Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

آفتابِ لبِ بام

Posted on 13 آگوست 202413 آگوست 2024 By حسین دولت‌آبادی

تا در آن دیار بودم، هنگام اثاث کشی، جا به‌جائی و جدائی اندوه و حزنی ملایم به‌ سراغ‌ام می‌‌‌آمد؛ هر‌ بار پاره‌هائی از وجودم انگار در‌ آن خانه‌ها، کوچه‌ها و آبادی‌ها جا می‌ماند؛ چیزهائی که فکر و خیال‌ام تا مدت‌ها به آ‌ن‌ها مشغول می‌شد؛ چیزهائی که نام و ‌نشانی نداشتند، ولی بودند و من کمبود آن‌ها را گاه و بیگاه احساس می‌کردم. این چیزها مانند تصاویری در پستویِ تاریک خانه‌ای مخروبه و متروک، از نظرها پنهان بودند و با گذر زمان، به مرور گرد و غبار می‌گرفتند، کهنه می‌شدند، رنگ می‌باختند، ولی هرگز از میان نمی‌رفتند. نه، شاید اگر در‌یک روز آفتابی پنجره‌ها را باز می‌کردی، گرد و غبار از رخسار این تصاویر می‌‌زدودی، دو باره جان می‌گرفتند، زنده می‌شدند، راه می‌افتادند و یکی بعد از دیگری، با همان ریخت و قیافه، از برابرت می‌گذشتند. انگار نه انگار که سال‌هایِ سال بر آن‌ها گذشته بود.

از شما چه پنهان، این اتفاق دیروز افتاد و من نفهمیدم چرا چاهکنِ ولایت پس از نزدیک به‌نیم قرن از تاریکخانه بیرون آمد، دست‌ام را محکم فشرد و با مهر به من لبخند زد. چرا؟ چه چیزی باعث این اتفاق شده بود و چه کسی او را به این سرِ دنیا فرستاده بود؟ نمی‌دانم، باری، دفتر «چکمة گاری» را بستم، چند سطری در بارة حکایتِ «حسین‌دختر» نوشتم تا شاید مثل هر بار‌ از بی‌راهه به جادة اصلی بر می‌گشتم و به کارم ادامه می‌دادم. نشد، «دانیشمند» برادر چاهکن، نزدیک مدرسة عارف، در چشم اندازم ظاهر شد و یک‌دم بعد کنار به کنارم راه افتاد و گفت:

 « آقا معلم، اگه سایة دستی عنایت کنین…»

برادرِ «حسین دختر» نیز چاهکن بود و از هر‌حیث به برادر بزرگ‌اش شباهت داشت. مثل او سال‌ها پیش از روستاهایِ همدان به شهریار آمده ‌بود و در ملک‌‌ِ ری دامنگیر شده بود؛ مثل او صدها مثل و حکایت و حکمت می‌دانست که با ته لهجة ترکی روایت می‌کرد. مثل او یک لا قبا و دست به دهان بود. گیرم بر‌ خلاف برادر عیالوارش فقط یک فرزند پسر داشت و پرچانه بود. اهالی روستا انگار نام حقیقی او را از یاد برده بودند و همه «دانیشمند» صدایش می‌زدند. چاهکنِ ده بالا به دانشمندان و به اهل علم و هنر علاقه ویژه‌ای داشت و کلمة «دانیشمند» از زبان‌اش نمی‌افتاد. چاهکن ده بالا اغلب به هر بهانه‌ و مستمسکی سر راه‌ام سبز می‌شد، مرا به حرف می‌گرفت و در بارة دنیا و مافیها سؤال می‌کرد و هر بار می‌گفت که آرزو داشت پسرش «دانشمند و سخنگوی دولت!!!» می‌شد. دانیشمند در دوران انقلاب «استراتژ» شده بود، حتا به ‌«خمینی» رهنمون می‌داد و افسوس می‌خورد که چرا به جای فرانسه به شوروی نرفته بود. دانیشمند اگر چه مثل حسین دختر لنگ نبود، ولی رماتیسم داشت و به دشواری راه می‌رفت؛ با اینهمه اگر پا می‌داد، نان و پنیری بر می داشت، به پایتخت می رفت و در راهپیمائی‌ها و تظاهرات شرکت می‌کرد. پیش از انقلاب، هر بار او را تعارف می‌کردم تا به منزل ما می‌‌آمد و یک پیاله چای می‌خورد، جواب می داد:

«خرابه که پیشِ آفتاب نمی‌ره آقا. آفتاب به خرابه می‌ره، شما قدم رنجه کنین و تشریف بیارین به کلبه خرابة ما. محمد فانوس میاره»

محمد، پسر آن مردِ آسمان جُل، شاگرد اولِ کلاس من بود و من او را مثل پسرم دوست داشتم. محمد مانند «جلیل»، دوستِ دورانِ مدرسه‌ام، خیلی باهوش و در حد نابغه بود. از آن‌جا که «جلیل نابغه» از بد روزگار حلبی ساز از آب در ‌آمده بود، تلاش می‌کردم تا شاید محمد، پسر دانیشمند به سرنوشت او دچار نمی‌شد. افسوس و صد افسوس! بعد از انقلاب، هنگام پاکسازی‌ها، روزی از روزها، محمد همة کتاب‌های مرا برگرداند، سرش را از شرم پائین انداخت و زیر لب گفت:

«آقا به بابام گفته این کتاب‌ها ضاله ست…»

غرض، با ظهور «آقا» ورق برگشت، تمام کتاب‌هایِ قفسة کتاب دفتر مدرسة ما ناپدید شدند، مدیر مدرسه همه را از ترس از بین برد. دیگر این که اگر «دانیشمند» مرا از دور می‌دید، راه‌اش را کج می‌کرد و در‌ ملاء عام با من همکلام نمی‌شد. این بود تا ادارة آموزش و پرورش عذرم را خواست و پاکسازی شدم. چند روز پیش از کوچ و جا به جائی و جدائی، تا در خانة دانیشمند رفتم تا او را از عاقبت کارِ محمد نایغه بر‌حذر می‌داشتم. شنیده بودم پسرش بسیجی، نوحه‌خوان و قاری قرآن شده بود و شب‌ها همراه نوجوانان و جوانان ولایت، در بیابان‌ها، از امامزاده‌ای تا امامزادة دیگر می‌دوید، تمرین نظامی می‌کرد و برای نبرد با صدامِ کافر آماده می‌شد. دانیشمند به پشت پایش خیره شده بود و تا آخر سرش را بلند نکرد. وقتی ساکت شدم، آهی کشید و گفت:

«انقلاب شده آقا، از اختیار من خارجه… اگه لب تر کنم، مثل شما انگشت نما میشم»

دستی به وداع تکان دادم و راه افتادم، دانیشمند آهسته گفت:

 «شما هم آفتابِ لبِ بام بودین آقا… چه زود غروب کردین، خدا نگهدار…»

باری، دو سال گذشت، من از بیم جان‌ام گریختم، به اجبار جلای وطن کردم و هرگز به آن دیار بر‌نگشتم. محمد، شاگرد نابغة مدرسة ما همراه رفقایش به جبهة «حق علیه باطل!!!» رفت و هرگز از جنگ به ولایت بر نگشت. من این خبر غم‌انگیز را در آنکارا شنیدم؛ دوست‌ام نوشته بود :

«دانیشمند» حتا جنازة پسرش را ندید.

*

یادداشت

راهبری نوشته

Previous Post: گماشته
Next Post: پایان

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme