قلعه ی گالپاها- فصل 20
سفر دور و دراز آغاز شده بود و معلوم نبود کی به پایان میرسید. در آغاز راه، مسافرها، همه هیجانزده، سرخوش، سر دماغ بودند و همهمه میکردند. چاووش، آن آخوند عمامه سفید کنار راننده، دم به دم چاووشی میخواند و زوّار به درخواست شاگرد شوفر، پی درپی صلوات میفرستادند. مدتی بعد، خرناسة گوشخراش موتور و خشخش چرخها بر شن ریزههای جاّده، جایِ نوحه خوانی و چاووشی را گرفت و پچپچه، همهمه، تب و تاب زوّار به مرور فروکش کرد.
سفر کربلا آغاز شده بود، اتوبوس لکنته، زیر آنهمه بار، خرناسه میکشید و روی جادة شوسة نا هموار مدام کژ و مژ میشد، مانند رخشِ لنگ کربلائی عبدالرسول در دست اندازها سکندری میخورد و به کندی حرکت میکرد و ملال و دلشوره میآورد. سرعت و شتاب اتوبوس لکنته با اشتیاق و انتظار زوّار خوانائی نداشت و این پرسش پیش میآمد:
«آقا، به گمان شما کی به کربلا میرسیم»
پدرم نگاهی به مرد ژولیدة ژنده پوش انداخت و لبخند زد:
«اهل کدوم ولایتی خالو؟»
«اهل دلبرم کربلائی، قلعة دلبر، شاره دلبر…»
«دلبر، مگه شاره دلبر رو پارسال سیل نبرد؟»
«خیر، پارسال در ولایت ما سیل نیامد»
«عجب، من شنیدم تخم شاره دلبریها رو ملخ خورده»
«خدا اون روز رو نیاره کربلائی… نگفتی تا کربلا چقدر راهه»
«کسی نمیدونه چند فرسخ راهه، شاید تا آخر ماه برسیم»
«تا آخر ماه؟ یا قمر بنی هاشم، تا آخر ماه من دق میارم»
«طاقت بیار، میرسیم. حالا چه عجلهای داری مرد حسابی، مگه مرده شویش مرده؟»
«من بیست سال طاقت آوردم تا امام طَلَبَم کرد، بیست سال. بله، من بیست سال پیش نیّت کردم به پابوس سیدالشهدا برم و حالا…»
کربلائی عبدالرسول دلاک نشئه بود، حریفاش را انگار با یک نگاه شناخته بود و شیطنتاش گُل کرده بود:
«توکه بیست سال طاقت آوردی و صبر کردی، بیست روز دیگهم دندون روی جگر بذار.»
«بیست روز یک عمره کربلائی. بیست روز؟!»
«تا چشم بزنی بیست روز گذشته. نگران چی هستی دلبر؟ تو که به اندازة چند ماه نون خشک و کَمه ورداشتی؟»
مرد شاره دلبری دست رو کیسة متقالی گذاشت و گفت:
«خط دنیا را باید دور کشید، احتیاط شرطه.»
مادرم به نیّت کربلائی عبدالرسول پی برده بود و دل به حال آن مرد ساده لوح میسوزاند. پدرم بیاعتنا به پچپچة فاطمة زهرا، از گوشة چشم شاره دلبری را میپائید؛ او را با تمسخر و شیطنت سبک و سنگین میکرد و لبحند میزد. دلبریها در آن ولایت به بلاهت و سادگی شناخته شده بودند؛ مطایبهها و هزلیّات زیادی در بارة کندذهنی و خرفتی آنها بر سر زبانها بود و مردم ولایت اینجا و آنجا نقل میکردند و میخندیدند. گیرم این هجویّهها مختص دلبریها نبود؛ اهالی روستاها و شهرها، در همه جا انگار با مردم روستاها و شهرهای همسایه رقابت، حسادت و گاهی کینة دیرینه داشتند؛ برای آنها مزغان کوک میکردند، هزل، مطایبه و هجوّیه میساختند و لهجه، طرز تفکر، رفتار و کردار آنها را ریشخند و مسخره میکردند. این امر انگار جهانی بود و به همسایههای قلعة گالپاها و شهریار و ایران زمین منحصر نمیشد. سالها بعد که عذرم را از ارتش خواستند و در روستاهایِ شهریار آموزگار شدم، به این حقیقت پیبردم و در مهاجرت دوم، در این گوشة دنیا فهمیدم که فرانسویها، بلژیکیها و سویسیها را دست میانداختند؛ انگلیسیها فرانسویها را و الا آخر…
«عمو، شنیدی مغولها با شاره دلبریها چه کار کردن؟»
«مغولها؟ کدوم مغولها کربلائی؟ من که توی قلعه مغول ندیدم، چند سال پیش ملخها آمدن و هر چه سبزینه بود، خوردن؟»
مادرم دست روی شانة کربلائی گذاشت و آهسته گفت:
«کلب عبدالرسول، گناه داره، دست از سر این بیچاره وردار.»
