زیستن دراین دنیای وارونه دقمرگی و مبارزۀ مدام با مرگ است..
… روزی از روزهای گرم تموز، کنار جادۀ خاکی ولایت، خر پیری زیر بار خسبیده بود و ازجا جنب نمیخورد. چند نفر، گوش، گردن و دم و افسار او را چسبیده بودند، نفسنفس میزدند، تلاش میکردند، عرق میریختند، هرکدام ازسوئی میکشیدند، سیخونک میزدند، فحش چار واداری میدادند، گیرم بیفایده. چار وادار و یاران او نمیتوانستند با هیچ حیله، ترفند و تمهیدی خر را وادار کنند تا رضا میداد، از جا بر میخاست و دو باره راه میافتاد. بنا به توصیۀ پیرمرد بارهای سنگین را از پالان الاغ برداشتند، باز هم افاقهای نکرد. چاوردار عصبی، با رنجیر دانه درشت خرکاری یورش برد و به جان الاغ پیر افتاد، گیرم بیثمر! با اشارۀ پیرمرد، پالان را برداشتند و افسارش را باز کردند، کنار کشیدند و منتظر شدند؛ هیچ اتفاقی نیفتاد و خر از جا نجنبید. نمیتوانست، رمق نداشت!
نه، حیوان زبان بسته به آخر رسیده بود، حلقة چشمهایش و رد اشکهایش به مرور زمان کبود و نمناک شده بود، نگاهاش به راه رفته بود، نگاهاش تهی بود و به هیچ کسی و هیچ چیزی اعتنائی نداشت، گوئی دیگر هیچ درد و سوزشی احساس نمیکرد و پس از آن هیچ چیزی برایش اهمیتی نداشت. هیچ چیز! از پیرمردی که مثل من بهتماشای آن صحنة غم انگیز ایستاده بود،
پرسیدم: «چی شده؟».
گفت: «خر تاوان شده پسرم.»
من آن روز معنای «تاوان شدن» را از چشمهایِ مرطوب و طرز نگاه مأیوس آن الاغ پیر درمانده فهمیدم و سالها گذشت تا پی بردم باید با واژهها و اصطلاحات، با زبان زندگی کرد تا مفاهیم در ژرفاهای جانات بنشینند، تا آخر بمانند و ماندگار شوند. نه، با «لغت معنی»- چنانکه در مدارس ما مرسوم بود- شاید واژه ها و معنای آنها را طوطی وار به خاطر بسپاریم، ولی معنای واقعی آنها و طعم تلخ آنها را زمانی میچشیم و میفهمیم که واژهها را زندگی کنیم. آدمی زمانی «تاوان شدن!!» را میفهمد که در دامنة تپة جلجتا، زیر سنگینی صلیب سربیاش زانو زده باشد؛ زمانی که سوزش صدها شلاق چرمی و سیمی، هزاران دشنام و نهیب هزاران انسان و انسانیّت حتا نتواند او را یک سر سوزن تکان بدهد و قدم از قدم بردارد. زمانی که معنای «هستی» و انگیزههایِ «بودن» و بهانههایِ «زیستن» را از کف داده باشد؛ زمانی که تمام شده باشد. انسانی که تمام و تاوان می شود، اغلب به خودکشی می رسد.
باری، دراین دنیای وارونه که هر روز و هر ساعت در گوشهای از آن فاجعه ای رخ میدهد و مرگ مبتذل شده است، دردنیائی که انسان هر شب با دغدغه و اضطراب سر بر بالین می گذارد و با صدای انفجار بمب یا اخبار انفجار بمب وحشتزده و سراسیمه از خواب بیدار می شود؛ دردنیائی که سطرهای روزنامه ها و کلام گوینده های رادیو و تلویزیون ها خونی ست و مدام از کشته شده ها آمار میگیرند و انسان به ارقام و اعداد تبدیل شده اند، در دنیائی که حق و حقیقت در بیابان های بیآب و علف آواره شده است و دروغ و دغل، رذالت، شناعت، قساوت، شقاوت، وقاحت و بی شرمی حکمرانی و یکه تازی میکند، آری من درجبین کشتی شکستۀ چنین دنیائی نور رستگاری نمی بینم؛ در چنین دنیائی، در انزوا وتنهائی درتبعید، همۀ اسباب یأس و نا امیدی و تاوان شدن فراهم است؛ مرگ از بام تا شام در تاریکی کمین کرده و منتظر است؛ منتظر است تا تاوان شوی، به آخر برسی و از پا بیفتی. درچنین دنیائی فرشتۀ مرگ هر روز صبح وسوسه ات میکند و در تاریکی منتظر است، بی صبرانه منتظر است.
کتمان نمیکنم، من بارها در تبعید، زیر صلیب سنگین سربی ام سکندری خوردهام؛ به زانو در آمدهام؛ مأیوس و نا امید شدهام و حتا با مرگ همخانه شده ام، گیرم هربار به یاد آن خری افتادهام که در جادۀ حاشیۀ کویر تاوان شده بود و هربار هراس برم داشته بود، دست به زانو گرفته، به سختی از جا بر خاسته و تلوتلو خوران راه افتاده بودم تا تمام و تاوان نمی شدم، تا تسلیم مرگ نمیشدم و صلیبام را تا بالای تپۀ جلجتا بالا می بردم و بار امانت را به منزل میرساندم. غرض، من اگر چه از سالها پیش در تبعید به این نتیحه رسیده ام که این دنیا را دیوانگان کور و کر و مزدوران سرمایه اداره میکنند و بر سر شاخ گاو میچرخانند، اگرچه زیستن در این دنیای وارونه و بدون چشم انداز روشن، دقمرگی و مبارزه با مرگ است، ولی کام ناکام به این مبارزه در انزوا ادامه دادهام و دارم ادامه میدهم.