قلعه ی گالپاها «11»
اربابهای قلعة گالپاها از مدتها پیش به شهر کوچ کرده بودند و خانههای درندشت آنها واگذار شده بود. اربابهای قلعه در مقام مقایسه با ملاکین بزرگ ایران که هرکدام چندین و چند پارچه آبادی داشتند، خرده مالک به حساب میآمدند. با اینهمه، در آن ولایت به کسانی خرده مالک میگفتند که صاحب چند اشک آب و چند جریب زمین حاصلخیز بودند. خرده مالکهایِ قلعه همزمان با کم شدن آب قنات، سال بهسال مفلستر میشدند؛ با این وجود هنوز با جانسختی به زمین چسبیده بودند؛ سماجت و مقاومت میکردند.
در این میان، «صولت» اگر چه خانة بزرگی در محلة اعیان نشین سبزوار خریده بود، ولی بر خلاف سایر اربابها تا روز آخر، تا دم مرگ تویِ ده زندگی میکرد و انگار به شهر خو نمیگرفت. من آن مردِ درشت هیکل، غول آسا و عبوس و آن اربابِ مهیب را چندبار دورادور سوار برمادیان ترکمنی خاکستری رنگاش دیده بودم و راهام را کج کرده بودم. «صولت» برخلافِ «دولت» که جیپ خریده بود، هنوز با آن مادیان زیبا به صحرا میرفت و به دهقانها و به املاکاش سر میزد. هیبت و ابهت این ارباب سبب شده بود که من چشمهایِ خونگرفتة او را هرگز نبینم و فقط وصف آنها را از زبان گالپاها بشنوم. شاید اگر آن جماعت یکلا قبا در بارة صلابت، صولت، قساوت و خسّت ارباب قصّههای اغراقآمیز نگفته بودند، آن تصویر و تصّور هولناک برای من به وجود نمیآمد. کربلائی عبدالرسول دلاک اگرچه دلِ خونی از ارباب جماعت نداشت و اغلب به اکراه و به زشتی از آنها یاد میکرد، ولی دولت و صولت را به یک چوب نمیراند. از چشم پدرم، اگرچه دولت مردی خیرخواه، خوشطینت، خوشقلب، سخاوتمند، دست و دل باز بود ولی ابله و کلّهخر بود. در قیاس با او، صولت بد سرشت، بد کنش، بخیل، خسیس، کینه جو، رذل و ظالم بود؛ مردی که خیرش به هیچ کسی نرسیده بود و کسی از نیش افعی بینصیب نمانده بود. پدرم در بارة خوی و خصلتهای زشت و رذالت صولت مبالغه میکرد و او را تا مقام دیو افسانهها بالا میبرد؛ از بلاهت و حماقت دولت نیز داستانها میگفت و به اینهمه با حسرت سر میجنباند. آن دلاک نازک خیال و ظریف طبع، از مردم پر خور و پر حرف به شدت متنفر بود و شاید بههمین دلیل وقتی از اشتهای صولت صحبتی به میان میآمد، جبین در هم میکشید. صبحانة صولت پانزده تا زردة تخم مرغ خانگی بود که هر روز صبح زود توی کاسة بزرگی ترید میکرد و میخورد و گویا به چند تا زن رضایت نمیداد.
… و اما در بارة حماقت و خیرخواهی دولت همین بس که سالها پیش به فکر اصلاحات افتاده بود و تا جلو اعتیاد رعیّت را بگیرد، دَرِ تمام شیره کشخانههای قلعه را بسته بود و صاحب پاچراغها را فلک کرده بود و چوب زده بود؛ گیرم بیفایده، پا چراغها چند ماه بعد دو باره مخفیانه دایر شده بودند و صولتِ محیل و با سیاست به ریش دولتِ ابله خندیده بود.
