فصلی از جلد دوم رمان « خونِ اژده»
سفر چند روزة پاریس مانند خواب پریشانی بود که تنها پارههائی از آن در خاطرم مانده بود. نریمان دو روز پیش از من برگشته بود، ولی بر خلاف قول و قراری که گذاشته بود، به فرودگاه نیامده بود و حتا خیرالله، رانندة شرکت را نیز نفرستاده بود. من با دلهره و مضطرب، آرام آرام به باجة بازرسی نزدیک میشدم و چشم از مأمور بر نمیداشتم و بنا به توصیة «بوم غلتون» در وضعیّت بحرانی به همه لبخند میزدم. درزندان زنان از او شنیده بودم که رشوه و لبخند زنِ زیبا، گرهگشا بود و مردها اغلب وسوسه و خلع سلاح میشدند.
گیرم این سلاح همه جا کارگر نمیافتاد و بعدها که گذرم بهجائی بدتراز زندان زنان شیراز افتاد، فهمیدم که لبخند همه جا و در هر وضعیّت اضطراری مانند غنچة گلِ سرخ روی لب زن نمیشکفت، بلکه زردابات به هم میخورد، آب دهانات جمع میشد تا توی صورت حریف تف میکردی. من از زمانی که دست چپ و راستام را شناخته بودم، بارها از تاجبانو و همسایهها شنیده بودم که عاطفه «خنده رو» روی خشت افتاده بود و لبخند از لباش دور نمیشد. به نظر تاجبانو من از این نظر به مهران دلخوش شباهت داشتم، تاجبانو بعدها با حسرت و به پچ پچه اینجا و آنجا میگفت که ما دو نفر از ازل برای هم ساخته شده بودیم:
«حیف، صد حیف!»
مأمور گمرک فرودگاه به جای چمدانها به عاطفه خیره شده بود که لابد گونههایش از وحشت گل انداخته بود و یا رنگاش از هراس پریده بود. نمیدانم، مأمور انگار با نگاه و لبخند جادو شد و چمدانها را ندید و من نفسی به آسودگی کشیدم و آنها را به باربر پیری سپردم که با کرنش و خوشخدمتی رو به من آمده بود و منتظر بود. خزر دورادور ایستاده بود و به من نزدیک نمیشد. او را جلو در خروجی فرودگاه یک نظر دیدم، سرش را به چپ و راست چرخاند، ابرو بالا انداخت و من راهام را کج کردم، آن زن ریزه نقش و لاغر اندام، مانند روباه هشیار و مکار بود و لابد به فرودگاه مهرآباد آمده بود تا اگر بخاطر «محمولة قاچاق» گرفتار میشدم، هر چه زودتر میفهمید، از مهلکه فرار میکرد و دُم بهتله نمیداد. با اینهمه، تا به تاکسی برسم به ما نزدیک شد و مانند ناشناسی پرسید:
« ببخشید خانم، یه لحظه، شما از پاریس تشریف میارین؟»
پیرمرد پا سست کرد و من پرسا به خزر خیره شدم:
« ببینم، کسی نیومده به پیشوازم.»
خزر نگاهی به چپ و راست انداخت و آهسته گفت:
« من کسی رو ندیدم، نه، نمی دونم … شب تلفن میزنم»
نریمان به فرودگاه نیامده بود، خزر آشنائی نداده بود و بهرغم این که بی خطر از بازرسی گمرک گذشته بودم، ولی دلشوره و دغدغه یک دم رهایم نمیکرد، نه، مانند کبوتری که از چنگ شاهینگریخته باشد، قلبام بشدت میتپید و بی صبرانه پناهگاهی میجستم تا هر چه زودتر از شَرّ آن «چمدان» خلاص میشدم و نفسی به آسودگی میکشیدم. غیبت نریمان بیدلیل نبود و من تا علّت آن را نمیفهمیدم آرام و قرار نمیگرفتم، شاید مشگلی پیش آمده بود، شاید درگیر مسائلی غیر قابل پیش بینی شده بود و «ترک شیرازی»اش را از یاد برده بود. من به دلباختگی، عشق و علاقة او شک نداشتم، نریمان آنقدر مرا دوست داشت که حتا به آن شبح حسودی میکرد و اگر پس از چند روز دوری، به پیشوازم نیامده بود، بیتردید اتفاق ناگواری برایش افتاده بود. منتها چه اتفاقی؟ من اگر چه تا آخر دلیل آن را نفهمیدم، ولی از روز نخست به این مرد حریص، شتابزده، زبانباز، حرّاف و مرموز مشکوک بودم، هرگز به او دل نبستم و در خانهاش احساس آرامش و امنیّت نکردم. نریمان که انگار به منظور دیگری با من ازدواج کرده بود، در نیمه راه عاشقِ «ترک شیرازی» شده بود و بهگمان من آنهمه بند بازی، پنهانکاری، آشفتگی و سراسیمگی او به این عشق نا بهنگام مربوط میشد. من شمّهای از گفتگویِ رفقایِ فکلکراواتی او را در خانه باغ شهریار شنیده بودم و همین مرا بهاشتباه انداخته بود. آن جماعت لات و لُمپن نیز نریمان را نمیشناختند و مانند عاطفة قشقائی به بیراهه میرفتند.
« خانم، یه کامیون کوچه رو بسته، نمیتونم جلوتر برم»
همة راه از فرودگاه تا به آن محلّه غایب بودم و مانند خوابگردها انگار در خواب از وسط شهر گذشته بودم:
« آخه من با این دوتا چمدون سنگین چکار کنم؟»
« تقصیر من نیست خانم، برید به رانندة کامیون بگید»
چارهای نبود. رانندة تاکسی دنده عقبگرفت و من در سایة دیوار، آرام آرام رو به ساختمان راه افتادم. اثاث کشی در آن هوای دم کرده و زیر آفتاب داغ به نظرم عجیب بود و هر چه چشم میچرخاندم، بجز یخچالی که رویِ پیاده رو گذاشته بودند، چیزی و کسی را نمیدیدم. بارِکامیون را گویا خالی کرده بودند و شاید راننده، باربرها و صاحب بار در گوشهای، زیر
سایه نفس میگرفتند و لابد یک لیوان شربت میخوردند. در ساختمان باز مانده بود و هیچ صدائی از آپارتمانهای همسایه ها به گوش نمیرسید، در پاگرد طبقة سوّم ایستادم و یکدم به دیوار یله دادم تا نفس تازه میکردم، صدایِ ناگهانیِ زنگ تلفن مرا از جا پراند، لرزشی خفیـف به زیر پوستام
دوید و هراس برم داشت. این دلهره از پاریس توی جانام رخنه کرده بود، دلام به نخی بند بود و با هر صدائی از جا می پریدم و میلرزیدم: «خزر؟»
دیر رسیدم؛ صدای زنگ تلفن برید. تا قدم به آپارتمان گذاشتم، دو باره آن بویِ کهنه و چندشآور تویِ دماغام پیچید و بیاد ترنج سنگ سفید و بوی شیره کشخانة او افتادم. در غیاب من، کسانی به آپارتمان ما آمده بودند و سیگار و تریاک کشیده بودند. چمدانها را دم در توی سرسرا گذاشتم و نگاهی با ناباوری بهاطراف انداختم، رد پای مهمانهای ناخوانده همه جا به چشم میخورد، مهمانهائی که صاحب اختیار آمده بودند، مثل خوک غذا خورده بودند و کاسه و بشقابهایِ روی میز را بر نداشته بودند. زیر سیگاریها هنوز پر از کونة ماتیکی سیگار بود، سطلِ زباله انباشته بود از پوست خربزه، آشغال و پاکتهای مچاله شدة سیگار و …« لجّارهها!»
به اتاق خواب رفتم، توی رختخواب من و نریمان خوابیده بودند و آن را مرتب نکرده بودند. زردابام بالا آمد و کامام تلخ شد: « لجّارهها»
تلفن دوباره زنگ زد، مخم لرزید و شقیقهام از درد تیر کشید. به سالن برگشتم و گوشی را با ترس و لرز برداشتم:
« الو، بفرمائین»
« الو، الو، عاطفه، کجائی تو؟ رسیدی؟ من که دقمرگ شدم»
« تازه از گرد راه رسیدم، چه راه بندونی بود… وحشتناک بود.»
« من امروز گرفتار شدم، به جون خودت نتونستم بیام فرودگاه،»
« مهم نیست، تاکسی گرفتم، با تاکسی اومدم.»
« عاطفه، رو به راهی؟ چی شده؟ چته؟ چرا صدات میلرزه؟»
« هیچی، یه خرده خستهم، از پلّهها با چمدون بالا اومدم!»
« خستگی راه و سفره، سفر… حیف شد، تنهائی زیاد بت خوش نگذشت. دفعة دیگه جبران میکنم»
« نه، بر عکس، به من خیلی خیلی خوش گذشت!»
« هی، هی، همین روزها زیر آبی دو نفری میریم شمال، به آشیانة عقاب!»
« آقا نریمان، نمیخوام شما رو نگران کنم، ولیاومدن آپارتمان ما رو به هم ریختن، شده بازار شام، روی تخت خوابیدن و ملافهها …»
« الو، الو، نفهمیدم، چی؟ اومدن؟ کی اومده؟ چی شده؟»
از لحن کلام نریمان متوّجه شدم که در جریان ماجرا بود، منتها
مثل هربار نقش بازی میکرد و خودش را به بیگناهی میزد:
« من خیال کردم شما مهمون داشتین و مهمونای شما …»
« میام، تا شب میام. اگه حاجیه خانم رضایت بده و اون مارمولکِ سیاهسوخته دوباره پیله نکنه.»
« من دست به چیزی نمیزنم تا شما تشریف بیارین»
« میام، آخه حاجیه از ولایت اومده، امرکرده یه گوسفند واسة روز عید قربون بخرم، چوبدارها گلّه رو آوردن توی این میدونی، نزدیک خونة یکی از رفقا، با خودم گفتم سر راه امر والده رو اجابت کنم.»
نریمان طفره میرفت. حاجیه خانم و گوسفند قربانی بهانه بود، او این قبیل کارها را به خیرالله و یا یکی از کارمندهای شرکت میسپرد و هرگز خودش با مرسدس بنز برای خرید گوسفند نزد چوبدارها نمیرفت. لابد دوستی، آشنائی او را در آن محلّه دیده بود، به همین خاطر آسمان ریسمان میبافت تا خیال ترک شیرازساش را منحرف میکرد و سر او را به طاق میکوبید.
