پاره ای از رمان « خون اژدها»
باید عمری بر من میگذشت تا میفهمیدم که مانند لاک پشت با زندانام زاده شده بودم و این زندان، پارهای از هستی و وجودم شده بود، گریز و گزیری نداشتم و آن را همه جا با خودم میبردم. با اینهمه تا مدتها نمیپذیرفتم، سر برسنگ و سفال میکوبیدم و تلاش میکردم تا این لاک سنگی را بشکنم و بگریزم، تا مردم، طرز نگاه و داوری آنها را نادیده بگیرم، پشت پا به «عفّت» و «عصمت» بزنم، از عاقبت کار نهراسم، دل دریا کنم و از ولایت بروم. منتها به کجا؟ نریمان عاطفة قشقائی را به کجا می برد؟
من در زندان زنان آنروی سکّه را نیز از نزدیک دیده بودم: عشق، تباهی و سقوط …! عشق، آن ناشناختة سحرآمیز، مانند گردبادی سهمگین در زنها پیچیده بود و مسیر آنها را رو به زندان کج کرده بود. زنهائیکه از دلدادگی حرف میزدند و گذشته ها را به یاد میآوردند، مثل کودکی معصوم و بی پناه، در میانة روایت اغلب به هقهق میافتادند. من در زندان به تجربه دریافته بودم که در این مرز و بوم، زیر آسمانِ کدرِ این سرزمین، هیچ زنی از قماش من و ماه منیر، قادر نبود آزاد و رها زندگیکند و تا آخر از آسیبها و گزندها در امان بماند، این زن اگر جسور و بیپروا بود، اگر از زیبائی بهرهای برده بود، بیتردید دست به دست میشد و سر از عشرتکده و فاحشه خانه های «آبرومند» در میآورد، اگر چموش بود، یوغ میتاباند و تن به خفّت و خواری نمیداد، لابد به باجخوری زهر میخوراند، یا با کارد گلوی متجاوزی را میبرید و سرانجام گذرش به زندان میافتاد. من در آن دوران کوتاه، سرگذشت دهها زن را شنیده بودم و میدانستم که اگر از گله بیرون میرفتم، اگر پا از خط قرمز بیرون میگذاشتم، ناقوسها به صدا در میآمدند و مرا به زندان، به زیر آن لاک سنگی و نفسگیر بر میگرداندند.
من سالها گمان میکردم که بندهای عرف، سنّت و مذهب را پاره کرده بودم، که از قید و بندهای جامعه رها شده بودم، گیرم اینهمه خواب، خیال و آرزو بود و در پشت پیشانیام رخ داده بود، نه، واقعیّت چیز دیگری بود. من مانند مگسی در تارهای عنکبوتی پیر و محیل گرفتار آمده بودم و بیثمر دست و پا میزدم. شبها، هرشب تا سر بر بالش میگذاشتم شروع میکردند. انگار همسایهها، مردم کوچه و بازار زیر بالشام خوابیده بودند، انگارهمه منتظر چنین فرصتی بودند تا هجوم میآوردند و مانند جادوگرها درکاسة سرم جیغ میکشیدند:
« لخت و مادر زاد، کنار دریا، دیدی؟ جلو مردای نامحرم…»
دخترک را در گورستانی در ساحل دریای خزر جا گذاشته بودم و شبها خواب به چشمام نمیآمد. جنازة شیوا از منظرم کنار نمیرفت و هر بار بهیاد دخترارباب، زنهای همسایه، پچپچه ها و حرفهای آنها میافتادم، به خودم می پیچیدم و از این شانه به آن شانه میغلتیدم.
« چشم و گوش زنکة هرزه تو زندون بازه شده!»
« حیف اون دخترک ملوس نبود، فدای عیاشی خانم خانما شد»
« از حق نگذریم، چه هیکلی، ببین، بگو عاج سفید»
شبها، هر شب بالش ام از اشک تر می شد و روزها، مانند جغد در گوشه ای کز می کردم و با هیچ کسی همکلام نمیشدم. حاجی هنوز توی بیمارستان تهران بستری بود، حاجیه زبان به کام گرفته بود و حتا جرأت نداشت از پنجره به اتاق ام سرک بکشد، به شک افتاده بود و گمان میکرد دیوانه شده بودم. بیماری حاجی حسن بید مشکی در بیمارستان تهران به دراز کشیده بود و حاجیه به فکر افتاده بود تا به خانة خودش بر میگشت و من در آن منزل دنگال و خالی تنها میماندم. کلاغ کور بعد از آن فاجعه تکان خورده بود، دچار عذاب وجدان شده بود و از من و حتا صدا و سایهام میگریخت و روزها در خانه بند نمیشد. تاجبانو، مانند روزگار قدیم، هراز گاهی سری به من میزد، ولی شوخی و لودگی نمیکرد، اغلب روی پیت حلبی، لب حوض آب می نشست، سیگاری میگیراند به دست ام میداد:
« عاطفه، بیا بریم بیرون، با گریه که شیوا زنده نمی شه.»
« ببین، بی زحمت سر راه یه پاکت سیگار هما برام بخر.»
« بیا بریم پیش خانم زهری، مگه تو نمیخواستی ماشین نویسی یاد بگیری؟ آخه چرا نیمه کاره ول کردی؟»
« نمیتونم، تق و تق دکمهها مثل چکش توی مخم میخوره، عذابم میده، نه، دیگه نمی تونم، دل و دماغ و حوصله ندارم.»
« خب، بیا بریم صحرا، بریم بیرون، بذار دلت یه ذرّه وابشه»
« کلاغ کور تا آخر ماه از اینجا میره، تاجی، تاجی در و دیوار این خونه داره منو می خوره، نمیدونم چکار کنم»
«آخ، تو، تو دق آوردی دخترم، غمباد گرفتی. خدایا، تو تا لب وا میکنی اشکت سرازیر میشه، وای، بمیرم الهی برات.»
شاید اگر شیوا را در گورستان ولایت به خاک سپرده بودم، روزها پیاده تا اَلونی میرفتم، مانند خوابگردها، در سایة درختهای نارنج، چرخی میزدم، گورسنگها را با حواسپرتی میخواندم و شاخه گلی وحشی روی قبرش میگذاشتم و شاید بار دلام سبک می شد، گیرم گور کوچک شیوا از من دور مانده بود و خیالام مدام کنار دریای خزر و آن دهکدة کوچک جنگلی پرسه میزد. هربار که خودم را، قد و قامتام را، در آینة ویلا به یاد میآوردم، لبام را میگزیدم و پوزه به بالش می مالیدم. من تا آن روز هیچ تصوری از اندام برهنهام نداشتم و هرگز و هرگز خودم را سرتا پا برهنه در آینة قدی ندیده بودم و گمان نمیکردم نریمان کمین کرده بود، دماغاش را به شیشه چسبانده بود و از گوشة پنجره اتاق به تماشای هیکل به قوارة «تُرکِ قشقائیاش» خیره مانده بود. به گمان نریمان، منظور حافظ از ترک شیرازی، ترک قشقائی بوده که لابد در غزل او قافها به گوش اهل ذوق و هنرخوش آهنگ نمیآمده و آن را به «ترک شیرازی» تغییر داده بود، غزل حافظ بهانه بود تا با کنایه به زیبائی «اصیل و اثیری» عاطفة قشقائی اشاره میکرد. از چشم نریمان من زیباتر از ترک شیرازی حافظ بودم که اگر دل او را به دست میآوردم، مرا از آن شهر دورافتاده، عبوس و غمزده، از میان مردم کوتاه فکر، به پایتخت می برد، به پایم زر و زیور میریخت و خانهای با خدمتکار در اختیارم میگذاشت، اجازه میداد شبانه تحصیل کنم و حتا تندنویسی یاد بگیرم. هر چند تا نریمان به اینجا برسد و نیمه شب، نیمه مست، توی اتاق نیمه تاریک، پای تخت زانو بزند، نک انگشتان پاهایم را یکی یکی ببوسد، حدود یک سال و خردهای به درازا کشیده بود. یک سال و اندی بعد از مرگ ذبیحالله، برادر ناتنیاش، همسر بیوه و فرزند یتیم او را به کنار دریای خزر برد تا شاید، شاید گره از کار فرو بستهاش باز شود:
« ونوس من، ترک قشقائی من، بگو از من چی میخوای؟»
گردباد! گردباد…راستی چرا، کی و چطور به اینجا رسیده بودم؟
آقا نریمان چندین بار قاصد و پیغام فرستاد و در باغ سبز نشانام داد و تا به مرادش میرسید، نقشهای کشید، بیماری و ترس حاجی آقا از عمل جراحی را بهانه کرد و تا ابوی در گوشة بیمارستان تنها نمیماند و تا زبان حاجیه خانم را میبست، من و شیوا را همراه پدر و مادرش با سواری به تهران برد. در واقع رانندة جوانی که مدام تخمه میشکست با بنز «آقا» آمد و ما را به تهران برد. نریمان گویا پزشک جراحی درکلینیکی خصوصی میشناختکه دوست نزدیک او بود و مانند مسیح مرده را زنده میکرد. کلنیک مدرن مانند هتلهای چهار ستاره تمیز و مجهز بود و پرستارها، مانند مانکنهای سالنهای مد اشرافی، بلند بالا، لاغر، خوشاندام، ظریف و زیبا بودند. به تعبیر نریمان، حوصلة ابوی در میان آنهمه حوری بهشتی سر نمیرفت و شاید تا آخر عمر در آنجا ماندگار میشد.
« خب مادر، نظر شما چیه، زیاد که خسته نیستی، بله؟ تا دریا دو ساعت راهه، وسط هفته ترافیک سبکه، جاده چالوس خلوته، ببیبن، حالا که فکر و خیالت از جانب بابا راحت شد با هم بریم شمال، خانوادگی، چند شب توی ویلا میمونیم، تنی به آب دریا می زنیم و زود بر میگردیم»
« من بیام دریا چکار کنم، بله؟ من که اهل تفریح و شنا نیستم، تو اگه راست میگی، ما رو از جادة کناره ببر به مشهد»
« امام منو طلب نکرده، بهدلم برات نشده، اگه امام رضا طلب کنه روی چشم، انشاءالله بابا که از بیمارستان مرخص شد، سه نفری به پابوس امام میریم… ببین، ویلا کنار دریا نیست، نزدیک جنگله، عیال و تولهها رو با خودمون میبریم، بد قلقکی نکن مادر، قول میدم بد نگذره»
« نریمان، رو راست بگو … بگو حاجیه با ما بیا بچّه ها رو نگه دار»
« الله، الله، این بچّه ها جخ سالی یه بار مادربزرگشونو میبینن»
نریمان با مهارت و نرمش نقش بازی میکرد. زبانبازی، خواهش و التماس او به خاطر همسرش بود که بُق کرده بود و لب از لب برنمیداشت. ثریا بهتر از حاجیه شوهرش را میشناخت، از مدتها پیش پی به منظور او برده بود، گیرم بنا به دلایلی که هنوز برای من روشن نبود، کوتاه آمده بود و حضور من و شیوا را تحمل میکرد. با اینهمه گاهی عصبی میشد، رنگ می باخت، دری را به چهار چوب میکوبید، به نریمان نیش و کنایه میزد و یا در آشپزخانه پیاز پوست میکندو به این بهانه بیصدا اشک میریخت. ثریا سبزه رو، ریزه، نازکاندام و ظریف بود و مانند رقاصههای هندی سبک قدم برمیداشت، انگار پا روی زمین نمیگذاشت و در هوا راه میرفت، ثریا، از چشم زنهای قدیمی، گوشت و گِلی نداشت، ولی جذّاب، زیبا و ملیح بود و من تا مدتها نمیفهمیدم چرا تاجبانو به ثریا میگفت: «آکله!»و چرا از او نفرت داشت. ثریا ارباب زادة ولایت بود، تاجبانو در نوجوانی از پدر او زخم بر داشته بود و هنوز خواری و خفّت آن روز پلشت را از یاد نبرده بود. این اربابِ قدر قدرت دخترک یازده ساله را روی کاه طویله خوابانده بود، مانند قوچی مست در بهار، خودش را تکانده بود و با منی زیر شکم ولای پاهای او را آلوده کرده بود، این ارباب، پدر زن نریمان و نردبان ترقی او شده بود و تاجبانو هر بار اسمی از «برزو نیک نژاد» و یا از ثربا، از دختر او به میان میآمد، با غیظ میگفت: «آکله»
« خدا مادر بزرگ بچّه های تو رو رحمت کنه»
« بیانصاف نباشین حاجیه خانم، شما مثل مادر من و مادر بزرگ این بچهها هستین، این حرفا چیه، کبرا اونجاست، بچّهها رو نگه میداره»
روی صندلی چرمی بنز جا به جا شد و رو به ثریا برگشت، به او لبخند زد. نیمرخ نریمان مانند راک هودسن هنرپیشة آمریکائی بود:
« عیال تو به حاجیه بگو، بگو همیشه ازاین فرصتها پیش نمیاد»
فیل و فنجان! نریمان بر خلاف همسرش، درشت هیکل، بلند بالا، شاداب و تندرست بود و از وجناتاش پیدا بود که عمری بیدغدغه، خوش خورده و خوش خوابیده بود و انگار هرگز غم و اندوهی به دلاش راه نیافته بود. نریمان خوشرو، بذله گو، با نشاط و اغلب سر دماغ بود و به هر بهانهای به قهقهه میخندید، چشمهایش از شادی میدرخشیدند، گونههایش گُل می انداختند و به نفس نفس میافتاد و دانه های ریز عرق روی پیشانیاش میجوشیدند. نریمان ورزشکار و باستانیکار بود، هر روز صبح توی حیاط میل میچرخاند، کباده میکشید و هراز گاهی از پشت بازوها به بالا نگاه میکرد و لبخند میزد. من که حضور ثریا را همیشه در بناگوشام احساس می کردم، از روی بهار خواب به اتاق بر میگشتم و سر سفره، کنار حاجیه و ثریا و بچّه ها، منتظر میماندم تا سرور خانه، لیـچ عرق به حمام میرفت
و زیر دوش با سرخوشی آواز میخواند: «اگر آن ترک شیرازی … »
همه در سکوت به آواز پدر خانواده گوش میدادند و ثریا نگاه اش را از من میدزدید. ثریا پی برده بود که چرا نریمان اینهمه وقت جلو آینه میایستاد، چرا هر روز ریشاش را دو تیغه میتراشید، پیراهن چهارخانه و رنگی میپوشید، ادوکلن فرانسوی و گرانقیمت میزد، سرخوش، شادب و خندان، با گونههای بر افروخته و موهای مرتب و شانه زده، ظاهر میشد.
« نریمان حق داره، لابد عاطفه تا حالا دریا رو ندیده، چه فرصتی بهتر از این، عاطفه هزار کیلومتر راه اومده، حیفه که شمال رو نبینه.»
نیش کلام ثریا را احساس کردم و با اینهمه به او لبخند زدم:
« دریا که مکة معظمه نیست، من هم هنوز واجبالحج نشدم»
قهقهة خندة نریمان پرده های گوشام را لرزاند:
« خب، حالا اگه همه موافقن، گاز رو بگیرم. سر راه یه تلفن به عمو صفدر می زنم تا عافلگیر نشه. گیله مرد تو کار خودش اوستاس»
ثریا دست روی بازوی برهنة شوهرش گذاشت و دوبار نیش زد:
« نریمان، ما رو شکم خالی نبر، سر راه بریم یه لقمه غذا بخوریم، شنیدم همشهری ما یه چلو کبابی محشری تو شهر آرا داره»
آه، این زن کینه توز از چهکسی و در کجا شنیده بود که من چند بار با نریمان را به چلوکبابی شهر آرا رفته بودم؟ چه کسی سایة ما را تا خیابان شهرآرا راه برده بود و خبرچینیکرده بود. گوشام زنگ زد، من که شوهر او را ندزدیده بودم، من به امید دیدار مهران به چلوکبابی رفته بودم، گیرم نریمان درجریان ماجرا نبود، امر به او مشتبه شده بود، با رندی طفره میرفت و دم به تله نمیداد.
« غمت نباشه عیال، تو رو شکم خالی به دریا نمی برم. وسط راه
یه رستوران موند بالا سراغ دارم، موند بالا. طرف شیشلیکی برات میاره که
مزه ش تا آخر عمر زیر دندونت میمونه، حالا می بینی»
اگر چه نریمان مردی با نشاط و سرزنده بود، ولی حاجیه و ثریا به
یقین میدانستند که حضور عاطفه و شیوا توی سواری او را آنهمه به شوق آورده بود که پرحرفی میکرد، لطیفه میگفت، میخندید و هر از گاهی در آینه با شیدائی و شیفتگی به من نگاه میکرد. قهقهه ها و بذله گوئیهای او مانند آوازی در کوه پژواک مییافت و به خودش بر میگشت. هیچ کسی واکنشی نشان نمیداند، تلاش و کوشش او ثمری نمیبخشید و آن فضای سرد و ملالانگیز، دم به دم سنگین تر میشد و خنده های نریمان در نگاه غمبار و محزون ثریا یخ میزد. ثریا سپر انداخته بود، سرش را به شیشه تکیه داده بود و بیاعتنا به پرگوئیهای شوهرش، به تماشای درهها و کوهها و چشم انداز زیبای گردنة هزار چم چالوس سرگرم شده بود و دم نمیزد. نریمان یکدمکنار آبشاری که میشناخت نگه داشت تا بچّهها سر و صورتی میشستند و کنار برکة آب طالبی و هندوانه میخوردند. نریمان که مردی خوش سفر و با تجربه بود، در طول راه، از فروشندهای روستائیکنار جاده، طالبی، هندوانه و نوبرانة فصل خریده بود، توی یخدان صندوق عقب مرسد بنز، کنار بطریهای آبجو و ودکا گذاشته بود.
« مادر، بخدا چشمه و آبشاری به این قشنگی، آبی به این زلالی و خنکی حتا توی بهشت و کنار حوض کوثر پیدا نمیشه»
کنار آبشاری که سینه بر کوه می مالید و به پائین میخرید، پر از آشغال، بطری شکسته، پوست و تخمة خربزه، هندوانه و کاغذ پاره بود»
« ببین، ما اگه به بهشت بریم، اونجا رو هم به گند میکشیم»
شیوا تازه راه افتاده بود و من یکدم از او غافل نمیشدم و چشم از او بر نمیداشتم. صورت شیوا را با آب سرد چشمه شستم، او را بغل زدم و به صخره تکیه دادم، آسمان آبی و زلال، هوا تمیز، دلپذیر و فرحبخش بود و توقف کوتاه، درکنار آبشاری به آن زیبائی و زمزمة آب، مرا به شوق آورده بود. من تا آن روز از کوه و کتل بالا نرفته بودم، فرصتی نیافته بودم تا از بالا، بهدامنههای سرسبز و دهکدههای ته درّه نگاه کنم، هوای خنک و تازه سکر آور بود و همه چیز از آن بالا، از ورای ململ نازک مه، مانند رویا به نظرم میرسید، هربار شیوا را با شوق در آغوشام میفشردم و میبوسیدم. شاید اگر با دخترک در آنجا تنها بودم، فریاد می زدم، از شور و شادی و از تماشای طبیعت، به هایهای بلند گریه میکردم، افسوس عاطفه تنها نبود. عاطفه مانند سیبل میدان تیراندازی شده بود و از هر طرف به او شلیک میشد. هرکدام از آنها با نگاه پیکرش را سوراخ سوراخ میکردند، حاجیه از پشت عینک ذره بینی دودیاش به من خیره مانده بود، ثریا به بهانة سر درد به ماشین برگشته بود و از گوشة شیشه کدر، عاطفة قشقائی را ورانداز میکرد، پسرک سیزدة سالة ثریا، به تعبیر بوم غلتون، مانند بنگیها میخ شده بود و انگار درهپروت سیر و سیاحت میکرد. نریمان در صندوق عقب مرسدس بنز آلبالوئی را بالا زده بود، دور از چشم ثریا و حاجیه بطری آبجو را سرمیکشید و به من خودمانی چشمک میزد: سفر خانوادگی!
ما اگر چه همسفر بودیم، ولی فرسنگها دور از هم، هرکدام در دنیای دیگری پرسه میزدیم. یک موی تن حاجیه به این سفر رضا نبود، او از نالههای شوهرش فرارکرده بود و آمده بود تا موی دماغ نریمان زنباز و عاطفة بیشرم و حیا میشد، کلاغ کور کینهام را به دل گرفته بود و شادی و سعادت بیوة فرزندش را بر نمیتابید. شاید اگر به آن دخترک ملوس، به شیوا، دل نبسته بود، با زبانبازیهای نریمان عرقخور، زنباره و چاچولباز نرم نمیشد و رنج راه را بر خودش هموار نمیکرد. دختر ارباب ولایت، از من و نریمان متنفر بود، مانند آتشمار چمبره زده بود تا در هرفرصتی به ما نیش میزد و زهرش را میریخت. من سرگشته، مانند بوتة خشکی در گرد باد میرفتم تا شاید یکبار دیگر گذرم به شهرآرا میرفتاد و مهران را میدیدم، نریمان در خیال تصرف بیوهي برادرش بود. برای عاطفه قشقائی زر و زیور خریده بود و بیتاب بود تا لباس شنایِ اهدائی او را میپوشیدم و سرانجام هیکل موزون، خوشتراش ونوس و «ترک قشقائی» اش را دزدکی در آینه تماشا میکرد و شبانه، نیمه مست، مانند دزدها به اتاقام میخزید.
« عاطفه، آه، ترک قشقائی من، بگو چی می خوای، بگو …»
گرمای نفس و لبهای لزج نریمان از خواب بیدارم کرد، ترسیدم، با پنجة پا به سینة او کوبیدم، از جا جستم و به دیوار چسبیدم، کلید برق را زدم و با انگشت شیوا را به او نشان دادم: «بچّه!»
« هیس، هیس، الان میرم، چشم، چشم میرم.»
نریمان چهار دست و پا رو به من آمد وگردة پاهایم را محکم بغل گرفت: « عاطفه، ونوس من…» مانند زائری پای ضریح حرم زانو زده بود، دخیل شده بود و مراد میطلبید:
« ونوس من، ونوس، بگو چی که میخوای، هر چیکه بخوای..»
دستهای نریمان داغ و لزج بود، عرقکرده بود، گردة پاها وکشالة رانام را نوازش میکرد، زیر پوشام را مانند توله سگی آشنا بو میکشید و مدام تکرار میکرد: « ونوس من»
« آقا نریمان انگار مست کردین، ونوس؟ ونوسکجا بود. »
اداهای آن مرد خوشبنیه و خوش اشتها، نمایشی مضحک بود و من تمجیدها و مجیزهای او را باور نمیکردم. نه، من ونوس نبودم و او نیز مجسمة ونوس را ندیده بود. شاید از کسی شنیده. نریمان مانند توله سگی با وفا و خوشخدمت به پای من افتاده بود، خودش را خوار و زبونکرده بود تا شاید به مرادش میرسید. او هیچ هدفی بجز خریداری عاطفة قشقائی و تصرف او نداشت. نریمان جعبة جواهر، بهایِ عاطفه و آن «مبلغ معین!!» را با خودش آورده بود تا شاید از او «بله» میگرفت:
« ونوس من، طلا، جواهر، زمین، خونه، هر چیکه بخوای …»
نریمان اگر چه هشیار، زیرک و هفت خط بود، ولی هنوز به شیوه و شگرد آباء و اجدای با زنها رفتار میکرد، مرا نشناخته بود، نمیفهمید که این ترک قشقائی عاشق و شیدا بود، جاناش در جای دیگری جا مانده بود و به خاطر آن عزیز با او همسفر شده بود و به کنار دریا رفته بود. من بارها به قاصد او در ولایت گفته بودمکه صیغة هیچ مردی نمیشدم و تنام را مانند زنان صحن حرم، درازای «مبلغی معین و مدتی معین نمیفروختم». گیرم نریمان گمان میکرد من بر سر نرخ چانه میزدم و در نتیجه هربار بر مبلغ میافزود تا شاید به مراد و مقصودش میرسید. گیرم سرفههای خشک کلاغ کور را توی راهرو پیچید، نریماناز زبان افتاد و حلقة ضریح را رها کرد و به پناه کمد لباس خزید. جعبة منبت جواهر را به او بر گرداندم:
«بگیر آقا نریمان، ممنون، من که قبلاً به شما گفتم…»
نریمان وحشت زده، درمانده به نشانی مخالفت سرش را به چپ و راست چرخاند، انگشت روی لبهایشگذاشت تا مبادا داد میزدم و حاجیه که تا پشت در اتاق آمده بود، صدایم را میشنید: « هیس، هیس!»
برخاستم، لای در را اتاق باز کردم و به راهرو سرک کشیدم:
« حاجیه شیوا خوابیده، شما با من کاری داشتین؟»
کلاغ کور از نیمه راه برگشت و من در اتاق به عمد را باز گذاشتم:
« حاجیه، گردنة هزار چم چالوس انگار زرداب شما رو بههم زده، دل پیچه گرفتی و خوابت نمیبره»
- جادة هزار چم چالوس، آه، چه چشمانداز زیبائی، کم نظیره!
چشم از دستنوشته برداشتم و به او لبخند زد:
- ما مدتها از اون مناطق عکس گرفتیم، وجب به وجب شناسائی کردیم. سازمان اونوقتا هنوز تحت تأثیر جنگهای چریکی الجزایر بود.
- لب چشمه مینشستیم و آلبالو میخوردیم، همه چی اینجاست، مهران، توی کلّهم، شبها که بیخواب میشم، تنها راه میافتم، از کوه بالا می رم، مثل روزگار جوونی، مثل اون روزها، روی صخره، زیر آفتاب ملس مینشینم و با صدای بلند شعر میخونم:
لخت و عور، تنگ غروب،
سه تا پری نشسته بود،
زار و زار گریه می كردن پریا،
مث ابرای باهار گریه می كردن پریا…
قطره اشکی از گوشة چشمهایش فرو لغزید.
- آثار شاملو اینجاست، توی کمد، میخوای پریا رو برات بخونم؟
- نه، نه، بریم پائین، داستان عاطفة قشقائی رو بخون
هوا آفتابی، ملایم و دلپذیر بود و تا به میعادگاه همیشگی برسیم، چرخی دور ساختمانها زدیم و من، نزدیک chapelle، صندلی چرخدار را مهار کردم، روی نیمکت فلزی نشستم و صفا آهسته گفت: « خب؟»
دیوارهایِ ویلای مدرن نریمان، انگار از شیشه ساخته شده بودند و من توی اتاق دربسته حتا احساس آسایش و امنیّت نمیکردم، انگار همه از گوشه وکنار به من چشم دوخته بودند، رفتارم را زیر نظر داشتند و هیچ حرکتی از چشم آنها دور نمیماند. ثریا همهجا مرا از گوشة چشم میپائید، نریمان یکدم از چشم چرانی غافل نمیشد، پسرک سرگیجه گرفته بود و مانند گربهای که سبیلهایش را قیچیکرده باشند، دور خودش میچرخید و بیهیچ دلیلی سر راهام سبز میشد و حاجیه، مانند نگهبانی به بهانة شیوا تا پشت در اتاقام میآمد و زاغ سیاه عاطفه را چوب میزد. باری تا از این فضا فاصله بگیرم، از خیر دریا و ساحلگذشتم و دست شیوا راگرفتم و همپای او از حاشیة باریکه آبی که از میان نیزار میگذشت، آرام آرام رو به دهکدة مجاور ویلا راه افتادم. طبیعت سر سبز شمال ایران و جنگل تازگی داشت، جنگل دامنة کوه را تا قله، مانند مخمل سبزی پوشانده بود. آفتاب، هوای شرجی، ماسههای نرم و خنک و شیوا کافی بود تا سرشار و سبکبال، دامن پیراهنام بالا بزنم و از آب و آفتاب و هوا لذّت ببرم. من تا آن روز پا برهنه، با دامن چیندار نازک، با موهای آشفته و رها، آزاد و بی پروا پرسه نزده بودم. پساز سالها سرانجام از پرده، از حجاب بیرونآمده بودم، سر و گردن و سینه ام را به آفتاب و نسیم سپرده بودم. چشمهایم را بسته بودم و از گرمای آفتاب ملس و بوی خوش نیزار و نسیم لذّت می بردم. پوست تنام مدتها از آفتاب و نسیم و طبیعت دور مانده بود، شرجی، آفتاب و هوا را ذره ذره میمکید و من حس خوشایندی را به مرور کشف میکردم که تا آنروز ناشناخته مانده بود و از آن محروم بودم. شیوا بهخاکبازی سرگرم بود و من روی ماسههای نرم و ولرم، طاقباز دراز کشیده بودم، سرا پا تمنا تسلیم مهربانی، ناز و نوازش بیدریغ طبیعت شده بودم و مانند شبهائی که بهیاد مهران میافتادم، لرزشی خفیف، آرام آرام از عمق وجودم بالا میآمد، سر تا پایم را می پیمود و مرا مانند ترکة نرمی در هم میپیچاند: «ماما …»
برگشتم، شیوا مشتی ماسه روی موهایم ریخت و قاه قاه خندید، او را دیوانه وار از جا کندم و سخت در آغوش کشیدم، پوست لطیف، نرم و گرماش را به پستانهایم فشردم و به هق هق افتادم.
« عاطفه خانم، شما رو صدا میزنن، میخوان برن دریا»
پسرک رنگ پریده و سراسیمه بود و چشم از روی رانهای برهنهام بر نمیداشت. دامنام را پائین کشیدم و به تلخی گفتم: « الان میام»
ثریا بیکینی سوسنی پوشیده بود، شالی بدننما و خوشرنگ، دور کمرش پیچیده بود و از بالای عینک آفتابی بهما نگاه میکرد. استخوانخور! تا چشمام به اندام لاغر ثریا افتاد، این واژه از ذهنام گذشت. در زندان زنان به مردی که زنِ لاغر و استخوانی را دوست داشت، میگفتند: استخونخور! هر چند نریمان از این قماش مردها نبود، او به دلایل دیگری با ثریا ازدواج کرده بود و به تعبیر «بوم غلتونِ» زندان زنان استخوانخور شده بود.
« عاطفه، ببین، دریا، دریا… تو رو خدا هوس نمیکنی؟»
نسیم افتاده بود، هوایِ شرجی دم داشت، مه نازکی سطح صیقلی آبها را پوشانده بود و دریا سربی به نظر میرسید. دریا تن به آفتاب داده بود و در رخوتی خوابآور چرت میزد. امواج، در کنارة دریا، رو به ساحل میدویدند، کف به لب میآوردند و ماسههای نمدار را لیس میزدند.
« عیال، صفدر بچّهها رو با خودش برد تا براشون از جمعه بازار
جوجه بخره، مادر شیوا رو میخوابونه و بعد یه چرتی میزنه و ما …»
ناگهان برگشت، رو کرد به پسرک سیزده ساله و به او توپید:
« تو چرا مثل کنه به ما چسبیدی، برو دربا، برو ساحل، برو …»
گویا کیتاش از تماشای ساقِ سفید و برهنة عاطفه بیشتر از دریا لذت می برد و از ویلا دور نمی شد. کلاغ کور اگر چه چادر مشکی را کنار گذاشته بود و به اصرار آقا نریمان چادر نماز سفید کودری و گلدار سرش میکرد، ولی پا از در ویلا بیرون نمیگذاشت. با اینهمه، در جواب نریمان لب از لب بر نداشت و خودش را به کرگوشی زد:
« شما با ثریا خانم برید، من می مونم و شیوا رو میخوابونم»
نریمان کام ناکام، حوله و ساک دستی اش را برداشت و همره ثریا و همسایههائیکه برای او دست تکان میدادند، رو به دریا راه افتاد:
« حیفه، شیوا که خوابید بیا، مادر مواظبه بیدار نشه»
« عاطفه جون انگار خجالت میکشه مایو بپوشه، بهانه میاره»
« دست وردار عیال، عاطفه که امل نیست، تحصیلکرده ست»
« نه آقا نریمان، ربطی به تحصیل نداره، حق با ثریا خانمه، من تا حالا استخر و دریا نرفتم، عادت ندارم.»
شیوا غدایش را با اشتها خورده بود، مدتها روی ماسهها بازیکرده بود، خسته بود و زود خوابش برد. کلاغ کور توی ایوان، رو به دریا نشسته بود و لابد ذکر خدا را میگفت یا که چرت میزد. از پنجره سرک کشیدم، پرنده در اطراف ویلا پر نمیزد، با اینهمه، یکدم مردد رو به آینه ایستادم، بعد به تندی برهنه شدم، دامن و بلوزم را روی تخت انداختم و مایو را از پاکت در آوردم. بوی عطر آشنا توی دماغام پیچید و همزمان، صدای خش خشی از پشت پنجرة اتاق بهگوشام خورد و نوری در آینه درخشید، چهرة کیتاش را یکدم، گذرا در آینه، روی شانهام دیدم و رو به پنجره برگشتم. پسرک غیب شده بود. دامن و بلوزم را روی لباس شنا پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. کیتاش دوربینی به شانه انداخته بود و رو به دریا میدوید.