«مادرِ محمود، عقل که نباشه، جان در عذابه»
به اصطلاح مردم قلعه، بیل چند نفر دهقان جلوِ آبِ صولت بود و اگر روزی غضب میکرد و بهیکی از آنها میگفت: «مردکه، برو تو خانهات بنشین». دهقانِ مغضوب چشم از پشت پایش بر نمیداشت، جیک نمیزد، بیلاش را بهدیوار تکیه میداد، دست از پا درازتر به خانهاش برمیگشت و به تعبیرگالپاها ناناش آجر میشد. گالپاها این وقایع غمانگیز را با شوخی و خنده روایت میکردند و زهر آن را میگرفتند. گیرم کربلائی عبدالرسول هر بار به یاد واقعهای و یا فاجعهای میافتاد، گُر میگرفت؛ گونههایش گل میانداخت و رگ شقیقهاش مانند بچّه ماری ورم میکرد:
«گفتم مردک، هنوز دیر نشده، این دختر بچّه گناه داره، وردار از اینجا ببرش، گفتم بیغیرت، آدم دختر سیزده سالهشو در ازای یک جوال گندم… آخ، نشد که نشد. مردک مینالید، «آخه اوستا، سر سیاه زمستون». سر سیاه زمستون، مردک، مردک، آخ، کوفت، نکبت، ادبار! …»
«آخه ارباب چرا… مگه آقا اون دختر بچّه رو ندیده بود؟»
کربلائی به ساده دلی مادر محمود سر میجنباند:
«مادرمحمود، ارباب اربابه. از ارباب جماعت چه توقعی داری؟ اون رعیّتِ احمق و کلّه خری که دخترک سیزده ساله شو بزک میکنه و واسة ارباب میبره، اون قرمساق سست عنصری که دختر بچّهش رو به چند من گندم میفروشه، مستحق و مستوجب مرگه. هی، هی، یک جوال گندم… خاک عالم بر سرت مردک. درد اینجاست مادر محمود، اون گندم رو خود دیوثش عمل آورده. متوجهی؟ خودش!… گفتم مردکه، این کلّه پرگوشت مسته، سیاه مسته، نمیفهمه، گفتم… آخ…»
چشمهای مادرم پر اشک شده بود و زیر لب زمزمه میکرد:
«به حق پنج تن آل عبا خدا از سر تقصیراتش نگذره»
«این چیزها منو پیر کرد مادر محمود، آدم این چیزها رو میبینه، زجر میکشه، حرص میخوره، ولی نمیتونه علاج کنه. ملتفتی؟ من رفته بودم کلة پر گوشتِ آقا رو بتراشم، دخترک مثل یه جوجه اون گوشه پریج کرده بود. وای، وای، گفتم مردک، مردک، آخ…»
پدرم سالها با دولت حشر و نشر و زندگی کرده بود، گویا تیغ سر تراشی را پدر آقا به دست «عبدالرسول یتیم» داده بود و او را تشویق کرده بود: «نترس، بتراش، بتراش» پسرک ناشی روی کلة گندة بابایِ ارباب پنبه کاشته بود و از آن روز ببعد، سلمانی شخصی طایفة آنها شده بود.
«تو چرا به آقا حرفی نزدی، آخه چرا نگفتی که…»
«…کجایِ کاری مادر محمود، مگه من جرأت میکردم روی حرف آقا حرفی بزنم؟ مگه، مگه میشد؟»
«نترس، یه روز چوبشو میخوره، چوب خدا صدا نداره»
دولت و صولت، دو مالکِ بزرگ ولایت، تا مدّتها در روایتهای کربلائی عبدالرسول و گالپاها مانند قهرمانهایِ افسانهها زندگی میکردند و دورادور در سراب میلرزیدند. من اگر چه گاهی اربابها را به تصادف، از دور میدیدم، ولی آنها را نمیشناختم و بهجز همین روایتها و داوریها هیچ چیزی در بارة آنها نمیدانستم. صولت و دولت در ذهن من تفاوتی با امیر ارسلان نامدار و ملک جمشید قصّههای ملاّ چروی نداشتند، میباید مدتی میگذشت تا از قصّه بیرون میآمدند، در شرة آفتاب ظاهر میشدند و وجود آنها را احساس میکردم. این اتفاق ناگوار روزی افتاد که در کنارة راه، به پشتة هیزم تکیه داده بودم و با خیال راحت خستگی در میکردم. نزدیک غروب بود، صدای سُم مادیان صولت مرا بهخود آورد؛ دیر شده بود، انگار رعشه گرفته بودم، نتوانستم از جا جنب بخورم و جلو پای ارباب از جا بر خیزم. مادیان نزدیک و نزدیک تر میشد و من مثل بچّه روباهی ترسو در جستجوی سوراخی بودم تا درآن فرو میرفتم. گیرم کنجکاوی کودکانه و وسوسه دیدنِ چشمهای خونگرفتة ارباب و شکل و شمایل او به جانام افتاده بود و مرا رها نمیکرد.
