Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

 رؤیایِ کبوترها و چلچله‌ها

Posted on 11 اکتبر 202411 اکتبر 2024 By حسین دولت‌آبادی

        فصلی از « خاک دامنگیر»

خاموشی! برق‌ آسایشگاه خاموش‌ بود و من مثل هر شب به‌‌ خفاشی خیره شده بودم که از ‌سقف آویزان مانده بود و از جا جنب نمی‌خورد. خفاشی بزرگ که مانند سایرخفاش‌ها پرواز نمی‌‌کرد و در تاریکی شب به دنبال طعمه نمی‌رفت. بلکه با آن تنها چشم زرد روشن‌اش به ‌من خیره شده بود و انگار منتظر فرصت مناسب بود.

آه نفرین بر این مغز خسته و خیال آشفته!

باری، مانند هر‌شب بی‌خواب شده بودم، درکمدم را نیمه باز گذاشته بودم و در نور بی‌رمق چشم خفاش به‌تصویر فرشتۀ سوسن آب نگاه می‌کردم و نمی‌توانستم چشم از او بردارم. نیمه‌هایِ شب به شانه غلتیدم، در کمدم را بستم؛ محبوبه‌ام را زندانی کردم؛ کلید را زیر بالش، زیر سرم گذاشتم تا شاید او را از یاد می‌بردم و چند ساعتی می‌خوابیدم. گیرم بی‌فایده! خواب از سرم کوچ کرده بود؛ مدام از این شانه به آن شانه می‌غلتیدم و هر بار که بازوی برهنه‌ام به تخت فلزی و سرد می‌خورد، چندش‌ام می‌شد، پشت‌ام می‌لرزید؛ دوباره روی شانۀ راست می‌خوابیدم و از پنجرۀ باریک به ‌شب نگاه می‌کردم. شب سیاه و ساکت بود و من شب‌های برفی و سفیدی را به‌‌یاد می‌آوردم که سکوت سنگین و وهم‌آورش در هوا یخ زده بود و در آن کوچۀ خلوت، زیر گلمیخ چکمه‌های من ترک بر می‌داشت، شب‌هائی که درسرمای استخوان‌سوز یقة پالتوم را بالا می‌کشیدم و در کوچۀ پوشیده از برف رو به‌ خانه می‌رفتم و ترانۀ «مرا ببوس» را با سوت می‌زدم. در زندان هرشب این مسیر را بارها و‌بارها می‌رفتم ولی هرگز به آن پنجرۀ روشن نمی‌‌رسیدم و هیچ کسی در خانه را به روی من باز نمی‌کرد و مرا در آغوش نمی‌گرفت و نمی‌بوسید.

«به چی فکر می‌کنی میرزا؟ چرا شب‌ها نمی‌خوابی؟»

بلبل شبی چند بار به دستشوئی می‌رفت و تنها کسی بود که متوجه بی‌خوابی‌های من می‌شد و به شوخی برگزار می‌‌‌‌‌کرد. من برای شاهپرکِ او از آبادان نامه می‌نوشتم و در‌گوشۀ کاغذ پروانه‌ای زیبا می‌کشیدم و دخترک به قدرانی بابا را از راه دور می‌بوسید.

«تو مگه سلس‌البول داری؟ چندبار می‌ری دستشوئی؟»

دست‌ام را گرفت و با هم به حیاط زندان رفتیم

«دکترجان، به بول و سلسۀ من کاری نداشته باش، بگو چه مرگته؟ ها؟ لابد فکر دادگاه افتاده توی کله‌ت؟»

«کاش فقط فکر دادگاه و محاکمه بود.»

«کاتب، از روزی که دماوندی آزاد شده؛ تو کسل شدی.»

 «دماوندی یه دوستی تو ستاد داره؛ یارو پرونده ش رو جلو انداخت، می‌دونی، بنگاهی جماعت…»

«بنگاهی هرچه بود تو رو خیلی دوست داشت.»

«می‌دونم، من به چیز دیگه فکر می‌کنم، آخه چرا نمی‌شه از ارتش استفعا داد؟ چرا؟… یه نفر پشیمون شده و دیگه نمی‌خواد در ارتش بمونه، چرا باید دادگاهی، محاکمه و زندونی بشه؟»

«مگه روز اول بتو نگفتن ارتش چرا ندارد؟»

 «نه، منطقی نیست، اگه ارتش استعفا رو قبول می‌کرد، من فراری نمی‌شدم و سر و کارم به دادگاه و زندون نمی‌افتاد.»

«انگار خیلی دلت واسۀ دلبر توی کمد تنگ شده؟»

«بلبل، در این سه ساله، دو بار منو محاکمه کردن، چند روز دیگه دوباره باید برم دادگاه، دلشوره دارم. من دو دفعه فرار کردم، اگه واسۀ هر فرار به من جداگانه زندونی بدن…»

«مگه ناخوش بودی که خودتو معرفی کردی؟ بعد از دو‌سال و نیم فرار و غیبت دیگه کسی دنبالت نمی‌اومد.»

«یه افسری ضامن من شده بود، جناب با داداشم آشنا بود، به خاطر برادرم مجبور بودم.»

بلبل خمیازه‌ای کشید و از بیخ دیوار برخاست:

«راستی چرا از پزشکیار قرص خواب نمی‌گیری؟»

«بچۀ نوغان قول داده برام شیرۀ تریاک گیر بیاره.»

«بچۀ نوغان بنگی‌‌ست، اگه صد تا چاقو بسازه یکیش دسته نداره. به امید اون نباش. یا حق، من میرم جیش کنم.»

«دیدی؟ نگفتم جیش بلبلک داری؟»

… روز جمعه بود و مثل همة جمعه‌‌ها ملال آور و کسالت بار. زندگی و زیبائی‌های پائیز در آن‌سوی دیوارهای بلند زندان مانده‌ بود و ملال و‌کسالت مانند دود سیگار در هوا موج می‌زد. زندانی‌ها کسل، خموده و دمغ با زمانِ سمج کلنجار می‌رفتند. وجود زمان در ‌جمعه‌ها بهتر محسوس بود و دم به دم با رنج معنا می‌‌شد؛ در پشت میله‌ها. شماری روی تخت‌ها دمرو افتاده، پوزه به ‌بالش می‌مالیدند و درانتظار خوابی که نمی‌آمد شابه به شانه می‌‌شدند. در‌خواب انگار  وجود زمان را احساس نمی‌کردند، خواب تنها علاج و درمان زمان بود که مثل لاک پشت به ‌کندی می‌گذشت و دل‌آشوبه می‌آورد. روزهای جمعه، زندانی‌ها زمان را با خواب علاج می‌کردند، چند نفر این‌‌جا و آن‌جا گرد می‌نشستند، جوک و لطیفه می‌گفتند و سیگار می‌کشیدند چند نفر سرگرم بازی شطرنج بودند و سربازها سرگرم نظافت و دیگر هیچ…!