« آقا نریمان، من نمیخواستم شما رو نگران کنم، ولی…»
« یعنی اینقدر خرابکاری ببار آوردن، یعنی، یعنی …»
« خرابکاری؟! آقا، به خونه زندگی ما، به همه چی گند زدن.»
« میام عاطفه، تا شب میام، باید اوّل یخمو از دست رفقا خلاص کنم، آقاجواد این خونه را تازه خریده، واسة رفقا یه بطر شامپاین باز کرده، متوجهی، اگه باهاش نمونم دلش میشکنه!»
« مگه آقا جواد، دوست شما چوبداره، شما که گفتین…»
« نه، چوبدارها گوسفند آوردن اینجا، نزدیک خونة آقا جواد…»
نریمان هربار که به تنگنا میافتاد، با پرحرفی گیجام میکرد، عید قربان، چوبدارها، حاجیه خانم، خانة نوساز آقا جواد، شامپاین و … سرانجام خونسردی و بی تفاوتی او نسبت به آنچه در آپارتمان ما رخ داده بود. چرا؟ نریمان با پاچه ورمالیدهها، از هر قماشی سر وکار داشت، ولی به کسی باج نمیداد. نه، هیچ کسی بی اجازة او به آپارتمان ما نیامده بود، منتها چرا به آنها اجازه داده بود تا خانه و زندگی ترک شیرازی او را به اصطبل تبدیل کنند؟ لابد دستی بالاتر از دست نریمان بود و او بناچار به درخواست آنها گردنگذاشته بود، شاید دوستان نریمان به منظور دیگری به آپارتمان ما آمده بودند؟ چه حکمتی در کار او بود؟ چرا ربطی به چوبدارها داشت، چرا آن روز مدام بهانه میتراشید و هر بار به چوبدارها بر میگشت، چرا؟
« الو، الو، الو عاطفه، چرا حرف نمی زنی، الو، گفتم میام، میام»
رفتار مرموز نریمان مرا به شک انداخته بود. تا پیش از آشنائی با خزر به مأمورهای امنیّتی فکر نمیکردم و خیالام به این سو نمیرفت، آن زن لاغر و تیزهوش با جزوهها و کتابهایش تلنگری به ذهن من زده بود و حالا به همه، حتا به همسرم مشکوک شده بودم. شاید نریمان امکاناتی در اختیار مأموران امنیّتی میگذاشت و تسهیلاتی برای آنها فراهم میکرد.
« بخاطر من عجله نکنین آقا نریمان، اگه گرفتارین… »
چکار باید میکردم، فرار؟ به کجا میرفتم، به خانة چه کسی؟
« عاطفه، اگه گرفتار نبودم پر میزدم و میاومدم، الو، الو …»
« گوش میکنم آقا نریمان، دارم گوش می کنم.»
« الو، الو، با کی حرف می زنی، عاطفه، گفتم تا شب میام.»
« تا شب آقا نریمان، بله، بله، تا شب … تاشب!»
تا شب چشم به راه ماندم، دست به چیزی نزدم تا شاید نریمان
میآمد و آنهمه بطری خالی آبجو، ودکا، تتمة گندیدة پیتزاها، ته سیگارها، ملافههای چروکیده و آلوده و ظرفهای نشستة روی میزها را میدید، تا شاید بوی دود تریاک و سیگار را میشنید و به ترک شیرازیاش توضیح میداد که در غیبت او، در آن چند روزه، چه اتفاقی افتاده بود، چه کسانی در آن آپارتمان اطراق کرده بودند و چرا؟ چرا؟…
مدتیگیج و ناباور توی آپارتمان میگشتم و جائی را نمییافتم تا یکدم مینشستم، انگار همه جا پلشت بود و لجن به من شتک میزد، آن هراس، اضطراب و دغدغة فرساینده با دلچرکی و دلآشوبه در آمیخته بود و مرا از پا میانداخت، شاید اگر نریمان دم غروب دوباره تلفن نمیزد، پا به فرار میگذاشتم و از آن خانهای که هتک حرمت شده بود، میگریختم.
« الو، الو، نشد عاطفه، به روح مادرم نمی شه، گرفتارم. الو، الو… »
« مهم نیست آقا نریمان، امشب روی کاناپه میخوابم»
« چی میگی، چرا روی کاناپه، الو، الو، عاطفه، چرا بق کردی، من فردا صبح، سر راه، الو… تا فردا که دنیا به آخر نمی رسه.»
« نه، نه، آقا نریمان، فردا وقتی اومدین، با هم حرف میزنیم»
دو تا قرص آرامبخش بلعیدم، چفت پشت در آپارتمان را انداختم و روی کاناپه دراز کشیدم. هر چند تا آخر شب خواب به چشمام نیامد و از خزر نیز خبری نشد. نیمههای شب وسوسه شدم تا «سوقاتی!!» رفیق او را از جا سازی چمدان بیرون میآوردم و به انباری میبردم. یکدم مردد بالای سر چمدان ایستادم، ولی قفل آنرا باز نکردم. به اینکار نیازی نبود، جای آنها امن بود و نریمان بو نمیبرد. برگشتم، گیج و منگ به آشپزخانه رفتم و دو باره قرص خواب خوردم و طاقباز روی کاناپه افتادم.
« های، هوووی، های ی ی، عا عا عا طف….فه!»
خواب و بیدار بر خاستم، گیج و منگ، مثل مستها تلوتلو خوردم و چفت در را بر داشتم. نریمان سخت ترسیده بود و نفس نفس میزد:
« عاطفه، چته، من نیم ساعته دارم زنگ میزنم و داد میکشم، نشنیدی؟ ها؟ چی خوردی؟ چته؟ چرا رنگت مثل میّت شده؟»
گردباد وارد شد، چرخی توی آپارتمان و اتاقها زد و برگشت:
« دیوّث انگار خانم آورده اینجا، مردکة بی ناموس و هرزه.»
« کدوم مردک هرزه آقا نریمان، شما به کیکلید دادین؟»
« عاطفه، قول شرف میدم، تا فردا تخت، تشک، ملافه، همه چی رو عوض میکنم، همه چی رو، همه چی رو …»
« … نه دیگه آقا نریمان، من اینجا امنیّت ندارم، من … من …»
راز و رمز موفقیت نریمان در گفتگو این بود که جواب مخاطب را نمیداد، با حریف در گیر نمیشد، بلکه هدف خودش را دنبال میکرد:
« این قرمساق نمک نشناس قرار بود فقط دوشب بیاد اینجا روی کاناپه بخوابه، با زنش مشگل داره، اختلاف خانوادگی، رفیق چند سالة منه، نمیشد روشو زمین بندازم، مردکه از حُسنِ نیّتِ من سوء استفاده کرده…»
« ببین آقا نریمان من دیگه نمی تونم اینجا …»
روی سگ نریمان بالا آمد، لگدی به تخت دو نفره زد، ملحفهها را کشید، مچاله کرد و دور انداخت و هوار کشید:
« اینقدر به من نگو آقا، اعصابمو داغون میکنی، دست به هیچی نزن، بریم بیرون، بریم یه شب توی هتل بخواب، فردا، فردا صبح این خونه رو مثل یه دسته گل تر و تمیز بتو تحویل میدم، بریم. بریم!»
« آقا نریمان، من نمیتونم بشما نگم آقا، دست خودم نیست»
« آخه تا کی میخوای با من مثل یه غریبه رفتار کنی!»
« شما، شما که به من مجال نمیدین حرف بزنم»
« عاطفه، حق داری، هر زن دیگهای جای تو بود تنبون منو در میآورد، تو، تو دیشب بدخوابیدی، از رنگ و رخت پیداست، بریم هتل، یه خورده استراحت کن، یه چرتی بزن، بخواب، بریم، وقتی اعصابت آروم شد،
وقتی حالت جا اومد، با هم حرف میزنیم»
متوجة چمدانهای سفری و نگاه نگران من شد، آنها را برداشت،
به اتاق خواب برد و با خشم به زمین کوبید:
« بریم، در رو ببند، بریم، تا فردا همه چی رو به راه میشه، نگران نباش، میگم خیرالله، اینجا، بالای سر کارگرها بمونه، بریم.!»
در پاگرد طبقة دومّ، مرجان، همسر همسایه، با پیراهن سرخرنگ، نازک و یقه باز، در آستانة در ظاهر شد و با لوندی به نریمان لبخند زد. طرز نگاه، لبخند تمسخرآمیز و عشوة آن زن چاق و درشت اندام مرا آزار میداد. همسرِ دوستِ آقا نریمان آرایش غلیظی کرده بود، بوی تند عطر، تافت و فیکساتور او توی راهرو پیچیده بود و چشم از من بر نمیداشت.
« سلام عاطفه خانم، به به برگشتی؟ سفر خوش گذشت؟»
از زمانی که اختلاف زن و شوهر علنی شده بود و شایعة هرزگی مرجان توی محلّة ما پیچیده بود، من از حشر و نشر و گفتگو با او پرهیز میکردم. هنوز چند ماهی از اقامت آنها نگذشته بود که نام مرجان بر سر زبانها افتاده بود. نریمان چند بار به پادر میانی بین زن و شوهر رفته بود و مرا با خودش نبرده بود. نریمان اگر چه با صراحت حرفی در این باره به من نزده بود، ولی من از اشارهها و کنایههایش دریافته بودم که دل خوشی از این زن و شوهر و دوستان آنها نداشت و یا تظاهر به این دلچرکی و انزجار میکرد. دوست من خزر نیر او را یکی دو بار توی راه پلة ساختمان دیده بود و از طرز نگاه، چشمهای پف کرده و سرمه کشیدة او ترس برش داشته بود. خزر یکبار که شاهد فحاشی و کتک کاری آنها بود، آهسته به من گفت: « عاطفه، هر بار چشمم به این زنکه میافته مورمورم می شه!»
باری، نریمان به من مجال نداد تا لب از لب بردارم، با اشاره به طبقة بالا و آپارتمان ما به تلخی گفت:
« انگار در این مدّت به قادر خان بیشتر خوش گذشته!»
لابد اشارة نریمان به دوست قدیمی و شوهرِ مرجان خانم بود. زن و شوهر از چند ماه پیش طبقة دوم ساختمان را گویا از نریمان اجاره کرده بودند. گیرم من شوهر او را بیش از چند بار دورادور ندیده بودم و نام او را برای نخستین بار میشنیدم. همسایههایِ ما از رفتار مرجان به شک افتاده بودند و شایعهها دهان به دهان میشد. مرجان از نظر آنها به اصطلاح «تك پران» بود، گهگاهی در غیاب شوهرش و دور از چشم او مشتری میپذیرفت و از هر قماشی به آپارتمان آنها رفت و آمد ميكردند. دو نفر دانشجوئی که در ساختمان رو به روی ما آپارتمانی نقلی اجاره کرده بودند، گویا به خاطر فاحشهای که به آن محلّه آمده بود، قصد اثاثکشیداشتند، من این داستان را از زبان دخترِ دلباخته و غمزدة صاحبخانة آنها شنیده بودم و حیرت کرده بودم. لابد این دانشجوها از کرة مریخ آمده، امامزاده یا معصوم بودند که از دختر زیبای همسایه و آن زن جا افتادة سهلالوصول میگریختند. پنجرة آشپزخانة مرجان، مانند آشپزخانة ما، مشرف به بالکن خانة همسایه بود و چشمانداز مناسبی برای چشم چرانی و نظر بازی. به ویژه که مرجانِ خوش اشتها، روزها، نیمه برهنه، صبح تا شب پشت پنجره مینشست، بالکن، کوچه و رفت و آمدها را میپائید. بنا به شناختی که من از مرد جماعت پیدا کرده بودم، تصمیم این جوانها خلاف طبیعت بشری بود و با هیچ منطقی جور در نمیآمد. چرا؟ از چه چیزی میترسیدند؟ از رسوائی؟ چه رازی و حکمتی در کار بود؟ مدتی در رفتار آنها باریک شدم و فهمیدم که هر روز سر ساعت هشت، یک یا دو نفر بیرون میرفتند و تا ساعت هشت شب کسی بر نمیگشت. ساعت ورود و خروج دانشجوها از خانة همسایة رو به روئی هرگز تغییر نمیکرد. میهمانهای آنها نیز انگار پیرو این مقررات سفت و سخت بودند. چرا؟
باری، شایداگر شبی دعوایِ زن و شوهر بالا نمیگرفت و جیغهای گوشخراش مرجان و فحشهای چارواداری شوهرش همسایهها را به کوچه نمیکشاند، یکدم تردید نمیکردم که آقا نریمان آپارتمان طبقة دوم را در اختیار «فاحشهای» رسمی گذاشته بود. آن شب همسایهها در غلامگردش ساختمان جمع شده بودند و با هم پچپچه میکردند. گویا شوهر سر زده از سفر برگشته بود و همسر و فاسق او را غافلگیر کرده بود. گیرم هیچ کسی معشوق و یا مشتری مرجان را ندیده بود. همه از رفت و آمدها و همهمهها حدس میزدند. همان شب برادران مرجان به آنجا آمدند، شوهر او را به باد فحش گرفتند که چرا به خواهر مکرُمة آنها بیحرمتی کرده بود و چرا او را کتک زده بود. عربدههای برادرهای مرجان از پشت درهای بسته بهگوش ما میرسید و حتا دانشجوها و مهمانان آنها که روی بالکن ایستاده بودند، میشنیدند. برادرهای کلاه مخملی جلو چشم همسایهها، چادری رویِ سر مرجان مجروح انداخته و او را به اعتراض بردند، هرچند فردای آن شب، خویشان و آشنایان آنها به میانجیگری آمدند، زن و شوهر را آشتی دادند و آب از آب نجبید. انگار نه انگار. در آن مدت، این صحنه چندین بار تکرار شد، هربار جماعتی مداخله میکردند، مدتی صلح و آشتی برقرار میگردید تا دوباره مرجان بهانهای به دست شوهرش میداد و از او کتک میخورد و یا همسایهها که صدای جیغ مرجان را میشنیدند، گمان میکردند که شوهرش او را کتک میزد. اختلاف خانوادگی آنها پیچیده و غیر قابل حل بود. اگر چه جان شوهر به لباش رسیده بود، ولی مرجان را طلاق نمیداد. چرا؟ چه حکمتی در این برخورد و واکنش قادرخان بود؟ این نیز برای من و خزر معمّا شده بود: « پا انداز یا باجخور؟»
« دست شما درد نکنه که به قادر خان خوشگذران کلید دادین.»
مرجان خانم شباهت غریبی به زنهای هرجائی داشت و اگر با آن ریخت و قیافه کنار خیابان میایستاد، بیتردید ماشینها جلوی پایش ترمز میکردند و مردها از او قیمت میپرسیدند: «چند؟»
نریمان یکدم پاسست کرد و با لحنی ساختگی و مصنوعی گفت:
« برام عبرت شد مرجان خانم، بله، عبرت شد!»
شاید اگر نریمان گرفتار «چوبدارها» نمیشد، اگر زودتر میفهمید که دوستاناش خانة ما را در آن چند روزه به عشرتکده تبدیل کرده بودند، به فرودگاه میآمد و مرا راه به راه به هتل میبرد. نریمان انتظار نداشت که رفقا نشمه به خانة ما میبردند، روی تختخواب و در بستر ترک شیرازی او عشقبازی میکردند و…کسی چه میدانست، شایدقصد داشتند با این رفتار نریمان را خوار و تحقیرکنند و از او زهر چشم بگیرند. نمیدانم، نریمان به ظاهر سخت بر آشفته بود، برای رفیق چندین و چند سالهاش خط و نشان میکشید و من از فحوای کلام او چیزی نمیفهمیدم.
« زیر سر این زنکة لوند بلند شده، تازه طلبکارم هست!»
رفیق چندین و چند ساله نریمان هرزه و قرمساق بود، همسر این رفیقِ شفیق «تک پران» شده بود و من در این میانه حیران مانده بودم که نریمان چه سنخیّتی با این قماش آدمها داشت و چرا طبقة دوم ساختمان را در اختیار زنی هرزه گذاشته بود که دور از چشم همسرش دَرِ خانهاش را به روی مردهای بیگانه باز میکرد.
« میدونی عاطفه، مارمولک سیاهسوخته در این مورد حق داره، رفیق بازی بالأخره کار دست من میده.»
آیا اینهمه صحنه سازی، شعبده بازی و چشمبندی نبود؟ دوباره آن بوی ناخوش و مشمئز کننده توی دماغ ام پیچید. دو باره آن احساس ناخوشایند و چندش آورِ روزِ عقد کنان به سراغ ام آمد و زردابام را به هم زد. خستگی، بد خوابی، دغدغه و اضطراب چمدانها، یاد زنی که با نگاه مرا تحقیر کرده بود، شامورته بازیهای نریمان، خاطرة خانهای که به عشرتکده تبدیل شده بود، آن بستر آلوده، کونههای ماتیکی سیگار، همه و همه چیز پلشت و دلشوره آور بود و آزارم میداد و حتا توی اتاق درندشت و خاموش هتل، توی وان، درون آب ولرم آرام و قرار نمیگرفتم و از درون میلرزیدم. طاقباز دراز کشیده بودم و کم کم بیاد میآوردم که در اینهمه مدّت هیچ چیزی دراطراف من طبیعی و عادی نبوده، انگار در نمایشی شرکت کرده بودم که هم بازیگر و هم تماشاچی آن بودم. در این مدّت، هر بار که به آسایش نسبی روحی رسیده بودم، واقعه ای اتفاق افتاده بود و لجنهای آن برکهای که گمان میکردم زلال و صاف شده بود، بالا آمده بود و بوی گند آن در فضا پیچیده بود. من اشتباه کرده بودم. این لجنها در هر حوض و برکهای بودند، همیشه بودند، منتها گاهی ته نشین میشدند و به چشم نمیآمدند. همین زلالی و آرامش ظاهری اغلب مرا فریب میداد. باید چند صباحی بر من میگذشت تا میفهمیدم که آدمها… نه، نه، هیچ آدمی مثل آب چشمه زلال نبود، هر آدمی برکهای بود که در موقعیتهای مختلف، به اشکال مختلف نمود و تجلّی مییافت، مانند بازیگران تأتر، مانند مرجان و آنهمه آدمی که میآمدند، نقش بازی میکردند و میرفتند و ما را فریب می دادند. پایان نمایش آنها فاجعهبار بود و به هجوم ساواک و دستگیری دانشجوها و دوستان آنها منجر گردید. اگر چه پیش از این واقعة هولناک، من مانند اسبها صدای غرش زمین را شنیده بودم و وقوع زلزله را احساس کرده بودم، ولی نمیدانستم بیخ گوش ما اتفاق خواهد افتاد و نریمان نیز بی خبر، شتابزده و سر زده نزد ترک شیرازی اش خواهد آمد تا از پنجرة آشپزخانه به تماشای پایان این نمایش بد فرجام بایستد و جرعه جرعه ویسکی بنوشد. نریمان هر زمان که نریمان بحرانی، آشفته حال و پریشان بود، لیوان ویسکی در دستهایش میلرزید و نگاه اش را از من میدزدید. انگار میترسید تا من نیمة پنهان شخصیّت او را در آینة چشمهایش کشف کنم. من از این نیمة پنهان وحشت داشتم، ولی آگاهانه کنجکاوی نشان نمیدادم و همیشه راه گریزی برای نریمان باقی میگذاشتم. درحقیقت از رویاروئی با حقیقت میترسیدم. نریمان به ندرت در خانه و یا اداره روزنامه میخواند، ولی هر بار اتفاق سیاسی مهمی در مملکت میافتاد، روزنامهای با خودش میآورد و آن را در دسترس و در معرض تماشا میگذاشت، بله، هر بار که اتفاق سیاسی مهمی در مملکت میافتاد، سراسیمه، عصبی و رنگ پریده به ترک شیرازساش پناه می آورد و سر بر سینهام میگذاشت تا آرام میگرفت. گیرم پیش از هماغوشی، به هر بهانهای عربده میکشید، فحش و لیچار بار و نثار کسانی میکرد که در آنجا حضور نداشتند و من باید به فراصت در مییافتم که آنها دشمن تخت و تاج و شاه مملکت، خائن و اجنبی پرست بودند:
« وطن فروشها، اجنبی پرستها، مزدورها، کجائی عاطفه، خوابی؟ هی عاطفه، چرا در اتاق رو از پشت قفل نکردی؟»
بر خلاف قراری که با من گذاشته بود، سر شب سراسیمه به هتل هیلتون برگشته بود و روزنامة مچاله شده را به کف دستش میکوبید:
« جنگل، جنگل، چهار تا ژاندارم شپشو، …»
– حماسة جنگل، سیاهکل، چه هراسی به دل حکومت انداختن،
صفا به سقف خیره شده بود و انگار با خودش گویه میکرد:
– مهران، ساواک از ما خیلی جلوتر بود. خیلی، خیلی …
دفتر چه را بستم و از جا برخاستم تا در مسیر نگاه او قرار بگیرم:
– صفا، شاید اگه ایلخانی، سیاسی سابق و فاسد و کفتر پر قیچی ساواک به رفقا خیانت نمیکرد، بنظرم خونههای تشکیلاتی لو نمیرفت. ما در اون شش سال فعالیّت مخفی حتا یه بار ضربه نخورده بودیم. ما …
– نه برادر، ساواک درخارجه دوره دیده بود، تجربه داشت و رفقای ما با همة هشیاری و رعایت امنیّت، به دام افتادن.