«به جدم قسم، این آدم تا پاش به کربلا برسه به گدائی میافته»
«تو که سید نیستی، آخه چرا به جدّت قسم میخوری؟»
«مادرم سیّده بود، همسایهها صداش میزدن: سیّده»
«خدا رحمتش کنه، آزار مادرت به مورچه نمیرسید»
«ببین، به خدا از بشرهش پیداست؛ حتماً به گدائی میافته»
«هیس، هیس، میشنوه، یواشتر، یواشتر…»
«سفر اوّل، یه گلّه مثل این مردکة کُسخُل دیدم که شبها توی کوچه و پسکوچههای کربلا گدائی میکردن»
«خب که چی؟ به رگ غیرت تو بر خورد؟»
«یارو، پا برهنة سوسمارخوار میگفت: ایران، ایران، فارسی، آدم از خجالت آب میشد»
«آخه به ما چه، پسرخالهی من و تو که نیستن»
«هموطن ما که هستن، یارو عربه میگه ایران، فارس، خلاص.»
و مثل همیشه و هر بار شعری شاهد آورد:
«… ز شیر شتر خورن و سوسمار
عرب را به جائی رسیده ست کار
که تاج کیانی کند آرزو
تفو بر تو ای چرخ گردون تفو.»
«اگه بتو باشه، همة گداها رو میریزی توی دریا، خلاص!»
من از چند نظر به همسایهام، به آن مرد شاره دلبری، شبیه بودم و مانند او، هر بار بهانه و گزک دست کربلائی عبدالرسول دلاک و دیگران میدادم. من و مرد شاره دلبری از آنجا که جا و صندلی نداشتیم، بناچار روی خرت و پرتها و بار و بنهایکه زوّار وسط راهرو اتوبوس تلنبار کرده بودند، چهار زانو مینشستیم، با شیفتگی وکنجکاوی کودکانه به چشمانداز دامنة کوهها و تپّهها نگاه میکردیم و از دیدن هر چیزی به وجد میآمدیم. میانه مرد شاره دلبری هر بار چهار تا درخت در دامنة تپّهها و یا ته درّهها میدید، با شگفتی داد میکشید:
«جنگل مولاست، میبینی؟ جنگل مولا…»
میانه مرد شاره دلبری، تا آن روز پا از دلبر بیرون نگذاشته بود و حتا تا نزلآباد به زیارت امامزاده نرفته بود؛ شاره دلبری انگار دوباره به دنیا آمده بود، دوباره بهدنیایِ کودکی پاگذاشته بود و مانند هر کودکی از کشف چیزهای تازه به هیجان میآمد، از مشاهدة روستاهای دامنة تپهها حیرت میکرد و با شور و شعف و از ته دل فریاد میکشید:
«جلالخالق، جلالخالق، جنگل مولاست، جنگل مولا…»
میانه مرد شارهدلبری با من که کودکی یازده ساله بودم، همدل و
همزبان شده بود و گاه و بیگاه بر میگشت، با آرنجاش سغلمهای میزد و جائی را در آن دور دستها نشان میداد: «جلالخالق…!» من که تا آن روز جز خانههای گلی، بیابان، شوره زار، سگهای تشنة یزید، جالیز هندوانه و خربزه، کاکلیها و کلاغها چیزی ندیده بودم، از مشاهدة طبیعت بکر و زیبا از خود بیخود میشدم؛ ناگهان از جا میپریدم و رو به پدرم داد میزدم:
«بابا، بابا ببین، ابرها رو ببین، ابرها، روی قلة کوه، اونجا…»
«بنشین، اینقدر وول نخور، همه چشم دارن و میبینن»
پس از گذشت سالهـا، بارها به سفر کربلا فکر کردهام، بارهـا به اتوبوس لکنته برگشتهام، بارها به مخام فشار آوردهام، به گوشه و کنار، به راهرو و صندلیهایِ مسافرها سرک کشیدهام، ولی اثری از برادرها، محمود و نورالله، و از خواهرم محترم نیافتهام. انگار خواهر و برادرها درآن سفر دور و دراز، تویِ اتوبوس نبودهاند و در کربلا معجزهای رخ داده بود و از آسمان به روی زمین افتاده بودند. بیتردید آنها همراه ما بودند؛ شاید برخوردی خوشایند و یا نا خوشایند؛ گفت و شنیدی با من نداشتهاند و در نتیجه رد و اثری از خود به جا نگذاشته بودند. من سلاخ مهربان کشتارگاه سبزوار، میانه مرد شاره دلبری، پدرم، مادرم، کلاف ابرهای سیاه، آن کوه مه گرفته و صحنههای دیگری را به یاد داشتم، ولی نمیدانستم چرا در آن چند روز، چهرة خواهر و برادرها از خاطرم پاک شده بود. راستی چرا…؟