پشت پنجره برگ‌های زرد و نارنجی درختی تنها در نسیم می‌لرزیدند و تکّه‌ای از آسمان آبی و‌ صاف از پشت میله‌های پنجره پیدا بود. همین! از ‌آسمان صاف و از ‌آرامش پشت نرده‌های پنجره خسته و بیزار شده بودم، از یکنواختی و تکرار بیزار شده بودم، آن یک‌نواختی و تکرار کسالت‌بار بیشتر از دوری دلدار آزارم می‌داد؛ ایکاش اتفاقی می‌‌‌افتاد، ای‌کاش آسمان‌ آشفته و دگرگون می‌شد، ای‌کاش ابرهایِ آسمان غضب می‌کردند، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌غریدند، تگرگ، باران و برف می‌بارید. ای‌کاش توفان زوزه می‌کشید و سوز سرما از پنجره می‌وزید. ای‌کاش، ای‌کاش! یکنواختی و تکرار گاهی مرا تا مرزهای جنون می‌برد، نفس‌ام درسینه‌ام گره می‌خورد. به آخر می‌رسیدم، مخ‌ام یخ می‌زد و ذهن‌ام فلج می‌‌‌شد و هیچ کاری از دست‌ام ساخته نبود. جمعه‌ها در برزخ گیر می‌افتادم و گذر از آن برزخ مشکل‌ترین کارها بود. اگر روحیه، اراده و‌ تخیّلی قوی نمی‌داشتم، نمی‌توانستم از آن بزرخ بگذرم و لاشه‌ام را از غرقاب و‌گرداب بالا بکشم و اگر در آن برزخ می‌ماندم نفله و تفاله می‌شدم.

جمعه بود، مثل همة جمعه‌های پیش، و پیش‌تر. سنگین بال و کسالت آور. هیچ چیزی تکان نخورده بود. درخت‌ تنها همچنان در‌ پشت میله‌ها سر‌می‌جنباند، گیرم رنگ پریده‌تر و رنجورتر، انگار ‌بوی پائیز را از راه دور شنیده‌ بود. در این سوی میله‌ها همان ولوله برای‌نظافت، همان وراجی‌ها و پرحرفی‌های صد من یک غاز، همان صورت‌های پژمرده، رنگ پریده، نگاه های خسته، دل‌های گرفته و حزن زده، خلق‌های تنگ و بی‌حوصله، دود سیگار و… روزها شبیه یکدیگر بودندند، هر لحظه تکرار لحظه‌های قبلی و بیهودگی که در ذهن‌ام مکرر می شد و این بیهودگی بود که مرا چنین سست و بی اراده کرده بود که حتا نوشتن این روزگار را بی فایده می‌دانستم و شاید اگر به ‌خاطر فرشتۀ سوسن آب نبود حتا نامه نمی‌نوشتم، هر چند احساس می‌کردم با نوشتن می‌توانستم این زندگی بیهوده و تهی را پرکنم و یکنواختی را از یاد ببرم. می‌توانستم از این طریق ارتباط فکری و روحی‌ام را با آن عزیز حفظ کنم و او را درخاطرم زنده و قابل لمس نگه دارم و حرف‌هایی را از سینه ام بیرون بریزم که مثل گورسنگی به قفسۀ سینه‌ام فشار می‌آوردند. افسوس، گرد و غبار اندوه بر روح‌ام نشسته بود و چندان خموده و کسل بودم که واژه‌های گرم عاشقانه در هوا یخ می‌زدند. آه جهنم! طفره می رفتم. کاغذ و قلم را کنار می‌گذاشتم و دو باره توی راهرو راه می‌افتادم.

« سلام آقا، مزاحم نشدم؟»

برگشتم، گماشتة سابق سرگرد افغانطلوعی را شناختم. من با رفسنجانی در بازداشتگاه قصر فیروزه آشنا شده بودم. در‌‌آن‌جا به من گفته بود که او را به دلیل اهانت به فرمانده‌‌اش زندانی کرده بودند. گیرم رندان به مرور فهمیده بودند که کاسه‌ای زیر نیمکاسه‌ بود و گماشته به جرم دیگری زندانی می‌کشید. باری، رفسنجانی را چند‌روز بعد از ما به زندان نظامی جمشیدیه مننقل کردند؛ از آن‌جا که می‌دانستم در منزل سرگرد چه شاهکاری انداخته بود، دلچرک بودم و با سردی با او برخورد می‌کردم. با این‌همه یک‌بار برایش نامه و گزارش نوشتم. این بود تا روزی که از دادگاه تجدید نظر برگشت و در راهرو آهسته سلام کرد.

«ها رفسنجانی، چقدر توی یقلوی‌ت انداحتن؟»

رنگ‌‌ گماشتۀ سرگرد پریده بود؛ چشم‌هایش گود افتاده و اشک آلود بود. بغض در گلو، با صدای لرزانی گفت:

«پنج سال، بنج سال آقا…»

من آئین نامة دادرسی ارتش را بارها و بارها خوانده بودم، ماده‌ها و تبصره‌هایش را کم و بیش حفظ بودم و می‌دانستم بیشتر از این باید برایش حبسی می‌بریدند. جرمی که او مرتکب شده بود از سه سال تا یازده سال زندانی داشت. جواب داد:

«دادگاه پنج سالشو به جوانیم بخشید.»

گماشته به دختر‌ بچّة هفت ساله جناب سرگرد تجاوز کرده بود. فاجعه! دخترک مدتی در بیمارستان بستری‌شده بود و تعادل روحی اش را گویا از دست داده بود.

