حق صحبت و نان و نمک را نگاه باید کرد. ( تاریخ بیهقی ص 50 ).
دیشب گفتگو یا بهزبان اهل تأتر و سینما دیالوگی را در نمایشنامه نویسندۀ نیکاراگوئی خواندم که مرا به فکر واداشت و تا امروز صبح ذهنام را مشغول کرد و سرانجام سر از چین در آوردم و به یاد داستان کوتاهی افتادم که بیش از شصت سال و اندی پیش در نوجوانی خوانده بودم. من به تجربه دریافتهام قصههای خوبی که درآن سن و سال خوانده می شوند تا ژرفاهای روخ نفوذ میکنند و مفهوم و حتا جزئیات هرگز از یاد نمیروند و آن خدمتکار پیری که در بایگانی تاریک و پر پیچ و خم مخ ما کار میکند، به مناسبت و گاهی حتا بی مناسبت پرونده را دوان دوان می آورد و روی میز میگذارد. باری، داستان ازاین قرار است: در چین باستان قلندری « سامورای» گرسنه ماندهاست و با شکم خالی درکوچههای شهر پرسه می زند، دم غروب بقالی متوجۀ احوال قلندر میشود و او را به کاسه ای برنج دعوت میکند، قلندر می پذیرد و دردکان «یانگ جی» روی چهارپایه مینشیند و زیرلب از او تشکر میکند. هنگامی که قلندر سرگرم خوردن برنح بدون روغن است یانگ جی از دشمنی سمج نزد او شکوه می کند که مدتهاست موی دماغاش شده و هر هفته به دکان او میآید و باج میگیرد. قلندر بشقاب برنج را در سکوت میخورد، سری به احترام خم میکند و میرود. فردای آن شب، مردم جناژۀ دشمن یان جی را در خرابه پیدا میکنند و پرسا به یکدیگر خیره میشوند.: «کار چه کسی بوده؟» گیرم فقط یانگ جی میداند که چه کسی او را در ازای یک کاسه برنج با حنجر به قتل رسانده است.
غرض، آنجه را که من درآن سن و سال فهمیدم، ارتکاب قتل به خاطر یک کاسه برنج نبود، بلکه قدردانی و سپاس قلندر و نمک شناسی «سامورای» سبب شده بود تا دشمن یانگ جی را از سر راه او بردارد. کسی چه می داند، شاید من با فرهنگی بزرگ شده بودم که بسیاری از ارزشها هنوز فرو نریخته و انسانیت تا این حد سقوط نکرده بود و «نان و نمک» هنوز معنا داشت؛ کسی که نان و نمک دیگران را میخورد، حرمت نان و نمک و آن چند استکان عرقی را که با دوست و آشنا و حتا با بیگانه بر سر یک سفره نوشیده بود، نگه میداشت، خدمت پیشکشاش، به او خیانت نمیکرد. اگر غیر از این می بود، در فرهنگ مردم ما او را «نمک نشناس» یا « گربه کور»؛ « بی حیا» و « بی شرم» مینامیدند. بی حیا، بی شرم و نمک نشناس کسی بود که پستان مادرش را گار گرفته بود و اگر چهار انگشتات را عسلی می کردی و در دهاناش می گذاشتی آن را گاز میگرفت. منظور قهرمان آن نمایشنامه با دوستاش در بارۀ چنین موجودی گفتگو میکردند:
«دوست من، حرص نخور، همه چیز را روی دایره بریز و او را رسوا و بی آبرو کن.»
«رفیق، آدم کسی رو رسوا و بیآبرو میکنه که آبروئی داشته باشه، طرف مدتهاست که بی آبرو شده، آبروئی نداره که من ببرم.»
«دست کم نامهای سرگشاده بنویس چند تا کلفت و درشت و لغز و لیچار چار واداری بارش کن، اینکار رو که می تونی بکنی؟.»
«مشگل اینجاست که طرف بیعار و روئین تن شده، حرف بر او اثر ندارد، نه،حرف دردش نمیآد و ککش حتا نمی گزه.»
«پس قصد داری چکار با این موجود بکنی؟»
«مشگل اینحاست که با این نوع حشراتالارض هیچکاری نمیتوانی بکنی، هیچکار. با کسی که برده و آلودۀ پول، قدرت، شهوت و شهرت شده باشه، هیچکاری نمیشه کرد.»
«یه راهی باید باشه، آخه نمیشه دست رو دست گذاشت»
شخصیت اصلی نمایشنامه که مثل من قصۀ نویسندۀ چینی را خوانده بود:
«چه میدونم، شاید قلندر گرسنه ای گذرش به این طرف ها افتاد و او را به کاسۀای برنح بی روغن دعوت کردم…»
«منظور خنجر سرکج سامورائی راه چاره ست؟ ها؟ چرا ساکتی؟…»
پرده می افتد و صحنه ( دنیا) تاریک میشود