«هیچ کسی جرأت نداره به چشمایِ صولت نگاه کنه»
من این جمله را بارها زیر سایة برج از زبان گالپاها شنیده بودم و هول و هراس توی دلام رخنه کرده بود. با این وجود آن روز نتوانستم در برابر آن وسوسة جانسوز مقاومت کنم؛ مادیان به تیررس نگاهام رسیده بود و قلبام بهسرعت میتپید. اگر دیر میجنبیدم، فرصت را از دست میدادم. به خودم نهیب زدم، سرم را بیاختیار بلند کردم، نیمتنه و شانههای پهن و ستبر صولت یک دم جلو خورشید حایل شد و سایهاش همراه سایة مادیان روی ماسههای کف جاده سُر خورد، رفت و انگار نشنید که پسرک پا برهنة کربلائی عبدالرسول دلاک به او سلام کرده بود. کسی چه میدانست، شاید شنیده بود و اهمیّت نداده بود.
«ننه، سلام کردم، ارباب جواب نداد»
«عیبی نداره برّهم، لابد نشنیده، عیبی نداره»
اگر به پدرم گفته بودم، مثل هربار روی زمین تف میانداخت:
«این قرمساق از دماغ فیل افتاده، به زیر پاش نگاه نمیکنه»
دولت ولینعمت کربلائی عبدالرسول دلاک بود، پدرِآقا در نوجوانی به او کمک کرده بود تا از آب و گل بیرون آمده بود. پدرم اگر چه اغلب به رفتار و کردار آقا ایراد میگرفت، ناسزا میگفت و از حماقت آن مردکة کلّه پُر گوشت رنج میبرد، ولی نمک نشناس نبود و قدر و قیمت محبّتهای او را میدانست. من وصف دولت را از زبان پدرم شنیده بودم و باید چند سال میگذشت تا او را سر جالیز میدیدم. آن روز، آقا با جیپ به دنبال پدرم آمده بود و من از این شرفیابی مفتخر شده بودم و از این که «اآقا» با من حرف زده بود، از شادی در پوست نمیگنجیدم. بماند.
«صولت، صولت، بیجهت لقب ارباب ما صولت نشده»
«کوتاه بیا پسرکبرا، باد تو آستین اربابت نکن، این خبرها نیست»
«تیمور، آخه تو که یهتیکه کلوخ نداری کاکلی روش فضله بندازه، تو، تو چرا سنگ آقا رو به سینه میزنی؟»
«هرکسی یه یک استکان عرق سگی به تیمور لنگ بده، هواخواه
و طرفدارش میشه، دولت و صولت و ملت براش فرقی نمیکنه»
«خیال کردی حضرت آقا، همه شون پشم خایة آقا نمیشن»
من در آن سالها از ریشهها و دلایل خصومت و کینهکشی صولت و دولت و اعوان و انصار آنها بیخبر بودم. شاید اختلاف، رقابت و دشمنی آن دو مالک بزرگ قلعة گالپاها ریشه در آب، زمین، مقام و قدرت داشت و به سالها پیش بر میگشت. پس از گذشت سالها، انگار علل اصلی نزاع از یادها رفته بود و کینه ها کهنه شده بود. گیرم رعیّت هرسال با اشارة آنها با چوب، چماق، کارد، زنجیر و ارجن بهجان هم میافتادند؛ هر بار چند نفر زخمی و شَل و پَل میشدند و تاوان دشمنی دیرینة اربابها را میدادند.
«تیمور، به خدایِ بالاسر قسم اگه صولت به تو چپ نگاه کنه توی تنبانت میشاشی، باور نداری، فردا برو امتحان کن»
کریم، دهقان و سالارِ دولت، برآشفت و رو به آنها برگشت:
«پسرکبرا، اینجا بلبل زبونی نکن، بیا شرط ببندیم تا فردا برم جلو مادیانشو بگیرم و چند تا کلفت بارش کنم.»
«شرط ببنده کریم؟ سر چی شرط ببنده؟ آه ناله که با ناله سودا کنه؛ شپشها تو جیب پسر کبرا سه قاب بازی میکنن»
«تیمور لنگ؛ نه این که پول تو از پارو بالا میره.»
پدرم این رجز خوانیها را میشنید و دندان بر دندان میسائید:
«کریم، کریم، ترس و شرم تو چشمای این آدم نیست»
چشمهای درشت و تابدار کریم، مانند چشمهای ارباب صولت به خون نشسته و همیشه سرخ بود. کریم مردی زمخت، رشید و بلند بالا بود و به قد و قامت نیز چیزی از صولت کم نداشت. زنِ سالار کریم از خویشان دور معصومه، همسرِ اولِ کربلائی عبدالرسول بود و در آن ایام معلوم نبود چرا پدرم از کریم چشم میزد و چرا هر بار اسمی از او به میان میآمد، آه میکشید و با دلنگرانی سر میجنباند. پدرم با مایهای از خود ستائی مدعی بود که آن چیزهائی که مردم در آئینه میدیدند او در خشت خام میدید؛ کربلائی شامة تیزی داشت و مانند تازی منبع و منشاء بو را از راه دور تمیز و تشخیص میداد. پدرم انگار آن بویِ ناخوش را از مدتها پیش احساس کرده بود و نگران آینده بود.
«مادرمحمود، این خط اینهم روش. تویِ این قلعة خراب شدة ما تا قتلی اتفاق نیفته، این جماعت کلّه خر و ابله آروم نمیگیرن.»
«فی بد نزن کلب عبدالرسول، خدا نکنه.»
«فی بد چیه زن؟ اینجور که باد میاد و شاخه میجنبه…»
حرف پدرم سه سال بعد سبز شد. دهقانهایِ دولت، ارباب صولت را روی قبرستان قلعة گالپاها دوره کردند، او را از مادیان به زیرکشیدند، با چوب و چماق و قداره به جاناش افتادند و تا جا داشت، زدند. من آن روز دورادور ایستاده بودم و تماشا میکردم؛ گیرم همه چیز را نمیدیدم، بعدها شنیدم که سالارکریم با تخت بیل به ملاج صولت کوبیده بود و گویا همان ضربة مرگبار جان او را گرفته بود. جلو نیفتم. بماند.
«بیا بریم مدرسه ببینم چند مرده حلاجی»
هنگام نام نویسی فهمیدم که شهرت کربلائی عبدالرسول بیداری بود، منتها مأمور ثبت احوال توی شناسنامه نوشته بود: دولتآبادی! حالا چرا؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ پدرم در اینباره حرفی نمیزد. به احتمال زیاد کربلائی عبدالرسول به تقلید و قدردانی و یا به تفاخر شهرت ولینعمتاش را انتخاب کرده بود و از خیر لقب «بیداری» گذشته بود. با اینهمه، بچّهها تا روز آخر مرا بیداری صدا میزدند و گویا در آن دیار هنوز به نام «حسین بیداری» میشناختند. محمود ملاّ، همکار و همسایة ما در پشت آو، پس از شصت سال دوری، در پاریس، در کافة سارا برنارد از من پرسید:
«خب، چطوری آقایِ بیداری، رو به راهی؟»
در ولایت ما گویا کشاورزها بهتازگی پسته میکاشتند؛ محمود ملا تاجر پسته شده بود و در آن سفر چند کیلو پستة خام سوقاتی آورده بود و در بارة روزگار خوش گذشته و شبیه خوانی حرف میزد. من سالها از آن دیار دور بودم و تا آنجا که به یاد داشتم، رعیّت و اربابها قرنها و قرنها فقط گندم، جو، زیره، پنبه، خربزه و هندوانه میکاشتند. با اینهمه در خانة قدیمی و بزرگ حاج سلیمان که تبدیل به مدرسه شده بود، چهار درخت پسته، در گوشة خویدها، قد کشیده و رشد کرده بودند. درختهای پسته، روی کف حیاط که با آجر قزاقی اخرائی فرش شده بود، سایه میانداختند و بچّهها در زنگ تفریح، زیر سایة آنها بازی میکردند. اگر اشتباه نکنم، حاج سلیمان، آن اربابِ الکلی، خانة متروکاش را به رایگان در اختیار ادارة فرهنگ سبزوار گذاشته بود. هرچند مطمئن نیستم، شاید بهاجاره داده بود و من اطلاع نداشتم. من صاحبخانه را ندیده بودم و از پدرم شنیده بودم که ارباب الکلی شده بود. در آن روزها هنوز معنی الکلی را نمیدانستم.
«آخه چرا گناه مردم رو میشوئی کلب عبدالرسول»
«کدوم گناه؟ ریخت و قیافهش از دور داد میزنه که الکلی شده.»
«الکی، معتاد، هر چه هست خیر حاج سلیمان به اهالی رسیده و خونهش رو به ادارة فرهنگ واگذار کرده»
«مادر محمود، صد بار گفتم هیچ گربهای محضِ رضایِ خدا موش
نمیگیره، من این مردکه رو خوب میشناسم، حاج آقا جائی نمیخوابه که آب زیرش بره؛ لابد با رئیس فرهنگ و یا معاونش گاوبندی داره، بالائیها همه شون دستشون توی یه کاسه ست.»