«دخترک چی؟ اون طفلی چی؟ اون تو روی می‌بخشه؟»

«رو سیاهم آقا، تو رو خدا منو بیشتر شرمنده مکن»

بارها و بارها اعمالی بدتر از این از گماشته‌ها سر زده بود؛ گیرم‌ افسرها، تاج سر جامعه، که خود را سرور دیگران می‌دانستند عبرت نمی‌گرفتند. افسری بر من مگوز در جمشیدیه زندانی بود که زرداب‌ام به هم می‌زد. افسری‌‌‌ که هر روز با شورت سفید کوتاه از طبقة بالا، از بند افسرها، به قصد هواخوری به حیاط زندان می‌آمد، عینکی دودی به چشم می‌زد، روزنامه‌ای به دست می‌گرفت و رو به آفتاب می‌نشست و تا زمانی ‌که دوستان‌اش یکی‌یکی برای بازی والیبال از راه نمی‌رسیدند، روزنامه می‌خواند و هراز گاهی خرده فرمایشی می‌کرد، به سربازها و حتا به درجه‌دارها دستور می‌داد:

«بیا اینجا پسر، هی، هی یابو با تو هستم!!»

سرباز اتاقدار ما در آن گوشه ایستاده بود؛ حواس‌اش نبود، دیر جنبید؛ شیلنگ انداز رو به افسر شورتی رفت و زیر لب گفت:

«بله جناب سروان، فرمایش؟»

 افسرشورتی ته سیگارش را انداخت، از جا برخاست و بی سبب به سرباز اتاقدار ما سیلی زد. آی، قرتی! طاقت نیاوردم رو به روی او ایستادم و به تلخی اعتراض کردم:

«جناب، این سرباز مثل من و تو و سایرین زندونی‌ می‌کشه، این‌جا هیچ وظیفه‌ای نداره، نوکر من و تو نیست.»

«سرباز وظیفه هر جا که باشه، سربازه.»

«چی؟ این بیچاره عیالواره، زن و سه تا بچه تو ولایت داره، هزار و یک جور بدبختی و گرفتاری داره، به‌ خاطر اونا فراری شده،

مگه ندیدی؟ متوجه نشد، حواسش جای دیگه بود…»

«این الدنگ‌های بیشعور رو هراز گاهی باید کتک زد و گرنه پر رو می‌شن و از ما فرمون نمی‌برن.»

اسد شراب از راه رسید و با صدای بلند گفت:

«بیا بریم میرزا، بیا، بیخود و بی‌جهت نیست که گماشته‌ها ترتیب اهل و عیال افسرها رو میدن؛ حق دارن به خدا…بیا، بیا.»

سربازی که دو سال به رایگان درارتش خدمت می‌کرد و هر بار از جانب سرکرده‌ها شماتت می‌دید و تحقیر می‌شد، اگر فرصتی می‌یافت، بی‌شک انتقام می‌گرفت و روی آن‌ها خال می‌گذاشت.

«آخه این قرتی خیال می کنه سربازها نوکر باباشن.»

«بیا، بیا، صدبار گفتم با ابنه‌ها درگیر نشو.»

همراه بلبل به راهرو زندان برگشتم، گوشبرانی از نمازخانه بیرون آمد، عنق و سر به زبر از کنار ما گذشت:

«دیدی؟ این مردک بالأخره خودکشی ‌می‌کنه.»

«به تخم پسر آینده‌م، جهنم، بیا، بی‌خیال.»  

آخرین بار گوشبرانی ‌با یکی از همشهری‌هایش درگیر شد، کتک مفصلی خورد؛ ماجرای دعوا و درگیری آن‌ها به گوش رئیس زندان ‌رسید، جناب هر دو نفر را به مدت بیست و چهار ساعت به ‌انفرادی انداخت. فردای آن روز گوشبرانی را به آسایشگاه آن طرف راهرو منتقل کرد تا دور از سایرین زندانی ‌می‌کشید و با هیچ کسی تماس نمی‌گرفت. ‌گوشبرانی که از همه جا طرد شده بود و زندانی‌ها او را با دعوا، خفت و خواری از همۀ آسایشگاه‌ها بیرون کرده بودند،

در آسایشگاه انتهای راهرو؛ در جوار مسجد مجاور شده بود.

«دلم به حالش می سوزه، طفلی تنهائی دق میاره.»

روزهای جمعه که دل‌ام می‌گرفت و نزدیک نمازخانه قدم می‌زدم، به کنجکاوی نگاهی گذرا به آسایشگاه خالی می‌انداختم و می‌گذشتم. گوشبرانی روزها روی تخت دراز می‌کشید، دستمالی به سرش می‌بست، با انگشت‌ سبابه سوراخ‌های بینی‌اش را می‌کاوید و مبهوت به ‌سقف نگاه می‌کرد؛ در‌آن‌جا نیز نگران جوش‌های صورت، خواب و خم موهایش بود. به همین خاطر دستمال می‌بست تا شاید به یک سو می‌خوابیدند و به مرور خو می‌گرفتند. گه‌گاهی به حیاط زندان می‌آمد، در گوشه‌ای دوراز زندانی‌ها می‌ایستاد و انگشت به دماغ و حیران به جائی ناپیدا نگاه می‌کرد. شب‌هائی که به تماشای برنامۀ تلویزیون به‌سالن می‌آمد، مدتی سر‌پا می‌‌ایستاد؛ به‌دیوار یله می‌داد و بعد ناگهان بیرون می‌دوید، توی راهرو راه می افتاد و مثل گربه‌ای که سبیل‌هایش را قیچی کرده باشند، گیج و منگ، تلوتلو می‌خورد و گاهی بی خود و بی جهت بشکن می‌زد.

گوشبرانی به شش ماه زندان محکوم شده بود، بیش از یک ماه از محکومیت‌اش باقی نمانده بود، با این‌همه روزی که از دادگاه برگشت، روی تخت دمرو ‌افتاد و یک فصل گریه کرد. هیچ کسی به او محل نگذاشت، روی لبّۀ تخت نشستم و به دلداری گفتم:

«ای بابا، بچه نشو، تا چشم بزنی این یه ماه تموم می شه.»

هوار کشید و مرا جلو زندانی‌ها سنگ روی یخ کرد:

«برو کنار، برو کنار؛ دست از سرم بردار، برو کنار….»