حافظة من انگار وقایع و رخدادها را انتخاب و گلچین میکرد و در تاریکخانة ذهن نگه میداشت.گیرم برای من روشن نبود و روشن نیست در این انتخابها چه عواملی مؤثر بودهاند و چرا و چگونه نقش داشتهاند و چرا و چگونه نقش دارند. از شما چه پنهان، من حتا شپشهائی را که روی پشت و گردن آن میانه مرد شاره دلبری رجه میرفتند، فراموش نکردهام و نگاه اریب و سرزنش بار مادرم را از یاد نبردهام. تا آنجا که به یاد دارم، مادرم بر خلاف کربلائی عبدالرسول دلاک، مردم را رعایت میکرد، هرگز روی کسی را به آتش نمیداد، کمبودها و معایباش را بهرخاش نمیکشید و باعث شرمندگی او نمیشد. غرض، مادرم که شاهد شیطنت من بود، لب میگزید، ابرو بالا میانداخت و با نگاه و ایماء و اشاره به من میفهماند که نباید جلو چشم مردم، شپشهای سرگشته را از روی ارخالیق مندرس آن مرد شاره دلبری بر میداشتم و روی عرقچین دستباف و موهای چرب و چرکاش میگذاشتم. شاید اگر من صندلی مناسبی میداشتم و آنهمه به میانه مرد دلبری نزدیک نمیبودم، اگر بوی تند تن او به دماغام نمیخورد؛ شپشهایش را نمیدیدم و این فکر بکر بهسرم نمیافتاد. شکار شپش و آن نمایش چندشآور توجّه چندنفر را که نزدیک ما نشسته بودند، جلب کرده بود، لبخند میزدند و من از این که باعث انبساط خاطر آنها شده بودم، مانند هنرپیشة موفقی، لذّت میبردم و اگر مادرم با نگاه مانعام نمیشد، به آن «شیرینکاری» ادامه میدادم.
«کی میرسیم بابا؟ کی گنبذ نمائی میگیرن؟»
من هنوز جغرافیا نخوانده بودم، کشور عراق را روی نقشه ندیده بودم، تصوری از مسافت و فاصلة سبزوار تا کربلا نداشتم و هیچ کسی به من نگفته بود از شرق ایران تا مقصد ما نزدیک به دو هزار فرسنگ راه بود. من گذرکند و ملاانگیز ثانیهها و خیره سری و لجاجت زمان را بارها تجربه کرده بودم، ولی تا آن روز بهسفر نرفته بودم و نمیدانستم که راه به طریقة دیگری کش میآمد و زردابام را به هم میزد.
«میرسیم، میرسیم، بنشین، آروم بگیر.»
پدرم چندین و چند بار گفت: «میرسیم!»، ولی نرسیدیم. بار آخر عصبی شد و داد کشید:
«خفه شو، بگیر بتمرگ!»
… و من روی کیسه تمرگیدم و زبان به کام گرفتم.
«چه خبرته؟ مگه اونجا برات ور ترید مالیدن؟»
باری، شب آرام آرام از راه رسید، کوهها و تپّهها، دشت و صحرا به مرور در تاریکی فرو رفتند و میانه مرد شاره دلبری از زبان افتاد و خاموش شد. همسایهام انگار از سیاهی شب ترسیده بود و یا در تاریکی چیز جالبی نمیدید تا تعجب و حیرت میکرد و میگفت: «جلالخالق». دلبری مدتی به جاده شنی زل زد؛ سرانجام خسته شد و پیش از خواب آهسته نالید:
«آه، چه کربلاست. چه کربلاست… یا سیدالشهدا»
میانه مرد شاره دلبری روی بار و بنه بهشانه خوابید و گره خورد.
همهمه و پچپچة زوّار فروکش کرد و من ماندم با جادة شوسه که زیر نور اتوبوس سفیدی میزد. جاّده رشتة دراز و بیپایانی بود که تا ابدیّت ادامه داشت؛ رشتة دراز و بیپایانی که اتوبوس لکنته زوّار با هر سرعتی که آن را
میبلعید، تمام نمیشد و باز از دل تاریکی بیرون میآمد و مرا آزار میداد. جادّه انگار با اتوبوس و من لج کرده بود و به آخر نمیرسید. من از مدتها پیش مانند جادو شدهها به جاده خیره خیره نگاه میکردم و نمیتوانسم چشم از نور چراغها بردارم. سماجت آن رشتة بیپایان، مانند لجاجت و خیره سری زمان در شبهایِ خرمنکوبی، عاصی و کلافهام کرده بود و اگر ادامه مییافت بیتردید اشکام را در میآورد. بچّهها، کوچک و بزرگ، مثل برّه و بزغاله، روی کیسهها، بقچهها و رختخواب پیچهای راهرو اتوبوس به خواب رفته بودند؛ میانه مرد شاره دلبری خرناسه میکشید؛ ولی من هنوز بیدار بودم و خواب به چشمام نمیآمد.
«دراز بکش تا خوابت ببره، بخواب، مثل جغد به جاّده نگاه نکن»
ماه از پشت کوه بالا آمد و خواب به چشم من نیامد.
شب روشن و آرام بود، ماه بر یال بلند کوه نشسته بود و از آن بالا
به اتوبوسهائی نگاه میکرد که به کندی پیش میرفتند. اتوبوسها گویا به کوهپایه رسیده بودند، خیلی آرام حرکت میکردند و بسختی از گردنه بالا میرفتند. فاصلة اتوبوسها خیلی کم بود و من در پیچ تند جاّده، اتوبوس جلوی را میدیدم و حتا صدای چاووش آن اتوبوس را میشنیدم:
«… چه عرصهایست که دل تَرک خواب میگوید.»
شب، گردنه، مهتاب و چاووشی! شاید اگر آوازِ حزنانگیز چاووش را در کوهپایه نمیشنیدم، مهتاب، سایه روشن اسرارآمیز کوهپایه و زیبائی وهمآور آن شب در خاطرم نمیماند. زیبائی آمیخته با هراس! من بعد از آن شب، شبهای مهتابی بیشماری بیدار ماندهام، برای دلدار و محبوبهام شعر سرودهام و تا نزدیک سحر نامه نوشتهام، ولی هیچ کدام مانند آن شب خیالانگیز، با جزئیات در ذهن و حافظهام نقش نبستهاند و از تماشای ماه و مهتاب و بانگ خوش شبانه آنهمه لذّت نبردهام.
«نازِ نفست چاووش، چهچهه بزن بلبلِ مست، نازِ نفست…»
شاگرد راننده شیشة اتوبوس را پائین کشیده بود، سر و گردناش را بیرون برده بود و دست تکان میداد. آخوند کنار راننده، عمامة سفیدش را باز کرده، به دور گردناش پیچیده بود و به چاووش جواب میداد:
«هنوز تشنه لبی – آب، آب- میگوید»
من در قلعة گالپاها، با ملاها، تعزیه خوانها و اهل کتاب سر و کار داشتم؛ در ماه محرم با گروه شبیه میخواندم و در آن سالها نوحه، مرثیه، بحر طویل و حتا چند مناجات حفظ کرده بودم. مادرم روزها با صدای بلند مرثیه میخواند و من خواه نا خواه میشنیدم و بعضی از شعرها را به خاطر میسپردم. شیدائی و شیفتگی مادرم به آل عبا بی نظیر بود. هیچ کسی با آنهمه خلوص نیّت و صداقت تخم و ترکة پیغمبر اسلام را دوست نداشت و روز و روزگارش را با یاد آنها نمیگذراند و به یاد لب تشنة حسین اشک نمیریخت. باری، در آن سفر، تا چاووش لب از لب بر میداشت، مادرم بال چادرش را روی صورتاش میانداخت و پنهانی و دور از چشم زوّار گریه میکرد. اگر اشتباه نکنم، چند سال بعد از سفر کربلا، گریه و زاری مدام و خود آزایِ مادرم مرا از دین و مذهب بیزار کرد و زمانی که با تکامل و تبار آدمیزاد آشنا شدم، کتابهای سراسر مصیبت و مرثیه و اشک و آه و نالة او را تویِ گودال وسط حیاط ریختم و با نفت آتش زدم. گیرم در سفرکربلا و حتا تا سه سال بعد از آن سفر، هنوز یک فقره بچّه مسلمان دبش و مؤمن بودم، تعزیه میخواندم و پا جایِ پایِ مادرم میگذاشتم.
«بچّهها هفت پادشاه رو خواب دیدن، تو هنوز بیداری؟»
خواب بیخبر به سراغام میآمد، همیشه مرا غافلگیر میکرد و به دنیائی میبرد که با نیستی تفاوت چندانی نداشت. مادرم میگفت:
«خواب برادر مرگه؛ اگر آدم از خواب بیدار نشه، به جنازة جاندار بدل میشه که کسی اجازة کفن و دفن اونو نداره.»
با این باور، من هر بار بیدار میشدم، تا مدتی در مرز خواب و بیداری صداهائی میشنیدم و احساس میکردم از وادیِ مردگان برگشته بودم؛ هر بار چند جمله از گفتگوئی در خطرم میماند و تتمة حرفها را به یاد نمیآوردم؛ هر بار تا چشم باز میکردم، آن چهرههای آشنا و نا آشنا به سرعت در غبار محو میشدند و مرا حیران و سرگردان به جا میگذاشتند؛ هر بار گیج و منگ به اطرافام خیره خیره نگاه میکردم و تا مدتی رویا را از واقعیّت تمیز و تشخیص نمیدادم و نمیدانستم هنوز در دیار مردگان پرسه میزدم و یا به دنیایِ زندگان برگشته بودم.
«بیدار شدی؟ اگه جیش داری برو پائین… برو پشت تپّه»
آفتاب از پنجرة اتوبوس میتابید و چشمهایم را آزار میداد، مدتی به درازا کشید تا فهمیدم مسافرها پیاده شده بودند و مادرم منتظر مانده بود تا پسرکاش از خواب بر میخاست. جای بچّهها، برّه بزعالهها و میانه مرد شاره دلبری روی بار و بنة راهرو اتوبوس خالی بود. باری، خوابآلود، مثل بزغاله قندی، چهار دست و پا به طرف در رفتم و رو به تپّه دویدم. در راه چند بار اسم قصر شیرین به گوشام خورد. گویا به مرز رسیده بودیم و به همین دلیل اتوبوسها دنبال هم قطار شده و لابد منتظر نوبت بودند. از دامنة کوه، از آنجائی که من ایستاده بودم، صف اتوبوسهای لکنتة زوّار کربلا را نزدیک ساختمان محقر گمرک میدیدم و در آن روز هیچ چیزی غیر عادی بهنظرم نمیرسید. باید سالها میگذشت تا دوباره با فاصله نگاه میکردم و اینبار با چشم بصیرت میدیدم. سالها بعد، دراین گوشة دنیا، اتوبوسهای قراضة مسافربری هند و پاکستان و کشورهای فقیر آمریکای لاتین مرا به یاد کاروان زوّار کربلا میانداختند و تازه پی میبردم که ما در آن روزگار، از چشم مردم اروپا و آمریکا و سایر کشورهای متمدن دنیا به چه شکل و شمایلی بودهایم و چه دنیائی داشتهایم: قهقرا…!
اگر اشتباه نکنم، اتاق اتوبوسهای مسافربری چوبی بود و در میان بار و بنة زوّار که روی باربندها تا عرش بالا رفته بود، حتا یک چمدانِ نو و صندوقچة مسافری نبود. کیسه، گونی، بقچه، رختخوابپیچ و خرت و پرت! پدرم حق داشت و درست دیده بود. بعدها که به ناچار نزدیک به یک سال در کربلا ماندگار شدیم، بارها به گداهای ایرانی برخوردم، به زائرینی که ته کیسهشان بالا آمده بود و شبها، توی کوچهها، کاسه به دست، در خانهها را میکوبیدند و یک لقمه غذای پس مانده گدائی میکردند.
«کدوم گوری رفته بودی، مگه شاشیدن اینهمه کار داشت؟»
در غیاب من گویا اتفاق ناگواری برای خانواده افتاده بود وکربلائی عبدالرسول تا بناگوش سرخ شده بود، سراسیمه به چپ و راست میدوید و به زمین و آسمان ناسزا میگفت. مردی که به هشیاری، رندی و زیرکیاش غرّه بود و مدعی بود که پشّه را در هوا نعل میکرد و رویِ رندانِ زمانهاش خال میگذاشت، از رندی رو دست خورده بود؛ من شرحِ آن واقعة تلخ را بعدها چندبار از زبان پدرم شنیدم، ولی گاهی به نظرم میرسید که صحنه را به چشم دیده بودم و حتا صورت استخوانی جیب بر به یادم مانده بود.
