قلعة گالپاها- فصل 24
شاید اگر کربلائی عبدالرسول به یاد وطن نمیافتاد و ما را سر راه، به «ایوانِکی» نمیبرد، زیر دست رحمان دماوندی، بلورساز میشدم. شاطر شکراللهِ خیرخواه، به همین نیّت ناخنام را در کارخانة بلور سازی بند کرده بود و من فرسنگها دور از قلعة گالپاها، درس و مشق و مدرسه را از یاد برده بودم و بر بام گردباد میرفتم.
به نظرم هیچ تمثیل و استعارهای مانند گردباد گویای وضعّیت ما نبود. بابا میچرخید و ما همراه او میچرخیدیم و «توّکل به خدا»، از این دیار به آن دیار سفر میکردیم. کسی نمیدانست پشت پیشانی آن مرد ریز نقش، عصبی و بی قرار چهها میگذشت، چرا در یکجا دل نمیگذاشت، چرا در یک جا دوام نمیآورد؛ چرا در یک جا آرام و قرار نمیگرفت. چرا آنهمه شتابزده و مضطرب بود؟ چرا؟…چرا؟…
جواب این سؤالها را سالها بعد پیدا کردم:
در آن روزگار اضطراب، تشویش و دغدغة او را احساس میکردم، هر چند علل آن را نمیدانستم. بعدها که پدر شدم، فهمیدم که پدرم به سرنوشتی که برایش رقم زده شده بود، معترض بود؛ گردن نمیگذاشت و از آن فرار میکرد؛ پدرم تا سالهایِ آخر که بیمار و خانه نشین شد، همه جا موقتی، مسافر و پا به راه بود. از اینجا به آنجا میرفت تا شاید فرجی میشد و تغییر و تحولی در زندگیاش بهوجود میآمد. گیرم بیفایده! پدرم بارهـا نزد مادر محمود تکرار و اقرار کرده بود: «هیچم به دست نیست که
هیچم به دست نیست!»، با این وجود هرگز این واقعیّت را نمیپذیرفت.
«کلب عبدالرسول، یعنی تو مطمئنی؟ آخه ما تازه…»
«میریم، میریم، از این ستون تا اون ستون فرجه!»
پدرم بهانهای پیدا کرد و با اشاره به من، طفره رفت:
«باز چی شده؟ این چرا دوباره بُق کرده، چه مرگشه؟»
مادرم کت طوسی رنگ زنانه را از روی رختخوابپیچ برداشت، آن را بالا گرفت و با تمسخر لبخند زد:
«مگه بچّهت رو نمیشناسی. به طراز قباش برخورده»
بیتردید پدر و مادرها زودتر از دیگران به خوی و خصلت و عادتِ خوب و یا بد فرزندانشان پی میبرند و شاخصههای عمدة آنها را تمیز و تشخیص میدهند. پدر و مادرها در داوریها کمتر اشتباه میکنند، گیرم معایب بچّهها را بهزبان نمیآورند، مگر زمانی که بر آشفته شده باشند:
«پُک پُکو، خود خور، خب بگو چی شده، مگه زبون نداری؟»
مادرم پا درمیانی کرد و به جای من جواب داد:
«میگه این کت کمر باریک و زنونه ست، میگه دیگه نمیپوشم»
«اینکه عزا نداره، تو این گرما خر تب میکنه، کی کُت میپوشه، که شازده پسرت بپوشه، من واسة پائیز و زمستون خریدم.»
«تابستونی یا زمستونی، چشم بازار رو کور کردی!»
بنا به عادت، به مادرم نگفته بودم چه اتفاقی افتاده بود و چرا بُق کرده بودم. ماجرا از این قرار بود: در آن سالها، انگار مؤسسههای خیریة لبنان، لباسهایِ نیمدار مردم دولتمند را گِرد میآوردند و در عدلهایِ بزرگ، به کشورهای فقیر میفرستادند تا به رایگان در دسترس نیازمندان و مستمندان قرار میگرفت؛ گیرم دست اندرکاران درستکار این لباسها را به قیمت ارزان به دستفروشها میفروختند و آنها عدلها را کنار خیابان باز و بساط میکردند. پدرم آن کت کمر باریک و خوشدوخت دست دوم را از دست فروشها خریده بود و من از شادی پر در آورده بودم؛ شادیام به قدری بود که عصر روز جمعه، در گرما کُت پوشیدم و رو به میدان شوش راه افتادم تا به تعبیر مادرم جلو مردم «شِلار میدادم».
«هی کمر باریک، نازنازی، کجا میری با اینهمه ناز و ادا»
«هی نازدار، نازدار، این کت کمر باریک رو از کجا خریدی؟»
نه، فرصت «شِلار دادن» پیدا نکردم، به میدان شوش نرسیدم، رندان سینه چاک جادّه ری، لاتها و بیکارهها از چپ و راست آنقدر لغاز و متلک پراندند و مسخرهام کردند که از خجالت و گرما لیچ عرق شدم، در نیمه راه کتام را در آوردم؛ زخمی، شرمنده و بغض در گلو به کاروانسرا بر گشتم. مادرم مثل هر روز پشت پنجره، چشم به راه بچههایش نشسته بود:
«آه، چه زود برگشتی برّهم».
کت کمر باریک زنانه را روی رختخواب پیچ انداختم و از متلکها، مسخره بازیها و ماجرای جادة ری هیچ حرفی به مادرم نزدم. گیرم «رنگ رخسار از سر درون خبر میداد». لاتها مرا گزیده بودند؛ بهسختی رنجیده بودم و مادرم متوجه نبود و بهشوخی برگزار میکرد. بابا مثل همیشه پیش از سفر آشفتهحال، نگران و مضطرب بود؛ مادرم که کربلائی را میشناخت، لبخند میزد؛ پیگیر نمیشد تا مبادا بهانه دست او میداد. مادرم اگر چه در برابر ارادة پدرم تسلیم بود، ولی به شیوة خودش ابراز نظر میکرد:
«می بینی؟ باز کک تو تنبونش افتاده، تا آخر ماه طاقت نمیاره»
روز جمعه بود و معصومه طبق معمول به دیدار ما آمده بود.
«به کی میگی مادر محمود؟ من این آقا رو بزرگ کردم.»
معصومه، نا مادری ما، بهتازگی خبر آورده بود که «بچّههایش» در ایوانکی سر صیفی ارباب لطفالله و ارباب عزتالله کار میکردند. این خبر مانند جرقهای در شب تار درخشیده بود و کربلائی عبدالرسول را وسوسه کرده بود. من از سالها پیش میدانستم که برادرهای ناتنیام، محمدرضا، علیرضا و حسن، هر سال همراه سایر جوانهایِ قلعة گالپاها به آن شهرک خشک حاشیة کویر میرفتند، چند ماه، روی صیفیِ خربزه کار میکردند و شبها توی پشه بند میخوابیدند تا از نیش و شر پشّهها درامان میماندند. شهرت خربزههای شهدآب، مگسهای سمج و پشّههای نامدار آن دیار از مرز شهرها و ولایات گذشته بود و به قلعة گالپاها حتا رسیده بود
«من که مثل تو مدام دو دل نیستم و هر بار استخاره نمیکنم.»
معصومه دراین بگو مگوها اغلب جانب اوسنیاش را میگرفت:
«مادر محمود صددبار گز و یک بار پاره میکنه!»
«من نمیتونم دست رو دست بذارم و منتظر معجزه بمونم. خدا فرموده: «از تو حرکت، از من برکت!» در هر صورت وضع ما بدتر از این که هست، نمیشه؛ شاید فرجی شد… چهل، پنجاه تا همولایتی، دوست و آشنا تویِ ایواکی کار میکنن، من اینجا غیر از شاطر کسی رو نمیشناسم.»
مادرم از تغییر ناگهانی میترسید، مردّد بود و بهانه میتراشید:
«مواجب این بچّه چی میشه؟ آخه تا آخر هفته مواجب نمیدن»
مواجب هفتگی من آنقدرها نبود که کربلائی عبدالرسول به خاطر
آن شندرغاز سفرش را تا آخر ماه عقب میانداخت. اگر اشتباه نکنم روزی دوازده و یا پانزده قران مزد میگرفتم که پنج شنبة آخر هر هفته پرداخت میشد. غروب پنج شنبهها، کارگرها بیخ دیوار اتاق نگهبان کارخانه صف میبستند، حسابدارپشت دریچة اتاق نگهبان مینشست، دفتر و دستکاش را روی پیشخوان میگذاشت و هربار از بالای عینک ذره بینی نگاهی پرسا به کارگر طلبکار میانداخت، نام و نشان او را میپرسید و بعد اسکناسها را میشمرد و به دستاش میداد:
«بگو خدا بده برکت… نفر بعدی؟»
من سابقة زیادی در کارخانه بلورسازی نداشتم و حسابدار عینکی تا روز آخر شهرت مطوّل «دولتآبادی» را یاد نگرفت:
«دولتت آباد دولتشاهی، بگیر، بگو خدا بده برکت.»
روز آخر نگهبان زردشتیکارخانه ریش گرو گذاشت و حسابدار بنا به خواهش و تمنّایِ او وسط هفته با «دولتشاهی» تسویه حساب کرد:
«برو مدرسه دولتشاهی، آخه تو چرا ترک تحصیل کردی؟ حیفه؛ من خط و نقاشی تو رو دیدم، زیباست، محشره، محشر.»
رحمان دماوندی، استادکار، نقاشی مرا نزدیک دستگاه قالب زنی،
بالای سرش آویخته بود و هر ازگاهی سر به سر رقاصه میگذاشت. من آن دختر کولی زیبا را روی مقوای پاکت شیرینی نقاشی کرده بودم و با قیچی دورتادور آن را بریده بودم. رحمان هرگاه حوصلهاش سر میرفت، چشمکی به من و تلنگری به دختر کولی میزد و او را به رقص وامیداشت:
«دعا کن یه نامزد خوشگلی مثل این کمر باریک گیرم بیاد»
دستگاه قالب گیری و یا قالب زنی رحمان دماوندی، نزدیک کوره ذوب شیشه بود و من زیر دست او کار میکردم و مثل اوستا صبح تا شب عرق میریختم. گویا از سقف، خرده شیشهها را درون کوره میریختند و ماشینها را به کار میانداختند. از دهانة این ماشینها، شعلههائی عمودی، با خرناسة سرگیجهآوری بیرون میزد و مانند نفس اژدها خرده شیشهها را با حرارت بالا ذوب میکرد. رحمان با میلة میان تهی و بلندی شیشة ذوب شده را از کوره بر میداشت، درون قالب میریخت، در دستگاه را میبست، شیر هوا را به اندازه باز میکرد و بعد استکان، فنجان و یا لیوان را از قالب بیرون میآورد، روی سبدی میگذاشت و من و دخترک همسایه، آن را به کورة دیگری میبردیم تا با حرارت ملایمی آرام آرام سرد میشد:
«رفتنی شدی دولت؟ من تازه میخواستم بت بلورسازی یاد بدم»
کار با دستگاه دشوار نبود و من در آن مدت کوتاه یاد گرفته بودم و اگر کمی بلندتر بودم، بهراحتی جای رحمان دماوندی را میگرفتم؛ گیرم بلورسازی، ساخت و پرداخت اشیاء رنگارنگ، ظریف و زیبا، با آن میلههای بلند و تو خالی هنر پیچیدهای بود که به شعبدهبازی و چشمبندی شباهت داشت. من گاهی، پس از تعطیلی، توی کارگاه میماندم و درگوشهای به تماشای هنرنمائی «اوستا» مینشستم. رحمان دماوندی هربار با مهارت در آن میلة بلند تو خالی میدمید، مادة مذاب را به شکل پرندهای در میآورد و در برابر نگاه حیرتزدة من، معجزه میکرد: « دم مسیحائی!»
باری، تازه به هنر بلورسازی علاقمند شده بودم که کربلائی دوباره بار سفر بست، و من تا به خودم آمدم و چشم باز کردم، سر از ایوانِ کی در آوردم و چند روزی شاگرد سلمانی شدم. پدرم الاغ پیری به قیمت ارزان خریده بود و روزها تویِ صحرا راه میافتاد، از سَرِ این صیفی به آن صیفی میرفت؛ سر و ریش کارگرهایِ همولایتیها را میتراشید، اصلاح میکرد و چند سکهای مزد میگرفت. گاهی کارگرها، به جای مزد، یکی و یا دو تا خربزه توی خورجین الاغاش میگذاشتند و بند یقة او را میبستند. من در آن روزها هیچ کاری نداشتم و کربلائی اغلب نیمبر روی پالان می نشست، سیگار میکشید و من پیاده، سر به زیر و خیالاتی، دورادور، به دنبال الاغ تلوتلو میخوردم و نمیفهمیدم چرا پدرم مرا با خودش به صحرا میبرد:
«بیا، بیا، چرت نزن. دیر یا زود باید یاد بگیری، ضرری نداره، این حرفة اجدادی ماست، اوستا زاده، پشت کمر باباش نیم اوستاس.»
من بر خلاف محمود که آرایشگر شده بود، از «نیم استادی» فراتر نرفتم و تا آخر حرفة اجدادی را به تمام و کمال یاد نگرفتم. نمیدانم چرا؟ شاید به این دلیل که چپ دست بودم و یا به خاطر بیزاری و نفرتی که پدرم و برادرم محمود از این حرفه داشتند و هر از گاهی اینجا و آنجا بروز میدادند. به نظر پدرم حرفة اجدادی ما اگرچه فقط دَرِ گدائی را بسته داشت، ولی آب باریکهای بود که هرگز خشک نمیشد. با اینهمه از میان شش برادر تنی و ناتنی، دو برادر بزرگ ما، محمدرضا و محمود سلمانی از آب در آمدند. هرچند محمود پس از چند سال آرایشگری را کنار گذاشت، به هنر پرداخت و به راهی رفت که پدرم عمری در حسرتاش سوخته بود. باری، در بازگشت از کربلا، محمود در ایوانکی، در آرایشگاهی در خیابان اصلی شهرک مشغول به کار شد؛ نورالله تا مدتی بیمار و بیکار ماند و من بهواسطة برادرم علی حر، در خانة ارباب فضلالله شغلِ تازهای یافتم که اگر چه عنوانِ تحفهای داشت و غلطانداز بود، ولی در حقیقت کارگری و «خانه شاگردی» بود؛ گیرم همولایتیها و خانوادة ارباب فضلالله بهمن میگفتند: «نون و گوشتی!» این شغل در آن ولایت جا افتاده بود و همه میدانستند «نون و گوشتی» پسرکی بود که هر روز صبح، نان و گوشت، سیب زمینی، گوجه فرنگی و سایر مخلفات آبگوشت را توی خورجین الاغ میچپاند؛ به صحرا میبرد؛ جلوآلونک، روی اجاق گلی، دیزی آبگوشت را بار میگذاشت و ناهار کارگرهای صیفیکار را آماده میکرد. پختن و بار آوردنِ آبگوشت، نیاز به مهارت در آشپزی نداشت و من پس از چند روز یاد گرفتم و اغلب روزها حتا پیش از ظهر، در سایة آلاچیق سفره میانداختم، چشم بهراه کارگرها میماندم تا خسته و شیلنکانداز از روی زمین میآمدند، مشتی آب به سر و صورتاشان میپاشیدند و دور سفره چهار زانو مینشستند.
«یه نفر به این قرمساق بگه آخه هر روز آبگوشت… با این آفتاب و گرما و آب اماله، مثل پارسال همه وِر ریخ میافتیم…»
در قلعة گالپاها مردم به چارپائی که اسهال میگرفت، به شوخی
میگفتند: «وِر ریخ افتاده»، در صحرایِ سوزانِ ایوانِ کی و در آن شرایط
اغلب کارگرها بیمار میشدند و در پائیز، زرد و نزار به ولایت بر میگشتند.
«ای برار، این اسمش آبگوشته، گوشتش کجا بود، همهش دنبه، چربی، دندهست، زنکة لمشک اقلاً دوتا نون اضافی نمیذاره.»
«مادر فولادزره از کون رشک شپش میگیره»
لَمَشک و یا مادر فولاد زره زنی غول پیکر، مهیب و بدترکیب بود که صبح تا شب زیر ایوان، روی تشکچهای میلمید، دخترکی او را با «باد بزن» باد میزد. من مادر فولاد زره را هرگز ایستاده ندیده بودم؛ علّت آن را تا روز آخر نفهمیدم؛ شاید در کودکی فلج شده بود، شاید بالا تنهاش آنقدر سنگین شده بود که پاهایش طاقت تحمل آنهمه بار رانداشتند و زیر هیکل عظیم و لخت او خم میشدند: هر چه بود مادر ارباب نشسته و لمیده امر و نهی میکرد، به من و آن دخترک لال فرمان میداد و انگار به همین سبب صدایش رعد آسا و گوشخراش شده بود:
«آهای ذغال اخته، چرا دیر برگشتی؟ کجا رفته بودی؟»
مراد و منظور مادر فولاد زره از زغال اخته، سیاهسوخته بود؛ چرا که میوة درختچة ذغال اخته بر خلاف اسماش هیچ ربطی به زغال نداشت و سیاه نبود. در هر حال من زیر آفتاب داغ ایوانِکی جزغاله شده بودم و این اسم مانند «نون گوشتی» بیمسّما نبود.
«رفته بودم موتورخونة سیدآقا پیآب.»
آب کوزهها و دبّهها حتا در سایه داغ میشد و من هر روز عصر به سر موتور آب میرفتم، الاغام را به آب خوردن یله میدادم؛ سر و صورت و ظرفها را توی حوضچة سیمانی موتورخانه میشستم؛ کوزهها و دبّهها را پر آب میکردم؛ به آلونک میبردم؛ توی سایه میگذاشتم و رو به آبادی راه میافتادم؛ گیرم آن روز بین راه معطل شدم و حقیقت را به مادر فولاد زره نگفتم. آن روز حادثهای در صحرا رخ داد و من به کنجکاوی سَرِ خر را
کج کردم و زیر آفتاب مدتی به تماشا ایستادم:
«آهای واستا، واستا، کارت ناهاروم، موخوم قینت بذاروم»
عصر بلند بود؛ خورشید رو به مغرب سرازیر شده بود، از آسمان آتش میبارید و کاکلیها حتا از گرما به سایه خزیده، دم فرو بسته و صحرا مانند گورستان خاموش بود: صدایِ بم مرد در سکوت خوف آور صحرا موج بر میداشت، مثل هرم تنور، در هوایِ داغ میلرزید و مکرّر میشد:
«کارت ناهاروم، کارت ناهاروم، موخوم قینت بذاروم»
روی پالان به سوی صدا چرخیدم و نیمخیز شدم: گیرم بیفایده، آفتاب تند چشمام را میزد؛ از آنجا که الاغ ایستاده بود، شکار و شکارچی را به روشنی نمیدیدم؛ هیکل صید و صیّاد را تمیز و تشخیص نمیدادم. مردی که به زاری و التماس فریاد میکشید، نزدیک به پانصد متر از آنکه مثل شکار میدوید، فاصله داشت. شکار و شکارچی مرا به یاد تموز، بیابانِ ولایت، گرمایِ طاقت فرسا و سگهایِ تشنة یزید میانداختند. من از جثّة آن دو مرد، آن دو لکة سیاه که مدام در سراب بیابان میلرزیدند و دم به دم دور و دورتر میشدند، حدس و گمانههائی میزدم: لابد نزاعی بین آن دو نفر دَرگرفته بود و ضعیف از چنگ قلدر گریخته بود. شاید رفیق بودند و با هم شوخی و مزاح میکردند؛ شاید مرد منحرفی بود که به قصد تجاوز به دنبال آن پسرک و یا جوانکِ گریزان میدوید و به او دلداری میداد:
«آهاااای ی ی ی، کارت ناهاروم، آهااای ی ی…»
تا لبة پرتگاه مسیل رفتم، پشیمان شدم و برگشتم. چند روز بعد شرح واقعه را از کارگرها شنیدم: لاشخورها محل جنایت و جنازه را کشف کرده بودند و رهگذری به امنیّهها خبر داده بود؛ گیرم صورت مقتول زیر آفتاب داغ مثله شده بود و مأمورها او را نشناخته بودند.
«چرا معطلی؟ گفتم برو چند تا بادمجون از تو حوض وردار بیار.»
مادر فولاد زره چند بار تکرار کرده بود و من خودم را به کرگوشی زده، پشت گوش انداخته بودم. من از آن آبانباری متروک وحشت داشتم؛ هر بار به آنجا میرفتم، از ترس جان به لب میشدم. آب انباری فضلالله، در انتهای خانهای قدیمی، مخروبه، پرت افتاده، دور از آبادی و آمد و رفت واقع شده بود. حیاط خانه، باغی بزرگ و ویرانه بود با درختهای خشکیده و اشباحی که در سایه روشن دم غروب همهجا پرسه میزدند و من صدای پای آنها را روی خار و خاشاک خشک میشنیدم و پشتام میلرزید:
«بجنب ذغال اخته، تا هوا تاریک نشده بجنب!»
به سبد حصیری اشاره کرد و مثل هربار با لحن سردی گفت:
«ذغال اخته، مواظب باش پات لیز نخوره و توی آب انبار نیفتی و مثل اون دخترة کُس خل، کار دستِ پسرم ندی.»
دختر بچّهای گویا سال پیش درآن آب انبار خفه شده بود و ارباب مدتی به دردسر افتاده بود. با اینهمه، مادر فولاد زره عبرت نگرفته بود و از آنجا که هوا گرم بود، به دستور خانم، کلفت خانه روی پلة اوّل میایستاد و بادمجانها را توی آب انبار میانداخت تا پلاسیده نمیشدند. گیرم شکار این بادمجانها از روی آب، به عهدة من واگذار شده بود: عذاب الیم! هر بار که پاورچین و پاورچین و ترسان ترسان، از پلههایِ لیز، شکسته و فرسودة آب انبار پائین میرفتم، زردابام از ترس به هم میخورد و جنازة باد کردة دخترک را روی آب میدیدم. آبِ سیاه انگار شیب داشت و یا بادمجانها با من لج بودند، چون همیشه به ته آب انبار میرفتند و در تاریکی به سختی به چشم میآمدند؛ باید مدتی به آب خیره می شدم تا آنها را میدیدم. از آنجا که هر صدائی مرا به وحشت میانداخت، نک انگشتهایم را آرام آرام در آب فرو میبردم، پنجة دستام را توی آب کفچه میکردم و مانند پارو، آهسته و بیسر و صدا، به سمت خودم میکشیدم؛ با تکرار این حرکت و با این ترفند و تمهید، آب راکد آب انبار را به جنبش میآوردم تا بادمجانها تکان میخوردند، بهکندی جلو میآمدند و در دسترسام قرار میگرفتند. گاهی صید بادمجانها آنقدر به درازا میکشید که آب انبار تاریک میشد و من زیر لب نام خدا را تکرار میکردم تا اشباح میگریختند: «بسمالله»
«وای، اینهمه داشت؟ مگه رفته بودی دنبال آب حیات؟»
جواب ندادم، چون اگر لب تر میکردم، فریاد میکشید: «خفه!»
من تا روز آخر از پلّههای ایوان بالا نرفتم و اندرونی خانة ارباب را از نزدیک ندیدم. انگار مجاز نبودم. مادر فولادزره محدودة رفت و آمد ذغال آخته را مشخص کرده بود: بیرونی، باغ مخروبه، آبانبار، طویله، پشت پشه بند و صحرا… شبها بدون پشه بند، پشت پشه بند، میخوابیدم، صبح زود با «الله اکبر» مادر فولادزره که به عمد صدایش را چند پرده بالا میبرد، از خواب میپریدم؛ لب حوض، خواب آلود مشتی آب به صورتام میپاشیدم، رو به طویله میرفتم، نان و گوشت آماده را توی خورجین الاغ میچپاندم و تکه نان صبحانهام را، توی راه، روی الاغ به نیش میکشیدم.
«این زنکة لمشک از کونِ رشک شپش میگیره، صبحانه حتا یه استکان چای شیرین و دو مثقال پنیر به این بچّه نمیده.»
«ای بُرار، آدم وقتی گَدة دَرِ خونة مردم شد…»
در قلعة گالپاها به نوکر و خانه شاگرد میگفتند: «گَدَه»
«چی شده؟ پشّه زده؟ مگه تو اون خراب شده پشه بند نداری»
«دست وردار، پنیر، چای شیرین، پشه بند؟ زکی! مادر فولاد زره جون به عزرائیل نمیده، تا چه رسه به پشه بند… انبان گُه!»
کارگرهای حرفهایِ و با تجربه، هر سال کیسهای سفید و کرباسی از ولایت میآوردند؛ شبها به درون این کیسههای زمخت، که بیشباهت به کفن نبود، میرفتند و دهانة آن را از داخل گره میزدند و میخوابیدند. دراین شبها، اگر خلبانی بهسرش میزد و از بالا نگاهی بهصحرای ایوانِکی میانداخت، بیتردید به یاد صحرایِ محشر میافتاد و گمان میبرد، دهها و دهها مرده با صوراسرافیل از گورها بیرون آمده و اینجا و آنجا در انتظار بازخواست الهی و نامة اعمالِشان، به ردیف دراز کشیده بودند.
