سردبیر سابق، دوست سالخوردۀ ما زمینگیر شده بود و از آنجا که در آن شرایط بحرانی کسی نبود تا از پیرمرد نگهداری میکرد، تا به بازار میرفت، خواربار میخرید و غذا میپخت و داورهایش را به موقع میداد، از آنجا که تنها مانده بود و باد حتا در آن اتاقک پر از اندوه و دلتنگی را باز نمیکرد، بنا به توصیۀ شهردار او را به بیمارستانی در حومۀ دور دست و فقیر نشین پاریس، برده بودند و در بخش بیماران «فاز آخر» بستری کرده بودند. دوست ما اگر چه هنوز زنده بود، ولی به پایان راه، به منزل آخر رسیده بود و بیتردید دو باره زنده به آن اتاقک بر نمیگشت. به همین دلیل ما آن روز رفته بودیم تا دستنوشتههای او را بسته بندی میکردیم و کتابها را توی کارتن میچیدیم و با وانت بار به مقصد میبردیم. «خوشمرام» با انحمن فرهنگی و هنری ایرانیها در حومۀ پاریس صحبت کرده بود و آنها گویا پذیرفته بودند تا کتابهای فارسی سردبیر سابق را از روی روی دست ما بردارند. پیرمرد، سردبیر سابق، در پایان عمر، در تبعید، چند قفسه کتاب، چند کارتن مجله و روزنامه، مقداری دستنوشته، تخت فنری، میز و صندلی کهنه، کامپیوتر قدیمی و از کار افتاده، کتری، قوری، چند تا کاسه، بشقاب و خرت و پرت بیارزش از خودش به یادگار گذاشته بود. همین و بس!
«خونۀ ما رو تو تهران دیده بودی؟ علی شیره ای مصادره کرد، مجانی صاحب شد.»
خوشمرام دستپاچه و عصبی بود و به شاعر، به رفیق و همشهریِ سردبیر، گوش نمیداد:
«هی، این خرت و پرتها ارزش نداره، به درد کسی نمیخورده، میذاریم کنار خیابون، زباله کشهای شهرداری میان اونا رو می برن»
دوست سالخوردۀ ما را چند ماه پیش به بیمارستان برده بودند، در این مدت در و پنجرۀ اتاقک بسته مانده بود، خاک مرده روی میز، صندلی، کامپوتر، کتابها و کارتنها نشسته بود و همه چیز بوی مرگ و نیستی میداد و اندوه در فضا میچرخید و می چرخید. شاعر بیاعتنا به آن فضای غمبار و پایان کار، مدام از گذشتهها و از دورانی میگفت که در شهرستان مجلهای هنری و فرهنگی دایر کرده بود و سردبیر سابق نیز شعری برای او فرستاده بود. شاعر مدام در گذشتهها سیر و سیاحت میکرد، از گذشتهها و از خاطراتاش میگفت، یکدم زبان به کام نمیگرفت و به دیگران مجال نمیداد تا لب از لب بر میداشتند. در این گذشتهها، او همیشه در مرکز حوادث تاریخی، فرهنگی و هنری قرار داشت؛ دنیای هنر و ادبیات بر محور وجود او میچرخید. شاعر آن روز، در راه، توی مترو قطار، دوساعت یک نفس حرف زده بود و در آن اتاقک نیمه تاریک و دلگیر نیز، با مشاهدۀ عنوان هر کتابی، روی جلد هر مجله ای داستان تازهای سر میانداخت و تداعیها او را تا سرودههای انقلابی، تا زندانها، شکنجهها و دژخیم میبرد و شگفتا که در این مدت حتا یک بار به کارنامه و فعالیتهای فرهنگی و هنری سردبیر در ایران و در تبعید، به دستنوشتهها به آثار و به سالهای تنهائی، تنگدستی و عسرت آخر عمر پیرمرد اشارهای نکرد، یکدم از «گذشتهها» و «از خویشتن خویش» فراتر نرفت، تا آخر به زمان «حال» و به «اکنون» به آن اتاقک، به آن محنتکده بر نگشت و در تمام مدتی که من و خوشمرام و میهمانِ فیلسوفِ او، کارتنها و خرت و پرتها را از پلهها پائین میبریدیم، به بهانۀ کمردرد، دست به سیاه و سفید نزد.
باری، نزدیک ظهر اتاقک خالی و برهنه شد، شاعر، خوشمرام و فیلسوف پائین رفتند و من تنها ماندم، چرخی توی اتاقک زدم، نگاهی گذرا به در و دیوار، سقف دود زده و بالکن انداختم و بغض کردم. خاک و خاشاک و برگهای خشکیده، روی کف بالکن کوچک و باریک نشسته بود، در آن گوشه، قمریها، توی لانهای گرد و پوشالی تخم گذاشته بودند و زندگی بدون پیرمرد ادامه داشت. باری، آمبولانسی در خیابان مجاور آژیر میکشید، من خیره خیره به قمری های روی نرده نگاه میکردم و غم دنیا به دلام میریخت. آه، که اینطور، میبنیی؟ زندگی روزی از روزها تمام میشود، روزی از روزها به پایان راه میرسی و قمریها در جایِ خالیِ تو نیز تخم میگدارند.