«به به داداش جون، چشمم روشن، تو کجا اینجا کجا؟»
کربلائی عبدالرسول دلاک آتشی مزاج بود؛ آفتاب و گرما را، مانند گرسنگی، به سختی تاب میآورد و خیلی زود عصبی و خیس عرق میشد؛ پدرم اگر چه از لاتها، داش مشتیها و گردن کلفتها دلِ خوشی نداشت، ولی گاهی کتاش را مانند این جماعت روی شانهاش میانداخت و انگار از این «ژست» بدش نمیآمد. من آن روز، در قصر شیرین، زیر آفتاب، او را با این قیافه نزدیک اتوبوس زوّار دیدم. شاگرد راننده روی باربند ایستاده بود و پدرم چند پله از نردبان آهنی بالا رفته بود تا چمدان کهنة سرور را به او میسپرد. در راه بازگشت، کتاش از روی شانه اش لغزید و آن مرد رند در همین هنگام از راه رسید و او را بغل کرد: « به به داداش…»
«داداش؟ کدوم داداش؟ اشتباه گرفتی آقا»
عمو یاور، برادر لنگ پدرم، برای پنبه چینی به گرگان رفته بود و آن مرد هفت خط هیچ نسبتی باپدرم نداشت. گیرم تا کربلائی عبدالرسول از بهت بیرون بیاید و به انکار دهان باز کند، جیب بُر رفته بود.
«قرمساق زد و رفت، دیّوث مثل جّنِ بو داده غیب شد»
کربلائی عبدالرسول دلاک دنیا دیده و سفر کرده بود و بیتردید پولهایش را در چند جا به آستر شلوار و جلیقهاش دوخته بود تا اگر کیف بغلیاش را جیب بر میزد، به پیسی نمیافتاد و به خاک سیاه نمینشست. از این گذشته مادرم محتاط و دوراندیش بود و همیشه چندکله قند، روغن و حبوبات در صندوق چوبی ذخیره میکرد و محض احتیاط چند اسکناس درشت، در جای امنی، برای روز مبادا کنار میگذاشت. بیشک فاطمة زهرا به چنین روزهائی اندیشیده بود و اسکناسها را از مخفیگاه برداشته بود. غرض، پدرم به ظاهر نگران هزینة تتمة سفر کربلا نبود، بلکه بیشتر از مفتبازی، از این که دستی بالایِ دست او بلند شده بود، یکّه خورده بود، احساس خواری و خفّت میکرد و به شدت عصبانی بود:
«خریّت، یک زمان غافل شدم، صد سال راهم دور شد!»
«دیدی؟ نگفتم این زنکه بالآخره کار دست ما میده»
کربلائی عبدالرسول بوتیمار و غصهخوار نبود؛ توجیهی میتراشید، به سرعت بر اوضاع مسلط میشد و به ناله و زاری میدان نمیداد:
«این اتفاق نباید میافتاد، ولیافتاد. تیر از کمان چو رفت نیاید به شست باز، جهنّم، فدای سر بچّههات.»
مادرم از این اتفاق جاخورده بود و نگرانی در صدایش موج میزد:
«حالا سَروَرخانم با چمدونش چکار داشت؟ چرا از بار بند آورده بودی پائین؟ ها؟ خانم خانما میخواست شیره ورداره؟»
«این زن به هوایِ ما اومده، تنهاست، از من و تو انتظار داره، واسة شندرغاز عزا نگیر، نترس، من به گدائی نمیافتم.»
«نمیترسم، دلم میسوزه، آخه کسی از تو جوونتر پیدا نمیشد که چمدون سرور خانم رو ببره بالایِ باربند؟»
«زن، سرور این وسط گناهی نداره. من خریّت کردم»
«آخه تو چرا چمدون خانم خانمها را میبردی بالا؟»
«بالآخره یه جاکشی باید اینکار رو میکرد.»
سرچاق کن پامنار رو به مادرم آمد و کربلائی از ما کناره گرفت:
«سر بچّههات سلامت باشه مادرِ محمود، غصّه نخور.»
مادرِ محمود چشم پدرم را دور دید، تلخ شد و جواب سر بالا داد:
«چرا باید غصّه بخورم؛ مگه کشتیهام غرق شده؛ نه سرور خانم،
نه، صحبت از لوطی گری و خود شیریی بابایِ بچّهها بود.»
چیز تلخی انگار درجواب فاطمة زهرا بود که زبان سرور را بست و راهاش را کج کرد. من نیش و کنایهها را اگر چه نمیفهمیدم، ولی احساس میکردم که سرچاق کن شیره کشخانة پامنار مثل گُل مژه مادرم را کوری و آزار میداد. سرور طفیل پدرم شده بود و تا روز آخر، تاروزی که به ایران برگشت، به رغم اخمهایِ مادرم، در اطراف کربلائی عبدالرسول میپلکید و اینجا و آنجا، دور از چشم مادرم، با اشاره به «همسر سوم تختکش»، زیر گوش زنها پچپچه میکرد:
«یه جوری به من نگاه میکنه که انگار قراره اوسنیش بشم»
کلمة اوسنی را تا آن روز نشنیده بودم؛ معنایِ آن را با ساده دلی از مادرم پرسیدم. رنگ از روی فاطمة زهرا پرید و صدایش لرزید:
«چی؟ کی گفت؟ از کی شنیدی؟ از سرور؟»
حس کردم دو باره دسته گل به آب دادهام و خاموش ماندم:
«صدبار نگفتم… تو باز رفتی…آی، فضولی، فضول!»
مادرم آن روز به من جواب نداد، با اینهمه در سفر کربلا فهمیدم که مردم ولایت ما به «هَوُو» میگفتند «اوسنی».
«من که نرفتم پیش زنها؛ سَروَر صدام کرد.»
گویا مردی دو زنه میان زوّار کربلا بود؛ چون جلو قهوه خانهها، در آنجائی که زنها دورِ هم مینشستند و به پچپچه حرف میزدند، چند بار کلمة «اوسنی» و «هوو» به گوشام خورده بود و کنجکاو شده بودم. من از کودکی کنجکاو، و یا به تعبیر مادرم فضول بودم؛ گوش تیزی داشتم و به اسرار مگوی زنها، لطیفهها، شوخیها و قصههای زیرشکمی آنها علاقمند بودم و گاهی به رغم میل خودم گوش تیز میکردم. زنها در خلوت و دور از چشم مردها، در بارة چیزهائی میگفتند و میخندیدند که در آن سن و سال برای من خنده دار نبود؛ با اینهمه وقتی زنی ته حوض، کنار شیرِآب سر لک مینشست و با شوخی و لودگی به رفیق همراهاش میگفت که در آن گرما، زیرِ پیراهناش تنبان نپوشیده تا باد خنک به «اجاقاش» بخورد، توجهام به زیرِ تنبان زنها و اجاقِ آنها جلب میشد.
«شپشهای این شاره دلبری خوشبختترین، شپشهای دنیان، تا چند ساعت دیگه همهشون کربلائی میشن»
پس از واقعة جیب بری، شاگرد راننده باکربلائی عبدالرسول رفیق شده بود و گاهی جلو قهوه خانهای، کنار به کنار سرلک مینشستند، چای قند پهلو سفارش میدادند، سیگار میکشیدند و توی نخ مردم میرفتند.
«هر چی بشن، مشهدی، کربلائی و حتا حاجی، به پای شپشهای اون زنکة چُس دماغ نمیرسن، شپش اون عفریته شاباجی خانمه.»
اگر از شکل و شمایل، ریخت و قیافة شاگردشوفرها و پارکابیها بگذرم، این جماعت کم وبیش بههم شباهت داشتند و شاخصة عمدة آنها لاابالیگری، بیتفاوتی، بیاعتنائی و اغلب تحقیر و خوار شماری، متلکپرانی و مسخرهکردن مسافرها بود؛ بهویژه اگر مسافر، زائری روستائی بود، در حقاش سنگ تمام میگذاشتند. مسافرهایِ اتوبوس لکنتة ما، بجز سَروَر، همه روستائی بودند و شاگرد شوفر که دندان زوّار را شمرده بود، در بین راه سر به سر آنها میگذاشت و هر بار لغازی میپراند، تلکه میکرد و گوش زوار را به بهانة شهدایِ صحرایِ کربلا و ائمة اطهار میبرید. «گنبذ نمائی» چشمة آخر آن مردک هفت خط بود.
«جمال محمد و آل محمد را صلوات…گنبذ نمائی»
شب تازه افتاده بود؛ شوفر انگار آگاهانه و به عمد آهسته میراند تا تب و تاب، شور و اشتیاق زوّار بالا میرفت و بیطاقت میشدند. سفر دور و دراز و انتظار کشندة ما اگرچه هنوز به آخر نرسیده بود، ولی تا گنبذ و بارگاه گویا راهی نمانده بود. شاگرد راننده صحبت از گنبذ نمائی میکرد و به من و همسایهام، آن میانه مرد شاره دلبری، مدام مشتاقانه به هر سو گردن میکشیدیم؛ ولی به جز آسمان تاریک و چراغهای دور دست چیزی نمیدیدیم. گنبذ و بارگاه طلائی شهدایِ کربلا، آن رویای خیالانگیزی که در سرتاسر راه با زوّار بود، مانند خورشید، در پشت تپّهها پنهان شده بود و تا زائران کربلا پولی به کاسة شاگرد راننده نمیریختند، طلوع نمیکرد.
«گنبذ نمائی، گنبذ نمائی، گنبذ نمائی…»
«قرمساق دستِ گداهای سامره رو از پشت بسته»
در ولایت ما، مردم سمج را به گداهای سامره تشبیه میکردند. به نظرکربلائی عبدالرسول، شاگرد راننده در سماجت، وقاحت و پر روئی آنها را پشت سرگذاشته بود. گدائی، گدا صفتی، مفتخوری، خصائلی که پدرم از آن متنفر بود! گدای سامره! ما چندی بعد به سامره، به زیارت رفتیم و من چاهی را که امام دوازدهم شیعیان در آن غیب شده بود، از نزدیک دیدم. مسیح عیسویان به آسمانها رفته بود تا روز موعود به روی زمین برگردد و و مهدیِ شیعیان بهچاه تاریک و نمور فرو رفته بود تا روز موعود ظهور کند و عدل و داد را به ضرب شمشیر در جهان بگستراند.
«یا مهدی عجِّلو بالظهور!»
رانندهها زوّار را به جائی میبردند که ردپائی و اثری از دوازده امام و چهارده معصوم باقی مانده بود. رانندهها گنبذ و منارة مسجد و آرامگاه امام هفتم و امام نهم شیعیان را از راه دور به زوّار نشان میدادند و شاگرد شوفرها بابت امرخیر دستخوش میگرفتند، ولی از کنار بغداد میگذشتند و سیاحت پایتخت خلفا و زادگاه افسانة شهرزاد و هزار و یک شب را انگار مکروه میدانستند و زوّار کربلا را مستقیم بهکاظمین می بردند. چرا؟ پدرم
بعدها با طنز و کنایه جواب داد:
«آخه نان گندم واسة بچّة یتیم حیفه!»
اتوبوس از کنار فرودگاه بغداد میگذشت و من با حیرت به ردیف چراغهائی کوچکی نگاه میکردم که انگار از زمین سبز شده بودند و مانند کرم شبتاب در تاریکی میدرخشیدند. من از بغداد دریای نور و روشنائی را به یاد دارم و حسرت دیدار شهری که نامش بارها به گوشام خورده بود و وصفاش را بارها در قصّهها، از زبان ملا چروی شنیده بودم. من از زمزمه و پچپچة زوّار فهمیدم که بغداد شهر عیش و نوش و خوشگذرانی بود و اگر رانندهها در آنجا توقف میکردند، ایمان و اعتقادات زائران کربلا سست و متزلزل میشد. کاظمین اگر چه در جوار بغداد بود، ولی زیارتگاه بود و زوّار از روستاهایِ دورافتادة ایران برای زیارت به عراق رفته بودند و نه سیاحت.
«یه دور، دو دور زیارت میکنیم و بعد راه میافتیم»
میانه مرد شاره دلبری، مات و مبهوتِ بارگاه امام هفتم، مرا از یاد برد و پا برهنه، رو به حرم راه افتاد. شاره دلبری زیر لب ورد میخواند و مانند خوابگردها راه میرفت، انگار هیچ کسی را توی صحن نمیدید و قیل و قال زنهایِ بدوی را نمیشنید. آن زنهای پابرهنه، سیاه سوخته، با چهرة خالکوبی شده، عبا به سر؛ سر تا پا سیاه، خلخال به پا، هلهلهکنان و هوراکشان رو به حرم میدویدند و انگار دسته جمعی به عروسی میرفتند. مادرم غافلگیر شد، از سَرِراه زنها کنار کشید، به تماشای شور و شیدائی آنها ایستاد و اشک در چشمهایش حلقه بست.
«یه دور زیارت میکنیم و بعد راه میافتیم طرف کربلا… »
اتوبوس زوّار آخر شب به قتلگاه شُهدایِ صحرایِ کربلا رسید.