عزیزان آراز بارسقیان و غلامحسن دولت آبادی
با سلام و آرزوی تندرستی
و امید پیشرفت روزافزون برای شما نازنینان
قربانت گردم، من به لحاظ مشکلات جسمی، درد مداوم گردن و کمر، به سختی و کندی متنی را روی صفحة کامپیوتر می خوانم، باری با توجه به حجم نمایشنامة شما عزیزان، ( 314ص) تأخیری روی داد که مرا از این بابت خواهی بخشید.
به هرحال قبل از هر چیز خسته نباشید و دست هر دو نفر شما درد نکند، پیدا است که در این روزگار وانفسا کلی زحمت کشیده اید و به قول ما قدیمی ها دود چراغ خورده اید و قلم به چشمتان زده اید.
کتمان نمی کنم، نمایشنامة «گام زدن بر روی یخهای نازک» شما را دیشب به پایان رساندم و در بارة این اثر و به جوابی که می باید می نوشتم چند ساعتی فکر کردم، آری، مدتها فکر کردم تا راهی به دنیای شما پیدا کنم و افسوس خوردم که چرا اینهمه سال از وطنم دور افتاده ام که به ناچار باید با احتیاط دست به قلم ببرم. گیرم هنر مرز و تاریخ و فاصله های جغرافیائی را نمی شناسد و اغلب از «اثر» می توان به صاحب اثر ( مؤثر) رسید. در حقیقت من شما را بهتر و بیشتر از شخصیّت های نمایشنامه شناختم و این دست آورد کمی نیست.
و اما نکاتی که می باید اشاره کنم:
تا آنجائی که من فهمیدم، موضوع این نمایشنامه «پایاننامة» یک دانشجوی تأتر است در دانشکدة تأتر و مراحل جستجو، تحقیق و تفحص او بر روی شخصیتی تاریخی (حسن گلشن) که گویا مانند اکثر بزرگان هنر مترقی و متعهد به عمد در زیر گرد و غبار فراموش شده و مثل همة دورانها شارلاتها به جای (پدر تأتر ایران) و سایر هنرها، حقنه شده اند و انگار این روند هنور ادامه دارد. اگر چه شما با هشیاری نام احزاب، مجلّه ها و افراد را تغییر داده اید، ولی هرکس که آشنائی مختصری با تاریخ ایران و به ويژه تاریخچة تأتر در ایران داشته باشد، همة آنها را خواهد شناخت. شماری از نسل قبل از ما هنوز زنده اند، عضو حرب توده و فعال بوده اند، اهل هنر و فرهنگ و همکاران روزنامه و مجلات آن حزب نامی و از جمله عبدالحسین نوشین را میشناسند و من نیز با یکی دو نفر از آنها در این گوشة دنیا دوستی و حشر و نشر دارم. نسل ما نیز مصطفی اسکوئی و میهن اسکوئی را از نردیک می شناسد و نمایشنامه های آنها را بر روی صحنه دیده است. نوشین و اسکوئی هر دو گویا تحصیلکردة شوروی آن زمان بودند و مکتب تأتر استانیسلاوسکی را به ایران آوردند و آموزش دادند و تدریش کردند. تا آنجا که به یاد دارم، اسکوئی دانشکدة خصوصی تأتر تشکیل داد و اعضای « انجمن تأتر ایران» که بعدها به وجود آمد از جمله شاگردان اسکوئی ها بودند: سعید سلطانپور، محسن یلفانی، محمود دولت آبادی و ناصر رحمانی نژاد.
صد البته در کنار این تأتر مترقی و پیشرو که به زحمت و ذلّت جای خود را در آن روزگار باز می کرد «تأتردولتی» نیز وجود داشت و گویا هنوز وجود دارد که از جانب حکومت ها حمایت می شد و می شود و هنرمندان را به خدمت می گرفت و هنوز به خدمت می گیرد. بگدریم.
و اما برگردیم به نمایشنامه شما که با الهام از این گذشتة نه چندان دور نوشته شده است و چند برهة تاریخی را در بر می گیرد.
آراز عزیز، من در آن مملکت نیستم و از امکانات تأتر و اجرا و از حوصلة تماشاچی و اهل تأتر هیچ خبری ندارم، در این سوی آبها مسأله فرق می کند، مثلاً درانگلیس نمایشنامه ای از شکسپیر حدود سی سال هر شب به روی صحنه می رود و یا کمدی موزیکال « بینوایان» دور دنیا را دور می زند و بعد از سالها به پاریس بر می گردد و بازهم سالن شش طبقة تأتر شهر غلغله است. من حتا شنیده ام که آثار عظیم دیکنز را برای تأتر « آداپته»کرده اند و گاهی اجرای یک نمایشنامه حدود هشت ساعت به درازا می کشد و الا آخر …
در ایران آیا چنین امکاتی و چنین فرهنگ تأتری وجود دارد؟
از امکانات اجرائی که بگذریم به محتوای نمایشنامه می رسیم، در این باره سطرها و صفحه ها می شود نوشت، ولی شما انسان با فرهنگ و هشیاری هستید و نیاری به پرگوئی من ندارید. در نگاه اوّل و با توجّه به توضیحات و پیش در آمد، هرخواننده ای بلافاصله متوجة مشکل می شود: گام زدن بر یخهای نارک فیلمنامه ای طولانی است که تلاش می کند با مشقّت و زحمت در قالب نمایشنامه ظاهر شود و به همین خاطر ضرورت آنهمه توضیحات اضافی در ابتدای هر صحنه و هر پرده پیش آمده است. اگر این را نمی پذیرید، که این حق مسلم شماست، اقلاً امین، دانشجوئی که مانند کارآگاه پلیس درحال تشکیل وتکمیل پروندة حسن گلشن است، به عنوان راوی، درجائی از سالن، گوشه های تاریخی و پس و پیش شدن زمان ها را حکایت کند. مثل «نگاهی از پل» اثر آرتور میلر. در غیر این صورت اغتشاش پیش می آید و بیننده در زمان و مکان گم می شود.
دیگر این که شما به حوزه ای از تاریخ نزدیک شده اید که ایمان فلک رفته به باد. بگذار تا سوءتفاهمی پیش نیاید عرض کنم که من در جوانی گمان میکردم که کمونیستم و بعد از سالها هنوز گمان میکنم که کمونیستم، ولی هرگز تودهای نبودهام و تودهای نیستم. منتها از نقش تاریخی حرب توده و از تأثیرات آن روی فرهنگ وهنر و سیاست در ایران بی اطلاع نیستم و مانند هر آدم منصفی نمی توانم این حقیقت را به خاطر اشتباهات وکجرویها یا به تعبیر بعضی ها «خیانت ها»ی حزب توده کتمان کنم. عزیزان، نزدیک شدن به این حوزه ها، اگر با شناختی عمیق و دقیق و همه جانبه همراه نباشد و درهنر، ( نمایش، فیلم، رمان …) پخته و زیبا و هنرمندانه ارائه نشود، «کاریکاتوریزه» می شود، شما عزیزان با بضاعت و تجهیزاتی نه چندان کافی، لشکری را به راه انداخته اید که هیچ کاری از آنها ساخته نیست و به جز چند نفری از آنها، هیچ کدام کمکی به حرکت و رشد و تکامل نمایشنامه نمی کنند و اگر عذر آنها را بخواهیم لطمه ای به اثر نمی خورد. شما با این اشخاص در بستر گسترده و مین گزاری شدة تاریخ سرگردان مانده اید و هربار برای بیان مطلبی انتقادی، ( اگر چه در جای خود درست ولی بی اهمیّت و نا به جا در این نماشنامه و بی ربط به موضوع محوری و اصلی) به راهی می روید و ما را سر درگم می کنید. باری، همین بی احتیاطی و سهل انگاری (سنگ بزرگ برداشتن) به شما فرصت نداده است تا شخصیّت ها و موقعیت حساس آنها را به درستی و همه جانبه پرداخت کنید تا درام به مرور شکل بگیرد و خواننده و بیننده با مسائل درگیر بشوند وپرسشهائی برای آنها پیش آید. نه، گستردگی متن و وسوسة بیان «همه چیز» این مجال را به شما نداده است. این نمایشنامه اگر به صورت رمان نوشته می شد، شما فرصت کافی داشتید تا به همة آن جزئیات در جهت تکمیل و تکامل رمان بپردازید. گیرم در نمایشنامه هنر «دیالوگ نویسی» جای توصیفها را می گیرد و آن ایجاز دلپذیر را که ویژه و ضروری نمایشنامه است به وجود می آورد. آدمها در دیالوگ ها خودشان را بیان می کنندویا بیان می شوند ودرنتیجه نویسندة نمایش از توضیحات اضافی که در رمان اغلب ضروری است، بی نیاز می شود.
کارم انگار به دراز گوئی کشید، مرا خواهی بخشید. دیگر این که من به چند غلط چاپی برخوردم و چند اصطلاحی که به نظر من درست و به جا به کار برده نشده بود، همه را متأسفانه یادداشت نکردم، چوی متن با p d f ایمیل شده بود و نمی شد در حاشة آن چیزی نوشت:
مچ به مچ = در روزگار ما می گفتند: مچ انداختن
محذر = محضر
انزواع = انزوا
موجح = موجّه
غرق = قُرُق
عظیمت = عزیمت
آفتاب لب گور = آفتاب لب بام
معمولاً برای پیرها می گویند: پای یارو لب گوره!
و چند تای دیگری که یادداشت نکردم و مرا خواهی بخشید.
آراز عزیز، من وارد جزئیات نشدم و مته به خشخاش نگذاشتم، باری، اگر این نمایشنامه مانند نمایش آقای لنکرانی اقبال اجرا پیدا نکند، درچند سال آینده شما بی تردید ریزه کاری ها و عیب و نقص ها را بهتر خواهید دیدو آنها را به یقین اصلاح خواهید کرد، کسی چه می داند، شاید تصمیم گرفتید و این نمایشنامه را به شکل رمانی ماندگار دوباره نوشتید. من شخصاً اعتقاد راسخ دارم، که رمان ظرفیّت بیشتری برای بیان مفاهیم و مطالبی دارد که مورد نظر شما بوده است.
باز هم برای هر دو نفر شما شادی و پیروزی آزرو می کنم
با مهر و دوستی
حسین دولت آبادی
ماه مارس 2012 میلادی
پاریس