 گوشبراتی به زندانی‌ها به چشم «له‌له باشی» نگاه می‌کرد و انتظار داشت تا نازش را می‌کشیدند؛ او را در‌بستری ازگل خوشبو می‌خواباندند و لی‌لی به لالایش می‌گذاشتند. آن موجود لوس، نُنُر و از خود‌راضی به دیگران اهمیتی نمی‌داد؛ به زندانی‌ها فکر نمی‌کرد و از وجود ذیجود خودش یک سر سوزن فراتر نمی‌رفت. گوشبرانی مردی که شیفتۀ خویشتن خویش بود، تنها مانده بود، از تنهائی به تنگ آمده بود و نمی‌دانست چه خاکی به سرش بریزد.

«برو گوشبرانی رو صدا بزن، بگو تلویزیون فیلم داره.»

سرباز اتاقدار ما رفت و خیلی زود برگشت:

«خوابیده؛ ملافه روتوی سرش کشیده، خوابیده.»

«میرزا، تو چرا اینقدر دلواپس این گه لوله ای؟»

«می‌ترسم کار بالأخره دست خودش بده.»

جان وین؛ سرکردۀ ارتش طفر نمون آمریکا سرخپوست‌ها را قتل عام کرد و دلیجان‌ها را از بیابان بایر گذارند، فیلم سینمائی تمام شد و زندانی‌ها بر خاستند. بچۀ نوغان از ته سالن ناهارخوری اشاره کرد و به من چشمک زد. بلبل متوجه شد و آهسته گفت:

 «رفیق شاعرت انگار برات مواد گیر آورده.»

اکبر و اصغر اهل محلۀ نوعان مشهد بودند و مانند دوکبوتر   همباز با هم می‌پریدند. اصغر با ذوق بود، گاهی نمایشنامه‌ای کمیک می‌نوشت و زندانی‌ها به مناسبت اجرا می‌کردند. اکبر‌علاقۀ وافری به ماری جووانا؛ بنگ و مواد مخدر داشت، هربار او را برای بازپرسی یا دادگاه از زندان بیرون می‌بردند، سبیل دژبان‌ها را چرب می‌‌‌‌کرد؛ در راه بازگشت، سری به ‌کوچۀ عرب‌ها می‌زد، حشیش و مارجووانا می‌خرید و روز بعد، به عمد دعوائی راه می‌‌‌انداخت تا جناب او را به ‌انفرادی می‌فرستاد. دو هفته تنها توی سلول می‌ماند، بدون دردسر و سرخر حشیش و ماری جووانا می‌‌‌کشید و به قول خودش روزها تا عرش اعلا بالا می‌رفت و آن بالا سیر و سیاحت می‌کرد. باری، اکبر نوغاتی توی راهرو به من نزدیک شد، قوطی کبریت را کف دست‌ام گذاشت و زیر گوش‌ام به پچپچه گفت:

«یه ماش شیره گرفتم… شیره‌ای جماعت جون به عزرائیل میده، ولی جیرۀ شیره ش رو به کسی نمیده.»

اسد شراب از ما فاصله گرفت و به مردی پیله کرد که زن و دو فرزندش را با برق کشته بود. شمس شکیبا، آن مرد ریزه اندام انگار سال‌ها در زیرزمین زندگی کرده بود؛ رنگ آفتاب ندیده بود و مثل ماست سفید شده بود. شمس شکیبا مرا به یاد افسرهای نازی می‌انداخت و روایت او را از خودکشی خانوادگی باور نمی‌کردم. بنا به ادعای شمس شکیبا نوبت به او که رسیده بود، فیوز برق پریده بود و او موفق به خودکشی نشده بود.

«نوبت به اولیا که رسید آسمون تپید؟ آره شمس العماره؟»

«آقا، به خدا قسم پریز برق پرید و من نمردم.»

«آیشمن، تو‌ باید اول خودت رو می‌کشتی و بعد بچه‌ها رو. گیرم دیر نشده؛ دیگرون بزودی زحمت این‌کار رو می‌کشن.»

شاید اگر دفاعیۀ شمس شکیبا را تنظیم کرده بودم؛ به راز آن فاجعه و جنایت هولناک پی می‌بردم، نمی‌توانستم، مدام بهانه می‌آوردم و طفره می‌رفتم. هر بار با مشاهدۀ پوزۀ باریک آن موش صحرائی ترسی ناشناخته و موهوم، مثل جریان برق، از تار و پود وجودم گذر می‌کرد؛ پوست تن‌ام مور مور می‌شد و می‌لرزید. مگر ممکن بود پدری همسر و دو فرزندش را آگاهانه، با‌سیم برق به قتل برساند؟ راستی چرا؟ چه اتفاقی در زندگی آن‌‌ها افتاده بود و چرا به آن مرحله از یأس و نا امیدی رسیده بود؟ خیانت؟ فقر؟ جنون؟ شاید دیوانه شده بود؟ هر چه بود و نبود قتل بچه‌هایِ بی‌گناه اثر مخربی داشت، روحیه‌ام خراب شده بود و دیگر علاقه‌ای نداشتم تا در نامه‌هایم در بارۀ روز و روزگار زندانی‌ها بنویسم. نه، حوصله و‌دل و دماع برایم نمانده بود، بلبل آزاد شده بود و کبوترهای همباز را به زندان شهربانی بردند. روز ‌آخر، زندانی‌ها آن‌ها را با سلام و صلوات تا پشت دروازه بند بدرقه کردند. اکبر قوطی کبریت‌اش را به یادگار توی جیب پیراهن‌ام گذاشت و با لهجۀ مشهدی گفت:

«ما رو حلال کن میرزا جون، دنیا پر‌شب روزه میرزا، کسی چه می‌دونه شاید یه روزی پیدات کردم.»

پس از آزادی بلبل و انتقال اکبر و اصغر، کبوترهایِ همباز نوغان روحیه‌ام خراب‌‌‌‌‌تر شد و شب‌ها بی‌خوابی به‌ سراغ‌ام می‌آمد. تحفۀ اکبرنوغانی اگر ‌‌‌چه آرامبخش بود، مرا لخت و بی‌‌حس می‌کرد، ولی بی‌خوابی‌ام را علاج نمی‌کرد. از این گذشته اکبر رفته بود و من از خیر مخدرات گذشته بودم. باری، تحفۀ اکبر نوغانی را سرشب یکجا با چای داغ بلعیدم، نشئۀ، کرخت و لمس شدم و مانند سال‌ها پیش، مانند آن شبی که در قلعۀ گالپاها عقرب نیش‌ام زده بود و در شیره کشخانه «خاتون ماست‌آو» چند سرشیره کشیده بودم، سرتا سر شب، خواب و بیدار و سبکبار روی ابرها نشسته بودم و شاد و سرخوش به ‌سوی ولایتی می‌رفتم که سال‌های کودکی‌ و جره‌گی‌ام در آن جا گذشته بود و‌ هنوز کوچه پسکوچه‌های قلعه، خانه‌‌های خشتی و گبندی، دشت و بیابان‌ و تپه‌های ماسه‌ای را به روشنی به یاد داشتم. شگفتا که هیچ چیزی تغییر نکرده بود؛ کبوترهایم روی بادگیر خانه نشسته بودند و رو به جاده‌ای گردن می‌کشیدند که از کوهسرخ می‌آمد و به شهر سبزوار می‌رفت. کبوترها انگار منتظر و چشم به راه من بودند و چلچله ها روی تابی که چند سال پیش با گل به ‌سقف ایوان چسبانده بودم، تاب می‌خوردند و به شادی ولوله می‌کردند. کسی در شاه نشین با صدای بلند حرف می‌زد، صدای فرشتۀ سوسن‌ آب را شناختم؛ چند قدم به‌ آن سو برداشتم، او را به نام صدا زدم، جواب نداد؛ در نیمه راه منصرف شدم و از پله‌های ایوان بالا پیچیدم. دَرِ اتاق نشیمن باز مانده بود، پیرمردی مافنگی کنار بساط شیره کشی روی ‌شانۀ چپ دراز کشیده بود و حقۀ وافور را روی شعلۀ لرزان درون حباب زرد و چرکمرد گرم می‌کرد. آن مرد لاغر و سیاهزرد به‌نظرم آشنا می‌آمد، به کربلائی عبدالرسول دلاک شباهت داشت، پدرم از مدت‌ها پیش شیره نمی‌کشید و لب به وافور نمی‌زد؛ لابد «علیرضا گاندی» بود که به خانۀ ما آمده بود و حقۀ وافور را برای زنِ همسایه گرم می‌کرد؛ شاید آن خربزه‌های خراسانی را برای من بریده بودند و توی مجمعه چیده بودند. باری، از زندان آزاد شده بودم و قلب‌ام از شوق درون سینه‌ام می‌تپید، ناگهان نگاه‌ام به دست‌هایم افتاد، آه، دست خالی به خانه برگشته بودم؛ میوه، شراب و شیرینی نخریده بودم. سراسیمه شدم؛ روی پاشنۀ پا چرخیدم تا برگردم و بخرم. پدرم چشم از شعلۀ نازک لرزان درون حباب برداشت؛ نگاهی گذرا به من انداخت و به سردی تعارف کرد. دلچرک و دلخور به‌ نظر می‌رسید و انگار از آزادی‌ من خوشحال نبود؛ یکدم جلو در اتاق پا به پا کردم و منتظر شدم تا شاید فرشتۀ سوسن آب می‌آمد و او را سخت در آغوش می‌کشیدم و می بوسیدم. گیرم بی فایده. چلچله‌‌ها بالای سر پدرم پرپر زدند، شعلۀ درون حباب چرکمرد خاموش شد؛ لامپا از ‌طاقچه افتاد و اتاق در تاریکی فرو رفت:

«زن جلب‌ها. زن جلب‌ها…»

چلچله‌ها در‌تاریکی وحشتزده جیع ‌کشیدند پر و بال به‌ در و دیوار ‌کوبیدند، با جیغ پرنده‌ها از خواب پریدم؛ نگاه‌ام به چشم زرد خفاش معلق سقف آسایشگاه افتاد و همه چیز را به‌‌تلخی به ‌یاد آوردم: «آه، زندان.» رو به‌پنجره به شانه چرخیدم. ماه نزار از پشت میله‌ها به زندانی‌هائی نگاه می‌کرد که روی تخت‌های ارتشی، به راحتی خوابیده بودند و با‌آهنگی موزون خرنش می‌کردند. هنوز از فضای زادگاه‌ام بیرون نیامده بودم و افسوس‌ می‌خوردم ار این که پیش از بوسیدن فرشته به زندان برگشته بودم و این‌ لذت حتا در خواب نصیب‌ام نشده بود. باری، هنوز چند ساعت به صبح و بیدار باش مانده بود و اگر آن شب نمی‌خوابیدم، بی‌شک فردا، در دادگاه سرم درد می‌گرفت و نمی‌توانستم از خودم دفاع کنم و دفاعیه‌ام را آن طور که باید و شاید بخوانم. سرشب به همین نیت تحفۀ اکبر را یک‌جا بلعیده بودم تا راحت می‌خوابیدم، گیرم بی فایده، تا بیدار باش در مرزهایِ خواب و بیداری چرت زدم و با عربدۀ گوشخراش آجان کوهی، ارشد زندان، چرت‌ام پاره شد و در دادگاه نظامی با سردرد، گیج و منگ روی نیمکت متهم نشستم. تا آن روز دو بار در ستاد نیروی هوائی ارتش محاکمه شده بودم، دادگاه، تیمسارها و سرهنگ‌ها را از نزدیک دیده بودم و با مراسم دادگاه و شیوه و شکل برگزاری آن آشنائی داشتم. باری، هیچ چیزی دردو سال و نیم غیبت من تغییر نکرده بود و تازگی نداشت، با این‌همه گفتگوی دادستان و رئیس دادگاه، پس‌از قرائت کیفرخواست جالب و هیجان – ‌انگیز بود. من که پیه یک سال زندان را به تن‌ام مالیده بودم، غافلگیر شدم و یکه خوردم. بنا به ‌آئین نامۀ دادرسی ارتش و گفتۀ دادستان، اگر فردی از ابواب جمعی دو جرم مرتکب می‌شد، دادگاه جرمی را مد نظر می‌گرفت که سنگین‌تر بود و بر اساس آن جرم او را محاکمه و مجازات می‌کرد. با این حساب محکومیت من از یک سال به‌شش ماه تخفیف می‌یافت. اگر آن مدتی را که در‌‌پایگاه یکم مستقل شکاری زندانی شده بودم، به حساب می‌آوردند، من بیش از محکومیت‌ام حبسی‌کشیده بودم و باید آزاد می‌شدم. با وجود این دادگاه برگزار‌شد و ششماه حبس تأدیبی بدون فرجام را تأیید کرد. در پایان آن نمایش تکراری منشی دادگاه آهسته گفت:

«شاید اگه برگۀ بازداشت اون چند ماه روی پرونده‌‌ت بود، امروز آزاد می‌شدی.»

«جناب، ولی من بیشتراز ششماه زندونی کشیدم.»

«می‌دونم، باید صبرکنی تا مراحل قانونیش طی بشه.»

«تا کی باید صبر کنم؟ چند روز؟»

«زیاد طول نمی‌کشه، تا دوشنبه تکلیفت روشن می‌شه، در

هر حال شما از ارتش اخراج شدین.» 

دادگاه تجدید ‌نظر اتفاقی میمون و غیر منتظره بود. من که با تصورات و چشمداشت دیگری به دادگاه رفته بودم و هرگز گمان نمی‌کردم به سادگی دست از سرم بر ‌می‌داشتند و از نیروی هوائی اخراج‌ام می‌کردند، با شنیدن حکم دادگاه جا خوردم؛ آن‌چه را که هرگز انتظار نداشتم اتفاق افتاد و انگار دستی نامرئی مرا از ته چاه سیاه ویل بالا کشید؛ خورشید درخشید و روشنائی آنقدر زیاد شد که چشم‌هایم را بستم و بی‌اختیار دست روی سینه‌ام گذاشتم تا شاید قلب‌ام آرام می‌گرفت و خودش را بی‌تابانه به قفس نمی‌کوبید. گروهبان مراد میگونی که ‌کنارم نشسته بود، پی به ‌احوال‌ام برد؛ دست روی دست‌ام گذاشت و زیر گوش‌ام به پچپچه گفت:

«تبریک؛ هفتۀ دیگه با هم آزاد می‌شیم.»

«من تا روزی که آزاد نشم باور نمی‌کنم.»

«مگه حرف‌های دادستان رو نشنیدی؟»

شادی‌ام با شک در آمیخته بود و روی پا بند نمی‌شدم، باید هرچه زودتر به فرشتۀ سوسن آب خبر می‌دادم و ماوقع را با او در میان می‌گذاشتم، اگر چه می‌دانستم بزودی به ملاقات‌ام می‌آمد و همه چیز را از پشت میله‌ها و توری سیمی به او می‌گفتم، با این‌همه طاقت نیاوردم و در نامه‌ای مختصر شادی‌ام را با او قسمت کردم و مثل هربار در نور بی‌رمق چراغ خواب آسایشگاه نوشتم که بزودی دوران هجران و فراق به سر می‌رسید، به خانه، پیش او بر می‌گشتم و بعد‌ از این هرگز او را تنها و چشم به راه و منتظر نمی‌گذاشتم تا شب‌ها پشت پنجره می‌نشست ‌و زانوی غم بغل می‌گرفت و روزها با پدر و مادرم، با آن پیرمرد و پیرزن غمگین روزگار می‌گذراند و غم و غصه‌اش را پشت چرخ خیاطی‌ پنهان می‌کرد و غمباد می‌گرفت. آری، بزودی تاریکی‌ها و مشکلات را پشت سرمی‌گذاشتیم و دوباره  زندگی را در کنار یکدیگر سرخوش و شادمانه از سر می‌گرفتیم:

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر

کنایتی است که از روزگار هجران گفت

 پس از دادگاه تجدید نظر رخسار روزگار ناگهان تغییرکرد، اخم و سگرمه‌هایش را گشود و به من لبخند زد. تا آن روز هربار که از پنجرۀ آسایشگاه به درخت‌های خزان زده نگاه می‌کردم، اندوه و دلتنگی‌ام با مشاهدۀ پائیز دو برابر می‌شد. گیرم آن روز، باد خنکی از پنجره می‌وزید و مرا به وجد می‌آورد. آسمان روشن‌تر شده بود و درخت‌ها زمزة دلپذیری داشتند. با وجود این هنوز شک و تردید از میان نرفته بود و آزادی‌ام را صد در صد باور نکرده بودم. اگر چه به خواب و رویا وتعبیرخواب معتقد نبودم، ولی خوابی را که پیش از دادگاه دیده بودم؛ مو به مو تعبیر شده بود و آنچه را که درخواب دیده بودم، در ‌بیداری اتفاق افتاده بود. درعالم خواب و رویا قفل در ‌چوبی خانۀ قدیمی ما با فشار مختصری بدون کلید باز ‌شده بود

و من ناباور ایستاده بودم و به کبوترها خیره شده بودم و آرام آرام

خانه، مادرم و بام‌های گلی و گنبدی کودکی‌ام را به یاد می‌آوردم.

«چند شب پیش خواب مادرم رو دیدم، امروز با تو نیومد؟»

«نه، با محمود آقا اومدم، منو تا اینجا رسوند و رفت.»

مادرم به ملاقات‌ام نیامده بود، فرشتۀ سوسن‌آب مثل هربار در آن گوشه پشت میله‌های اتاق ملاقات، از وحشت و نگرانی‌های مادرم می‌گفت و شکوه می‌‌‌کرد از این که گویا به او اعتماد نداشت و اجازه نمی‌داد تا تنها به‌تهران و به‌خانۀ پدر و مادرش می رفت. من مادرم را می‌شناختم و می‌دانستم که از مردم و جامعه می‌ترسید و از آن‌جا که مردی همراه نو‌عروس‌ نبود جرأت نمی‌کرد و او را در راه چهاردانگه تنها نمی‌گذاشت. باری، چشم از دهان او بر ‌نمی‌داشتم و در این فکر بودم تا او را به‌اصطلاح «سورپرایز» وغافلگیر می‌کردم. بهترین راه به نظرم روایت خواب و رویا، کبوترهای روی بادگیر و آن قفلی بودکه به سادگی باز شده بود.

«مادرتم دیشب خواب کفتر دیده بود، می‌گفت روی پشت بوم کفتربازی می‌کردی. می‌گفت پرنده تو خواب یعنی رهائی.»

«چی؟ گفت کبوتر تو خواب به معنای آزادی ست؟»

«تو مگه به خواب و به تعبیرخواب باور داری؟»

«نه، ولی خواب مادرم تعبیر شد عزیز، قراره آزاد بشم.»

من اوج خوشبختی او را زمانی با تمام وجودم حس کردم که خبر آزادی‌ام را شنید؛ زمانی‌که گل از گل‌اش شکفت، چهره‌اش مثل طفلی تبدار گُر‌گرفت و سرخ شد؛ زمانی که شادمانه از ته دل و بی‌‌پروا خندید و چشم‌هایش مانند ستارهای آسمان کویر در شب تاریک ‌درخشیدند، در‌ آن لحظۀ کوتاه عشق به‌‌تمامی متجلی شد. در آن لحظۀ کوتاه به عظمت عشق فرشتۀ سوسن‌آب پی‌بردم و فهمیدم که چقدر با سادگی، صمیمانه و صادقانه مرا دوست‌ ‌داشت. در آن لحظۀ کوتاه قلب‌‌‌ام از عشق و سعادت دو جانبه ‌تیرکشید و جناق سینه‌ام به شدت درد گرفت. در آن لحظۀ کوتاه فهمیدم که هیچ سعادت و موهبتی‌ بالاتر از عشق نیست و این که نازنینی تو را از صمیم قلب و بی‌شائبه دوست داشته باشد و همه چیزش را در راه عشق فدا و ایثار کند. عشق؛ عشقی را که من به مدت چندسال با نامه نگاری‌ها و پرگوئی نتوانسته بودم تفسیر و تعبیر و بیان کنم؛ فرشتۀ سوسن‌آب در یک لحظه، با آن خندۀ زیبا و دلپذیر و آن نگاه شیدا و برق چشم‌های اشک‌آلود ابراز و بیان کرد. نه، عشق با کلمه و کلام بیان شدنی نیست. عشق، عشقی که در‌آن لبخند زیبا و برق چشم‌های شهلا تجلی یافته بود، عمری مانند ستارۀ صبح در آسمان زندگی‌ام ‌درخشید و درخشید و هرگز غروب نکرد. هرگز..

«آقا یه سایۀ دستی عنایت می کنی؟»

دوستان و آشنایان‌ام یکی بعد از دیگری آزاد شده بودند و من روزهای آخر اغلب در راهرو تنها قدم می‌زدم.

«اسکوئی، من که گفتم شب میام آسایشگاه.»

«بله فرمودین، می‌خواستم با شما مشورت کنم.»

سنجراسکوئی با آن قد دراز و لاغر و کلۀ گرد و کوچک‌ که میان‌گودی شانه‌هایش فرو رفته بود، از پشت سر بی شباهت به عنکبوتی عظیم‌الجثه نبود؛  قفسة سینه لاغر و استخوانی اسکوئی  به طرز چندش آوری جلو آمده بود و چشم‌ها و طرز نگاه‌اش مثل چشم‌ و نگاه قورباغه بود. من از آن مرد سست عنصر، چاپلوس و متملق دوری می‌کردم و با او دوستی و رابطه‌ای نداشتم، با وجود این یک‌بار به درد دل اسکوئی گوش داده بودم؛ با سرگذشت او بی شباهت به سرگذشت سایر گروهبان‌های بی بند و بار و فاسد نبود، آشنا شده بودم و چند سطر سردستی یادداشت کرده بودم تا شاید اگر روزی حوصله و دل و دماغ می‌داشتم، به تفصیل می نوشتم.

 «سنجر به حجرۀ حاج آقا تلفن بزن بگو بابا غلط کردم که با دختر برادرت ازدواج نکردم و بی‌اجازۀ شما زن گرفتم، بگو گُه زیادی خوردم که به حرف شما گوش ندادم و وارد ارتش شدم، بگو حاجی‌آقا، بابا جان خواهش می‌کنم، التماس می کنم کرایۀ خونۀ ما رو بده، تا صاحبخونه زن بیچارۀ منو از خونه بیرون نکنه. بگو…»

«ببخشین، انگار شما رو عصبانی کردم، من…»

«کسی که خربزه می‌خوره پای لرزش می‌شینه سنجر، تو که پیزی زندونی کشیدن نداری، مدام آه و ناله می‌کنی چرا پیکان قسطی خریدی، معشوقه گرفتی، چرا الواتی، جنده‌بازی و و لخرجی کردی تا مجیور بشی از بانک و نزولخور و بقال و چغال وام بگیری و تا خرخره بدهکار بشی و سر از زندون دربیاری؟»

«خریت کردم آقا، مثل سگ پشیمونم، زن بیچاره‌م…»

بغض و دق دل‌‌ام را سر سنجر اسکوئی خالی کردم:

«دیر به ‌فکر زن بیچاره افتادی، برو، امشب میام می‌نویسم،

سرم درد می‌کنه، برو، تازه قرص مسکن خوردم.»

مراد میگونی، دوستی که در دادگاه با من محاکمه شده بود و پروندۀ مشابهی داشتیم، آن روز صبح با سلام و صلوات آزاد شده بود و لاشخورهای زندان وسائل و ماترک او را بین خودشان قسمت کرده بودند. پس از آزادی مراد میگونی مانند پرکاهی در خلاء رها شده‌ بودم، در هوا چرخ می‌زدم و چرخ می‌زدم و در یک‌جا آرام و قرار نمی‌گرفتم. پس از آزادی میگونی مثل هربار دلتنگی و اندوه به سراغ‌ام آمده بود؛ شقیقه‌هایم به‌شدت درد گرفته بود و مثل بچه‌ای مادر مرده بغض کرده بودم. اگر چه هربار رفیقی آزاد می‌شد، مدتی توی لک می‌رفتم و مدتی به من سخت می‌گذشت، ولی آن روز از همۀ آن روزهای سخت، سخت‌تر بود؛ چرا که منتظر بودم تا با او آزاد می‌شدم. آزادی میگونی مرا دوباره به شک انداخت، طاقت نیاوردم و تا ظهر صبر نکردنم؛ به دفتر زندان رفتم و از سرپرست جویا شدم؛ استوار آراسته در جریان نبود و نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده بود و چرا برگۀ آزادی من از ستاد نیروی هوائی نرسیده بود.