«گیرم به فرهنگ اجاره داده باشه، بازم کارِ خیر کرده»
«خیرِ ارباب هیچوقت به رعیّت نمیرسه، گول ظاهر رو نخور زن،
ببین، پارسال براتالله ارخالیق نو پوشیده بود و سر صبح عید به دستبوس حاج ممد نالو رفته بود. من اونجا بودم؛ ارباب به برات گفت برو پهن آغل گاوها رو با گونی ببر بیرون، بریز تویِ آفتاب. براتالله گونی رو برداشت و راه افتاد. پهن خیس بود و نشت میکرد؛ صبح عید، به جایِ عیدی، حاج ممد نالو اینجوری رید تو ارخالیق نو براتالله. ملتفتی؟ من این جماعت رو کهنه کردم؛ همه شون رذل و تنگ نظرن، رذل و چشم تنگ!»
«رذل باش، تو، تو چرا اینقدر حرص و جوش مردم رو میزنی؟»
پیشانی پدرم عرق کرده بود و آب بینیاش بند نمیآمد:
«گیرم دنیا دیگه عوض شده، دوران اربابها داره یواش یواش به سر میرسه، مالک و خرده مالک، تا خرخره به اون مردکة نو کیسة سلف خر بدهکار شدهن، آره، این جماعت دیر یا زود به پیسی میافتن.»
«پسر عابدکور سلف خر شده؟ دولتمند شده؟ کلب عبدالرسول، از قدیم گفتن سگ که چاق بشه گوشتشو نمیخورن»
«حالا کجاشو دیدی، شب دراز است و قلند بیدار، چند سال دیگه همه شون مجبور میشن برن به پسر عابد کور التماس کنن، حاج ممد نالو ناچار میشه بره خایههای پسر عابد کور رو دستمال کنه.»
«حاج ممد نالو»، خرده مالک منزوی قلعة گالپاها، در آن روزگار، کوتولة سفید پوشی بود که اغلب، بیرون از آبادی، زیرِ دیوارِ بلند خانهاش سر لک مینشست و من روزهائی که پیاده به سرجالیز میرفتم، دورادور او را میدیدم و از حاشیة جوی آب، سر به زیر میگذشتم. روزی از روزها، آن موجود کوچک سفید پوش و خاموش به حرف آمد و از دور صدا زد:
«هی، هی بچّه، بیا اینجا، بیا اینجا؟»
چند قدم مردد جلو رفتم و رو به روی حاج ممد نالو ایستادم.
«ها، بیا جلوتر تا ببینم، اسمت چیه، پسر کیستی؟»
«حسین، حسین بیداری، پسر کلب عبدالرسول»
«مگه کلب عبدالرسول چند تا پسر داره؟»
ماجرایِ دیدار با حاج ممد نالو را شب برای پدرم حکایت کردم:
«مردکة نظر تنگِ عنین، چرا نگفتی بابام ششتا پسر داره تا جون از کونش در بیاد… حالا فهمیدی مادر محمود؟ خرده مالک جماعت تنگ نظره، بخیل و حسوده، قرمساق این بچّهها رو حتا به ما نمیبینه.»
«کسی از دل مرد بیچاره خبر نداره، لابد هوس بچّه کرده.»