«من فردا به این چُس ننه میگم، قرمساق انگار اسیر گیر آورده»
«چس ننه» به اعتراض علیحُر اهمیّتی نداد؛ از شما چه پنهان، من انگار نامرئی بودم و به چشم ارباب نمیآمدم. گیرم حُر دلاور مغرور بود و خواری و خفّت برادرِ صغیرش را برنمیتابید و به سختی برخودش هموار میکرد. از چشم حُر، من مثل برّة آرام و نجیب و سر به زیر بودم و دراین دنیا کلاهام پس معرکه بود. بهباور برادرم باید در این دنیا گرگ میشدم، گرگ، گرک، گرگ…! چون برّهها آخر و عاقبت خوشی نداشتند. برادرم به تجربه دریافته بود که در دنیایِ خشن ما، حق ضعیف پامال میشد و برّهها را سر میبریدند. منتها من دلرحم مادرزاد بودم، تا آخر عمر گرگ نشدم و برّه باقی ماندم. با این وجود حُر جنبههایِ دیگر این «برة نجیب» را کشف کرد و در ایوانِکی، طرز نگاهاش عوض شد. من اگر چه آرام و بیآزار بودم، هوش و حافظة نسبتاً خوبی داشتم و حواسام ششدانگ به همه چیز جمع بود؛ به تعبیر مادرم، من اجنّه را حتا میدیدم و نجواها را میشنیدم.
«بیا ببینم، کجا؟ کی؟ مگه تو این نامردها رو میشناسی؟»
«کارگرهایِ ارباب اسکندرن، اونا رو توی راه دیدم»
«مختار تو رو نشناخت؟ قرمساق میدونه که تو برادر منی.»
«من پشت سر اونا بودم؛ عمداً نزدیک نشدم، منو ندیدن»
حُر دلاور و موری، در آن ولایت دشمن داشتند؛ من در راه صحرا به پچپچة کارگرها گوش خواباندم؛ به نقشة آنها پیبردم و به برادرم خبر دادم و صدتا احسنت، مرحبا و دست مریزاد، دستخوش گرفتم!
«ولدالزناها… نگفتم موری؟ پشت سر ما چاقو دسته میکنن»
در آن دیار، آفتاب، باد، خاک، اربابها، آدمها، پشّهها و مگسها خشن بودند؛ خشونت مثل هوا همهجا بود و مثل بوی گوشت جزغاله شده همه جا در فضا چرخ میزد و به مشام میرسید. خشم و خشونت… من اگر آن روز به نقشة دشمن برادرم پی نمی بردم و راز آنها را فاش نمیکردم، حُر دلاور و موری نیمه شب غافلگیر میشدند، کتک میخوردند و کسی نمیدانست، شاید کار آنها به جاهای باریک، به قتل و جنایت میکشید:
«این داداش کوچولوی تو ما رو نجات داد، دست مریزاد!»
برادرم دستی به مهر به پشت ام زد؛ مفتخر و مغرورگفت:
«به ظاهرش نگاه نکن موری، داداش در باطن هشیاره»
موری تا زنده بود، ممنون و سپاسگزار «داداشکوچولوی» علیحر بود؛ سالها پس از مهاجرت، هر بار مرا به تصادف در قلعة گالپاها میدید، به ایوانِ کی و به شاهکار داداش کوچولی علی حر اشاره میکرد:
«ایوانِ کی یادته؟… اون سالها هنوز یه الف بچّه بودی!»
ایوانِکی! پدرم اتاقی در حاشیة شهرک ایوانِکی اجاره کرده بود و منتظر فرصت مناسبی بود تا همراه زن و فرزنداناش به وطن بر میگشت. کربلائی عبدالرسول اگر چه بروز نمیداد، ولی لنگ و معّطل کرایة اتوبوس بود و اگر هزینة راه فراهم نمیشد، هرگز آن فرصت مناسب پیش نمیآمد. من خانه شاگرد و کارگر شبانه روزی بودم و از آنچه در خانه میگذشت خبر نداشتم. هر ازگاهی غروب، یا سر شب بهآن اتاق نیمه تاریک میرفتم، سری به مادرم میزدم و مثل باد و برق به خانة ارباب بر میگشتم:
«حسین، مگه زن ارباب بتو شام نمیده؟»
مادرم گوشت کوبیده کنار گذاشته بود و من سر پا میخوردم
«زنِ اربابش رفته ییلاق، مادرِ اربابش نمیتونه کونشو تکون بده.
تازه، ما که نمیتونیم واسة یه لقمه غذا بریم در خونة ارباب…»
«ارباب؟ کدوم ارباب؟ خرده مالکِ چشمتنگِ گدا منشن که ارباب نمیشه. من یک عمر با ارباب جماعت حشر و نشر داشتم؛ اربابها هرگُهی که بودن، چُس خور نبودن. نه جانم، اینا از اربابی بوئی نبردن.»
سالها طول کشید تا پی بردم که حق با پدرم بود. صیفیکارهایِ
آن ولایت خرده مالک و از هر حیث مقتصد، چغر و ناخن خشک بودند. از چشم کارگرهای بیبضاعت روستائی که آه در بساط نداشتند، خرده مالکی که با موتور ژاپنی هوندا به سَرِ زمین میآمد، «ارباب» بود. برادر بزرگ من آنقدر شیفته و مجذوب این اربابهای موتور سوار شده بود که اسم آنها را روی دو تا پسرش گذاشته بود: لطفالله و عزتالله!
«ذغال اخته، کجائی؟ امروز سرکار والده رو میبری ییلاق»
من نزدیک ایوان توی آفتاب ایستاده بودم و ارباب را نمیدیدم:
«شنیدی؟ شب اونجا نمیمونی، راه به راه بر میگردی.»