«شاید توی ستاد مشکلی پیش اومده.»

«سرکارآراسته، اگه می‌‌دونستم پرونده‌م کجا گیرکرده، چرا کارم گره خورده، خیالم راحت می شد.»

«بله، می‌فهمم؛ بلاتکلیفی زندونی رو اذیت می‌کنه. ولی من نمی‌تونم به ستاد تلفن بزنم و بپرسم. حق ندارم.»

هفته با دغدغه، اضطراب و انتظار و انتظار و انتظار به ‌آخر رسید و برگ آزادی نیامد. شک و تردید مثل خوره جسم و جان‌ام را می‌خورد و روز به‌ روز محزون‌تر و افسرده تر می‌شدم و یک‌دم از فکر‌ و خیال فرشتۀ سوسن‌آب بیرون نمی‌آمدم. ایکاش به او نگفته بودم و او را منتظر و چشم به راه نمی‌گذاشتم. هوای آزادی به سرم زده بود، بی‌ طاقت و بی‌حوصله شده‌ بودم و زمان کندتر از همیشه می‌گذشت و جمعه غمبارتر از سایر جمعه‌ها بود.

 پس از آزادی مراد میگونی، من هر روز بی صبرانه منتظر فردا بودم و فردا انگار سال‌های درازی با من فاصله داشت. دلهره، تشویش، اضطراب و بلاتکلیفی روزگارم را سیاه کرده بود. شاید اگر در دادگاه به من نگفته بودند که بزودی از زندان مرخص می‌شوی، سرم به اعمال‌ام بند بود و زندانی‌ام را می‌‌کشیدم، گیرم از روزی‌که از دادگاه برگشته‌ بودم، روحیّه و رفتارم عوض شده‌ بود. درمانده بودم، تحمل روزهایِ زندان دم به دم دشوار و دشوارتر می‌شد و تا روزی را به شب می‌رساندم جان‌ام به لب‌ام می‌رسید. مدام مضطرب بودم، قلب‌ام به شدت می‌تپید و در سینه‌ام آرام و قرار نمی‌گرفت. احساس می‌کردم که دم به دم، ساعت به ساعت و روز به‌روز بیشتر آب می‌شدم و تحلیل می‌رفتم. بی‌جهت حرص می‌زدم و خودخوری می‌کردم. هربار با خوش بینی به‌خودم وعده می‌دادم: «فردا آزادی» و فردا دوباره شک و تردید مثل خوره به حان‌ام می افتاد و همة امید و آرزوهایم را بر باد می‌داد.

آه، آنقدر عوض شده بودم که خودم را نمی‌شناختم.

شب‌ها‌ اغلب تا دیروقت خواب به‌چشم‌‌ام نمی‌آمد و بس ‌که به احتمالات فکر می‌کردم، کلافه می‌شدم. من به خودم وعده‌هائی داده‌ بودم و با فرشتۀ سوسن‌آب قرارهائی گذاشته‌ بودم. هربار و به نحوی و به شکلی به‌سوی او پر می‌کشیدم: روزهای آخر لابد مرا که از ارتش اخراج شده بودم؛ به‌زندان شهربانی، به قزلحصار منتقل می‌کردند، روزی که از زندان قزلحصار آزاد می‌شدم، سر راه به کرج  می‌رفتم، در حمام نمره لباس تمیز می‌‌پوشیدم و با سواری کرایه به تهران بر‌می‌گشتم. بین راه، چشم‌هایم چارچار می‌زدند، زیبائی‌های طبیعت دامنۀ کوه‌ها را با نگاه حریص و گرسنه‌ام می‌بلعیدم و برای رسیدن به مقصد و مقصود بی تابی‌می‌کردم. ای‌کاش پر می‌داشتم و از روی ساختمان‌ها با ابرهای سفید پرواز می‌کردم، پهنۀ آسمان آبی را به‌سرعت می‌پیمودم و‌کنار فرشتۀ سوسن‌آب فرود می‌آمدم. آه، راه بندان و شلوغی خیابان‌ها، غلغلة و ازدحام مردم ‌و ماشین‌ها حوصله‌ام را سر می‌‌برد؛ خل و دیوانه می‌شدم، این مدّت کوتاه بیش از زمانی‌که در قصرفیروزه و جمشیدیه زندانی بودم طول می‌کشید، باید هر چه زودتر از میدان گمرک یک بطری شراب، شیرینی، میوه و چند شاخه گل می‌خریدم، همه را توی پاکت بسته بندی می‌کردم و در گاراژ اتو توکل سوار اتوبوس می‌شدم، نه، با تاکسی می‌رفتم، تاکسی زودتر می‌رسید و سرچراغ در چهاردانگه پیاده‌ام می‌‌کرد. از آن‌جا تا منزل ما بیش از‌صد متر فاصله نبود، نگاهی به کوچۀ خلوت و باریک می‌انداختم و می‌دویدم؛ به نفس‌نفس می‌افتادم، پشت در چوبی خانه مکث می‌کردم تا نفس‌ام راست می‌شد، پنجرۀ اتاق‌ پدر و مادرم تاریک بود، بی شک خوابیده‌ بودند. تلنگری به‌پنجرۀ اتاق خودمان می‌زدم و یکدم گوش می‌‌‌‌‌انداختم، فرشتۀ سوسن آب مثل

هرشب مشغول خیاطی و دوخت و دوز بود:

«هی، هی، منم، در رو بازکن»

صدایِ تلق‌‌تلق چرخ خیاطی قراضه می‌برید، از‌ جا می‌پرید، پردۀ پشت پنجره را کنار می‌زد و‌ من دو باره عشق را می‌دیدم که در لبخند ریبا و برق چشم‌های شهلای او تجلی می‌یافت و ستارۀ بخت‌‌ام طلوع می‌کرد.

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: حقیقت، بی خانمان تاریخ
Next Post: مردی که با رودخانه سفر کرد

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • گفتگوی نیلوفر دهنی با حسین دولت آبادی
  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme