پاره ای از « خون اژدها»
گر تن بدهی، دل ندهی کار خراب است/ چون خوردن نوشابه که در جام شراب است
نامه با این شعر آغاز شده بود و امضاء نداشت. با این وجود من از آن واژههای آشنا و تکراری فهمیدم که نریمان خطاب به ترک شیرازیاش نوشته بود و به او توصیة کرده بود تا هر چه زودتر به محضر سر میزد. اگر چه نریمان جز این موضوع به هیچ چیزی اشاره نکرده بود، ولی واژه واژة آن نامة شتابزده و آشفتگی جملهها بویِ فراغ می داد. نریمان در « آشیانة عقاب» چشم به راه ونوس نشسته بود تا با او به دیار عشق پرواز میکرد.
نریمان نزدیک به بیست هزار تومان اسکناس درشت در روزنامة «النهار» پیچیده بود و داخل بسته گذاشته بود. چرا روزنامه عربی؟ من اگر او را نمیشناختم، روزنامه را مچاله میکردم و در سطل آشغال میانداختم. گیرم یکدم به شک افتادم، نه، نریمان بی سبب روزنامة عربی را برای من نفرستاده بود. لابد دو باره اتفاقی افتاده بود که به آن شبح مربوط میشد. به مهران. نگاهام به عکس مهران افتاد و بند دلام پاره شد. خدایا، فرودگاه بیروت و مهران؟ چرا لبنان؟ من شنیده بودم در فرانسه تحصیل میکرد، در آنهمه مدّت نامههای او از پاریس بهدست خانوادهاش میرسید. تاجبانو
هر بار که از جهرم به من تلفن میزد، گزارش میداد و قاه قاه میخندید:
« بگو ببینم، شوهر پولدار چه مزّهای داره، خوشمزّه ست؟ ها؟ این آقا رمضون ما که مثل آب دهن مرده میمونه. دیگه عملش نمیشه»
« تاجی، تازگی از پسر عمو عبدالوهاب خبری نداری؟»
«خدایا، عاطفه، تو هنوز چشمت دنبال اون وَر پریده ست.»
« عشق بیشتر از یه بار سراغ آدم نمیاد! یه بار… باقیش هوسه!»
« عاطفه، تو مگه به سوسن گوش نمیدی؟ آخه عشق یکسره، مایة دردسره. هی دختر، بخدا من دق کردم، نمیخوای یه سری به ولایت بزنی؟ بیا دیگه، آبها از آسیاب افتاده، دائی جانت کنترات چی شده، رفته مرند، سر آقا رو به طاق بزن و پاشو بیا، باورکن دلم برات یه ذرّه شده.»
روزیکه خزر برای بردن چمدان آمده بود، تاجبانو دو باره از دفتر شاهین تلفن زد، اینبار نمیخندید، باورم نمی شد، چرا؟ چه اتفاقی افتاده بود. حال رمضان و بچّهها را پرسیدم، بغض درگلو گفت:
« رمضون دیگه با ما نیست دخترم، رمضون رفت.»
« رفت؟ چی؟ کجا رفت؟ تاجی، یعنی شما رو بالکل ول کرد؟»
« نه عزیزم، رفت، رفت ته دریا… ته دریا…دریا!»
و بعد به هق هق افتاد، من تا آن روز گریة او را نشنیده بودم.
«میبینی عاطفه، رمضون بیچاره تو این دنیا نه گور داره نه کفن، نه گور … نه کفن… چه آخر و عاقبتی، پیرمردک خوراک کوسهها شد.»
« بسه دیگه تاجبانو، دلمو ریش کردی، میام، چشم، میام…»
از زمانی که جلای وطن کرده بودم، بجز تاجبانو و شاهین با هیچ کسی تماس نگرفته بودم و اعضای خانوادهام از روزگار من خبری نداشتند. اگر چه نریمان در آن یاد داشت کوتاه ضمنی به سفر و دوری از پایتخت اشاره کرده بود، ولی اگر لنج لکنتة ناخدا شفیع توی خلیج غرق نمیشد و رمضان، شوهر دوستام تاجبانو از دنیا نمیرفت، هرگز به فکر بازگشت به ولایت نمیافتادم و با خزر همسفر نمیشدم. خزر از دستگیری چریکها با خبر شده بود، ولی از نمایش بد فرجامی که در آن ساختمان و آپارتمان ما و در خانة همسایه اجرا شده بود، هیچ اطلاعی نداشت و نمیدانست چند نفر از چریکهای شهری در محلة ما محاصره شده و در منزل همسایه به دام افتاده بودند، نه، من به او نگفته بودم در شبِ جشن تولدم، مأمورهای امنیّتی به افتخار پیروزی عملیات بطری شامپاین بازکرده، تا آخر شب آواز و ترانه خوانده بودند. نه، نیازی به توصیة اکید نریمان نبود تا لب از لب بر نمیداشتم و این راز را بهکسی بروز نمیدادم. من بعد از آن واقعه بیش از پیش به همه چیز و همه کس مشکوک شده بودم، به خطری که نریمان را تهدید میکرد، پی برده بودم و به فکر افتاده بودم تا هر چه زودتر از آن آپارتمانِ پلشت و از آن کوچه ماتمزده میرفتم. گیرم غیبت غیر منتظرة نریمان و مرگ فجبع شوهر تاجبانو این جا به جائی را به تأخبر انداخت.
« خزر، من سر راه تا ادارة ثبت احوال میرم، زیاد طول نمیکشه، تا تو یه لیوان آبمیوه بخوری، بر گشتم.»
« باشه، من همین جا، تو پیاده رو قدم میزنم تا تو برگردی.»
دفتر ثبت احوال مانند هر روز شلوغ بود، آخوند محضردار سرگرم گفتگو با جوانی بلند بالا و عینکی بود که بر سر اجرت جاری کردنِ خطبة عقد با او چانه میزد. پیرمرد منحوس انگار چهار تا چشم داشت که از دور مرا پائید و با دست اشاره کرد:
« آه تشریف آوردین خانم قشقائی، منتظر شما بودم»
از جا برخاست، عینکاش را برداشت و به جوان عینکی گفت:
« میبخشید حضرت آقا، بنده عرض مختصری با این خانم دارم، باور بفرمائید پانصد تومن زیاد نیست، بله، پنج دقیقه بیشتر طول نکشیده، ولی باقی قضایا مهمّه… باور بفرمائید زیاد نیست، آقا، آقا شما دختر خانمی به این خوشگلی رو مفت و مجانی، فقط با یه شاخه نبات و یه جلد قرآن صاحب شدین، نه شیربها دادین، نه مهریه، با این وجود با من چونه میزنین. دو دقیقه تحمّل بفرمائین، چند لحظه، الان خدمت میرسم»
رو به من برگشت و با دست به اتاق مبله اشاره کرد:
« بله، اون روز که شما تشریف آورده بودین اینجا، من خدمت آقا نریمان پازندی عرض کردم، نخواست قبول کنه، بله خانم قشقائی، ایشون روغن ریخته رو نذر امامزاده کرده، بله، آقا از یک ماه پیش ممنوعالمعامله شده بود، منظور حق دخل تصرف دراموالشون رو نداشت، اگه معاملهای در این مدّت انجام گرفته باشه، اعتبار قانونی نداره، خوشبختانه بنده احتیاط کردم و دست نگه داشتم، متوجة عرایض بنده شدین خانم قشقائی؟ من همان روز تلفنی به ایشون مفصلاً توضیح دادم، با این وجود شما رو آورده بود محضر، نمیدونم چرا، لابد قصد داشت حسن نیتش رو به شما ثابت کنه، لابد عرایض بنده رو باور نکرده بود، به هر حال متأسفم خانم قشقائی، اگه فرمایشی ندارین، اجازه بدین تا بنده برم به کارم برسم.»
سر دفتر فکل کراواتی توی اتاق مبله نبود و کسی چای قند پهلو سفارش نداد. پیر مرد پا به راه ایستاده بود و نگاهاش را دوخته بود به من.
« حاج آقا، شما لابد میدونین چرا ایشون ممنوعالمعامله شده؟»
محاسن بلندش را با سرانگشت خاراند و شانه بالا انداخت:
« خدا عالمه خانم، بنده بی تقصیرم! باید از دادگاه بپرسین»
من به همه شک داشتم. به حکم دادگاه، به نریمان و به محضردار کهنهکار. امر انتقال سند آپارتمان معوق و معلق مانده بود و اصرارم بیفایده بود. شاید اگر صاحب ملک با من به آنجا آمده بود، اوضاع فرق میکرد. گیرم نریمان یادداشتی نوشته بود و مرا به دنبال نخود سیاه فرستاده بود. آن تکّه کاغذ را ریز ریز کردم، توی زیر سیگاری ریختم. بریدة روزنامه را از کیفام در آوردم، جلو درگاهی ایستادم و راه را بر محضردار بستم:
« حاج آقا، یه لحظه، لطفاً یه نگاهی به این روزنامه بندازین.»
مردها تا لب گور نظ باز و هوسبازند و لبخند زنهایِ زیبا کارساز:
« زیاد مزاحم اوقات شما نمیشم، نه حاج آقا، فقط عنوان رو برام ترجمه کنین، بفرمائین قضیّه از چه قراره بوده، چه اتفاقی افتاده؟»
محضردار بریدة روزنامه را از دستام گرفت و پوزخند زد:
« خبرِ خوش خانم قشقائی، دو تا شیر پاک خوردة ایرانی با دو تا چمدان اسلحه و مهمات توی فرودگاه بیروت دستگیر شدن، همین کافیه؟ بله؟ خدای ناکرده، زبونم لال، این حضرات با شما که نسبتی ندارن؟»
« خیر حاج آقا، یه آدم بیکار این روزنامه رو واسة من پست کرده بود، یه آدم ناخوش، میخواستم بفهمم چی نوشته، ممنونم از شما!»
« خانم قشقائی، شاید دادگاه تجدید نظر کنه، نا امید نشین»
« نا امید؟ نه، این لقمه واسة من بزرگ بود، تو گلوم گیر کرد.»
محضردار تا دم در آمد و با حسرت و تمنا به من نگاه کرد:
« خانم قشقائی، بنظر اینجانب به نریمان خان پشت پا زدن، ولی یقین دارم که آقا از پس اونا بر میاد.»
محضردار پیر نامة شتابزدة نریمان را نخوانده بود و از ماجراهائی که پشت پرده میگذشت اطلاعی نداشت. من نیز اگر چه هنوز به حقیقت پی نبرده بودم، ولی از لحن نامة نریمان فهمیده بودم که این بار شبح مرگ سایة او را هر روز و همه جا قدم به قدم راه میبرد. نه، نریمان اعتماد بنفساش را از دست داده بود، مضطرب و هراسان بود، چند بار در آن نامه تکرار کرده بود: «اگر مرا ندیدی عزیزم، اگر موفق به دیدار ترک شیرازیام نشدم. اگر دو باره مجال و فرصتی دست نداد، اگر به آشیانة عقاب …» همة حوادثی که در آن دو هفتة اخیر رخ داده بود، نشانههائی از آن خطری بود که بالای سر نریمان در هوا پرپر می زد: ورود بیاجازة مأمورها به منزل ما، شادخواری، لودگی، هرزگی آن اراذل و اوباش، حکم دادگاه، ممنوعالمعامله
شدن، ارسال روزنامة عربی و آن نامة بدون امضاء و …
« چی شده عاطفه، گُر گرفتی، ها؟ مثل لبو سرخ شدی؟»
نگاهی به اطراف انداختم تا شاید مرسد بنز آلبالوئی و یا دوج غول پیکر را در آن نزدیکیها میدیدم، نه، هیچ کسی منتظرم نبود:
« نمیدونم، این روزها همه چی زردابمو بهم میزنه!»
« عاطفه، میگم اگه مشگلی پیش اومده، از خیر سفر بگذریم، ما که هنوز بلیط نخریدیم.»
« میدونی، من مشگل به دنیا اومدم و مادرم سَرِ زا رفته. بریم، حالا بریم یه جای دنج و خلوت تا از مشگلات برات بگم.»
روزهائی که دلام میگرفت، پیاده تا تجریش و «دربند» میرفتم، کنار آب، در پناه صخرهای مینشستم و پاهایم را به آب سرد سرخوش نهر میسپردم. آن روز تاکسی ما را تا سر پل تجریش برد و از آنجا پیاده راه افتادیم. خزر که هنوز از عالم حیرت بیرون نیامده بود، دوباره شروع کرد:
« عاطفه، هیچ کسی امید نداشت که تو اون چمدون رو واسة ما از پاریس بیاری، همه تعجب کردن؟ جالبه، تو حتا تا از فرهاد نپرسیدی چی توی اون چمدون گذاشته بود؟»
« شاید اگه میپرسیدم چی تو چمدون جاسازی شده بود، بیشتر ترس ورم میداشت، طفره میرفتم و نمیآوردم.»
« من تو رو میشناسم، حتا اگه سر بریده توی چمدون بود، اونو می آوردی، میدونی، سهراب علاقمند شده تو رو از نزدیک ببینه.»
« خزر، قصد ندارم تو رو منّت کُشکنم، ولی خیلی ترسیده بودم، من به عمرم از این جور کارها نکردم، میترسیدم، اگه توی فرودگاه گیر میافتادم، نمیدونستم چی بگم، نمیدونم، شاید اگه مجبور میشدم، اسم
تو و اون دانشجوها رو به بازجوها میدادم.»
« نه، بازجوها نمیتونن با منقاش از حلق تو حرف بیرن بکشن»
« از کجا مطمئنی!؟ منکه تا حالا شکنجه نشدم، نمیدونم چقدر
زیر شکنجه طاقت میارم و تا کی و تا کجا درد رو تحمّل میکنم.»
« مجیز نمیگم عاطفه، تو از یه جنس و جنم دیگهای هستی، با همه فرق داری، من تا حالا زنی مثل تو ندیدم!»
« من توی فرودگاه فهمیدم که انگیزة کافی ندارم، مدام از خودم میپرسیدم اینکار ارزش اینهمه ترس و لرز رو داره. تو لابد آرمان و هدفی داری که خطر میکنی، ولی من به خاطر این که عاطل و باطل نباشم… در واقع من با «عاطفة قشقائی» لج کردم، با همسر نریمان خان… ها؟ چرا اینجوری به من نگاه میکنی خزر؟ متوجه نمی شی؟»
« میدونی، این لجباری ممکن بود برات گرون تموم بشه»
« بازم متوجه نشدی، اگه آدم بدونه چرا اینجورکارها رو میکنه، لابد پیه زندون، شکنجه و اعدام رو هم به تنش میماله… من نمی دونم.»
بریدة تا شدة روزنامه عربی را از کیف دستیام در آوردم، فرصتی پیش آمد تا به واقعة فرودگاه و مهران اشارهای میکردم.
« ببین خزر، این دو نفر رو با دو تا چمدون اسلحه و مهمات توی بیروت دستگیر کردن، خب کار این دو نفر با شاهکار عاطفه فرق داره. اینا از پیش نقشه کشیدن و میدونن چرا اسلحه میارن ایران، ولی من…»
نسیم خنکی از روی رود میوزید و با گوشة روزنامه بازی میکرد:
« عاطفه این روزنامه رو از کجا خریدی، تو که عربی بلد نیستی»
« نه، نه، خواجة خضر یه دسته اسکناس توی این روزنامه پیچیده بود، خیرالله برام آورد. وسوسه شدم، دادم به محضردار ترجمه کرد.»
« تو این روزنامه رو دادی به محضردار تا برات ترجمه کنه؟»
« آره، طاقت نیاوردم برم دارالترجمه پیدا کنم، آخه عکس مهران دلخوش رو چاپ کرده بودن. مهران همولایتی و همسایة ما بود، کنجکاو شدم، من، من اونو از دوران مکتب و مدرسه میشناسم. از سالها پیش.»
«عاطفه، میدونی اونائی که توی فرودگاه بیروت دستگیر شده ن،
چکارهن؟ ها؟ تو اصلاً این روزها روزنامه ها روی خوندی؟»
« آره، ولی روزنامة اطلاعات که عکس اونارو چاپ نکرده بود، اسم مهران رو اشتباه نوشته بود، من تازه امروز، توی دفتر ثبت احوال فهمیدم که همسایة ما با یه خروار اسلحه و مهمات توی بیروت گیر افتاده.»
خزر انگار بیاد خاطرهای افتاده بود و چشم از عکس بر نمیداشت:
« عاطفه، تو خیلی واسة این همولایتی و همسایه نگرانی، ببینم، برحسب تصادف، این مهربان دلخوش همون عشقِ قدیمی تو نیست؟»
« عشق قدیمی یا عشق مجازی! نمیدونم، دیگه هیچی نمیدونم، فقط میدونم که هراس ورم داشته، دلم شور میزنه، دوتا چمدون مهمات! اگه اونا رو به دولت ایران تحویل بدن، اعدام میشن. خزر، نمیدونم چرا به دلم برات شده که اتفاق ناگواری میافته، من خرافاتی نیستم، ولی خیلی وقتها حس میکنم که زیر پام داره یواش یواش خالی میشه، انگار دارم تو یه چاه ماسهای فرو میرم، ببین، اگه اتفاقی افتاد…»
« …عاطفه، چته؟ تو که گفتی هیچ رابطهای با مهران نداشتی.»
« نه، امروز ولش کن، بذار برم سفر و برگردم. من باید برم جهرم، تو اگه حوصلة عزا، ناله، گریه و زاری داری، بیا بریم، اگه دل و دماغ نداری، بمون شیراز، گردش و سیاحت کن، من تنهائی میرم و بر میگردم.»
خزر هنوز به بریدة روزنامه نگاه میکرد و سرش را میجنباند:
« لابد اینا یه سازمان دیگهای هستن که سلاح ور داشتن، گیرم روزنامه های رسمی هنوز چیزی در این باره ننوشتن.»
« امروز لطفاً در بارة سلاح و سازمان با من حرف نزن، توی مخم فرو نمی ره، دلم به نخی بنده، سرم پر از صداست، من اومدم اینجا تا …»
«… چیه؟ تو از روزیکه از پاریس بر گشتی حالی به حالی شدی،
مدام عصبی و پکری، من خیال میکردم با این آقا خوشبختی و …»
«من تا حالا خوشبختی رو نچشیدم، نمیدونم چه مزّهای داره،»
« عاطفه، تو، تو که از ازدواج با آقا نریمان ناراضی نبودی.»
« ببین، نریمان مثل خروس میمونه، تاج و پرهای قشنگی داره، خیلی خوب آواز میخونه، تند مزاجه، مثل خروس دم به دم سوار میشه، ولی پاهاش توی گِل و شِل و لَجَنه، این بویِ گند لجن منو آزار میده.»
« منظورت چیه عاطفه؟ چرا رُک و راست نمیگی چیشده؟ بوی لجن یعنی چه؟ من این گوشه و کنایهها رو نمیفهمم»
« من چیزی نمیدونم، از هیچ چی مطمئن نیستم، من مثل سگ فقط بو میکشم، هر از گاهی بوی ناخوشی به دماغام میخوره، بوی پاهای لجنآلود خروس. ببین، من نفهمیدم چرا نریمان نذاشت مهران رو فراموش کنم، چرا نمیذاره، من که رابطهای با او نداشتم و ندارم. نریمان تا دفترچة شعر منو پیدا نکنه آروم نمیگیره، فکر میکنه این شعرها رو واسة مهران مینویسم. میبینی؟ شاید اگه نریمان پیله نمیکرد خاطرة مهران به مرور زمان محو میشد، مثل آینه تو پستویِ دلم زنگار میگرفت، گیرم نریمان نذاشت، نمیذاره. شبح مهران اونو آزار میده. سایة اونو همه جا راه میبره، هر جا باشه پیداش میکنه.»
« توکه گفتی نریمان حسود نیست، پس چه مرگشه؟»
« می بینی؟ این روزنامه رو لابد از سفارت لبنان، اردن، سوریه یا یه جهنم درّة دیگهای گیر آورده و واسة من فرستاده. میدونی چرا؟ چون روزنامة اطلاعات و کیهان مثل روزنامههای کشورهای عربی، عکس مهران و رفقای اونو چاپ نکردن، نریمان این روزنامه رو با عکس و تفصیلات برام فرستاده تا مهران رو در این حال و روز ببینم، تا بفهمم که گرفتار شده، تا غصّه بخورم و لابد در تنهائی اشک بریزم»
« آخه نریمان از کجا میفهمه که تو به مهران فکر میکنی؟»
« چه میدونم! آقا میگه توی رختخواب غایبم، هر بار میپرسه
کجائی؟ آقا قصد داره روح و جسم ونوس رو با هم تصرّف کنه. فروغ حق
داره وقتی میگه: گر تن بدهی، دل ندهی کار خراب است/ چون خوردن نوشابه که در جام شراب است»
« عاطفه، تو انگار میخوای از نریمان طلاق بگیری، آره؟»
« طلاق؟ طلاق معنینداره، من که به عقد نریمان در نیومدم، نه عزیزم، من همسر قانونی نریمان نبودم و نیستم!»
« چی؟ سر در نمیارم، تو مگه با نریمان ازدواج نکردی؟»
« نه، نه، نریمان پازندی اصل سالها پیش از دار دنیا رفته، ولی شناسنامهش باطل نشده. میفهمی؟ من با یه مرد مرده ازدواج کرده بودم، با یه مُرده. بگذریم، تا بالا نیاوردم، بگذریم.»
« میخوای بگی این ازدواج به نام یه مرده ثبت شده؟»
« بسرم زده همهچی رو ول کنم و برم، دیگه نمیتونم توی اون آپارتمان بمونم. شبها تا دیر وقت خوابم نمیبره، مدام گوش بزنگم. دارم سیگاری و الکلی میشم. حالا دیگه هر شب مشروب میخورم.»
« انتظار همه چی رو داشتم غیر از این، نه، باورم نمیشه»
« عزیزم، چه جوری بگم، ازدواج ما یه خیمه شب بازی مضحک و چندش آور بود، حقّه بازی بود، تو چی رو باور نمیکنی؟»
« عاطفه، تو اینو تازه فهمیدی. با نریمان حرف زدی، چیگفت؟»
« نریمان از اون روز رو پنهون کرده، غیب شده، هنوز نمیدونم چه اتفاقی افتاده، چرا ممنوعالمعامله شده. چرا قصد داره از مملکت بره، نمیدونم، هیچ چی نمیدونم! گیرم حالا دیگه برام هیچ فرقی نداره!»
« منظورت اینه که همه چی بین شما دو تا تموم شده؟»
« واسة نریمان هنوز همه چی تموم نشده، انتظار داره باهاش برم، قراره در آینده نشانی آشیانة عقاب رو برام بفرسته تا به دیار عشق پروار کنیم، آقا از واژههایِ آشنا به جای رمز استفاده کرده. آشیانة عقاب، عشق، پرواز… عقاب، لاشخور، کوسه، یا فرشته دیگه برام فرقی نمیکنه. میخوام
یه اتاق نقلی نزدیک محلة تو اجاره کنم و برم دنیال کار.»
«چته، ها؟ مگه دیوونه شدی؟ میخوای این خونه و زندگی راحت و آسوده رو بذاری و بری ماشین نویس بشی؟»
«اون آپارتمان هیچوقت مال من نبوده، خونه و کاشونة من نبوده، عشرتکدة آقایون بوده، مأمورها هر وقت هوس کردن اومدن اونجا. میترسم دو باره سرزده بیان. خزر من دیگه توی اون خونه امنیّت ندارم.»
رهگذری از پناه صخره بیرون آمد، خزر صدایش را پائین آورد:
« اگه اینقدر قضیّه جدیست، چند صباحی بیا پیش من تا …؟»
« … جدیست، جدیست خزر، بذار از سفر برگردیم.»
برگة روزنامه را از او گرفتم، تا زدم و توی کیفام گذاشتم:
« عاطفه، این بریدة روزنامه رو میخوای ببری ولایت؟»
« آره، بنظرم اگه خانوادة مهران تو جریان ماجرا قرار بگیرن شاید دست به دامن پارتی و آدم دُم کلفتی بشن، کسی چه می دونه شاید …»
«اشتباه میکنی، مسألة قاچاق اسلحه نیست، قضیّه سیاسی ست، مبارزة مسلحانه، در این جور ماجراها هیچکسی جرأت نداره دخالت کنه.»
حق با خزر بود. بعد از ماجرای دستگیری چریکها در کوچة ما، مردم زبان به کام گرفته بودند، هیچ کسی دم نمیزد و حتا به پچپچه و در گوشی از یکدیگر نمیپرسیدند چرا مستأجرهای همسایه دیوار به دیوار را دست بسته برده بودند. نه، تا نام ساواک به میان میآمد همه از وحشت مو میریختند. بعد از آن واقعه طرز نگاهها و برخورد آدمها تغییر کرد، سکوت ملالآوری جای جیغ و دادهای زن و شوهر طبقة دوم و صدای موسیقی ضبط صوت نسترن را گرفت، انگار همه به عمق فاجعه پی برده بودند، از همه چیز آگاه بودند، ولی بنا به مصلحت لب از لب بر نمیداشتند تا مبادا
ساواک به آنها نیز مشکوک میشد و به درد سر میافتادند.
– ساواک آگاهانه و با مهارت همه جا تخم وحشت و شک پراکنده
بود، فضای مملکت رو بیآن که پلیس و نظامیها به چشم بیان، پلیسی و
خفقان آور و مشکوک کرده بود، چشم چپ از چشم راست میترسید…
صفا به سرفه افتاد، دفتر دستنوشته را کنار گذاشتم، لیوان آب را
از روی نیمکت آهنی بر داشتم، مثل هر بار دست زیر دنبة سرش گرفتم، گردناش را کمی بلند کردم تا به سختی چند جرعه آب مینوشید و نفس عمیقی میکشید: «ممنونم!»
– ببین، زندونی سیاسی توی مردم تحصیلکرده و آگاه مملکت از احترام خاصی برخوردار بود، ولی واسة توده های مردم این شخصِ مبارز فقط یه زندونی بود و بس! زندونی که واسة خانوادهش افتخاری نداشت، باعث شرمساری بود. واسة همین خانوادهها اگه یه نفر زندونی داشتن این راز رو پنهون میکردن. گیرم مورد من متفاوت بود. اطلاعات اسم منو از روی روزنامههای عربی کپی کرده بود و غلط نوشته بود، دوست و آشناها به شک افتاده بودن، ولی ابرام و بابام و ضیاء هیچ شکی نداشتن، اونا سابقة منو داشتن و فهمیده بودن، با اینهمه سکوت کرده بودن!
کایرا، صندلی چرخدار پیر زنی لهیده، چروکیده و مشرف به موت را نزدیک ما نگهداشت، لبخندی زد و از صفا پرسید:
– مسیو، هنوز داستان مران ادامه داره؟
– بله مادموازل کایرا، زندگیِ ما هنوز ادامه داره.
چند پرستار با ویلچر به گوشة خلوت ما آمدند و نزدیک نیمکتها ایستادند، با وجود آنها کتابخوانی به زبان فارسی صورت خوشی نداشت:
– صفا، داره شلوغ میشه، میخوای بریم توی Chapelle شاپل؟
– آخه اونجا نیمکت نداره تا تو بنشینی. سر پا خسته میشی.
– زیاد طول نمیکشه، از این فصل چند صفحه بیشتر نمونده.
… بازگشت به زادگاه و پرسه زدن درکوچه و پسکوچههای شهری
که در آن به دنیا آمده بودم، یک اتفاق بود و احساساتی را در من بیـدار
میکرد که تا آن روز نمیشناختم. من آگاهانه سبکبار سفر کرده بودم تا پیش از دیدار دوستان و آشنایان، پیاده توی شهر چرخی میزدم و جاهای دیدنی را به خزر نشان میدادم. بیشک با آن چادر مشکی و عینک درشت دودی کسی مرا نمیشناخت. حتا زراعتی، کتابفروش خیابان منوچهری که مشتری مغازهاش بودم و سالها از اوکتاب میخریدم یا به عاریه میگرفتم، مرا بجا نیاورد. زراعتی که پشت پیشخوان قوز کرده بود، نام کتاب شعری را که خریدارش بودم پرسید. زیر لب گفتم: « بویِ آشنا!». پیرمرد شانه بالا انداخت و من پیگیر نشدم. در هیچ کجا کتابی به این نام نوشته نشده بود، ولی من به خزر گفته بودم که در آن شهر در جستجوی «بویِ آشنا» همه جا پرسه میزدم و هر بار در برابر فروشگاهی، خانهای، کوچهباغی و گذری میایستادم و نفس عمیقی میکشیدم. معماری آن شهر تاریخی برای خزر جالب بود و هیچ شباهتی به شهرهای شمالی و سرسبز نداشت. گذرگاهها و دالانهای نیمه تاریکی که محلّهها را به هم وصل میکرد، طاقنماها، گچ بریهای پوسیده و ترک خورده، کوچههای باریک و پر پیچ و تاب، جویچة چرکآبی که از وسط کوچهها مثل مار میخزید و جلو میرفت و مردمی که انگار از قرنها و قرنها پیش، از روزگار دودمان ساسانیان، آرام و شکیبا از گاو چاه آب بیرون میکشیدند، در باغچة خانهها نارنج و ترنج میکاشتند، و بچّهها درسایة نخلها خرما، لیمو شیرین و پرتقال میخوردند و این بویِ آشنا از قرنها پیش انگار در کوچه باغها و در خانهها بجا مانده بود و کهنه شده بود. بازار هیچ تغییری نکرده بود و بوهایِ آشنا در زیر سقف خشتی و در فضای دمکرده چرخ میزد و مرا با خود به دورانی میبرد که با خواهرها به خرید میرفتم و از آن بوهای سرگیجهآور منگ میشدم. بوهای آشنائی که به محض ورود به شهر توی دماغام پیچیده بود و بغض گلویم را فشرده بود. آری، همه چیز آن شهر، رنگ، بو و تابلوها و تصاویر و در و دیوارها برایم آشنا و مأنوس بود و به من آرامش میبخشید، به زادگاهام، به خانهام برگشته بوم، به شهری که در هرگوشه و کنارش پارهای از کودکیام، جزئی از نو جوانی و جوانیام و تکهای از وجودم را جا گذاشته بودم:
« می بینی خزر، خاک و بار این دیار بوی خوشی داره!»
به کوچه باغی که به گورستان الونی منتهی میشد پیچیدم، قصد داشتم سری به ماه منیر و مادرم میزدم و در سایة درختهای نارنج، کنار استخر سر و روئی میشستم و نفس تازه میکردم. من حدود دو سال قبل برای مادرم و ماه منیر گور سنگی از مرمر سفید و مرغوب سفارش داده بودم، در غیاب من، تاجبانو، تمام سفارشاتام را اجرا کرده بود و شعری را که فرستاده بودم، به سنگتراش داده بود و روی سنگها حک کرده بود.
« من نمیدونستم مادرت از دنیا رفته…»
« تو تنها نیستی، منم تا چندسال پیش از ماجرا خبر نداشتم. اگه تاجبانو حقیقت رو به من نمیگفت، نمیفهمیدم.»
« عاطفه تو فقط واسة عزا و تسلیت به تاجبانو اومدی؟»
« دلیلی نداره بتو دروغ بگم، ببین، تو اون سالهائیکه انگار جذام گرفته بودم و همه منو واگذار کرده بودن، این زن از مادر با من مهربونتر بود، خب دلم براش تنگ شده بود، عزا و مرگ شوهرش بهانه شد تا بیام.»
مجلس ختم را روز پیش بر چیده بودند و تاجبانو تا چشم اش به من افتاد، از شوق خیز بر داشت، بغلم زد، سر بر شانهام گذاشت، در خلوت و خاموشی آن خانة دنگال به هق هق افتاد: « آی، بالأخره اومدی دخترم»
همسایهها کمکم خبر شدند، زلیخا و پیر زنهائی که در عزاداری خبره بودند، یکییکی از راه رسیدند و با نوحه خوانی و روضه خوانی و ذکر مصیبت مجلس را گرم کردند:
اگر زرین کلاهی، عاقبت هیچ / اگر خود پادشاهی، عاقبت هیچ
اگر ملک سلیمانت ببخشند / در آخر خاک راهی، عاقبت هیچ
زاری و شیون زنهای همسایه دم به دم بالا میگرفت، نوبت به
نوبت چهاربیتی میخواندند و برای کسی اشک میریختند که در دریا غرق شده بود. زلیخا، مادرِ مهران بیشتر از سایر زنها بسر و سینهاش میکوبید و زار میزد. به خزر اشاره کردم و زیرگوش تاجبانو به پچپچه گفتم:
« حال خزر خوب نیست، اونو میبرم بیرون هوا بخوره»
هواخوری ما تا آخر روضه خوانی به دراز کشید، وقتی همه رفتند، تاجبانو در اتاق ما را باز کرد، روی پیت کنار حوض نشست، پاکت سیگار مچاله شدة اشنو را از جیب پیراهناش در آورد و سیگاری گیراند:
« میبینی دخترم، من عزادار و داغدارم، ولی زلیخا خودشو هلاک میکنه. انگار برادرش توی طوفان غرق شده»
بنا به عادت قدیم، سیگار را از او گرفتم، پکی زدم و برگرداندم.
« نه، زلیخا واسة رمضون خدابیامرز جزّجیگر نمیزنه، نه، دخترم، هر کسی واسة درد بیدرمون خودش گریه میکنه!»
خزر دست روی دست تاجبانو گذاشت و به دلداری گفت:
« ولی خانم، عاطفه فقط بخاطر شما اومده جهرم. من شاهدم»
« آخه عاطفه نور چشم منه، عاطفه جگر گوشة منه، عاطفه …»
چینة دیوار خانة تاجبانو کوتاه بود، بچّه ها روی یال دیوار نشسته بودند و رهگذرها بهکنجکاوی نگاهی به حیاط دنگال میانداختند. در جائی در آن نزدیکی آتشی انگار میسوخت، بویِ دود چوب، آن بویِ خوش آشنا دو باره توی دماغام پیچید، بند دلام از درد لرزید، رو به تاجبانو چرخیدم، او را به مهر در آغوش کشیدم: «آی مادر! …آی مادر!»
« گوش کن دخترم، همه فهمیدن به ولایت برگشتی، هیچ کسی باور نمیکنه که همسر آقا نریمان زند به عزای رمضون یه لاقبا اومده باشه. تو که از اتاق رفتی بیرون، پشت سرت پچپچهها شروع شد…»
« میدونم منظورت چیه، شوکت و جاهد خبر ندارن عاطفه هنوز
در باد دنیاست یا سقط شده. حرف اونا رو نزن. من فردا یه تک پا تا منزل
بیبی عاتکه میرم و بر میگردم شیراز. خزر هنوز شیرار رو ندیده.»
« بیبی عاتکه دیگه دل و دماغ قدیما رو نداره، منکه سواد ندارم، روزنامه نمیخونم، همسایهها شایعه کردن، راست و دروغش با خداست.»
روزنانة النهار را از کیفام در آوردم و به تاجبانو نشان دادم:
« یا قمر بنی هاشم، این که خودشه، این که مهران خودمونه»
« تاجبانو، این روزنامه توی لبنان در میاد، ببین، شایعه نیست»
« که اینجور… رفیق ما رفته اسلحه بیاره شاه رو بکشه… بیخودی مردم پچپچه نمیکنن. آره عزیزم، تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. منتها عمو عبدالوهاب و ایل و تبارش به روی خودشون نمیارن، پیر مرد مثل غراب گردن میگیره، عینهو سلطان بیجقّه روی صندلی یله میده و عکس میندازه، انگار نه انگار که شازده پسرش تا خرخره گیره!»
« … چرا مثل غراب گردن نگیره؟ مگه مهران جنایت و یا سرقت کرده، تاجی، اینجور کارها از هر کسی بر نمیاد، دل و جیگر میخواد»
« نه، منظور، همه شون از دم خاک به لباشون میمالن تا کسی نفهمه، جلو در و همسایه قاه قاه میخندن، ولیگریه و زاری شونو واسة تاجبانو میارن، میرن توی روضه خونی خون گریه میکنن و …!»
«… تاجی، این قضیّه شوخی نیست، پای مرگ و زندگی در میونه. اونا حق دارن خودشونو به بیخبری بزنن، میدونی، اگه ساواک بو ببره که مهران با خانوادهش رابطه داشته، خاک خونة اونا رو به توبره میکشه»
« والا تا اونجا که من خبر دارم و سارا میگفت، نامههای مهران از فرانسه می اومد، بعدها گویا از فرانسه رفته بود به آلمان، چرا، چون هزینة تحصیل تو فرانسه گروون بوده، حالا معلوم شد، که از روز اوّل تحصیلی در کار نبوده، این شیر پاک خورده از اوّل سرش بوی قورمه سبزی میداده»
نگاه تاجبانو به راه رفت، یکدم خاموش شد تا لابد داستانی را که
شوهرش، رمضان مرحوم برایش تعریف کرده بود، بیاد میآورد:
« حالا می فهمم دخترم، رمضون خدابیامرز حق داشت، سفر آخر به من گفت پسر بزرگة عمو عبدالوهاب رو توی ابوظبی دیده، می خواسته پاسپورت بگیره، با کارگرها و ولگردها و بی سر و پاها بر خورده بوده، یادت میاد، من بتو گفتم، باور نکردی. مهران سر همة ما رو شیره مالیده»
« بی بی عاتکه چی میگه، نگران صفا نیست؟»
« حرف بی بی یکی ست، خون بر شمشیر پیروز است»
« منظورم اینه که از این ماجرا خبر داره؟»
« بیبی این روزها بیشتر از قدیما روزنامه میخونه، اگه این خبر رو توی روزنامه ها نوشتن، حتماً خبردار شده، گیرم بی بی عاتکه خودداره، اهل گریه و زاری و آه و ناله نیست. همة این جوونا از زیر بال بی بی عاتکه بیرون اومدن، بیبی بهتر از همه میدونه که اینجورکارها تاوون داره، جد اندر جدش با حکومت جنگیدن و تاوون پس دادن….»
بریدة روزنامه را به من پس داد و رو به خزر گفت:
« میبینی خزر خانم، همیشه مردها میرن میجنگن و دلدادهها و معشوقه ها توی خلوت گریه میکنن»
« زمونه یه کمی عوض شده تاجیخانم، زنها دارن یواش یواش وارد صحنة جنگ میشن، در آینده …»
« نه عزیزم، ناموس پرستی و غیرت مردها نمیذاره»
« تاجی، زنها توجاهای دیگة دنیا واسة آزادی جنگیدن، پارتیزان و چریک بودن، سلاح ورداشتن، شکنجه و کشته شدن…»
« والا از تو شکی نیست، کسی چه میدونه، شاید رفتی بیروت. به نظر تو دخترم، هر کاری که شازده پسر عمو عیدالوهاب بکنه، شاهکاره»
« به نظر من هرکسی که جانب حق رو بگیره، شاهکار میکنه!»
« اگه اینجور باشه بیبی عاتکه شاهکار عالم و آدمه»
آقای کوچک همسایة دیوار به دیوار عمو عبدالوهاب بود، به تعبیر
بیبی عاتکه، نه فقط خانههای این دو خانواده بلکه دلهای آنها نیز به هم راه داشتند. دوستی، همدلی و همدردی آنها زبانزد بود و من که به دیدار بیبی عاتکه رفته بودم، میدانستم سارا و ایل و تبار عموعبدالوهاب را در آنجا میدیدم. تا پیش از ظهر همه در سایة درختها جمع شدند، از هر دری حرف زدند، ولی هیچ کسی اشارهای به دستگیری مهران نکرد. فقط مریم، دختر تیل تیلی تاجبانو، که حالا صاحب دو تا بچّة قد و نیمقد شده بود، با سر خوشی و شیطنت به گذشتهها بر گشت، به روزگاری که مهران مؤمن و محجوب به دخترها جبر و مثلثات درس میداد. اگر چه همه پرسا و با شماتت به او نگاه کردند، ولی هیچ کسی بجز من متوجة کنایة او نشد. مریم مانند مادرش رند، تیز هوش و هشیار بود و بعد از سالها هنوز آن روز را فراموش نکرده بود، روزی که از تماس و گرمای دست مهران بازویم به گِزگز افتاد، تنام گُرگرفت و از اتاق بیرون زدم. نمیدانم، شاید در آنهمه سال، من در جستجوی آن احساس بودم و نمییافتم. آن تماس، در یکدم، مانند شهاب سوزانی گذشته بود، اثری جانسوز بجا گذاشته بود و من بعد از آنهمه سال، در آنجا، به یاد آن روز، بازویم را به نرمی مالش میدادم.