ابوالفضل بیهقی در مقدمۀ «تاریخ بیهقی» که به روایتی سی جلد بوده و فقط سه جلد آن از گزند بادهای مسموم جان به در برده و به ما رسیده، نوشتهاست: «… در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست، که احوال را آسانتر گرفتهاند و شّمهای بیش یاد نکرده، اما من چون این کار پیش گرفتم میخواهم که داد این تاریخ بتمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچ چیز از احوال پوشیده نماند و اگر این کتاب دراز شود و خوانندگان را از آن ملالت افزاید، بفضل ایشان مرا … نشمرند، که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد، که آخر هیچ حکایت از نکتهای که بکار آید، خالی نباشد…»
از شما چه پنهان هر زمان درنقل و روایت ماجرائی شک میکنم، به یاد گفتۀ این بزرگمرد تاریح ایران میافتم: « هیچ حکایتی از نکته ای که بکار اید، خالی نباشد»
… و اما ماجرائی که قصد دارم روایت کنم حکایت و حدیث و قصه نیست، نه، من در در ولایت از نزدیک شاهد آن واقعه بودم و به چشم انتقام موحش گاوها را دیدم. باری، نه چندان دور از خانۀ ما، میدانگاه بزرگی بود که دیوارهای بلند خانه های متروک آن را محصور کرده بود. اهالی بهآن میدانگاهی که ورودی و معبر باریکی داشت، « آغل گاوها» می گفتند. غرض، کسانی که صاحب گاو و گوساله بودند، صبح زود حیوان را به آن آغل می آوردند و تحویل گاواره بان «گاو چران» میدادند و غروب آفتاب که از چرا بر می گشتند، تحویل میگرفتند. در میان گلۀ گاوها، گاو زرد و قلدری بود که هر روز صبح دم دروازۀ آن آعل بزرگ پاهایش را گشاد می گذاشت و به هر گاوی که از راه میرسید، شاخ می زد. گاو زرد و قلدر از همۀ گاوها زهرچشم گرفته بود، از او میترسیدند و فرار میکردند، منظور هیچ گاوی از گزند شاخ های تیز و بلند او درامان نبود و به همۀ گاوها آسیب رسانده بود، پیرمرد گاوچران حتا از گاو زرد چشم می زد، احتیاط می کرد و به او نزدیک نمیشد. این بود تا یک روز، گاو غریبه و تازه واردی از راه رسید، رو در روی گاو زرد ایستاد و با او شاح تو شاخ شد. من که هر روزاز جلوآغل گاوها میگذشتم و به مدرسه می رفتم، یکدم به تماشا ایستادم، گاو زرد داشت برگاو غریبه پیروز میشد و او را کم کم به طرف دیوار عقب میراند، سایرگاوها که ناظر شکست گاو تازه وارد بودند، یکی یکی هجوم بردند و آنقدر به گاو زرد شاخ زدند که به زانو در آمد، از پا افتاد و با رعشۀ چندش آوری جان داد.
باری، چند روزی پیش که نتانیاهو با انگشت سازمان ملل را نشانه رفته بود و رئیس آن را تهدید میکرد، به یاد گاو زرد و انتقام موحش گاوها افتادم. صداقتش من هر بار چشم ام به پوژۀ نکبت این فاشیست زمانه میافتد، چندشام می شود و کهیر میزنم، از این بدتر زمانی است که فرمایشات گهربار جان نثاران، هواداران و هواخواهان اورا اینجا و آنجا میخوانم، کسانی که به جنایتکار قرن که دستهایش تا مرفق به خون کودکان و زنان و مردم بیگناه فلسطین و لبنان آلودهاست و روی هیتلر را سفید کرده است، دستخوش و دستمریزاد میگویند. این جماعت انگار معنای «فاشیسم» را نمیدانند و باید برای آن ها نمونه آورد: کسی که پاهای دختر ده سالۀ یهودی را میگرفت و کلۀ او را آنقدر به سپر ماشین میکوبید تا می مرد، فاشیست بود، آن نازی عنینی که دردفتر کارش، زنان برهنۀ یهودی را از سقف آویزان میکرد، روی صندلی میلمید و از پا به آنها شلیک میکرد تا به سرشان میرسید، فاشیست بود، آن مرد نازی که زن و چهار فرزندش را با گلوله کشت تا به دست دشمن نیفتند و خودش مانند روباه فرار کرد، فاشیست بود، کسانی که از کشتار کودکان فلسطینی دفاع می کنند و برای نتانهاهوی جنایتکار کف می زنند، فاشیست اند و هیچ تفاوتی با فاشیست های آلمانی و ایتالیانی ندارند.