حاج ممد نالو، آن موجودِ کوچکِ سفید پوشِ بیخ دیوار تا آخر از جا جنب نخورد و مانند تابلوِ رنگ و رو رفتهای در خاطرم باقی ماند. خرده مالک تنها و منزوی با نقش رنگباختة روی دیوار هیچ تفاوتی نداشت و من درتابستان و زمستان، او را از دور، پایِ همان دیوار بلند خانهاش میدیدم و به جز همان یک بار، تا روز آخر، با او همکلام نشدم و به جز طاقنمای زیبا و سَردَر آجری، داخلِ خانهاش را ندیدم. سر در خانة حاج ممد، مانند سایر خانههای اربابی با آجر قزاقی ساخته شده بود و در کنار خانههای رعیّت به چشم میآمد. در قلعة گالپاها، این گونه خانهها انگشت شمار بودند و با آن طاقنمای آجری، درهایِ چوبیِ زیبا از خانههایِ مجاور متمایز میشدند. آن درهای قدیمی را باچوب گردو ساخته بودند و همسن اجداد اربابها بودند. درها در بالا، پائین و وسط، بهردیف، با قپّههای فلزی ششپر، مانند ستاره، تزئین شده بودند. کوبههایِ آهنی و برنجی درها، اغلب به شکل مشتی گره شده و یا سر شیر بودند و هنگام دلالباب کردن، هر کدام صدائی متفاوت و حکمتی داشتند. صاحبخانه گویا از صدای کوبه ها به اهمیّت میهمان پی میبرد: غریبه بود یا آشنا! من این درهای قدیمی را، سالها بعد، زمانی که در «مؤسسة فرهنگی ایران پژوه» کار میکردم و بهپیشنهاد نادر ابراهیمی، نویسندة معاصر و مسؤل مؤسسه، به ولایت بر گشته بودم، دوباره از نزدیک دیدم؛ چند تا عکس گرفتم و این بار به زیبائی و ظرافت آنها توجه کردم؛ گیرم روزهائی که به مدرسه میرفتم، حواسام به زشتی و زیبائی آن درها و معماری ساختمان نبود؛ با اینهمه، گوشه و کنار و همة سوراخ سنبههای خانة قدیمی خرده مالک را به خاطر سپرده بودم و هرگز از یاد نمیبردم. در آن کوچه، علاوه بر حاج سلیمان که از قلعه رفته بود، چند خرده مالک مفلس، زندگی میکردند؛ منتها سردر، طاقنما و دَرِ خانههای آنها چندان چشمگیر نبود و تفاوت زیادی با سایر خانهها نداشت. مدرسة ما، در انتهای کوچة خرده مالکها، کنار به کنار آغل بزرگ اربابی بود. من صبحها میانبر میزدم، از حاشیة گودال و از جلو خانههایِ دو اشکوبه، مخروبه و متروکِ قلعة سیدها میگذشتم؛ از زیر دالانی نمور و نیمه تاریک رد میشدم و به مدرسه میرفتم. دهانة سیاه دالان درست رو به روی در چوبی مدرسه بود. دَرِ دو لنگة قدیمی خانة اربابی بههشتی چهارگوشه و بزرگی باز میشد که تبدیل به محل گردهمائی و بازی شاگردها شده بود. سقف آن هشتیِ نیمه تاریک، بلند بود و هوایش خنک و مرطوب. از درگاهی هشتی، صحن آجر فرش مدرسه، درخت پسته، دیوار گچگاری رو بهرو، درها و پنجرهها، دیده میشد و در روزهای آفتابی و روشن، مانند تابلوئی بهچشم میآمد؛ تابلوئی که قوس زیبایِ درگاهی آن را انگار قاب گرفته بود. اتاقهایِ طبقة پائین آن خانة دو اشکوبه بر خلاف سایر خانهها، گود افتاده بودند و با کف حیاط نزدیک بهیک متر فاصله داشتند. اگرچند پله از درگاهی ضلع چپ و راست خانه پائین میرفتی به دو تا هشتی کوچک و به دَرِ اتاقهائی میرسیدی که به این محوطه باز میشدند. راه پله از گوشة این هشتیها آغاز میشد، پیچ میخورد، به طبقة دوم و به پشت بام میرفت. دیوارهای قطوراتاقها جلو سرما و گرما را میگرفتند. با این وجود، سرتاسر زمستان بخاریهای چوبی میسوختند؛ دود میکردند و بچّهها از سرما میلرزیدند. غرض، من چهار سال در طبقة پائین، در ضلع جنوبی این خانه، درس خواندم. کلاس برادرم نورالله در ضلع غربی بود و معلم ابله، هر ازگاهی او را با چشم گریان بهکلاس ما میآورد و جلو شاگردها گوشش را میپیچاند.
«احمق، تنبل، کودن، از برادرت یاد بگیر»
در آن روزهائی که برادرم از فرط درد به خودش میپیچید و از شرم اشک میریخت، آرزو داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا میبلعید.
«بیا، بریم مدرسه ببینم چند مرده حلاجی»
مهرماه، روز نامنویسی، پدرم تا جلو مدرسه آمد و تا من به خودم جنبیدم، ناپدید شد. کجا رفت؟ چرا رفت؟ نفهمیدم. آنروز و روزهای بعد نیز او را در مدرسه ندیدم. کربلائی فرزند خرد سالاش را مانند برّهای توی گلّه رها کرده بود و بیخبر رفته بود و من در آن غوغا حیران مانده بودم؛ شناسنامهام را توی مشت میفشردم و با کنجکاوی و درماندگی به هر سو نگاه میکردم و دور خودم میچرخیدم. اگر اشتباه نکنم پدرم حتا به مدیر و فراش مدرسه حرفی نزده بود. شاید این رفتار پدرم آگاهانه و عمدی بود. پدرم اگر چه هرگز به زبان نمیآورد، ولی از آنجا که یتیم بزرگ شده بود، از بچّههایِ لوس و نُنُر، از بچّه ننهها و ارباب زادهها متنفر بود و قصد داشت مرا مثل خودش متکی بنفس بار میآورد تا روی پای خودم میایستادم. من از دیر باز، از خرد سالی به مراد و منظور او پی برده بودم: برو، گلیمات را خودت از آب بیرون بکش، خیال کن بابات مرده!
«هی، حسین بیداری، بابات اسمت رو نوشت؟»
جواد اخلاقی دست پسرش را گرفته بود و او را به دفتر میبرد؛ پسر آرایشگر آلامد قلعه، سفید رو، نسبت به من درشت هیکل و تپل بود و آن روز، بلوز آستینکوتاهِ خوشرنگی پوشیده بود؛ رنگهای شاد و خطهای افقی، راه راه و منظم بلوز پسر جواد اخلاقی زیر آفتاب میدرخشید و همه به «بلوز گورخری» او نگاه میکردند. پدر و پسر بیشباهت به هم نبودند. جواد اخلاقی کت و شلور پوشیده بود، موهایش را پارافین زده بود و مانند طاووس میخرامید. جواد اخلاقی رقیب کربلائی عبدالرسول دلاک بود و به نظر پدرم، آن مردکِ جلف، جنبه، قرساق و معرفت نداشت و هیچ فرصتی را برای جلوه فروشی و خودنمائی از دست نمیداد. کربلائی از قرتی بازی، سبکسری و خودنمائی متنفر و منزجر بود و اینهمه بیتردید در روحیّه و رفتار من اثر گذاشته بود. من در همة عمرم، هر زمان لباس نو میپوشیدم، معذب و پکر میشدم و جلو مردم دست و پایم را گم میکردم. من از نام و نشان، از شهرت و محبوبیّت، از دیده شدن، به چشم آمدن و مطرح بودن میترسیدم، بیجهت از همه خجالت میکشیدم و خودم را از نظرها پنهان میکردم. شاید به همین دلیل هرگز لباس خوشرنگ و شاد نپوشیده بودم، هرگز به چشمکسی خیره نگاه نکرده بودم و به رغم آگاهی، تا آخر از حوزة مغناطیسی نفوذ معنوی پدرم رهائی نیافته بودم. ارزشها، باورها، طنز تلخ، گزندگی، تندخوئی، پرخاشجوئی، عصبیّت و بیحوصلهگی پدرم، طرز نگاه او به آدمها و بهزندگی، قضاوتها و دواریهای صریح و بی پردة او، در یک کلام، روح کربلائی عبدالرسول دلاک درکالبد من رسوخ کرده بود، با جسم و جانم سرشته و عجین شده بود و از هیچ روزنی بیرون نمیرفت. من انگار جادو و طلسم شده بودم، همة عمر مسحور و مسخّر مردی بودم که هرگز مرا نبوسیده بود و یکبار حتا دست نوازش به سرم نکشیده بود.
«هی، هی، حسین بیداری، بیا، کجا داری میری؟»
گوشام زنگ زد؛ راهام را پیدا کردم؛ با پدر و پسر شیکپوش همراه شدم و به اتاقی رفتم که اسم بچّههایِ تازه وارد را مینوشتند.
«بیا جلو، شناسنامهت رو بده، بابات کو؟ چرا بابات نیومد؟»
«نمیدونم، بابام الان اینجا بود، رفت.»
فرّاش خُل و چِل مرا میشناخت؛ شناسنامهام را گرفت؛ ورق زد و
رو به پسری که اسمها را توی دفتر مینوشت، گفت:
« بنویس حسین دولت آبادی، کلاس اوّل»
زیر لب به اعتراض من و من کردم:
«نه، نه، بیداری، حسین بیداری»
«مزخرف میگه، بنویس حسین دولت آبادی»
مراسم مختصر نامنویسی تمام شد و من بهحیاط مدرسه برگشتم و در گوشهای، دور از غوغا نشستم و منتظر ماندم. گیرم آن روز انگار هیچ کلاسی دایر نشد و معلمها به مدرسه نیامدند. بچّهها در سایة درختهای پسته بازی و قیل و قال میکردند و هر از گاهی فراش در قاب پنجره ظاهر میشد و از بیخ گلو عربده میکشید: «ساکت!!»