– ببین دیوار امنیّتی تشکیلات ما از یه جا ترک برداشت. تز قطب ها کار دست ما داد.
گفتگوی آن روز من و صفا دورِ ساواک و تعقیبها و دستگیریها چرخ میزد که اگر به جزئیّات میپرداختم، هر حادثه کتابی جذاب میشد. این ماجراها، بارها در زندانها و در جاهای مختلف و از زبان رفقای مختلف روایت شده بود، یاد آوری و بازگوئی آنها، پساز سالها همیشه با حسرت و اندوهی ملایم همراه بود و با هر نامی، قلبام به سختی مالش میرفت. باری، تا آن فضای سنگین و غم افزا را بشکنم، او را روی صندلی چرخدار جا به جا کردم و با لحن نقالهای قهوه خانه ها، با لودگی و شوخی گفتم:
– … و اما ملک جوانبخت دست و دل از کار سلطنت کشیده و به کنجی آرمیده بود تا شهرزاد تا آنجا که جان در کالبد دارد، قصه بسازد و داستانسرایی کند و چنین کنند بزرگان…
– چنین کنند بزرگان! آی ی، چنین کنند بزرگان، خب؟
حمام هتل هیلتون بزرگتر از اتاق خزر در میدان شوش بود. رنگ کاشیها و ترکیب ماهرانه و استادانة رنگها فضائی دلپذیر و آرامش بخش بوجود آورده بود و تزئینات اتاق، قصرهای افسانههای دختر شاه پریان را بیادم میآورد. آنجا، بر دامنة تپّههای دامنههای بلند البرز، بر فراز پایتخت که میان دود، گرد و غبار، فقر و فلاکت خفه می شد، دنیائی ساخته بودند که زیبائی و ظرافت هر گوشة آن هوش از سر آدمی میربود. بیجهت نبود که مردمانی که به زندگی در این قصرهای جادوئی خو گرفته بودند، برای حفظ و حراست آن مرتکب هر جرم و جنایتی میشدند:
« کجائی تو؟ مرحبا، هنوز از حموم بیرون نیومدی؟»
« آه، شما که گفتین امشب گرفتارین، وقت ندارین سر بزنین؟»
نریمان کراوات و پیراهناش را در آورد، پرت کرد روی کاشیهای کف حمام، رو لبة وان نشست و دست اش را تا آرنج توی کف فرو برد:
« آخه یه جلسه مهمی داشتیم، منتها من تا غروب نمیدونستم محل جلسه توی سالن کنفرانس همین هتله، بعدها فهمیدم. بهانه آوردم، واسة شام نموندم، صداقتش نمیخوام تو رو ببرم سرمیز یه مشت لاشخور، آره، می دونم این جماعت زنباز و هیز تو رو با چشماشون میخورن. غذا کوفتمون میشد، واسة همین یواشکی فلنگو بستم، غذا و مشروب سفارش دادم، الان میارن بالا، چشم انداز اینجا محشره،یه گوشة دنج و آروم …
مسلسل به کار افتاده بود و واژهها پی در پی شلیک میشدند و نریمان راست و دروغ را به هم میبافت. من بنا به تجربه دریافته بودم که همیشه حقیقتی کدر و بیاهمیّت در گزارشها و گفتار او وجود داشت که بر حقیقی مهمتر و بزرگتر پرده میکشید. من مانند سگ شامة نیزی پیدا کرده بودم و بوی کلمهها و جملههای او را مانند ترکیبی از بوهای خوش و ناخوش، حس میکردم و براحتی آنها از هم تمیز و تشخیص میدادم. از میان آن چه که نریمان مثل اغلب اوقات شتابزده به زبان می آورد، حضور در آن جلسه درست بود، منتها از پیش میدانست که آن جلسه مهم در هتل هیلتون برگزار میشد، به همین دلیل هتلهای تمیز و شیک نزدیک منزل را نا دیده گرفته بود و مرا به تعبیر خودش به «عرش اعلا» برده بود تا از آن بالا هستی را سیر و سیاحت میکردم. نریمان راست میگفت و در آن جلسة مهم شام و مشروب نخورده بود، هیزی آن لاشخورها اگر چه دروغ نبود، ولی بیتردید در رستورانی نامی، همراه دوستی، شکمی از عزا در آورده بود، تا سستی کمرش را درمان کند، مثل هربار چند بست تریاک کشیده بود و یا یک ماش شیرة تریاک خورده بود. نه، شمع و گل و پراونه و شام عاشقانه بهانهای بود تا کنیاک هنسی مورد علاقهاش را سفارش میداد، چند پیکی پیاپی پیش از معاشقه مینوشید و در آن فضای رویائی با ترک شیرازیاش همبستر میشد و بعد مانند طفلی شیر خواره صورتش را توی پستانهای نرم و گرم عاطفه فرو میبرد و نفس نفس میزد:
« عاطفه، عاطفه، عشق ازلی و ابدی نریمان، باورکن، من اینقدر با تو خوشبختم که گاهی ترس و وحشت ورم میداره، میترسم تو رو از دست بدم. میترسم زنکه منو بکشه، باورکن به دلم برات شده.»
هراس از مرگ حقیقتی غیر قابل انکار بود، این را لرزش صدای او گواهی میداد، ولی در بارة نیّت همسرش ثریا دروغ میگقت. ثربا جسارت و جرأت آدمکشی را نداشت. به همین دلیل به شوخی برگزار کردم:
« یعنی ثریا خانم آدمکش اجیر کرده تا شما رو … »
« عاطفه قصد خود عزیزی ندارم، نمیخوام تو رو بترسونم، به من الهام شده، حس ششم عاطفه، تو، تو به حس ششم باورداری؟»
« اگه خطر اینقدر جدیست، اگه حس ششم شما اشتباه نمیکنه، چرا چند صباحی رو پنهون نمیکنین، چرا از مملکت نمیرین؟»
« حق داری، پیشنهاد خوبی ست، آره، باید ببینم»
مثل هر بار برهنه تا حمام تلوتلو خورد و بسرعت لباس پوشید. گیرم بر خلاف هربار شتابان بیرون ندوید، بلکه گره کراواتاش را جلو آینه با وسواس بست و از پشت پنجره بتماشای دامنة البرز ایستاد. مرگ؟ چرا نریمان به یاد مرگ افتاده بود؟ چرا آن شب، در آغوش ترک شیرازساش از وحشت و هراس دم میزد. من این هراس را در کلام او حس کردم، نه، اینبار دروغ نمیگفت، ترسیده بود. منتها از چه کسی میترسید. از ارباب ولایت، از پدر دم کلفت ثرّیا؟ از مردی که رعیّت عاصی را در چاه کاریز سر به نیست میکرد و به قساوت و خونخواری شهره بود. از دشمنانی که در قبای دوست پنهان شده بودند، از اجنی پرستها و دشمنان تاج و تخت؟ از کی؟ کسی چه می دانست، شاید نریمان جاسوسی دو جانبه بود، رازش بر ملا شده بود و جاناش به خطر افتاده بود. این مرد خوش هیکل، زبر و زرنگ و هشیار تمام خصوصیّات و شاخصههای برجستة یک جاسوس ماهر را داشت، چند چهره بود و نقشهای متفاوت را با مهارت بازی میکرد و هرگز دم به تله نمیداد و مانند ماهی از دست شکارچی لیز میخورد و به دریا بر میگشت. شکار چنین موجودی ساده نبود، اگر نریمان به وحشت افتاده بود، خطر مرگ جدی بود و راه فرار نداشت. نریمان آگاهانه روزنامه اطلاعات را با خودش آورده بود و بیتردید هراس او مربوط به اخباری بود که در این روزنامه درج شده بود، گیرم حرفی از اخبار و رویدادها نمیزد و از پشت پنجره کنار نمیرفت:
« میدونی اونجا کجاست عاطفه، اون پائین؟»
رو به من برگشت، یکدم مکثکرد، ته ماندة کنیاکش را سر کشید و به اختصار گفت: «اوین»
این واژة مانند تک تیری دوباره بسوی من شلیک شد: «اوین!»
نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و رو به جا لباسی رفت:
« عاطفه، من به پذیرش هتل سفارشات لازم رو کردم، فردا برات صبحانه و ناهار میارن، آفتابی نشو. بگیر راحت بخواب، استراحت کن، فردا عصر خودم تنها میام دنبالت، یادم بنداز سر راه با هم بریم محضر، باید یه سندی رو اونجا امضاء کنی، میدونی عاطفه، من این کار رو باید زودتر، خیلی زودتر انجام میدادم، از گرفتاریهای ریز و درشت که بگذرم، منتظر یه فرصت مناسب بودم، آره، فردا سالروز تولد تست، مگه نه؟ میخوام یه کادوی ناقابل بت بدم، منتها سور پریزه. فردا میفهمی!»
لب روی لبام گذاشت و دهانام را با بوسه بست:
« نه، نه، چیزی نگو عزیزم، باشه، تا فردا عصر»
بطری کنیاک را برداشت، چند جرعه توی لیوان ریخت، یکدم آن را چرخاند و چرخاند و سرانجام یک نفس نوشید:
« تا فردا، عاطفه، یادت نره، در اتاق رو قفل کن. محض احتیاط!»
کلید را توی قفل چرخاندم و به پشت پنجره برگشتم: «اوین»
نریمان رفت و من تا سحر فرصت داشتم تا پشت میز مینشستم، شراب ناب فرانسوی مینوشیدم و عنوان درشت روزنامه را مرور میکردم:
حملة مسلحانة چریکها به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل و …