حاصل گفتگوی دراز مدت و یکسالۀ دو تن از هنرمندان ایران با محمود دولتآبادی، کتابی است حجیم به نام «ما نیز مردمی هستیم.» گفت و شنود که در فضائی دوستانه و با شیفتگی انجام گرفته، پایبند هیچگونه قاعده و قانون رایج مصاحبه نیست و ناگزیر دامنۀ گستردهای در همۀ زمینهها پیدا کرده است. با آنکه «امیرحسین چهلتن و فریدون فریاد» در آخر تلاش کردهاند نظمی و ترتیبی به گفتههای نویسنده بدهند و آن را زیر عناوین مختلفی تدوین کنند، آشکارا پیداست که در برابر او عاجز ماندهاند و هرگز نتوانستهاند بر کره اسب وحشی کلام و خیال نویسنده لگام بزنند و او را از بیراهه رفتنها باز دارند. آنان که شیفته و مسحور قدرت سخنوری دولتآبادی هستند. مبهوت و ناباور، برکنارۀ این رود خروشان، انگشت به دهان ایستادهاند و هیچکدامشان را یارای این نیست که او را در جائی از رفتن باز دارند و یا مسیر تازهای باز کنند. لاجرم، محمود دولتآبادی یک تنه و بیپروا، تا نفس در سینه دارد، به هرسو میتازد تا سرانجام خستگی او را از گفتن باز دارد. عدم مهارت حرفهای مخاطبها (چون به گمان این حقیر اصلاً شایستۀ نام مصاحبهگر نیستند) انفعال و مجذوبیت آن ها، باعث شده که هم نیروی نویسنده و هم کلام او هرز برود و گاهی کار به تکرار و تکرار بکشد. آنان، سد سکوت چندین سالۀ نویسنده را با تلنگری میشکنند و برکنار میمانند تاسیلاب اندیشه و افکار او، ما را در خود غرقه کند و باران تگرگ کلامش از آسمان و زمین بر سرمان ببارد و چه بسا، کسانی در این میانه، به حق و به ناحق آسیب ببینند. نویسنده که گوئی هرگز فرصتی نیافته تا مانند جویباری در بستر طبیعی خویش زمزمهکنان بگذرد و تماسی سالم و همه جانبه با محیط هنری و اجتماعی خویش داشته باشد، او که بارها کله به دیوارۀ موانع کوبیده و در خاموشی و خلوتش خروشیده است، اینک که مفری مییابد، بیتاب و شتابان، با خروارها انرژی ذخیره شده و سخن ناگفته، سرریز میکند و گهگاه چنان عنان از کف میدهد که خار و خاشاک و گل و گندم را با هم از ریشه میکند و خشک و تر را با هم میسوزاند. نویسنده که بهرۀ کافی از عرفان مترقی ولایت ما برده و با سرشتش عجین شده، هرازگاهی، از عرش اعلای اندیشه به ابتذال خود ستایی و تحقیر دیگران میغلتد و قضاوتهایش تا سطح هتاکی و بیحرمتی سقوط میکند. اگ ر از این لکههای چرک که بر سطح برکۀ زلال و شفاف گفتار و پندار او، جای، جای به چشم میخورد. بگذریم، ما نیز مردمی هستیم، در کلیت آن، کتابی است، سرشار ، پُربار و خواندنی برای همۀ دوستداران فرهنگ و هنر و ادب و خصوصاً کتابی است بسیار آموزنده برای اهل قلم. چرا که نویسنده در این گفتگوی طولانی، بیدریغ و با سخاوت، همۀ آموختهها و تجربههای سی سالۀ زندگی هنری و اجتماعیاش را با ما در میان میگذارد و ما آرام آرام وارد دالان هزارتو و پیچدۀ ذهن و زندگی او میشویم و از اینهمـه تلاش و کوشش پنـچاه سالۀ روستازادهای که نامی عزیز در ادبیات معاصر ما شده است، حیـران میمانیم. بیجهت نیست که دولتآبادی، هر بار با ستایشی درخور، از کار و باز هم کار دم میزند و باور دارد که «انسان محصول کار است». محمود دولتآبادی جان شیفتهایست که عمری با جانسختی، عاشقانه و پیجو کار کرده است و اینک پس از سالیان سال، دمی کمر راست میکند، عرق پیشانیاش را با پشت دست میزداید و نگاهی عمیق به گذشتۀ پر بارش میاندازد. نگاهی شعلهور که تمام زوایای تاریک و پنهان زندگی او را تمام رمز و راز کامیابیها و ناکامی هایش را صمیمانه روشن میکند و به ما مجال میدهد تا او را از همۀ جوانب ببینیم و بدانیم که چگونه از نهالی خودرو، در حاشیۀ کویر نمک، چناری ستبر و بلند قامت، فرا میروید و چرا، از میان صدها هم قد و هم قامت او، فقط یک نفر شایستگی عنوان نویسندۀ ملی را پیدا میکند؟ چه نیروها و عناصری او را به این راه رهنمون شدهاند و چه عواملی در تکوین شخصیت هنری او نقش عمده داشتهاند و چرا، جوانکی که هرگز نتوانسته آموزشی کلاسیک و مدرسهای ببیند و ضرورت زندگی او را به هزار راه، جز راه مدرسه و دانشگاه کشانده است، امروز، چهرهای درخشان در ادبیات معاصر ما شده است. راز موفقیت او را، از زبان خودش که بسیار شیرین و شیوا است باید شنید. نویسنده، از ابتدا تا انتها، برای ما سخن میگویدو پیچ و خم راهی را که سال ها طی کرده. با ظرافت نشان میدهد و به ما میگوید که چطور باورهای فلسفی، عقاید اجتماعی، سیاسی و هنریاش شکل گرفته است. این کتاب به خواننده فرصت میدهد تا از چشم او جهان و جامعه و انسان را ببیند و با دریافتهای نویسنده در بارۀ هنر و ادبیات بخصوص و تمام مضامینی که در این گستره میگنجد، از عشق تا سیاست و تاریخ و فلسفه، جامعه شناسی و روانشناسی آشنا شود. گیرم که محدودیت هائی هنوز او را وا میدارد تا در پارهای از جاها و مسائل، مبهم و دوپهلو و گُنگ سخن بگوید و احیاناً به محافظهکاری متهم شود و بنا بر این، قضاوت نهائی را اگر بر اساس آثار هنری او قرار دهیم. میتوانیم داوری هایی غیر منصفانۀ او را که ناشی از عصبیت و خشم آنی است، نادیده بگیریم. چرا که دولتآبادی، همانقدر که در کارهای هنریاش سختگیر و کمگذشت است، در صدور حکم و رأی برای دیگران سهلانگار و بیپرواست که در این مختصر، آن جا که لازم آید، اشاره خواهم کرد.
باری در جواب اولین سؤال که «آیا این درست است که شما همۀ اعتقاد و خلاقیتتان را از مردم میگیرید» میگوید:
«… من هیچ وقت خودم را دوگانه و به صورت دو موضوع نگاه نکردهام. یعنی هیچ وقت فکر نکردهام که من کسی هستم که از مردم مایههای کارم را میگیرم. که یعنی من یک جا باشم و مردم یک جای دیگر. اصلاً اینطور نیست. من وجودی میاندیشم. به این معنی که وجود من متعلق است به این آب و خاک و این مردم. در وجود من این مردم زندگی میکنند. همینطور که این آب و خاک و این آسمان و این گیاهان و این زندگی، زندگی میکند. بنابراین من وجود توأمان و آمیختهای هستم که مایۀ این وجود به لحاظ سیر تجربی و اضطراری زندگیام، طبیعتاً مردم درش زیاد زندگی میکنند. خلاصه اینکه من اینطور نیستم که بگویم حالا مینشینم و برای مردم مینویسم. نه. این مردم هستند در من. این زندگی هست در من که آغاز میکند به نوشتن».
این در واقع جوابیهای است به نویسندگان صادقی که با دریافتی سطحی از مردمی بودن، آموختههای کتابی و کلیشهای خودشان را در قالب آدمهای مصنوعی و بیرگ و ریشه میریختند و دلشان خوش بود که از مردم مینویسند و نامش را هم گذاشته بودند « تعهد هنرمند». محمود دولتآبادی معترف است که جز از مردم چیزی نمیتواند بنویسد. چرا که «از کوزه همان برون تراود که دراوست» و اما نگاه کنید به سؤال بعدی، وقتی از او میپرسند: «به زحمتکشان معتقدید؟».
جواب میدهد: «به زحمتکشان مثل یک الگوی مقدس نه، اما به جبر حرکت و رشد زحمتکشان بله».
نویسنده، آگاهانه از همۀ جزمهای فکری و خشکاندیشی با انزجار فاصله میگیرد. او چنان از این قالبها و کلیشهها که از محتوی تهی شدهاند بیزار است که گاهی به آن سو میغلتد و تنها چیزی که او را استوار و سر جای خودش نگه میدارد، اصالت زندگی گذشتۀ اوست و باور آمیخته به عشقی که به مردم ما و به وطنش و به زندگی دارد و میگوید:
«… ما روزی این نیروی بالقوه را در خودمان کشف خواهیم کرد و آن را نه به راه تباهی، نه به راه عدم، بلکه به خدمت زندگی و زیبائی حیات و جهان خواهیم گرفت».
محمود دولتآبادی، به ما مردم، دور از شور شوونيستی، باوری عمیق و آگاهانه دارد و همۀ عمر هنریاش تلاش کرده است تا هویت ملی ما را، در حد توانایی خودش باز شناسد و با خلق آثاری اصیل و به یاد ماندنی، باز شناساند:
«… یکی از تأکیدات به اصطلاح استعماری، روی جوامعی مثل ما این است که میخواهد بگوید «این اقوام عقب افتادهاند و قابل نیستند». اما من، جزو کسانی هستم که میخواهم بگویم نه! «ما نیز، مردمی هستیم» و اشارهام به آن چیز ظاهری نیست که همه از مردم میبینند. بلکه اشارهام به آن ارزشهای باطنی است که در مردم ما وجود دارد».
و نویسندۀ عزیز ما، طی سی سال زندگی هنری خویش، به حق از پس این مدعا برآمده است. اگر ادبیات و هنر هر ملتی، تجلی هویت ملی اوست، محمود دولتآبادی، در کار شاق و طاقت فرسای بازسازی آن، مانند بسیاری از بزرگان ادب این مرز بوم، از جان مایه گذاشته و آثاری آفریده است که ادعای او را ثابت میکنند:
«در ادبیات معاصر ایران ما، کسی به صرافت این عشق نیفتاده است تا این مردمان را ـ آن گونه که واقعاً هستند زیبا، استوار و به قامت، چنانکه همدوش و همسر اسطوره بنمایند، بنگرد و جبران چنان دید و بر خوردی را، کاری است که من به انجام رساندهام».
از خودستایی محسوسی که گه گاهی برجسته میشود، بگذریم ـ چرا که کم و بیش همۀ هنرمندان ما، دچارش بودهاند ـ محمود دولتآبادی با خلق آثاری چون «بابا سبحان»، «جای خالی سلوچ»، «گاوارهبان» و «کلیدر» و …، خدمت بزرگ و شایستهای به ادبیات مملکت ما و در نتیجه به بازشناسی هویت ملی ما کرده است. ولی این روح پر تلاطم و سختکوش، که سالها در خلوت و سکوت و رنج و زندگی زاهدانه در کار آفرینش چنین آثاری بوده، با کمترین واکنشی از جانب هنرپذیران بر میآشوبد. تاب کمترین نقد و سخنی را نمیآورد و با همۀ شناخت عمیقی که از روابط محافل روشنفکرانه و فضای ناسالم جامعۀ هنری ولایتش دارد، هرگز بر خوردی واقع بینانه با این واقعیت نمیکند و کارش به چنین قضاوتی نادرست میکشد: «… در عوض به همان نسبت که مردم از آثار من استقبال کردهاند، روشنفکرها، بخصوص اهل قلم، با این آثار و با خودم برخوردی کینهتوزانه داشتهاند»
عداوت و حسادت حرفهای، عمری به درازی آدمیزاد دارد. این امر یقیناً از چشم دولتآبادی پوشیده نمانده است. ولی بیان و نحوۀ بیان آن و متهم کردن روشنفکران به کینهتوزی و عداوت نسبت به خودش، قضاوتی است عجولانه و غیر منطقی. چراکه خوانندگان آثار او، قبل از مردم به مفهوم عام این کلمه، روشنفکران بودهاند و هستند. در میان روشنفکران، بیشک هستند و بودهاند کسانی که سبک کار و یا دیدگاه های هنری دولتآبادی را نپسندیده و یا نقد کردهاند. گیرم که نقدشان خالی از غرض نبوده و نمیتواند باشد. باری چنین برخوردی با روشنفکر که طیف وسیعی را از چپ و راست در بر میگیرد. سوءتفاهم ایجاد میکند. مگر این که دولتآبادی با آوردن نمونهها و شاهد مثالهایی، ذهن ما را روشن میکرد. این عدم صراحت و با یک چوبزدن، جز آشفتگی و کژ فهمی، حاصل دیگری ندارد و نویسنده در ابراز نظرش ناکام میماند و به دیگران فرصت میدهد تا از او خرده بگیرند و به گمان این حقیر، در این کار محقند.
نمونۀ دیگری از این بیمسئولیتی را ذکر میکنم:
«… باید با چپ بازها و راستبازها حساب هایم را وا میکندم».
آخر «چپبازها» و «چپولها» و راستبازها چه کسانی بودند و هستند؟ محمود دولتآبادی که در 384 صفحه از عرش تا به فرش داد سخن داده است، چرا زحمت این را نکشیده که برای خواننده روشن کند مرادش از این واژههای تحقیرآمیز چیست و این جماعت چه مختصاتی دارند و چگونه با کار هنری و زندگی اجتماعی او مربوط میشدهاند که حسابش را با آن ها واکنده و چرا واکنده؟ اگر نه در آنجا، ولی در متن کتاب ما جواب سؤالمان را دریافت میکنیم:
«من ادبیات را فینفسه یک رکن عمده میشناسم و دون شأن هنر و هنرمند میدانم که تبدیل به یک وسیلۀ سیاسی روز بشود».
و در جواب سؤال چهلتن که میپرسد: «در بارۀ هنر مستقیم و یک سویۀ سیاسی توضیح بدهید» میگوید:
« در نیم قرن اخیر، آزمون نویسندۀ حزبی بودن، در جهان، ما حصل مطلوبی نداشته است. چون از آمیزش نویسنده و حزب جز سرخوردگی و نفرت، فرزندی تولد نیافته است. به استثنای برخی از شعرا و نویسندگان حزبی که از برکت نوعی دموکراسی اجتماعی کشور خود، لاجرم از دموکراسی حزبی برخوردار بودهاند و توانستهاند استقلال نسبی خود را در میان زد و بندهای سیاسی حفظ کنند…»
گیریم رابطۀ هنر و سیاست، مبحثی است که هنوز باز مانده و پروندهاش بسته نشده است و به تعداد هنرمندان و نویسندگان نظریات مختلفی وجود دارد، ولی نویسندۀ ما با زندگی هنریاش ثابت کرده است که از جمله هنرمندانی است که باور دارند تأثیر هنر بر جامعه و نقش سیاسی آن بطئی و کند است و نباید آنرا به عنوان «وسیله» به خدمت گرفت و به حق، از زندانی شدن هنرمند در چهارچوبۀ ایدئولوژیک یک حزب و یا سازمان سیاسی میترسد. اما انگار، محمود دولتآبادی هنرمند سیاسی را با هنرمند حزبی، بر هم منطبق میکند و نتیجۀ واحدی میگیرد و در مورد خودش میگوید:
«… نهایت این که در زندان، بیش از پیش تشخیص دادم که من مرد بند و بستهای سیاسی نیستم.»
و در جای دیگر، صادقانه اقرار میکند که نه اهل بند و بست، بلکه اصلاً اهل سیاست نیست: «اما من در قیاس، مثل طفلی هستم در مقابل ریتسوس2 که خود یک اسطوره است. تفاوت دیگر این است که ریستوس یک انقلابی و یک مرد سیاسی هم هست» و در جای دیگر:
«… نمیشود نویسندهای را صرف نوع واکنشهایش در مقابل سیاست قضاوت کرد…» و:
«من میخواهم زنده باشم و کار کنم، این است عشق بزرگ من».
در حقیقت محمود دولتآبادی از همان سال های نخست برخوردی هشیارانه با مسائل سیاسی داشته است و هرگز در این مورد دچار توهم نبوده است و حتی افسوس میخورد از این که دو سال از عمرش را بیهوده و بیجهت، پشت میلههای زندان شاه گذرانده و وقفهای چشمگیر در کارش حاصل شده است. او باور دارد و به این باور عمل کرده است که از سیاست کنار بماند. همۀ نیرو و هّم خودش را صرف کارهای هنریاش بکند. چرا که به زعم او، اگر اثری مضمون مترقی و مردمی داشته باشد، پذیرش عام مییابد و لاجرم با سیاست گره میخورد بیآنکه آنرا تا سطح شعارهای پیشپا افتاده و نچسب تنزل دهد. همانطور که گفتم، این مبحثی است سؤالبرانگیز و در این جا فرصت و مجال پرداختن به آن نیست و ناچار میگذرم. در جائی از گفتگو نظر او را در بارۀ نظر دیگران و منتقدان میپرسند، چون در جواب او، همۀ حقیقت بیان نشده و آنرا کتمان کرده است، به آن میپردازم: سؤال میشود:
«شما پس چه جوری به ارزش کارتان وقوف پیدا میکنید؟» جواب میدهد:
«وقتی که در کوران کار این تن آتش میگیرد، این وجود شعلهور میشود، تا حدودی حس میکنم که چکار کردهام».
نه جانم، این طور نیست و این حقیقت ندارد. همان طور که خود نویسنده گفته است: «باشبیرو» را نُه بار نوشته. باید پرسید چرا نُه بار؟ چه کسانی از دست نوشتهها ایراد گرفتهاند؟ چه کسانی با تذکر و نقد خودشان تو را وا داشتهاند دوباره و سه باره و نُه باره بازنویسی کنی؟ تکامل بدون دخالت عوامل خارجی، اصلاً معنی ندارد. بیانصافی است که انسان با چنین خودبینیای، نقش و تأثير دیگران را در رشد و تکامل هنرش نفی کند، تناقض کلام دولت آبادی، در بسیاری جاها، مثل دم خروس بیرون میزند. این خودبینی و خودپرستی گاهی چندشآور میشود:
…کار من فراتر است از متر اندازهگیری تکنسین های قصهنویسی «کوه های موشزا» گمان میکنم ایشان باید از لایتغیر بودن متر اندازه گیری خود دچار تردید شوند، نه من. چون من آمدهام تا تمام قواعد و قالبهای خشک را ـ که عجبا به عنوان نوگرایی حقنه میشود ـ بشکنم و خود میبینید که شکاندهام.»
و این یورش خصمانه و خودپرستانه در حالیست که خود نویسنده، با فروتنی اقرار میکند که حتی از این جماعت بقول خودش تکنسین و یا فرمالیست خیلی چیزها یاد گرفته است. همه میدانند که از ابتدا سبکهای متفاوت هنری، در کنار هم زیستهاند و هیچکدام نافی دیگری نبوده است. محمود دولتآبادی که قدرت نقد و تحلیل این نویسندگان را دارد و این کار را به کمال در همین گفتگو به انجام رسانده است، اصلاً نیازی به قلنبهگوئی و هتاکی ندارد تا فضا را مسموم کند. او که خود، از این گونه برخوردها، لطمهها دیده و دل پُرخونی دارد، چرا مقابله به مثل میکند؟ چرا بحث را به ابتذال میکشاند؟ مگر نه اینست که در بارۀ خودش دچار توهم شده؟
بگذریم تا بتوانیم به مبحث دیگری اشاره کنیم:
از او در بارۀ مهاجرت نویسنده میپرسند، جواب میدهد:
«… در نهایت رنج و عشق و نیاز، انسان بیسرزمین و بدون میهن را نمیتوانم درک کنم».
«اگر مجبور شدید؟»
«از وجود مأنوسم نمیخواهم جدا بشوم و اجباراً در وجود نامأنوس سکنی بکنم. آن وجود است البته، جهان وجود است. ولی من به این پارهاش مأنوسم. اگر چه بسا خوارم داشته باشد».
شما هم یقیناً به یاد شاملو افتادهاید که میگوید:
«چراغم در این خانه میسوزد و کوزهام در این سایه ایاز میخورد».
باید برای این دو هنرمند عزیز ميهنمان آرزو کرد که روزی سگان هار ملایان در خانههاشان پارس نکنند تا آن یکی کوزهاش را بر دارد و این یکی پلاسش را و مانند صدها هنرمند آوارۀ دیگر، به خواری و حسرت، در دیار غریب، سکنی کنند. همی نجا گفتنی است که هیچ هنرمندی و هیچ هموطنی، دور از این احساس والای شاعرانه نیست و گمان نکنم هیچکدام به اختیار جلای وطن کرده باشند. از شکوه و گلایه که بگذریم، میرسیم به مبحث «شما و دیگران» در کتاب ما نیز مردمی هستیم. در این قسمت، نویسنده به تاریخ ادب ایران از قدیم تا به حال و دورۀ مشروطه تا به عصر حاضر میپردازد و گفتنیهای درخور تأملی دارد که من از میان همۀ آن ها، با اجازۀ شما، به لحاظ ارادتی که به صادق هدایت دارم و به خاطر نقش مهمی که در داستان نویسی ایران دارد، نظر او را بیاورم:
«ارزش و اهمیت صداق هدایت برای من این است که او سرچشمۀ ادبیات امروزی و معاصر ماست. شما سه نمونۀ خوبی را نام بردید ـ حاج آقا، بوف کور، زنی که مردش را گم کرده بود ـ دلم میخواست به علویه خانم هم اشاره میکردید. به عنوان یک رگۀ دیگر ـ اینست که معتقدم هدایت سرچشمهایست که به چند جویبار تقسیم شده و هر جویباری در جریان حرکت خود ـ چهل تن: باغستانی را آباد کرده است ـ و در جاهایی هم احتمالاً خراب. هدایت نه تنها یک شخصیت ویژه و تکرار نشدنی و چهرهای جاودانی است. بلکه به گمان من، هنوز هم درخشانترین چهرۀ ادبیات داستانی ماست».
محمود دولتآبادی خودش را ادامۀ جویبار « زنی که مردش را گم کرده بود» میداند و در جائی میگوید
«همۀ ما از «تاریکخانۀ» هدایت بیرون آمدهایم».
حسین دولت آبادی