زن و دخترهای همسایه به خانه آمده بودند، دور مادر فولاد زره میچرخیدند، آن تلِ گوشت، پیه و چربی را با حیرت نظاره میکردند و قاه قاه میخندیدند. من زبانِ دخترها را نمیفهمیدم. گویا تاتیحرف میزدند. بعدها که تاریخ این سرزمین پرگهر و کتاب جغرافیا را ورق زدم، به تاتها و زبانِ تاتی بر خوردم، هر چند تا آخر یک کلمه از این زبان یاد نگرفتم.
«هی سفید برفی، برگشتی؟ چرا معطلی؟ بیا جلوتر، الاغ رو بیار جلوتر، بیار اینجا، اینجا، بیخ دیوار ایوون، بیخ بیخ دیوار…»
خانة ارباب فضل الله نزدیک به یک متر کرسی داشت و کف ایوان کم و بیش هم سطح پالانِ الاغ بود. زنها و دخترها به فکر افتاده بودند تا از این امکان برای بارگیری استفاده میکردند. با اینهمه از جا کندن و جا به جا کردن لاشة سنگین مادر فولادزره ساده نبود؛ به قول دختری که از خنده ریسه میرفت، باید جرثقیل میآوردند.
«نخند کولی، نخند، زیر بازو مو بگیر، آخ، ویشگونم نگیر…»
بارگیری به نمایشی مضحک بدل شده بود و دخترهائی که به این منظور آمده بودند، کاری از پیش نمیبردند. هر بار که مادر فولاد زره جیغ میکشید، نیمه کاره رها میکردند و از خنده ریسه میرفتند.
«خر گفته سنگ بارم کن، زن بارم نکن!»
مثل معروف گالپاها از ذهنام گذشت، گیرم از ترس مادرفولادزره دم فرو بستم و بهزبان نیاوردم. نه، کاری از من ساخته نبود، من افسار الاغ وحشتزده را گرفته بودم و حیوان را بیخ دیوار نگه داشته بودم تا مبادا جا خالی میکرد، پیرزن ازآن بالا سرنگون میشد و دست و پایش میشکست.
«پیرهنم دختر، پیرهنم، آستین پیرهنم رو ول کن»
پیشگوئی مادر فولادزره درست از آب در آمد، آستین پیراهناش جر خورد، تا سر شانه اش پاره شد و بازوی ستبر و سفیدش بیرون افتاد:
«تحفه، به چی زل زدی؟ ببند اون چشمای باباقوری رو!»
زن و دخترهای همسایه، با هزار زحمت و ذلّت مادر فولاد زره را بر پشت الاغ نشاندند، کمر حیوان بیزبان زیر بار خم برداشت، به هنهن افتاد و به قول ملامندلی چروی: چند بار مهره در تاس انداخت.
«افسار خر رو بده به من زغال اخته، بجنب.»
بر خلاف هر روزه، پشت به صحرایِ سوزان و رو به کوهپایة خنک راه افتادم. گیرم ییلاق و هوای خنک کوهپایهها انگار با مزاج من سازگار نبود؛ آن سفر که با خنده، شوخی و سر خوشی آغاز شده بود، به بیماری و کابوسهایِ شبانه منجر شد. در آغاز راه، من از تماشای چشماندازهای زیبا و بکر کوهستانی، درهّهای سبز، آواز خوش پرندهها و آهو برّههائی که در دامنهها میچریدند، به شوق آمده بودم، شیطنت میکردم، هر بار از الاغ و مادر فولاد زره غافل میشدم و به قصد شکار پرندهای به سوئی میدویدم و با فریاد رعدآسایِ مادر ارباب به خودم میآمدم و باز میگشتم:
«کجا رفتی، مگه نگفتم بازیگوشی نکن، بیا، بیا، برگرد!»
بعد از ظهر به آب و آبادی رسیدیم و مادر فولاد زره افسار مرکب را کشید و آهسته به آب زد. الاغِ تشنه، هنگام گذر از جوی آب، بیتعارف، به آب خوردن ایستاد و پیر زن از فرصت استفاده کرد:
«هی، یه چارک آلبالو به این بچّه بده تا بشوره برام بیاره»
پیر مردی که جلو دکهاش، روی سکو نشسته بود، به آرامی از جا برخاست، نگاهی حیرتزده به هیکل مادر فولادزره انداخت و با اشاره به من گفت: «بیا…». پس از چند ساعت پیاده روی در کوهپایه و راه بز رو، خسته و تشنه شده بودم و آب خنک میچسبید. گیرم آن چند حبّه آلبالوئی که پیرزن نذر نوکرش کرد، بلای جانام شد. آلبالوهای ترش گلویم را سوزاند؛ مانند یک مشت خار ریز به سختی پائین رفت و به سینهام جز زد.
«چیه؟ خناق گرفتی؟ خب، یواشتر بخور»
سرما خورده بودم؛ آلبالوهایِ ترش تارهای صوتی حنجرهام را تحریک کردند؛ صدایم گرفت؛ مانند صفحة کهنه و خشدار گرامافون به خر خر افتاد و یکدم بعد، لخت و لمس و لیچ عرق شدم؛ شقیقههایم به شدت میزد و از درد تیر میکشید؛ لب و دهانام مثل چوب کبریت خشک شده بود، گلویم میسوخت، عرق میریختم؛ تپق میزدم، سکندری میخوردم؛ و هر از گاهی پاردُم الاغ را دو دستی میچسبیدم تا از پا نمیافتادم. گیرم بیفایده، جان و رمق نداشتم و چشمهایم خود به خود بسته میشدند و یک لحظه بعد، از خواب میپریدم و باز تلوتلو میخوردم.