روز اوّل، دور از هیاهوی بچّهها، مرعوب و منکوب فضای نا آشنا، به گوشهای خزیدم و بیخ دیوار، تنها، سرلک نشستم. از بیکاری و تنهائی خسته شدم، حوصلهام سررفت، سر بر زانو گذاشتم، چشمهایم را بستم و از پشت پلکهای بسته نگاه کردم. ناگهان کهکشانی سرخ در منظرم ظاهر شد؛ کهکشانی بیانتها که ستارهها به شکلهای هندسی و زیبا در آن چرخ میزدند، محو میشدند و دو باره به شکلی تازه از اعماق بالا میآمدند. راز کشف تازهام را با پسر اخلاقی در میان گذاشتم و توضیح دادم. با اینهمه، محسن راهی به آن دنیای زیبا و شگفتانگیر پیدا نکرد، چشمهایش را با کف دست مالید، و از جا برخاست و رفت. نه، هیچکدام از بچّهها دنیائی را که من از پشت پلکهای بسته میدیدم، نمیدیدند، شانه بالا میانداختند و میرفتند. این راز سرتاسر سال با من بود و به معلم نگفتم، جرأت نکردم. رفتار معلمِ ما بیشباهت به رفتار چوپانها با گلّه نبود و به ما به چشم بز و بزغاله نگاه میکرد و به زبان چهار پایان با بچّهها حرف میزد:
«هی گوساله بشین سرجات»
« کرّه بز، خفه شو، اینقدر ور نزن»
«حیوون، مگه با تو نیستم، برو بتمرگ»
«یابو علفی، آی با کلاه رو اینجوری نمینویسن»
من پیش از مدرسه، در مکتب خانة فاطمه بیگم سی جزء قرآن را خوانده بودم، اکثر حروف زبان فارسی را میشناختم؛ هیچ مشکلی در سر کلاس نداشتم و «بابا آب داد» و «بابا نانداد» را زودتر از سایر بچّه ها یاد گرفتم و کلمات قصار حیوانی آقا معلم را به خاطر سپردم. معلم ما با ترکة درخت انار میانة خوشی داشت و همیشه ترکه به دست توی راهرو باریک میز و نیمکتها قدم میزد و هر از گاهی آن را ملاج ام میکوبید و با زبان خوش و مهر آمیز ترکه تذکر میداد:
« کرّه بز، با دست راست بنویس.»
من سر سفره از برادرم علی حر سیلی خورده بودم، گیرم برایم عبرت نشده بود و نمی شد؛ خارج از ارادهام بود؛ هر بار فکر انجام کاری از مخیلهام میگذشت، دست چپام از جا میجنبید؛ به دست چپام تسلط و احاطة بیشتری داشتم؛ دست چپام به فرمانام بود و راحتتر مینوشتم. گیرم آقا معلم نمیفهمید و تا آخر نفهمید. هیچ کسی نفهمید و من مانند شاپور دوم ذوالاکتاف شدم: قلم ریز فرانسوی را به دست راستام میگرفتم و می نوشتم، قلم، بورس و پیستولة نقاشی را به دست چپام میگرفتم و در و دیوار مردم را رنگ میزدم. با دست راست غدا میخوردم و با دست چپ طهارت میگرفتم، با دست راست نقاشی و رسم میکشیدم با دست چپ، والیبال و ترنه بازی میکردم.
«آها، دیدی، خواستن توانستن است»
معلم ما این جمله را با خط زیبا و درشتی نوشته بود و زیر عکس
بزرگ شاه به دیوار کلاس چسبانده بود. من در آن سن و سال نمیدانستم که آقا شاهپرست بود و یا طبق بخشنامه و به دستور ادارة فرهنگ عکس اعلیحضرت را بهدیوار نصب کرده بود. معلم ما گویا طبع طنز و شعر داشت و ما چند ماه بعد، در تیر ماه، سرودههای او را با آواز بلند میخواندیم و در کوچه ها میدیدیم. حادثه مهمی در مملکت ما رخ داده بود، مدرسه را تعطیل کرده بودند، صف به هم ریخته بود و بچّهها با هم دم گرفته بودند:
«مصدق از بوم افتیه
خایههایش به لُم لُم افتیه»
این شعر ناب اگر چه اشاره به سقوط دولت دکتر محمد مصدق داشت، ولی در آن روز هیچکدام از بچّهها شأن نزول آن را نمیدانستند و مثل طوطی تکرار میکردند.