Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

توله سگ سیاه

Posted on 25 فوریه 202525 فوریه 2025 By حسین دولت‌آبادی

… از مدت‌ها پیش، چند نفر از روستاها و شهرهای اطراف به قلعۀ ما آمده، ماندگار و ساکن شده بودند، با اینهمه هنوز کلمۀ «غیره» به معنای «غریبه» یا «بیگانه» را، دنبال اسمشان یدک می‌کشیدند. مثل «رمضون غیره». در میان غیره ها «علی قاینی» استثنا بود، علی اگر چه از شهر قاین یا حوالی آن به ده ما آمده بود و مانند بسیاری، از خرده مالک ها یک اشک (1) یا دو اشک از آب قناب داشت و زراعت می‌کرد، ولی من تا آخر نفهمیدم چرا مردم ولایت به ‌او «غیره» نمی‌گفتند. قاینی، با آن گونه‌های استخوانی برجسته، چانۀ درشت و زمخت، چشم‌های ریز و اریب بادامی، مرا به ‌یاد عکس‌های مردم ترکمن صحرا می‌انداخت که در‌کتاب‌های درسی دیده بودم. علی به‌ تعبیر مردم ده گُرد بود: کوتاه قد، چهارشانه، و سینۀ ستیر که به اصطلاح زور و نیرو تویِ بازویش گندیده بود و خوش داشت آن را بروز می داد و هنرنمائی می‌کرد، اغلب با جوان‌ها مچ می انداخت و اگر جوان‌های بیکار زیر سایۀ برج قلعه نبودند، زور بازوی جرِّه‌ها و طاقت آن‌ها را در برابر درد می‌آزمود، به این معنی که با جره‌ها دست می‌داد و بعد انگشت‌های آن‌ها را مدتی به سختی می‌فشرد تا داد و فریادشان تا آسمان هفتم بالا می‌رفت، مثل سیاهگوش جیع می‌کشیدند، التماش می‌کردند و زار می‌زدند تا شاید کوتاه می‌آمد و دست‌شان را رها می‌کرد، گیرم گوش علی قاینی به ‌التماس و زاری آن‌ها بدهکار نبود، از مشاهدۀ رنج، درد و عذاب و چهرۀ مسخ شدۀ آن‌ها لذت می‌برد، قاه قاه می‌خندید و ادامه می‌داد.

«هی سیاهسوخته، تو نمی‌خوای امتحان کنی؟»

آن روز، گریه، زاری، خواری و خفت و شکست دوست‌ام را به دشواری تحمل کردم و رو برگرداندم تا اشک های او را نمی‌دیدم، خندۀ چندش آور علی قاینی ببیشتر از خواری و ذلت او آزارم می داد، باری، تصمیم گرفتم این خوشی و لذت را بر او حرام کنم؛ حتا اگر انگشت‌هایم را بشکند و له کند، اشک نریزم، داد نزنم و تا آخر طاقت بیاورم. جره‌ها و بچه‌ها دورما حلقه زدند علی قاینی انگشت‌های باریک مرا توی چنگۀ انگشت‌های کوتاه وکلفت‌اش گرفت و مدتی به سختی فشرد، فشرد و فشرد تا به نفس‌نفس افتاد و مثل لبو سرخ شد. های‌و هوی بچه‌ها برخاست، همه ازهرسو مرا تشویق می‌کردند، علی قاینی زانو به زمین زد تا بر حریف سمج وچغر مسلط می شد، گیرم بیفایده، مخ‌ام از فرط درد فلج شده بود، دربرابر شکنجه و دردی که از توان‌ام خارج بود، با جان کندن مقاومت می‌کردم و لب از لب بر نمی‌داشتم. قاینی سرانجام ناکام و برزخ دست‌ام را رها کرد، از جا برخاست، بچه ها و جره‌ها را نهیب کرد، لیچاری پراند و رفت و من دست‌ام را که گوئی زیرچرخ کامیون مانده بود، بالا گرفتم، توی هوا تاب دادم و تاب دادم و تا خانه‌ یک نفس دویدم. از شما چه پنهان انگشتهایم ورم کردند و تا چند روز درد می کشیدم. با اینهمه خوشحال بودم که علی قاینی، نبیرۀ مغول را شکست داده و به قول بچه‌ها دماع او را سوزانده بودم. گیرم ماجرا به این‌جا ختم نشد و سر کارم دو باره به‌علی قاینی افتاد. روزی پدرم کیسه‌ای به من داد تا به خانۀ علی قاینی می رفتم وحق الزحمۀ کدخدائی او را وصول می‌کردم. ناگفته نماند، پدرم پس ‌از چند سال کناره گیری، به درخواست مردم دوباره کدخدا شده بود. در آن روزگار مالک و خرده مالک‌ها، به‌نسبت دارائی، آب و زمینی که داشتند، هرسال چند من جو و‌گندم به کدخدا می‌دادند. باری، در حیاط خانۀ علی قاینی باز بود و من مأخوذ به حیا، آرام آرام تا دراتاق رفتم، در درگاه ایستادم و زیرلب سلام کردم. زن علی قاینی با خوشروئی جواب داد؛ با اشاره به دخترک دوساله اش، به شوخی، با لهجۀ محلی از من پرسید:

«حسین، دختر منو می‌گیری؟ دخترم خوشگله، نه؟»

علی قاینی که حدس زده بود با کیسه برای چکاری رفته بودم، با زنش تند و تلخ شد و به او توپید:

«زن، آدم از هر «توله سگ سیاهی» که به خونۀ ما میاد نمی‌پرسه دختر منو می گیری؟»

کیسه را بیخ دیوار اتاق نیمه تاریک زمین گذاشتم، مثل توله سگ گوش ودم شده‌‌ای، سر به زیر برگشتم و در راه، دوباره انگشت‌های دست‌ام به ذق ذق افتاد و درد گرفت. نه، از حق نباید گذشت، من اگر چه سبزه بودم و تابستان‌ها زیر آفتاب داغ حاشیۀ کویر، در بیابان‌های ایوانکی صورت‌ام تریاکی و قهوه ای سوخته می‌شد و زن ارباب به‌طعنه و تمسخر به من می‌گفت: «ذعال اخته»، ولی سیاهپوست و توله سگ سیاه نبودم نه، علی قاینی از من به دل گرفته بود و آن روز فرصتی پیدا کرد و انتقام گرفت.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(1) یک اشک آب، دوساعت آب قنات بود

…………………………………………….

  1.  
یادداشت

راهبری نوشته

Previous Post: جالیزبان، کولی‌ها و آزادی
Next Post: حسین دختر

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme