در ولایت بادها همکاری داشتم که شیفته و جانثار آیتالله خمینی بود، نوارها و بیانههای او را مخفیانه به روستا میآورد و بین افراد قابل اعتماد پخش میکرد و هر بار مرادش را تا به عرش اعلا بالا میبرد. من هربار قوام گدا اصورت را (مادرم به او میگفت گدا صورت) میدیدم به یاد آشیخ روباه مکار میافتادم: چشمهای نخودی و لوچ، دماغ قلمی کج، پوزۀ باریک، رفتار، خوی و خصلت او بیشباهت به آشیخ رویاه نبود. قوام میدانست که من با مذهب، شریعت و شریعتمدارها میانهای نداشتم و از توضیحالمسائل و خرافهها بیزار بودم. یکبار به او گفتم که اگر مردم فقیر دسترسی به دوش آب و یک قالب صابون، آگاهی و امکان میداشتند و هر روز صبح دوش میگرفتند، نیازی به رسالۀ مولا و مراد و مرجع تقلید او در باب نظافت، طهارت؛ غسل جنابت، ارتماسی و غیره… نداشتند. قوام کوتاه نمیآمد و به باور او اسلام و مذهب اثنی عشری برای روزگار و مردم ما کافی و وافی بود. گفتم: «صلاح مملکت خویش خسروان دانند» و از خیر ادامۀ بحث گذشتم. سال بعد، قوام را به روستائی که من معلم بودم منتقل کردند، هر زمان برف سنگینی میبارید وبرفگیر می شدند، قوام همراه سایر همکارها ناهار به خانۀ ما میآمد، سر سفره مینشست و با کافر حربی همکاسه میشد. به اصطلاح نان و نمک ما را خورده بود و اگر چه در آن ولایت امکانات ما محدود بود، ولی همسفرم هر بار مانند برادرش از او پذیرائی میکرد. در یکی از روزها که شور و شوق قوام و شیفتگی او را به «آیتالله تبعیدی» دیدم؛ داستان فیلمی را روایت کردم تا شاید متوجۀ مفهوم مراد و مریدی؛ تقلید و مقلدی میشد:
«….در دوران رشد فاشیسم در ایتالیا، به قدرت رسیدن حزب ملی فاشیست و محبوبیت بنیتو موسولینی، شهردار یکی از شهرهای کوچک که شیفته و «جان نثار» او بود، روی منبع آب شهر با خط درشت و خوانا نوشته بود: «زنده باد موسولینی». منبع آب بربالای تپهای بلند قرار داشت و این شعار از راه خیلی دور به چشم میآمد. فاشیستهای ایتالیا در جنگ جهانی دوم شکست خوردند، بنیتو موسولینی، معشوقه و همراهان فاشیست او هنگام فرار دستگیر و به دست پارتیزانهای کمونیست تیر باران شدند. گیرم شعار رویِ منبعِ آب و رویِ وجدانِ شهردار آن شهر کوچک باقیماند. غرض، شهروندان به شهردار تکلیف کردند و گفتند: «کسی که این شعار را نوشته، باید خودش از پلهها بالا برود و آن را پاک کند.» شهردار با یک بطری عرق بالا رفت، شعار را با زحمت زیاد پاک کرد، گیرم آنقدر مست و خراب بود که چند نفر مجبور شدند بالا بروند و او را پائین بیاورند. باری، با روایت این داستان ضمنی و تلویحی هشدار دادم و به علل مخالفت مرجع تقلید او با شاه و به مکر، حیلۀ و تزویرآخوند جماعت اشاره کردم. گیرم بعدها که نسیم آزادی وزیدن گرفت و انقلاب آغاز شد، این همه را از یاد بردم و درقطع نامههائی که به پیشنهاد همکارها مینوشتم، این جمله را مکرر می کردم: « رفع تضییقات از وجود آیت اله خمینی». این بود تا انقلاب شد و نام خمینی در شعترها بر سر زبانها افتاد و چشمهای لوچ و نخودی قوام از شادی درخشیدند و در حدقه چرخیدند و هی چرخیدند. انقلاب پیروز شد و مراد ومولایِ او در رأس انقلاب قرارگرفت: «آفتاب آمد دلیل آفتاب!» باری، روزبرگزاری رفراندوم قوام در مسجد روستا سحنرانی می کرد و از پشت بلندگو فریاد میکشید: «کسانی که در رفراندم شرکت نمی کنند و به جمهوری اسلامی رأی نمیدهند، زنشان در خانه به آنها حرام است.» آن روز ظهرمن با زن و فرزندانام سفره نشسته بودم و صدای او را میشنیدم. قوام از قدیم و ندیم با مرام، مسلک و با عقاید من آشنا بود و میدانست که به مسجد نمی رفتم و رأی نمی دادم. در حقیقت ایشان فقط و فقط خطاب به اینجانب نطق میکرد و گلو جر میداد. چون تنها کسی که در آن روستا رأی نمی داد، من بودم.
باری، شیدائی و شیفتگی قوام رو به روز افزایش مییافت و در دوره انتخابات ریاست جمهوری شب و روز نمیشناخت؛ پوستر مراد تازهاش را، بنیصدر را بر در و دیوارهای روستاها چسبانده بود و حتا روی منبع آب نوشته بود: «درود بر امام خمینی، زنده باد بنی صدر!!» من اگرچه پس از آن سخنرائی کذائی او در مسجد آبادی دلچرک شده بودم، ولی در آن روزهائی که هاشمی رفسنجانی و سایرآخوندها با توطئه و دسیسه چینیی زیر پای بنیصدر را جارو میکردند، به تصادف او را دیدم و گفتم: «قوام، مواظب باش، بنیتو موسولینی و شعار روی منبع آب یادته؟» قوام رنگ باخت و چشمهای لوچ و نخودیاش در حدقه به چرخش افتادند و به سرعت چرخیدند و هی چرخیدند، گیرم اینبار از وحشت و هراس نه از شادی و شعف. غرض، بنی صدر از ایران گریخت، قوام پس از این واقعه فراری و ناپدید شد، شعار «درود بر خمینی، زنده باد بنی صدر» روی منبع آب ماند و من چندی بعد بناچارجلای وطن کردم و دیگر بار قوام را ندیدم و تا به امروز هیچ خبری از آن «مرید و جان نثار» ندارم.