«چرت نزن، چرت نزن، دیگه چیزی نمانده تا برسیم»
گیج و منگ به خانة ییلاقی رسیدیم، توی کرت افتادم و نفهمیدم ییلاقنشینها مادر فولادزره را با چه ترفند و تمهیدی از الاغ پیاده کردند و لاشة او را بهکجا بردند. شب افتاده بود، هوا تاریک شده بود و من متوجه نشده بودم. نیمههای شب، با تب و لرز، وحشتزده از خواب پریدم و ناباور به اطراف نگاه کردم. هیچ کسی در آن نزدیکیها نبود، تنها مانده بودم، نه چندان دور از آنجا، نور زردی از پنجرهها میتابید، شاخ و برگ درختها در نسیم خنک شبانه میجنبیدند و همهمه میکردند؛ سایهها روی دیوار بزرگ و کوچک میشدند و مانند اشباحی غول پیکر و هولناک مدام تغییر شکل میدادند و خیز بر میداشتند؛ میلرزیدم؛ چشمهایم را میبستم و به گفتگوهای گنگ و مبهم گوش میدادم. پشت پنجره بهزبانی نا آشنا حرف میزدند، خدایا، انس بودند یا جن؟ چرا ییلاق نشینها نمیآمدند و سراغی از بیمار تنها نمیگرفتند، چرا شمد، شولا و یا پتوئی روی من نمیانداختند تا آنهمه از رگ و ریشه نمیلرزیدم؟ مادر فولادزره کجا رفته بود، چرا مرا از یاد برده بود؟ خدایا، خر را کجا بسته بودند؟ ایکاش…ایکاش…
آخرهای شب پچپچه و صدای پائی برخاست؛ به سختی چشم باز کردم؛ کسی روی من خم شده بود و به گلایه چیزی میگفت؛ نفهمیدم و زیر رو انداز مچاله شدم. لابد کلفتِ ییلاق نشینها به بالین بیمار تنها آمده بود تا آن زیرجلیِ زمخت و ضخیم الاغ را روی پسر بچّة تبدار میانداخت، زیر لب فحشی میداد و میرفت. من اینهمه را سالها بعد که مردم فقیر را بهتر شناختم، به فراست دریافتم. نه، غیر از کلفت خانه هیچکسی به یاد نوکر خانه نمیافتاد و دل به حالِ او نمیسوزاند. باری، آن شب تا سحر دم به دم دچار کابوس میشدم و با جیغ و فریاد، لیچ عرق از خواب میپریدم. آن شب همة دیوهای شاخدار، جنهایِ سمدار و هیولاهای افسانههای ملا مندلی از آسمان بر من نازل شدند و تا صبح نوبت به نوبت عذابام دادند. هر بار که پلکهایم سنگین میشد و خود به خود روی هم میافتاد، دیوی از دل تاریکی بیرون میجست، تنوره میکشید و با آن چشمهای درشت از حدقه بدرجسته، دهان گشاد، دندانهایِ گراز، نعره زنان رو به من کمانه میکرد، از آسمان پائین میآمد تا گلویم را به چنگال میفشرد.
«چکار کنم خانم؟ پسرک رو با این حال برگردونم؟»
کلة سحر بود و من خواب و بیدار میلرزیدم و به یاد نمیآوردم کی، کجا و چه کسی مرا سوار الاغ کرده بود و آنهائی که در تاریکی، زیر درختها ایستاده بودند و پچپچه میکردند، چه نسبتی با من داشتند و چرا جلو نمیآمدند و از چه چیزی میترسیدند؟ اینهمه یک دم از ذهنام گذشت، دو باره خم بر داشتم، سرم را روی قاچ پالان گذاشتم و خوابیدم و آن «الاغ مهربان و با هوش» که انگار به حال زار سوارش پی برده بود، مرا تا ایوانِکی برد و امانتی را که به او سپرده بودند، به مقصد رساند. شگفتا، که آن حیوان بیزبان که در بلاهت و حماقت شهرة آفاق بود، از کوره راه پر پیچ و خم و کوهپایهها گذشته بود و راهاش را گم نکرده بود.
باری، عصر بلند رسیدم و با فریاد مادرم، سر از قاچ زین برداشتم. مادر، مادر! مادرم که شب را تا صبح نخوابیده بود، به استقبالام آمده بود، تمام روز بیرون از آبادی، چشم به راهام نشسته بود و وقتی مرا به آن حال دید، چنان نعرهای کشید که پشت ارباب در ایوانِ خانهاش لرزید.
«آییی ظالم، آیی تخم شمر، آیی بیشرف؛ آییی…»
مادرم ساده، سازگار و نجیب بود و صدایش را حتا همسایهها از پشت دیوار خانة ما نشنیده بودند، گیرم آن روز غروب انگار مسخ شده بود، از بند جگر فریاد میکشید و میرفت «تا گُه به ریش ارباب میمالید»