در دریای فرهنگ و اندیشۀ بشری احکام مذهبی به صخرههای خزه بسته میمانند که در ژرفاها به گل نشستهاند. یادگار دورانهای دور سپری شده، یادگار بارانهای بهاری که روزگاری از آسمان تیره فرو باریدهاند تا شاید گل پژمردۀ آدمی سر از گریبان به درآرد و شادمانه بر خاک ببالد و سبکبار و آسوده خاطر از دنیا برود. بارانهای رحمت اما سیلاب شدند و تا به دریا برسند خس و خار و خاشاک را با خود بردند و به مرور زمان آرام آرام در اعماق رسوب کردند و دم به دم سختتر جان سختتر شدند.
دیریست که دیگر از آسمان آیهای نازل نمیشود و پیامآوران در دل خاکها خفتهاند ولی دریا همچنان میخروشد و هر روز جویباری تازه، حاصل بارش اندیشۀ انسان، به آن میپیوندد و مدام دیگر میشود. ولی این رسوبات هنوز گرانجان و مقاوم پا برجا ماندهاند. آری، احکام مذهبی، در مثل، همان صخرههای خزه بستهاند و اندیشۀ نو و پویا موجی بیقرار که از دریا بر میخیزد و مدام سر بر سنگ میکوبد و یک دم از پای نمینشیند. چه بی شمار سرهای نازنینی که در این جدال مداوم بر باد رفتهاند و چه بسیار جانهای شیفتهای که تباه شدهاند و «جهان انگار هنوز پریروزست».
آمدند و گفتند که ما آیت خدائیم، که حقیقت، تمام حقیقت نزد ماست و کلام ما آخرین کلام است و آنگاه فرزانگان ما را بر دار کردند و قافلهای را که فانوس به ری میبرد از دم تیغ گذراندند.
آمدند و گفتند چراغها را بکشید، چراغها را بکشید تا خفاشان در تاریکی خوش پرواز کنند و جغدان بر ویرانهها، تباهی قوم ما را جیغ بکشند و آنگاه چراغها را یکایک کشتند و تباهی آغاز شد و هراس بر سرزمین ما خیمه زد. اندیشه را با خیزران با سردابهها راندند و عقیده از خوف به کنج عزلت خزید و «اعتقاد!!» میداندار شد. شک از میانه برخاست و شکاکین تکفیر و تعزیز شدند و آفت به جان باغ افتاد و برگ و بار بر خاک فرو ریخت!
عقاید زادۀ اندیشه و تفکر آدمیزادهاند و میتوانند تغییر کنند، چرا که هستی مدام در حال تغییر است، اما اعتقاد!!… و «ایمان» نشانۀ سحرشدگی روح است و دانش حتی به زحمت میتواند این طلسم را باطل کند. زمانی که عقاید به اعتقاد و اعتقاد به ایمان بدل شوند در اذهان تنبل رسوب میکنند و تباهی آغاز میشود. چرا که ذهن از اندیشیدن باز میماند و «مؤمن» بفراغ بال میلمد و عقاید دیگران را چون احکامی ازلی و ابدی نشخوار میکند.
راه اعتقاد و ایمان لاجرم به حکم ختم میشود و از احکام مذاهب زاده میشوند و مذاهب، چه زمینی چه آسمانی، بر اندیشۀ آدمی حصار میکشند و در این حصار حصین است که از آغاز تا کنون صاحبان اندیشه قربانی شدهاند و میشوند. در چنین فضای سحرآمیزی است که جنایات رخ میدهند و انسانها از دستهای آلودۀ خویش شرم نمیکنند. در چنین فضای وهمآلود و سحرآمیزی است که آدمها مسخ و شنیعترین فجایع توجیه میشوند.
تا خود مسخ نشده باشی چگونه میتوانی انسانی دیگر را مسخ کنی؟
تا خود مسخ نشده باشی چطور میتوانی حکم اعدام صدها نفر را صادر کنی و بعد از نماز شام سر راحت بر بالین بگذاری؟ تا جانت در یقین و باور مطلق تباه نشده باشد چطور میتوانی آنهمه جان شیفته را تباه کنی؟ و در چشم مریدان محق باشی و صدها و صدها هزار دهان کف کرده در رثایت تکبیر بگویند؟
گقتهاند که قدرت آدمی را فاسد میکند، در دیار ما، همواره قدرتی که بر شانههای «ایمان» مردم استوار بوده، فاجعه ببار آورده است و مردم، همیشه در میان دود و آتش و خاکستر بخود آمدهاند و دریافتهاند که هستی خویش را کورکورانه و در حالت شیفتگی و مجذوبیت تباه کردهاند. مردمی که به سادگی عنوان «امت» را میپذیرند. نشان آنست که یا هنوز «ملت» نشده! هنر و استعداد شگفتانگیزی دارند تا هر فکر و اندیشهای را به «شریعت» و اندیشمند و متفکر را به پیامبر و امام و یا «مرتد» بدل کنند و له و علیهش شمشیر بزنند. بر بستر چنین ذهنیتی است که هراز چندی غولی برای ما علم میکنند و آنان که در سرتاسر تاریخ در سایۀ غولان زیستهاند و مردم را غارت کردهاند همچنان خون مردم را در شیشه میکنند. سخن تلخی است، در زمینی که تخم اندیشه را سوزاندهاند و تا سر از خاک به درآریم، قلم زدهاند، جز درخت عرعر نمیروید. در شب جز جغدها و خفاشها پرواز نمیکنند. اگر بر ویرانههای وطن ما جغدها شیون میکنند به این معناست که هنوز تاریکی حکم فرماست. اگر بعد از یک قرن ما هنوز درگیر مسائلی هستیم که متفکرین انقلاب مشروطیت درگیر بودهاند، به این معناست که چراغها را کشتهاند و روشنائی را در پستوی خانهها محبوس کردهاند. اگر علیاکبر سعیدی سیرجانی تکفیر و تعزیز میشود، به این معناست شاه شجاع و خیل وعاظ شکم کلفت هنوز نمردهاند و بر این سرزمین حکم میرانند.
دیر زمانی است که چشمها به تاریکی خو گرفتهاند و آنان حتی تحمل کورسوی شمعها را ندارند، حتی از کرم شبتاب میترسند و دیوانه سر بر جرقهای که از کندۀ نیم سوختهای برخیزد شلیک میکنند. میراث خواران «تمدن بزرگ!!» سر آن دارند تا بار دیگر، تمدن خود را بر پایههای احکام الهی بنا کنند و آن را به تمام حوزههای فرهنگی، هنری و ادبی تعمیم دهند. پر شال همت به کمر زدهاند تا تمامی اثرات فرهنگ «طاغوتی» و «غربی» را از دامن مردم مسلمان بزدایند و «اخلاق اسلامی» را جای گزین کنند. یعنی خانهای پوشالی در رهگذر بادها ساختهاند. خانهای چنان تنگ و تاریک که حتی علیاکبر سعیدی سیرجانی، در آن جائی ندارد. باید زانو بزند. گردنش را خم کند و از درگاهی به درون برود و در ظلمت تمام پی به اشتباهاتش ببرد.
مگر مسخ کردن آدمی معنائی به جز این دارد؟
علیاکبر سعیدی سیرجانی ایرانی مسلمان است. نویسندهای ایرانی که شیفته میراث فرهنگی، هنری و ادبی ایرانست و بعد مسلمان. این دوگانگی، بعد از هجوم اعراب در مردم ایران پنهان و آشکار وجود داشته و دارد. ما به ضرب شمشیر اسلام آوردیم ولی ایرانی ماندیم و در این رهگذر رنجهای بسیار کشیدیم. فرهنگ و سنن ایرانی را کم و بیش حفظ کردیم و آنچه را که اعراب به ارمغان آورده بودند به عنوان فريضه انجام دادیم. عید نوروز داشتیم که با بهار و سبزه و گل آغاز میشد، عید قربان به آن افزوده شد با خون آغاز میشود. سوگ سیاوش داشتیم، عاشورا به آن افزوده شد. مذهبی برایمان آوردند، آن را تغییر دادیم تا بتوانیم خلیفهها و حاکمیت بیگانگان را از ایران براندازیم و برانداختیم، ولی اسلام در وطن ما ماند. گیرم فرهنگ ما از آن تأثیر پذیرفت ولی هرگز به تمامی اسلامی نشد. نمونهاش خط و زبان فارسی است. این دوگانگی فرهنگ و مذهب که زبانش دیگر بود. مانند استخوان لای زخم ماند و در هر دورهای فجایعی آفرید و گاهی به کینهای کور نسبت به اعراب بدل شد و حتی گروهی از روشنفکران به این دام افتادند و تیرهبختی مردم ایران را از چشم اعراب و مذهب اسلام دیدند و در این راه قلم زدند، بازگشت به گذشته و ارزشهای ملی در میان سردمداران و صاحبان قدرت بروز دیگری داشت. خواری شکست قادسیه مانند خاری در اعماق وجود آن ها خلیده بود و شکوه و عظمت امپراطوری عظیم ایران را بخواب میدیدند و مضحکههایی چون جشنهای دو هزار و پانصدساله براه میانداختند. تقویم هجری را به ایرانی تبدیل میکردند و چادر از سر زنها برمیداشتند، بیخبر از این که با زور چماق نمیتوان ذهنیت مردم را تغییر داد و تجدد را یک شبه حقنه کرد. آنان نیز اهل تمدن و فرهنگ را گردن زدند و یک مشت هوچی، قلم به مزد و بیمایه را به اشاعۀ ابتذال وا داشتند و فرهنگ در این میانه، مثل امروز یتیم ماند. فساد و تباهی مانند موریانه پایههای حکومت آنان را جوید و جوید تا روزی که بام کاخ بر سرشان فرو ریخت و از میان ویرانهها اجنه سر برآوردند تا امروز مدعی ترویج «فرهنک!» دیگری باشند. فرهنگی که این جماعت امروز حقنه میکنند، همان احکام ولایت فقیه است که میباید به ضرب چماق در تمام شئونات زندگی اجتماعی، سیاسی و مدنی مردم جاری و ساری شود و به ناگزیر با مقاومت «اهل فرهنگ!» و به طورکلی، با مقاومت مردم رو به رو میشود و حتی ایرانی مسلمانی مانند علیاکبر سعیدی سیرجانی که نافی حکومت سیاسی آن ها نیست و با اسلام هیچ گونه ضدیتی ندارد، خود به خود در برابر آن ها قرار میگیرد و آرام آرام تبدیل به یکی از چهرههای سیاسی میشود و جانش را بر سر یک توهم میگذارد.
علیاکبر سعیدی سیرجانی، آدمی فرهنگی است و با سیاست میانهای ندارد. در خانوادهای مذهبی تربیت شده و اعتقادات مذهبیاش را تا به آخر حفظ میکند و از همین سنگر با حریف میجنگد. در زمان حکومت شاه، همکار دکتر پرویز خانلری است و در بنیاد فرهنگی صمیمانه کار میکند و برای تحقیق و تصحیح متون قدیمی دود چراغ میخورد. نوشتههایش در نشریههای آن روزگار چاپ میشوند. گیرم گاهی تیغ سانسور پر قبایش را میگیرد ولی هرگز این تیغ، مثل امروز، بر گلویش نمی نشیند. طبعی روان و قلمی طناز دارد و او را میتوان از تبار محمد جمالزاده دانست. اهل خشونت، شورش و انقلاب نیست. در نهایت مصلحی اجتماعی است که اندیشۀ تازهای ارائه نمیدهد. ادبیات کلاسیک ما را به خوبی میشناسد و به زبان مردم مسلط است، و اکثر مقالههایش را در قالب حکایت ارائه میدهد ولی داستان نویس و شاعر نیست. گیرم اشعاری در ایام جوانی سروده است. سیرجانی، سال ها بعد از هدایت طنز مینویسد و گاهی به همان مضامین هدایت میپردازد ولی هرگز به عمق و ژرفای بینش هدایت نمیرسد. طنز هدایت از دانشی عمیق مایه میگیرد و ریشه را هدف قرار میدهد ولی او در کار زدودن گرد و خاک از شاخ و برگ درختی است که سال ها پیش خشکیده است. با آخوند و عبا و عمامه میانهای ندارد ـ ولی هرگز از جدائی دین و دولت سخن به میان نمیآورد و «مذهب» را امری شخصی تلقی نمیکند. نکته همین جاست. صد سال بعد از مکتوبات آخوندزاده، پنچاه سال پس از «توپ مرواری» صادق هدایت، امروز نویسندۀ «شیخ صنعان» را به استغفار وا میدارند و کتابهایش را خمیر میکنند. این آیا سیر قهقرائی نیست؟! علیاکبر سعیدی سیرجانی، هیچ گونه سنخیتی با آخوندزاده و حتی هدایت ندارد. او روشنفکری! سنتی است که بهرههائی از تجدد برده ولی کم و بیش در روزگار حافظ و سعدی، سیرت و صورت و خلوص باطن و تقوا سیر میکند و دل به تقوای سیاسی دولتمردان عمامه بسر میبندد و در زمانهای که تمامی حقوق سیاسی اجتماعی و مدنی مردم را سلب کردهاند و حکومت در تباهی و فساد دست و پا میزند در حمایت آن «مرد،کویری» مقاله مینویسد و از همه میخواهد تا خاموش ننشینند و بیاری او بشتابند.
این اگر توهم نیست، چیست؟
تا چاپ و انتشار این مقاله هنوز مورد بیمهری آشکار حکومت نیست و آثارش کم و بیش چاپ و منتشر میشوند. دو روز بعد، روزنامه جمهوری اسلامی او را به باد ناسزا میگیرد و تهدید میکند. ورق بر میگردد. حساسیت حکومت روز به روز بیشتر میشود و تا تمکین کند پیرمرد را قدم به قدم به لبۀ پرتگاه میرانند. سیرجانی، تا دم آخر فریاد میکشد که مسلمان است و در تمامی آثارش حتی یک کلمه بر ضد شئونات اسلامی ننوشته و با هیچ حزب و گروهی همکاری نداشته و مصالح حکومت را در همه احوال رعایت کرده و هرگز اجازه نداده که مورد سوءاستفاده دشمنان که در آن سوی مرزها در کمین قدرت نشستهاند و از خاک بیگانه حمله میکنند قرار بگیرد. او خود را در مقابل حکومت نمی بیند و مشروعیت آن ها را نفی نمیکند و به همین خاطر تمام تلاش و مبارزهاش برای رفع سانسور و آزادی آثارش فردی و قانونی است و از مراجع «ذیصلاحیت» میخواهد که اگر مرتکب خطائی شده او را طبق قانون محاکمه و مجازات کنند. سانسور، که او به تنهائی کمر همت به مبارزه با آن بسته، یک مسأله اجتماعی و سیاسی است و دامنگیر همۀ اهل قلم و به ناگزیر یک اقدام جمعی را میطلبد. ولی علیاکبر سعیدی سیرجانی، بنا به ملاحظاتی یک تنه قدم در راه میگذارد و دیگران را نادیده میگیرد تا مبادا به اردوی دشمن رانده شود و از او سوءاستفاده کنند. او در خطابهها و نامههایش گرچه بیپروا و جسور است، ولی جوهر کلامش، جوهر کلام نویسندهای مسلمان و متقی است که به ناروا مورد خشم و غضب دستگاه قرار گرفته است. از محتوای نامهها پیداست که با سردمداران جمهوری اسلامی ناآشنا نیست و وقتی نامههایش بیجواب میماند و در عوض روزنامههای رسمی کشور او را به باد ناسزا میگیرند و کثیفترین اتهامها را به او میبندند، نامههای بعدی را که لحنی گزندهتر و شماتتبارتر دارند توسط اشخاص «معتبر» و سرشناس برای «رهبر» ارسال میکند و با طنزی تلخ و گزنده و زبانی دو پهلو، آن ها را به باد انتقاد میگیرد که خدا را از یاد بردهاند، که قدرت آن ها را فاسد کرده است و از تقوای سیاسی به دور افتادهاند.
علیاکبر سعیدی سیرجانی، به گواهی آثار قلمی و زندگی اجتماعی و فرهنگیاش، مردی مسلمان و با تقوااست و از شهامت و جسارت چشم گیری برخوردار است. به درستی راهش ایمان دارد و در راهی که قدم گذاشته بیتردید و تزلزل تا به آخر میرود. و همۀ ما میدانیم که آخر این راه به کجا ختم میشود. فرزانهای میگفت: «که جسم و جان آدمی شکننده ست و تا حدود معینی در برابر فشار مقاومت میکند. بنابراین باید قضاوتمان را در بارۀ آنهائی که به ست دژخیم میافتند تعدیل کنیم. چون نمیدانیم در چه شرایطی و در چه وضعیتی آن رفتار را کردهاند و آن مطالب را نوشتهاند» وقتی نویسندهای به میرغضب مینویسد «بازجوی عزیز!» عمق فاجعه را برملا میکند. من قصد ندارم حدیث جنایاتی را که دژخیمان در تاریخ معاصر مملکتمان مرتکب شدهاند تکرار کنم. این خود حدیثی مکرر است. همین که انسانی را در وضعیتی قرار دهیم که خود را و گذشتهاش را نفی کند و پی به «اشتباهاتش» ببرد، فینفسه جنایت است، تباهی است. تباهی جسم و جان و جامعه است. همین که بر سرزمینی خیمۀ هراس به پا کنیم تا شاعری زیر تیغ جلاد به رغم میل باطنیاش و عقیدهاش سخن بگوید، جنایت است، تباهی است، سقوط انسان و انسانیّت و جامعه است. در سرزمینی که به نام مصاحبه با شاعر، او را محاکمه و بازجوئی میکنند، به جز هذیان و پریشانگوئی چیزی نصیب ما نمیشود. از وحشت و هراس چیزی به جز خواری و ذلّت زاده نمیشود. در سایۀ همین هراس است که انسان ها دوگانه میشوند و زخم خورده و اهانت دیده به گوشهای میخزند تا در فرصت مناسب زهرشان را بریزند. در سایۀ همین هراس است که نشریۀ آدینه، مرگ فجیع نویسندۀ مسلمان ایرانی را مسکوت میگذارد و به موجبات مرگ اشارهای نمیکند و از تلاش انسان دوستانه پزشکان دم میزند که متأسفانه به جائی نمیرسد. آری، در چنین فضای نکبتآلود و وحشت زدهای آدمها مسخ میشوند و هیچ فرهنگی نمیبالد و عقیم میماند.
خطای فاحش است اگر گمان کنیم که آن ها غم فرهنگ و رشد فرهنگ را دارند. درک آن ها از این مفهوم بسیار محدود و ناقص است و از چهار چوبۀ احکام فراتر نمیرود. فرهنگ بشری دریا است که تمامی جویبارها به آن میریزند و هرگز دغدغهای از آلوده شدن به دل راه نمیدهد. امواج پوشالها را به ساحل میرانند و خاک و خاشاک رسوب میکنند و دریا همچنان آبی و زلال باقی میماند. اما این صخرههای خزه بسته که از تلاطم دریا و لرزش زمین سر از آب به در آوردهاند، تا نشکنند و فرو نپاشند. هر روز بیشتر از پیش در خود منجمد میشوند. عبوس و ترشرو قد علم میکنند و لبخند طنزآلود موج کوچکی را حتی برنمیتابند و با طپانچه از خود میرانند. آنان که در پناه احکام سنگر گرفتهاند تغییر ناپذیرند و از هر تغییری نیز به هراس میافتند. رنگ به رنگ شدن آن ها را نباید به جای تغییر و دگرگونی و تحول گرفت و دچار توهم شد. آنان که در انتظار استحالۀ ملاها ریش سفید میکنند روزی به خود میآیند و میبینند که «خود» مستحیل شدهاند.
دور نیفتیم، علیاکبر سعیدی سیرجانی، هرگز دعوی سیاسی نداشت و «سیاست!» شد. چرا؟ بگذار زبان خودش بشنویم: «… البته توجّه به شاهنامه فردوسی و فرهنگ فارسی، احتمالاً گناهی است، آن هم در نظر بزرگانی که در نهایت مآلاندیشی. همتشان مصروف برگزاری جشنوارۀ و دعبل خزائی در مناسبترین نقطۀ ایران، یعنی خوزستان است!»
در دورانی که اردوی قدرقدرت اسلام بر خاک ایران خیمه زده بیرق سیاهش را به اهتزاز درآورده، در روزگاری که مذهب از خشت تا خشت با ماست و بر تمام شئونات اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، هنری و مدنی سایه انداخته، هرگونه توجّهی به فرهنگ ایران به رویاروئی با حکومت منجر شده و به ناچار سیاسی میشود. نمونۀ بارز آن علیاکبر سعیدی سیرجانی است! آن چه که ملاها در وجود این نویسندۀ مسلمان کشف کردند و سراسیمه از میانش برداشتند، همانا جان ایرانی سیرجانی بود.
سعیدی سیرجانی، همواره این دوگانگی را در خود داشت و هرگز مذهب برایش فرهنگ نبود. شیفتگی او به فرهنگ و هنر ایرانی مبارزه و تلاشش برای احیا و نشر آن، او را رو در روی حاکمیتی قرار داد که به بهانۀ مبارزه با طاغوت سر آن داشت تا بر تاریخ ما یک خط بطلان بکشد. بی سبب نیست که آدمی چون سیرجانی به صرافت میافتد تا به این گنجینۀ ملی نقب بزند و نسل جوان را باگذشته و گذشتگان آشنا کند. «سیمای دو زن» مینویسد و در مقایسۀ لیلی و شیرین به عنوان دو زن که از دو فرهنگ مختلف متأثرند، بر خصال برجسته شیرین انگشت میگذارد و آزادگی را در او میستاید و تسلیم و زبونی و سرسپردگی لیلی را خوار میشمارد و این در روزگاریست که بانوان صدر اسلام نمونۀ زن مسلمانند و باید سرمشق امت مسلمان قرار گیرند. از «هجوم اعراب» دم میزند. در حالیکه این قوم مذهب نجاتبخش اسلام را برای ما به ارمغان آوردهاند، تاریخنگاری خلخالی را که سراسر مغرضانه و تحریف است به سخره میگیرد و از تاریخ ایران و خوی و خصال کوروش دفاع میکند و این در نزد ملایان به معنای دفاع از طاغوت و فرهنگ طاغوتی است. همین جاست که ملاها لاک اسلام را از پشت او برمیدارند و آن دوگانگی را کشف میکنند و حرف او را باور ندارند. نویسندۀ مسلمان میباید در راستای سیاست فرهنگی حکومت اسلامی قدم بزند، اگر در مدح و ثنای آنان نمیسراید، دستکم خاموش بماند و تقیه کند. قلم علیاکبر سیعدی سیرجانی ثنا گو نیست و در این راه نمیچرخد. در زندان نیز انگشتهایش میلرزد و انگار «بازجوی عزیز» دست او را مانند معلمی دلسوز گرفته و وادارش کرده تا توبهنامهاش را بنویسد و به اشتباهات گذشتهاش اقرار کند.
اگر به مسیری که سیرجانی از روز انتشار اولین نامهاش تا روز دستگیری و زندانی شدنش پیمود نگاه کنیم، متوجه میشویم که چگونه حاکمیت اسلامی، در این «خانه فرهنگ!» منزوی شده و به تنگنا افتاده است. مردم زیر پوشش سیاه اسلامی به راه خود میروند، ابتذال فساد و فقر و فحشاء بیداد میکند و فرهنگ و اخلاق اسلامی نقاب کریهی است که بر چهره میزنند تا از گزند گزمه در امان باشند و به خیر و سلامت بگذرند. همۀ این ها از چشم علیاکبر سعیدی سیرجانی پنهان نمیماند و در حد بضاعت و وسعت دید و نگاهش قلم میزند. منتهی خطری از جانب او متوجۀ حکومت نبود و نوشتههایش آسیبی به آن ها نمیرساند. ولی وحشت ملاها از عقیم ماندن سیاستهای فرهنگی و «هجوم فرهنگی غرب و طاغوت»، سماجت و اصرارشان برای اسلامی کردن فرهنگ ایران، دایره را چنان کوچک و محدود میکند که پای آدمی مثل سعیدی سیرجانی نیز از آن بیرون میماند. او را از خود میرانند، همۀ روزنههای امید را به رویش میبندند تا آنجا که پیرمرد وادار میشود تا نامهای به خارج بنویسد و ار همۀ هموطنان بخواهد تا در چاپ و انتشار کتابهایش او را یاری کنند. انگار نمیداند در چشم حاکمیت، همۀ ایرانیان این سوی مرز بیگانهاند و نوکر صهیونیسم و امپریالیزم و دشمن خونی اسلامی و تماس با صهیونیزم ، تاوانی دارد که باید پرداخت.
تمهیدات مرگ او را در یک چشم بر هم زدنی فراهم میکنند و زمینه را میچینند. ناگهان به یاد میآورند که سیرجانی جیرهخوار ساواک بوده، پنهانی مشروب میخورده، تریاک قاچاق میکرده و لابد برای اینکه دچار سکتۀ قلبی نشود چند بستی تریاک میکشیده و آخرهای شب لواط میکرده و دمدمای سحر با اجانب و بیگانگان تماس میگرفته است.
سیرجانی را دستگیر و به زندان میکشانند و تا مدتها خبری از او نیست. در این مدّت لابد تلاش میکنند تا اشتباهاتش را یکایک به یاد بیاورد. روشنفکران و نویسندگان مترّقی ایران که از دیر باز درصددند «کانون» را احیا کنند، نامهای با چند امضاء مینویسند و از مراجع قانونی میخواهند به کار نویسندۀ دربند رسیدگی کنند، «اقرار نامه» و «توبه نامه» سیرجانی را منتشر میکند و تنی چند از آن ها را به بازجوئی میکشند و در نهایت عزّت و احترام آن ها را زیر فشار قرار میدهند تا در تکذیب نامۀ قبلی، نامۀ دیگری در رسانههای گروهی منتشر کنند «حالا که جرم و گناه علیاکبر سعیدی سیرجانی مسجل شده و خودش به همۀ اتهامها گردن گذاشته چرا نامهتان را پس نمیگیرید؟!»
احضار و بازجوئی، تهدید و ترغیب نویسندگان سرشناس ایرانی ادامه مییابد و به نتیجۀ دلخواه نمیرسد. در این روزها، سیرجانی و معضل او در کانون مسائل سیاسی ایران قرار دارد و در چهار گوشۀ دنیا و در هر کجا که دلی برای آزادی ایران میطپد. از چپ و راست و میانه، به حمایت از او به پا خاستهاند. ولی تمام تلاش روشنفکران خارجی و داخلی جان سیرجانی را نجات نمیدهد و در زندان دچار سکتۀ قلبی میشود و از دنیا میرود.
مرگ علیاکبر سعیدی سیرجانی در زمانی اتّفاق میافتد که حرکت بطئی روشنفکران و نویسندگان مترّقی ایران بیرونی میشود و در نامۀ سرگشادۀ «ما نویسندهایم!» تجلی مییابد. انعکاس جهانی این نامه، حاکمیت را سراسیمه میکند. تا این جنبش را در نطفه خفه کنند و یا دستکم به خاموشی و عقبنشینی وا دارند. تیغ بر گردن «سیرجانی» میگذارند و آنگاه شمشیر خونین را بر درگاه «خانه فرهنگ اسلامی!!» میآویزند. بند از پوزۀ هتاکان برمیدارند و در نشریات رسمی، از یمین و یصار بر «دشمن» میتازند و هر روز نویسندهای را به لجن میکشند. انگشت شماری که زانوهاشان از هراس سست شده، هر کدام به بهانهای کناره میگیرند و عدهای که از وحشت شعورشان مختل شده در نامهها و مصاحبهشان هذیان میگویند و بی شماری، خاموش، خون دل میخورند و دندان بر جگر میسایند.
قبای فرهنگی ملاها که از احکام الهی گرفته شده، بر قامت مردم ایران راست نمیآید. مردم ما، زیر پوشش زمخت فرهنگی که با روزگار امروزی هیچ سنخیتی ندارد، دچار خفگی شدهاند و ملاها نیز به تنگنا افتادهاند و از سر یأس و نامرادی هر روز به جنایتی تازه دست میزنند. هفده سال آزگار است که قدرت سیاسی را تسخیر کردهاند و مردم را به اسارت در آوردهاند ولی از تسخیر روح مردم درماندهاند. دشمنان سیاسی را قلع و قمع کرده و یا از وطن تاراندهاند، چند میلیون ایرانی را به جلای وطن وا داشتهاند که این خود جلوهائی از مقاومت فرهنگی مردم ماست ـ و بی شماری را خانهنشین کردهاند و با همه این تلاشهای مذبوحانه، در اسلامی کردن فرهنگ ایران درماندهاند. در این کارزار، از شمشیر دو دم نیز کاری ساخته نیست و جز ویرانی حاصلی به بار نمیآورد. تاریخ ما نشان داده که اسلام در ایران ظرفیّت آن را ندارد که به فرهنگ تبدیل شود. سماجت و ابرام ملاها بر این امر، جامعۀ ما را قهقرا کشاند و چنین است که امروز، مردمی در تباهی روزگار میگذرانند!
آخر ژانویه 1995 پاریس
حسین دولت آبادی