قلعه ی گالپاها- فصل 22
چندین سال پیش، با میانه مردی آشنا شدم که از پلیس سیاسی صدام حسین گریخته بود و به کشور فرانسه پناه آورده بود. نام آوارة عراقی قصیم و یا چیزی مشابه آن بود. قصیم درکوفه به دنیا آمده بود؛ در بغداد بزرگ شده بود و مثل من در این گوشة دنیا، در تنهائی و تبعید آرام آرام پیر و فرسوده میشد.
من هر بار او را جلو کافة محلّه میدیدم، به یاد سفر کربلا، نجف، ناودان طلا، مسجد کوفه، نذر و نیاز زوّار میافتادم. قصیم، آن مرد مغموم و سر به زیر روزها اغلب پشت میز کافة محلّه مینوشت و هربار مرا در پیاده رو میدید، سری به آشنائی تکان میداد؛ احوالی میپرسید، چند کلمهای بریده بریده در بارة هوایِ بارانی و یا آفتابی به زبان میآورد و دوباره کارش را از سر میگرفت. من همان روزهایِ اوّل احساس کرده بودم که آن مرد آشفته و شوریده حال، مایل به گفتگو و پر حرفی نبود؛ از طرز نگاه قصیم پیدا بود که خاطرة خوشی از پرسش و پاسخ نداشت و گویا به یاد بازجوئی و شکنجه میافتاد. کسی چه میدانست، شاید زخمهای قصیم هنوز کهنه نشده بود و دلاش بار نمیداد تا با یاد آوری گذشتهها به آنها نیشتر میزد. گذشته انگار خاکستر شده بود و آن مرد خاکستری بود.
در روزهای اوّل آشنائی، یکبار به ژانرال عبدالکریم قاسم و زمانة او اشاره کردم و گفتم که در سالِ بلوا، در شهر کربلا شاگرد پینه دوز بودم. قصیم لبخندی زد و چند بار زیر لب با لهجه تکرار کرد:
«جنرال، جنرال، آه، چه زمانهای، چه مملکتی؟»
نگاهاش به راه رفت و مدتی به برگهای زرد درخت خیره ماند:
«قصیم، از مملکت خبر تازه چه داری؟»
مرد خاکستری آهی کشید و از جا برخاست:
«ویرانی، ویرانی، ویرانی…»
کاغد، قلم و کتاباش را از روی میز گرد و کوچک کافه برداشت، پول قهوهاش را به اصرار و ابرام پرداخت، رفت و مدتی ناپدید شد. این بود تا دیروز، پیرمرد تکیده، فرتوت و پریشانحواسی را جلو فروشگاه «لیدل» دیدم و به سختی او را شناختم. ریش آشنایِ عراقی من سفید شده بود، موهای چرب و آشفتة سرش گله به گله ریخته بود؛ غوز در آورده بود و با آن کت و شلوار رنگ و رو رفته، مانند پیرمردی بیخانمان، ژولیده، خسته و خراب، پشت خم، پشت خم راه میرفت و چشم از زمین بر نمیداشت. یک دم به سرم زد تا میرفتم و به قصیم میگفتم که به کوفه نزدیک شده بودم و از عراق و میهناش با او حرف میزدم، نشد، نتوانستم، آن پیرمرد تکیده و پریشانحواس مانند همزاد من بود؛ خودم را در او میدیدم و هر بار قلبام فشرده میشد و تیر میکشید. بیتردید، من نیز، دیر یا زود، مثل آن مرد خاکستری، خسته و رنجور از سالهایِ دوری و تبعید، در حاشیة خیابان تلوتلو میخوردم و به این فکر میکردم که روزی از روزها در این گوشة دنیا خواهم مرد و دوباره وطنام را نخواهم دید.
«قصیم، کمونیسم با «اهلِ کوفه» خوانائی نداره»
چند سال پیش با قصیم مزاح کرده بودم و او جواب داده بود:
«کربلائی حسین، گفتی که در یازده سالگی کربلائی شدی؟ خب، بگو ببینم کی کمونیست شدی؟»
«میبینی؟ من زیر ناوان طلا آب تنی کردم، روئین تن شدم.»
«لابد واسة همین کمونیست از آب در آمدی؟»
« شوخی گذاشته، میخواستم در بارة کوفه و نجف سؤال کنم»
«کربلائی، تو کوفه و کربلا و زوّار رو بهتر از من میشناسی»
روزهای اوّل آشنائی، یک بار به شوخی از او پرسیده بودم که آیا حکایت مرگ فاجعهبار مسلم ابن عقیل، بیوفائی و عهد شکنی مردم کوفه را شنیده بود، به «نجف اشرف!» رفته بود، ناودان طلا را از نزدیک دیده بود؟ آیا هنوز زوّاز زلف پسر بچّهها را زیر ناودان طلا میتراشیدند و…
آشنای عراقیام طفره رفته بود و مسیر گفتگو را عوض کرده بود. قصیم انگار از مزار و مذهب و زوّار و زیارت بیزار بود و دم به تله نمیداد. باری، چندی بعد، ساختمان کافه محلّه و میعادگاه ما را خراب کردند و من آن مرد اهل کوفه را به مرور از یاد بردم. این بود تا دیروز دوباره…
«ما اهل کوفه نیستیم امام تنها بماند.»
کوفه، کوفه…! دیدار قصیم، آن کمونیست اهل کوفه، سراسیمهام کرده بود وجرأت نداشتم تا قدم جلو میگذاشتم و از او میپرسیدم که چرا پس از اعدام صدام به عراق برنگشته بود. چرا مانند مسلم در این شهر تنها مانده بود و در آن غروب دلگیر به چه کسی و چه چیزی میاندیشید؟ نه، نشد، نتوانستم، دلام بار نداد؛ راهام را کج کردم، دلشکسته، اندوهگین و سر به زیر، درست عینهو قصیم، به خانه برگشتم و پشت میزم نشستم:
«کلب عبدالرسول، من نذر کردم موهای این بچّه رو زیر ناودون طلایِ نجف کوتاه کنم.»
«دیر نمیشه، چند صباحی دندون رو جگر بذار، سر راه به نجف و سامره میریم، میدونم، اگه به نجف نریم، زیارت تو قبول نمیشه.»
پدر و مادر، همة حرفها را جلو بچّهها نمیزدند و من باید سالها بعد به فراست پی میبردم که چرا کربلائی عبدالرسول در کربلا ماندگار شده بود و چرا سفر به «نجف اشرف!!» را مدام عقب میانداخت. بیتردید کیسهاش ته کشیده بود و منتظر بود تا هزینة سفر صنّار صنّار جور میشد.
«کربلا روز به روز شلوغتر میشه، هر روز تیر در میکنن، دیروز به حرم ابوالفضل شلیک کردن، میترسم بلائی سر بچّههام بیاد.»
روزی که نظامیها حَرَم را به گلوله بستند، من کیسة لخهها را به دوش گرفته بودم و رو به فرات میرفتم. مردم شورشی و تظاهر کنندهها، نزدیک دروازة حرم جمع شده بودند، جوانکی چفیه بهسر، از چهار پایه بالا رفته بود و به عربی شعار میداد. جوانان برآشفته و هیجانزده، هماهنگ، از ته حلق فریاد میکشیدند و«الثّوره» را تکرار میکردند، همه انگار مضطرب و نگران حملة نظامیها بودند و از ترس در یکجا آرام و قرار نمیگرفتند، میدویدند، یکدم میایستادند، سردستة آنها از چهارپایه بالا میرفت، شعار میداد و دوباره پائین میپرید و میدوید:
«الثوره، الثوره»
من زبان عربی نمیدانستم و منظور آنها را نمیفهمیدم. حتا اگر زبان یاد عربی یاد گرفته بودم، در آن سن از سیاست مملکت عراق سر در نمیآوردم؛ اگر چه اسم ژنرال عبدالکریم قاسم به گوشام خورده بود، ولی هنوز دوست و دشمن مردم را تمیز نمیدادم. با اینهمه، تظاهرات جوانان و شور و شرر و خشم آنها، مانند نمایشی هیجانانگیز، جالب و تماشائی، توجهام را جلب کرده بود. گیرم وقتی رگبار گلولهها زیرطاق آسمان طنین انداخت و تظاهر کنندهها وحشتزده و شتابزده پراکنده شدند، هراس برم داشت و آهسته به گوشهای خزیدم و نشستم. گویا شماری به صحن حرم حضرت گریخته بودند و نظامیها بیواهمه به آنجا شلیک میکردند.
«پسر تو ندیدی؟ دست ارتشیها تویِ هوا خشک نشد؟»
مادرم که متوجة طنز و کنایه آن مرد رند شده بود، زیر لب گفت:
«نگران نباش، دیر یا زود چوبشو میخورن»
این اتفاق چند بار در کربلا تکرار شد و حضرت با صبر و بردباری اهانت و بیحرمتی نظامیها را بر خود هموار کرد؛ بلائی سر آنها نیاورد و بر خلاف انتظار مادرم، متجاوزین به حریم حضرت از کسی چوب نخوردند. مادرم تا مدتی از ترس تیر و تفنگ نظامیها به زیارت نمیرفت، هر روز تا دم در بچّهها را بدرقه میکرد و آنها را به خدا میسپرد. با اینهمه روزی از روزها دل دریا کرد؛ پا از خانه بیرون گذاشت، تا نزدیک مغازة کفّاشی آمد، مدتی سر کوچه منتظر ماند و بعد نگاهی به کیسة لخهها انداخت و همراه من راه افتاد.
«میخوام با تو بیام کنار شط، بریم یه جای خلوت.»
من تا آن روز همة راهها و کوره راههائی که از پینه دوزی به فرات ختم میشد، یاد گرفته بودم و جایِ دنج، خلوت و مناسبی برای لخهشوئی میشناختم. غرض مادرم را به جائی دور از قهوه خانههای حصیری و عبور و مرور بیکارهها بردم و کیسة لخهها را زمین گذاشتم.
«مواظب باش، اگه کسی به این طرف اومد، داد بزن»
کنار کیسة کهنة لخهها به نگهبانی و دیدبانی ایستادم تا مادرم به قولِ خودش، توی شط کمرشوی میکرد. فاطمة زهرا محتاط و یا به تعبیر پدرم «بُزدل» بود، لابد اتفاقی افتاده بود؛ کمرشوئی واجب شده بود که آن روز در هوای آزاد، با ترس و لرز، پاورچین پاورچین از کنارة شیب دار شط پائین رفت و یکدم بعد پیروزمندانه برگشت:
«حسین، مبادا، مبادا بری توی شط آب تنی کنی، آب پر زوره، تو رو میبره، غرق میشی، فهمیدی؟»
اوستا باقر اصفهانی همیشه مثل ژاندارم تو ذهنام حضور داشت، از ترس هرگز هوس نکرده بودم و خیال آب تنی به سرم نزده بود.
«ننه، تنهائی بلدی برگردی خونه یا من باهات بیام.»
«نه، نه، نیا، تو نیا، میترسم اوستا بهانه گیر بیاره دعوات کنه.»
اوستا بیبهانه مدام نق میزد و سرم داد میکشید. در آن روزها به دلیل شلوغی، کاسبیاش کساد شده بود، تا شب چند بار تلخ میشد و گاهی لنگه کفشی را با خشم به هوای ملاجام پرت میکرد.
«حواست کجاست کرّه بز، واکس بزن.»
اوستا ظهر بهخانهاش میرفت، با زن و فرزنداناش ناهار میخورد، در زیر زمین خنک دولتسرا چرتی میزد و عصر بر میگشت. در این مدت من تنها میماندم و از بیکاری توی مغازه مگس میپراندم. بیکاری برای من که در آن روزها پسر بچهای یازده ساله بودم، کسالتبار بود، اغلب در گوشهای روی چهارپایه چندک میزدم؛ بهکوچه و رهگذرها نگاه میکردم و آدمها را میشمردم. عابرهایِ کوچة خلوت، به ندرت جلو مغازه بهتماشا پا سست میکردند، نه، از مشتری و خریدار هیچ خبری نبود و من تا بیکار نمیماندم، بهسفارش اوستا، کفشهای دست دوّم را دوباره و گاهی سه باره واکس میزدم، با فرچه و دستمال مخصوص برق میانداختم و روی دیوار مغازه، از پاشنه، به میخ میآویختم. تکرار و تکرار این بیگاری ملالآور بود و حوصلهام سر میرفت؛ سر ریز میکرد.
«هی، اینجا، دم در مغازه بنشین، مواظب باش چرتت نبره»
اوستا باقر به تازگی یک جفت چکمة پسرانه قهوهای رنگ خوش ریخت تعمیر کرده بود، واکس زده بود و جلو چشم به نمایش گذاشته بود. من اینجور چکمهها را تا آن روز، هیچ کجا ندیده بودم و هربار که چشمام به آنها میافتاد، دلام غنج میزد و آرزو میکردم ایکاش مال من بودند. منتها من هرگز از اینگونه آرزوها با پدرم حرفی نمیزدم؛ کربلائی حتا اگر میخواست، امکان و پول خرید آن چکمهها را نداشت، با اینوجود وسوسة مثل خوره به جانام افتاده بود و بهسختی در برابر آن میل و اشتیاق شدید مقاومت میکردم. غرض، پس از چند روز تردید و دو دلی، سرانجام تسلیم شدم؛ تصمیم گرفتم هنگام ناهار، در غیاب اوستا باقر چکمهها را بپوشم و آزمایشی چند قدمی توی مغازه راه بروم. گیرم برخلاف تصورم، چکمههای قشنگ پسرانه کوچک بودند و من بیهوده زور میزدم و سماجت میکردم. سماجت! سماجت! مادرم گاهی که از کوره به در میرفت، به من میگفت: «لجباز، خرپهلو، یکدنده!» شاید اگر آن روز لجاجت و سماجت نمیکردم، دل از چکمههای خوشرنگ میکندم و آنها را دوباره جلوچشم، روی دیوار مغازه به میخ میآویختم، اوستا باقر متوّجه نمیشد و کار به جاهای باریک نمیکشید. گیرم من لجباز و یکدنده بودم و تا آن چکمهها را نمیپوشیدم و بند سگکهایش را نمیبستم، کوتاه نمیآمدم.
غرض، تا عصر بلند سرگرم بودم، قالب چکمهها را هر بار عوض میکردم، عرق میریختم و متوجة گذر زمان نمیشدم. اوستا باقر برگشته بود و من او را ندیده بودم؛ اوستا تک سرفهای کرد و تا سر بر داشتم، مجالام نداد، سیلی محکمی زیر گوشام نواخت، چشمهایم سیاهی رفت، سرم به دوّار افتاد، یک دور، دور خودم چرخیدم و با لنگة چکمه، از بالای کرسی مغازه، توی کوچه افتادم.
«ابنالکلب، کی به تو گفت به این چکمهها دست بزنی!»
من سزاوار سیلی، ناسرا و تنبیه نبودم و سراز ماجرا در نمیآوردم. کر وگیج و منگ، لنگة چکمه را روی سکو گذاشتم، مانند توله سگی کتک خورده، بغض در گلو، رو به خانه دویدم و روی پلة هشتی نشستم. اگر چه گریه نمیکردم، ولی عصر بلند برگشته بودم، مادرم جای انگشتهای اوستا را روی صورتام دیده بود و پر پر میزد:
«ننه، به بابا نگی اوستا به من سیلی زده، باشه؟ بگو بازار کساده،
اوستا کار نداره، جوابم کرده. باشه؟!»
مادرم دستمال خیسی روی صورتام گذاشت:
«ایکاش دست مردکة رذل توی هوا خشک میشد.»
دست اوستا باقر اصفهانی سنگین بود و تا چند روز زنبورها توی گوشام وز وز میکردند و از شما چه پنهان پس از سالها هنوز هر بار به یاد پینه دوزی کربلا و لخه شوئی در فرات میافتم، گوشام زنگ میزند.
«اگه به بابا بگی منو کتک میزنه»
مادرم همة واقعه را برایِکربلائی عبدالرسول تعریف نکرده بود، با اینهمه هر بار و هرجا حرف پینه دوز اصفهانی پیش میآمد، پدرم این دو کلمه را زیر دندان میجوید:
«جاکشِ بدکُنِش!!»
اگر کسی پا رویِ دُمِ کربلائی عبدالرسول میگذاشت، تا زهرش را به او نمیریخت آرام نمیگرفت. من از این بابت بهپدرم شباهت نداشتم، من کینهجو و کینهکش نبودم و خیلی زود فراموش میکردم؛ با این وجود چند روزی در این فکر بودم تا از اوستا باقر انتقام بگیرم، حتا تا آنجا پیش رفتم که مغازهاش را شبانه آتش بزنم؛ منتها آخر ماه عهد و پیمانام را از یاد بردم و پیراهن بلند عربی جایِ انتقام را گرفت. نه، من اگر چه زود رنج و زود خشم بودم و مثل آسمانِ متغیّر بهاری دم به دم بر میآشفتم، ولی آشفتگی، خشم و عصبانیّتام چندان دوام نمیآورد.
«ننه، تو که گفتی آخرِ ماه پیراهن بلند برام میدوزی»
اقامت ما در کربلا به درازا کشیده بود و توی کوچه با بچّهها آشنا شده بودم. عربزادهها همه پیراهن بلند میپوشیدند و من مانند جوجة سیاهی، میان خیل جوجههای سفید به چشم میآمدم و گاهی میشنیدم که زیر گوش هم پچپچه میکردند: «عجم! عجم!» گیرم پیراهن بلند عربی آرزوئی بود که مانند سایر آرزوها هرگز برآورده نشد. چرا؟ نمیدانم! سالها از آن روزگار گذشته و من نمیدانم چرا مادرم پیراهن بلند عربی ندوخت و چرا پدرم یک تا پیراهنِ ارزانقیمت از دستفروشیهای جلو حَرَم نخرید. اگر اشتباه نکنم، دلیل دیگری بجز تنگدستی و بیپولی داشت. حالا چه دلیلی، تا آخر به من نگفتند. پدر و مادرم متوجة دنیایِ کودکانة من نشده بودند و انگار نمیفهمیدند که بچّهها به چشم بیگانه به من نگاه میکردند، روزها تحقیر میشدم و رنج میبردم. شاید آرزوی پوشیدن آن چکمههای شیک، دور از انتظار، توقعی بیجا و بوالهوسی بود، ولی پیراهن بلند عربی هوس و حسرت نبود؛ نه، من آنرا برای همرنگی و استتار میخواستم، برای این که در میان بچّهها انگشت نما نمیشدم.
«پیرهن عربی میخوای چکار برّهم؟ تو که عرب نیستی.»
شاید اگر عرب زاده بودم و یا دستِ کم زبان عربی میدانستم، به راحتی کار پیدا میکردم و صبح تا شب توی کوچه پسکوچههای کربلا ول نمیگشتم. دوران ولگردی چند صباحی به دراز کشید و دراین مدت گاهی زوّار ایرانی را به نخلستان میبردم و جایِ پایِ «آلِ عبا» را نشان میدادم و شاهی، صنّاری دستخوش میگرفتم؛ گاهی به خرما چینی میرفتم و شب با یک دِرهم و یک چارک خرما به خانه بر میگشتم؛ گاهی پیتِ نفت و یا زنبیل سنگین پیر زنی فرتوت را به در خانهاش میبردم و در ازای این کار چند فلوس دستمزد میگرفتم. همة این خرده کاریها را از بچّههای عرب آموخته بودم و به مرور زمان زبان آنها را، به ویژه دشنامها و فحشها را یاد میگرفتم و هر از گاهی چند کلمه عربی بلغور میکردم. با این وجود محتاط بودم و دست به عصا راه میرفتم و در حاشیه میپریدم؛ بچّههای عرب گوشه و کنار کربلا را میشناختند؛ مثل یک فوج ماهی در آبهای آشنا به هر سو میچرخیدند و میلغزیدند و به سادگی از چنگِ شرطهها میگریختند. من که در آن دیار با همه چیز بیگانه بودم، به ناچار منفعل و دنباله رو شده بودم و گاهی از رفقایِ پا برهنهام جدا میافتادم.
«حسین، تعالو، تعالو…»
دم غروب، با حمزه بهجلو دکة نفت فروشی رفته بودم و پیتِ نفتِ پیرزنی را به سختی میبردم و عرق میریختم. کوچه قیقاج و بیانتها بود و نفهمیدم حمزه کی و کجا غیب شد. پیت نفت را تا حیاط گود افتادة خانة پیرزن بردم، چند سکّه کار مزد گرفتم و دستپاچه به کوچه دویدم. گیرم کوچه از دو سو بن بست بود و یا در هوایِ گرگ و میش غروب، چنین به نظرم میرسید؛ از فرط خستگی گیج شده بودم، سرم وا گشته بود و به هر طرف که میدویدم، معبر و راه بازگشت را نمییافتم. از کجا آمده بودم، از چه راهی به خانة پیرزن رسیده بودم؟ سر در نمیآوردم.
هراس برم داشته بود؛ چندین بار سر تا ته بن بست را به سرعت دویدم و دویدم و هربار به سر منزل اول رسیدم. سرسام گرفته بودم؛ چکار باید میکردم؟ گریه و زاری؟ داد و فریاد؟ شاید اگر برادرم نورالله به جای من بود، دَرِ خانة پیرزن را میکوبید، زار میزد و آنقدر به پهنای صورتاش اشک میریخت تا پیرزن از خانهاش بیرون میآمد و به فریادش میرسید. برادرم دلنازک بود و اشکاش تویِ آستین. من از این بابت هیچ شباهتی به نورالله نداشتم و به سادگی سپر نمیانداختم و کوتاه نمیآمدم. من مثل همیشه روی یک دنده افتاده بودم و سماجت میکردم. سماجت! سماجت!
مخام مختل شده بود، وحشتزده و گریه درگلو به چپ و راست میدویدم و تا رخنهای و مفرّی نمییافتم از پا نمینشستم. نه، آن کوچه نمیتوانست از دو طرف بسته باشد. بن بست تنگ و تاریک، در انتها با زاویة تندی به سمت چپ میپیچید و آن شکاف باریک، از دور به چشم نمیآمد و فقط دیوار بلند خانة رو به رو دیده میشد. شاید اگر آنهمه نترسیده بودم، اگر آرام میگرفتم و با دلِ صبر تا ته بنبست میرفتم، در سمت چپ به معبر باریک و دالانی میرسیدم که به کوچة قیقاج باز میشد؛ معبری تاریک که من یکدم پیش، با پیت نفت از آن جا گذشته بودم و توجّه نکرده بودم.
«کجا بودی تا حالا؟ چرا رنگت پریده برّهم»
حقیقت را به مادرم نگفتم، طفره رفتم:
«بچّه ها دنبالم کرده بودن، تا در خونه دویدم»
مانند پرندهای گریخته از قفس، از آن کوچة قیقاج و منحوس تا خانه پر زده بودم و قلبام هنوز از ترس و سرخوشی به تندی میتپید؛ من از کابوس، از قلعة هول گذشته بودم و شادی این رهائی به شیرینی عسل بود که با لذّت میچشیدم. من اگر چه بیش از چند دقیقه در آن بن بست گرفتار نشدم، ولی در آن مدت کوتاه، به وحشتِ زندان، اندوه بند و دغدغه و اضطراب گرفتاری پیبردم و لذّت «رهائی» را با همة وجودم حسکردم. بعدها بارها به زندان افتادم و یا در موقعیّتی باریک و خطرناک قرار گرفتم، ولی آن تجربه تکرار نشد و هرگز دچار چنان وحشت و اضطرابی نشدم که آن شب، هنگام یافتن راهِ برون رفت از بن بست، دچارش شده بودم.
«حسین، مبادا با این بچّههای ولگرد و بی سر و پا…»
«آخه هیچ کسی شاگرد نمیخواد ننه، از همه پرسیدم»
من هیچ تفاوتی با بچّههای ولگرد و بی سر و پا نداشتم و با آنها بُر خورده بودم. بچّهها هر روز، زیر دالان خلوت و خنک محلّه از سر و کول هم بالا میرفتند، با قیل و قال بازی و شیطنت میکردند و بعد توی شهر راه میافتادند و بی هدف پرسه میزدند. در آن روزها نمیفهمیدم چرا گذر بچّهها هر روز بهنانوائیها میافتاد و چرا پاچالدارها آنها را مانند سگهای گرسنه و کچله گرفته، با فحش و کتره از جلو دکان میراندند:
«امشی، امشی، روحی، روحی ابنالکلب…»
دندة بچّههای بی سر و پا و ولگرد انگار پهن بود؛ به توهین عادت
کرده بودند، همه چیز به مرور عادی شده بود و ککشان نمیگزید. من در میان آنها غیرتی و قرمساق نشنیده بودم؛ طاقت فحش و دشنام خوردن نداشتم و خیلی زود به طراز قبایم بر میخورد؛ اگر اشتباه نکنم، به همین دلیل شاگرد عبدالحلیم شدم. آن مرد سیاه سوخته، داماد صاحبخانة ما بود و نزدیک حرم فروشگاه لوازم برقی و الکتریکی داشت. عبدالحلیم روزها مرا به عنوان شاگرد و پادو، با وانت کوچکی به حومة کربلا میبرد و خانههای نوساز میان نخلستانها را سیمکشی میکرد و کلید و پریز کار میگذاشت. باری، تازه با خَم و چَم برقکشی آشنا شده بودم و اسامی ابزار و آلات را به زبان عربی یاد گرفته بودم که صاحبکارم ناخوش و بستری شد و من دو باره در جستجوی کار توی شهر راه افتادم و در مغازهها را گود انداختم:
«حاجیآقا شاگرد نمیخوای؟»
دکاندارها اغلب با عِتاب نگاهام میکردند و حتا جواب نمیدادند.
«السلام، حاجی خادم لازم؟»
شهر هنوز شلوغ بود، بازارها خلوت، دکانها خالی وکاسبی کساد. هنوز روزها صدای رگبار گلولهها از گوشه و کنار به گوش میرسید و هر از گاهی در کوچه و خیابان و اطراف حرم بهجوانهایِ پرشوری بر میخوردی که شعار میدادند؛ میدویدند و میگریختند. من انگار مانند بچّههای عرب به آن اوضاع آشفته خو گرفته بودم و به مرور این صحنهها عادی و طبیعی شده بود. لابد اگر غیر از این میبود، روزها از خانه و از زیر بال چادر مادرم بیرون نمیرفتم و در کوچه و بازار به دنبال کار نمیگشتم:
«السلام، حاجی تابع لازم؟»
روزی ازاین روزها گذرم به بازاری افتاد که همة دکانهای آن مُهر و تسبیح و جانماز میفروختند و حجره دارهایِ عبوس مانند ملکالموت، در فضای نیمه تاریک و وهمآور حجرهها، نشسته بودند؛ موجوداتی پیدا و ناپیدا که تا مدتی به تاریکی خیره نمیشدی و چشم نمیدراندی، به چشم نمیآمدند. آن بازار نیمه تاریک و خلوت، با آن سقف کوتاهِ دودزده و هوایِ دمکرده و سنگین، شبیه راهرو باریک زندانی انفرادی و قدیمی بود که از قرنها پیش به یادگار مانده بود؛ زندانی با دخمههایِ کوچک و یک اندازه، که مانند حفرههایِ شانة زنبور عسل به یک قد و قواره ساخته شده بودند. دیوارهای این حجرههای ملالانگیز با جانمازهای منقش به آیههای قرآن و ردیف تسبیحهای رنگار رنگ تزئین شده بودند و کاسبها، مغموم و عنق، چشم به راه مشتری، از بیکاری و کسالت خمیازه میکشیدند.
«حاجی، حاجی تابع لازم؟»
چه سؤال احمقانهای؟ آن روز گویا اتفاقی افتاده بود؛ بازار خلوت و خاموش بود و پشّه حتا پر نمیزد. سکوت و انتظار! بازاریها انگار گوش به زنگ، منتظر و آماده بودند؛ چرا، چون تا صدای رگبار گلوله زیر طاق کوتاه بازار پیچید، همه، همزمان کرکرههایِ آهنی مغازهها را به سرعت و با سر و صدای کر کنندهای پائین کشیدند و من که جلو حجرهای ایستاده بودم، از جا جستم، بیاختیار از کرسی بالا پریدم تا به حجرة حاجی پناه میبردم و از گزند گلولهها در امان میماندم. گیرم بی فایده! حاجی دست رو سینهام گذاشت، مرا با خشم و نفرت به بیرون هل داد؛ ناسزائی نثارم کرد و کرکرة حجرهاش را بست: بیتردید از چشم حاجی من ولگرد و بیسر و پائی بودم که به دزدی و غارت رفته بودم. اینهمه در چند ثانیه، زیر رگبار گلوله رخ داد؛ تعادلام به هم خورد؛ افتادم روی زمین و سرگیجه گرفتم. چند نفری هنوز میدویدند و به پسرکی که کف بازار پهن شده بود، عنایتی نداشتند؛ باری، خودم را چهار دست پا به در حجرة حاجی رساندم، پشت به کرکره، مثل مترسک، بیحرکت و سیخ ایستادم تا بازار دوباره خلوت و خالی شد و
صدای ترکیدن گلولهها برید. سکوت مطلق، خاموشیِ قبل از توفان!
«کلب عبدالرسول، تا بلائی سر بچّهها نیومده، از اینجا بریم!»
من این واقعه را مانند سایر ماجراهائی که در قلعة گالپاها و کربلا از سر گذرانده بودم، برای پدر و مادرم نقل نکردم و حتا محمود و نورالله نفهمیدند در بازار مهر و تسبیح فروشها چه به سرم آمده بود. به یاد ندارم که در آن روزگار حتا یکبار حادثهای را در خانه واگوی کرده باشم. چرا؟ گویا هیچ چیزی از نظرم غیر منتظره نبود، زندگی مانند سیلاب خروشانی در درّه میغرّید و من مثل شاخة شکستهای بر سر آب میرفتم، به گرداب میفتادم، میچرخیدیم، به سنگ و صخره میخوردم و غروبها به تصادف به سلامت به ساحل میرسیدم. از شما چه پنهان، من تا به پیری برسم، بارها از مهلکه جان به سلامت بردم. بله، در این سفر طولانی و راه دراز و پر سنگلاخ بخت و تصادف نقش زیادی داشتند و به همین دلیل در آغاز راه نوشتم که در خاشیة کویر به دنیا آمدم و دیمی بزرگ شدم.
«نک سرما که بشکنه، راه میافتیم طرف نجف»
زمستان دو باره به دکان نانوائی آشنای پدرم برگشتم. از آنجا که در تعزیهها، روضه خوانی و عزاداریها، از آفتابِ صحرای کربلا و لب تشنة هفتاد و دوتن شهید داستانها شنیده بودم و آخوندها و شبیهخوانها هیچ حرفی از برف و باران و سرما نزده بودند، انتظار نداشتم و غافلگیر شدم. در چلّه بزرگ برودت هوا به جائی رسید که غروبها، دم در حَرَم، آب دماغام یخ میزد و جلو سوراخ بینیام قندیل میبست. در یکی از همین شبهای یخبندان تا پشت دیوار صحن حرم حضرت دویدم، ولی هرچه تلاش کردم نتوانستم دکمههایِ شلوارم را باز کنم؛ انگشتهایم از شدت سرما خشک شده بودند و از من فرمان نمیبردند. چارهای نبود، آن شب با شلوار خیس و شرمنده، به خانه برگشتم، رو به مستراح گوشة حیاط دویدم و مادرم را صدا زدم. مادرم وقتی به ماجرا پی برد، مشت به سینه اش کوبید و نفرین کرد. با اینهمه تا آخر زمستان در کربلا ماندیم و بهار به «نجف اشرف!!» رفتیم. من از تابستان، زمستان و بهار آن دیار نشانهها و یادگارهائی داشتم و به ندرت دچار اشتباه میشدم: یاد تابستان کربلا با رود فرات، نخلستان، لخه شوئی و آواز عربی، یادِ زمستان با سرمای استخوانسوز، شلوار خیس و شرمندگی، یادِ بهار نجف با باران ولرم و دلپذیر و شَر شَر آب ناودان طلا گره خورده بود. این صحنهها و تصویرها به روشنی در خاطرم مانده بودند و گاهی برای دوستان نقل میکردم. گیرم نمیدانستم و هرگز پیگیر نشدم تا از پدر، یا مادرم میپرسیدم، در نجف دوست و آشنائی داشتند، کسی را میشناختند، در دیار غریب چگونه و چطور سر پناهی برای فرزندانشان مییافتند؛ نه، در آن سن و سال چنین پرسشهائی از ذهنام نمیگذشت، این پرسشها سالها بعد که به گذشته نگاه میکردم، مطرح میشدند؛ سالهائی که پدر و مادرم از دنیا رفته بودند؛ تنها مانده بودم و زمانهای را به یاد میآوردم که دیمی و الله بختکی گذشته بود.
«راه دور نری برهّم، گم میشی. کو نورالله؟»
من اگر چه دو سال از برادرم نورالله کوچکتر بودم، ولی در آن سفر یکساله هرگز با او همراه و همبازی نمیشدم. نمیدانم، شاید او مرا به بازی نمیگرفت. محمود و نورالله، انگار به نجف نیامده بودند، به یاد ندارم آنها را دور ضریح حضرت، یا زیر ناودانِ طلا، یا درگورستان وادیالسلام و یا در مسجد کوفه دیده باشم. کسی چه میداند، شاید روزها با کربلائی به سرکار میرفتند و شبها دیر به خانه بر میگشتند. شاید آنها را فراموش کرده بودم؛ شاید به مرور زمان از حافظهام پاک شده بودند. هر چه بود من با غریبهها، عربزادهها و بچّههای زوّار میپریدم و خواهر و برادرهایم جائی و اثری در یادماندههایِ من در آن شهر، نداشتند.
«اسم کوچه رو یاد گرفتی؟ نشانی بگذار تا بی رد نشی!»
اقامت ما در نجف مدت زیادی به درازا نکشید؛ در آنمدت بیکار بودم و با بچّهها در کوچه و خیابان و توی صحن حرم خلیفة چهارم و امام اوّل شیعیان ول میگشتم و روزها تا غروب اینجا و آنجا پرسه میزدم. حضرت چندین قرن پیش در مسجد کوفه به ضرب شمشیر ابن ملجم به قتل رسیده بود و نمیدانم چرا او را در نجف به خاک سپرده بودند؛ من از کودکی هر سال، در شبهایِ نوزدهم، بیستم و بیست و یکم ماه رمضان، در عزای «مولایِ متقیّان» سینه زده بودم و شبیه شهادت او را بارها دیده بودم، با این وجود، تا به نجف رسیدم، پیش از زیارت و پابوسی حضرت، با بچّهها به صحن بارگاه دویدم و به زیر ناودان طلا رفتم. تا آنجا که به یاد دارم، آن روز هوا آفتابی بود؛ آسمان بهاری ناگهان برآشفت، رگبار زد و من که از دیر باز وصف کرامات و معجزات ناودانِ طلا را شنیده بودم، با شادی و سرخوشی زیر باران ولرم و دلپذیر جست و خیز میکردم و به نوبت زیر ناودان میایستادم تا آبِ گنبد و بارگاه طلائی حضرت روی سرم میریخت و مانند اسفندیار شاهنامه روئین تن و آسیب ناپذیر میشدم.
«تو که مثل موش آب کشیده شدی برّهم، کجا بودی؟»
«زیر ناودون طلا! ننه، نمیدونی چه کیفی داشت.»
مادرم یک عمر زنِ خانه بود، یک عمر پا از خانه بیرون نگذاشت و پشت پنجره، چشم بهراه بچّههایش پیر شد. مادر و پنجره انیس و مونس بودند. پنجرة اطاقی که پدرم در نجف اجاره کرده بود، به کف حیاط خاکی باز میشد و مادرم روزها نزدیک این پنجره مینشست، پارهگی پیراهن و شلوار کهنة ما را میدوخت، وصله پینه میکرد و سوزن به چشماش میزد و یا همراه همسایهها به حَرَم میرفت؛ چند دور ضریحِ نقرهای حضرت را زیارت میکرد و بعد با سایر زنهای ایرانی و همزبان، زیر سایة خنک گنبد
و بارگاه، چمپاتمه میزد و به ورّاجیهایِ آنها گوش میداد.
«ننه، ننه، اوسنی یعنی چه؟»
واژة «اوسنی» در میان وراجیهایِ زنها به گوشام خورده بود و از آنجا که معنی آن را نمیدانستم، کنجکاو شده بودم. مادرم اگر چه آن روز طفره رفت و به من جواب نداد، ولی به مرور فهمیدم که زنِ دوّمِ مردِ همسایه، اوسنی و یا هَووی زنِ اوّلِ او میشد و زوّار، در جوار حَرَم حضرت از دعوای هووها و آنچه زیر لحاف آنها گذشته بود، حرف میزدند. لابد این قصّهها بهمذاق «مولای متقیان» خوش میآمد که خاموش میماند؛ به اعتراض نعره نمیکشید و با ذوالفقار گردنِ زنها را نمیزد. من در کربلا، از نزدیک شاهد اهانتِ نظامیان، صبر و تحمل فرزند او بودم و علّتِ گذشتِ حضرت را تا آخر نفهمیدم؛ در نجف اشرف نیز اغماضِ علی ابنابیطالب مرا به حیرت واداشته بود. زوّار پر چانه، حرمت حرم او را نگه نمیداشتند و در جوار آقا ماجراهائی را نقل میکردند که تا زیرناف «اوسنی» ادامه مییافت و زنِ اوّل مرد دو زنه جیغ میکشید و همسایهها به حیاط میریختند.
«فاطمه، چرا پسرک تو مدام دور و بر ما موس موس میکنه»
«اومدی این جا چکار برهّم، برو پیش همبازیهات.»
دنیای زنها و زوّار رازها و شگفتیها داشت و بیاختیار به سوی آنها جذب میشدم. کربلائی عبدالرسول انگار امر زیارت را از یاد برده بود و گرفتار رتق و فتق امور بود؛ طفره میرفت و تن به هرکاری نمیداد. برای نمونه: پدرم در کوفه نماند، بهانه آورد و زود برگشت. من همراه مادرم و همسایهها به مسجد رفتم: صحن مسجد بزرگ، دلباز و خلوت بود؛ آفتاب ملایم و دلپذیری میتابید و اثری از ابن ملجم نبود. مسجد قدیمی کوفه شباهتی به سایر مساجد نداشت. آنچه در خاطر من باقیمانده، ستونهای مدّور و قطوری بود که از قرنها پیش، از زمان «مولای متقیان» استوار ایستاده و سقف ایوانی طولانی را بر دوش گرفته بودند. سنگفرش ایوان به مرور سائیده شده، نزدیک پلههای شبستان گود افتاده بود و آن مخروط چوبی خوشتراش، خوشریخت و سنگینکه از فرط استعمال صیقلی شده بود و بعد، شبستان خنک و شبح ابن ملجم …
آن روز متولی مسجد نبود و ما محلی را که حضرت ضربت خورده بود، پیدا نکردیم. زوّار به فراست دریافتند که آن مخروط چوبی و صیقلی را بیسبب در دسترس نگذاشته بودند و لابد حکمتی داشت؛ میگفتند اگر ته صاف آنرا روی پنج انگشت میگذاشتی، چشمهایت را میبستی و نیّت میکردی، اگر سزاوار و مستحق میبودی، مخروط خود به خود میچرخید و به آرزو و مرادت میرسیدی. ستون سنگی و مدّور مسجد آزمون دیگری بود. میگفتند اگر آن را عاشقانه در آغوش میگرفتی و نک انگشتهایت به هم میرسید، نذرت بیتردید قبول میافتاد. من از خیر امتحان مخروط چوبی و ستون سنگی گذشتم. چون انگشتهایم طاقت سنگینی مخروط را نداشتند و دستهایم کوتاه بودند و به هم نمیرسیدند. چرخش مخروط چوبی تفریح و سرگرمی بود و من نیّت و نذر و نیاز را از یاد برده بودم و با سرخوشی به تماشای زوّار آرزومند ایستاده بودم که چشم به آن مخروط چوبی می دوختند و در انتظار معجزه، زیر لب ورد میخواندند:
«چرخید، چرخید، به خدا چرخید»
در آن سن، زیارت و نذر و نیاز برای من بازی و سرگرمی بود.
«حسین، تو راهِ وادیالسلام رو بلدی؟»
فردایِ آن روز مادرم را از بیراهه به گورستان وادیالسلام بردم؛ گیرم مزار هود، صالح، امامها و سایر پیامبران را نیافتم؛ مادرم چرخی میان قبرها زد، برای اهل قبور فاتحهای خواند و بعد روی زمین درازکشید و من با نُک چوب، مرز، حد و حدود جای او را در وادیالسلام تعیین و برای روز بازگشت «رزرو» کردم. بعدها، هر زمان از کسی میشنیدم: «برو کنار، مگه اینجا زمین وادیالسلامه!» منتقل میشدم و بهمرادش پیمیبردم. هر چند در آن روزها، وادیالسلام میدان بازی و تفریح بچّههای بازیگوش و شیطان عرب و عجم بود. من مانند کبوتر بام گمردهای با آنها بُر خورده بودم و گاهی به وادیالسلام می رفتم. زوار هر روز به آنجا، به زیارت هود و صالح میآمدند و بچّهها در پناه قبرها پنهان میشدند و به طرف زائری که روی زمین دراز کشیده بود و جا «رزرو» میکرد، ریگ و کلوخ میانداختند؛ او را جنّی میکردند و بعد قاه قاه میخندیدند:
«بسم الله، بر شیطان رجیم لعنت»
روز آخر، دم غروب آخوندی به گورستان آمد؛ عبا و عمامهش را کنار گذاشت؛ بین دو قبر به شانه دراز کشید و سرگرم خط کشی شد. من از پناه سنگر ریگی پرت کردم و منتظر ماندم؛ آخوند از جا پرید، نگاهی به اطراف انداخت، شیطان را لعنت کرد و دوباره به شانه خوابید. اینکار چند بار مکرر شد و از آنجا که آخوندک ما را نمیدید، ترسید؛ عبا و عمامهاش را برداشت و پا به فرار گذاشت.
«حسین، تعالو، تعالو…»
آن کبوتر بام گمکرده که ناماش «حسین» بود، هیچ ارادهای انگار از خودش نداشت، با جمع به اینسو آن سو کشیده میشد و از آنها تقلید میکرد. مقلّد و پیرو! بچّهها سر شب، در پیچ خیابانی خاکی، نزدیک محلة ما در انتظار کامیونهای قراضه میماندند و سر فرصت، مثل نسناس از جا میپریدند و به سپر عقب آویزان میشدند. این کار به تمرین، ممارست و مهارت نیاز داشت، بچّه ها میدانستند کجا سوار و کجا پیاده میشدند. من در میان عربزادههایِ خبره، ناشی و نابلد بودم؛ با اینهمه تا به غروزم لطمه نمیخورد و انگشت نما نمیشدم، همراه عمرو به دنبال کامیون دویدم و دستم را با هزار زحمت و ذلت به سپر بند کردم و آویزان شدم. عمرو پیش از این که کامیون به سراشیبی خیابان برسد و دور بگیرد، پائین پرید، ولی من که از آن بازی و از سرعت لذّت می بردم، جا و فرصت مناسب را از دست دادم و به موقع پائین نپریدم، بلکه توی دست انداز، پرت شدم؛ با مخ به زمین خوردم و تا مرز مرگ و بیهوشی رفتم.