« حاجیه، شیوا خوابید، من تا ساحل میرم زود و بر میگردم!»
از ویلا تا ساحل ماسهای دریا راه درازی نبود. پا برهنه راه افتادم تا گشتی در کنار دریا میزدم و پیش شیوا بر میگشتم. شاید اگر ثریا به من پیله نمیکرد و با اشاره به زندان زنان شیراز زخم زبان نمیزد، همه چیز به خیر و خوشی میگذشت و شاید حتا برهنه نمیشدم.
« دهه، نریمان، ببین، انگار عاطفه جون پشیمون شده»
نریمان کنار چند مرد پشمالو، روی ماسهها طاقباز خوابیده بود و چشم به راه من بود. تا صدای ثریا برخاست، نیم خیز شد: « آه، عاطفه»
«عاطفه، توکه گفتی تا حالا لخت نشدی و خجالت میکشی»
دریا، دریا، چه شکوه و عظمتی داشت این دریا. تازه از راه رسیده بودم و با شگفتی به دریا خیره شده بودم. قایقرانی نهچندان دور از ساحل، پارو میزد و مسافرهایش را به سیاحت میبرد. زن و مرد جوانی توی دریا مانند بچّهها به هم آب میپاشیدندند و میخندیدند. دریا و ساحل در آن ناحیه خلوت بود و مردم فقط از ویلاهای اطراف به آنجا میآمدند.
« دیدی نریمان؟ نگفتم میاد؟ راستشو بخوای، من دیروز تعجب کردم، آخه زن دنیا دیدهای مثل عاطفه که نباید از مردها خجالت بکشه.»
قد و بالای عاطفة قشقائی خار چشم ثریا بود وگویا تصمیم گرفته بود بیوة جوانِ مرحومِ ذبیحالله را بچزاند. همسایهها رو به من برگشتند و من از برق نگاه مردها دریافتم که مورد پسند آنها افتاده بودم.
« ثریا جون، تو هر سال به اروپا و آمریکا سفر میکنی و باید دنیا دیده باشی، من بعد از عمری، جخ امسال پایتخت و دریا رو دیدم.»
« ولی جاهائی رو که تو بودی و زنهائی رو که تو دیدی …»
« …آها، فهمیدم، لابد منظورت از دنیا زندون زنان شیرازه؟»
« میبینی نریمان؟ دوباره شروع شد. من تا لب وا میکنم عاطفه جون به خودش میگیره. بش بر میخوره و فوری می رنجه»
« ثریا جون، بگو منظورت از جاهائی که من بودم کجا بود؟»
« حالا زندون یا هر جای دیگه، خب مختص به تو تنها نیست، هر زنی که به اونجور جاها بره و صبح تا شب با اونجور زنها سر و کله بزنه، خب یواش یواش عوض می شه، چشم و گوشش باز می شه»
« ثریا جون، انگار بد فهمیدی، زندون زنان تل لولو نیست و همة زنهای زندونی اونجوری نیستن، نه عزیزم هرزنی که گذرش به زندون بیفته، اونجوری که تو خیال میکنی نمی شه»
« خب، عزیزم، تو که اونجا بودی بگو چه جوری می شه»
« ثریا، ثریا … هی، چه خبر شده مگه؟ آخه این حرفها چیه؟»
« نریمان، مگه کفر گفتم؟ همة عالم و آدم میدونن، منتها عاطفه جون واسة ما یه جوری ادا در میاره که انگار مریم مقدسه.»
« من مریم باکره نیستم، متهم به قتل بودم، چند صباحی زندونی کشیدم و بعد توی دادگاه تبرئه شدم… اما دختر ارباب، هر زنیکه زندونی میشه، اونجوری از آب در نمیاد، آره عزیزم، برو از بابات بپرس چه کسی و چرا بدکاره میشه. تو نمیفهمی و بههمة زنها اهانت میکنی. من دیروز به توگفتم عادت ندارم، گفتم شنا بلد نیستم، نگفتم خجالت میکشم…»
« … ولی من اگه جای تو بودم از خجالت آب می شدم»
« ثریا، تمومش کن دیگه، کافیه، کافیه، آبرو ریزی راه ننداز»
« هه، تو کور و کری نریمان، کی؟… کدوم آبرو؟ کی آبروی شما
رو برده؟ من یا بیوة نجیب برادرت؟ … نسیم شاعر و روشنفکر…!»
همسایه ها و آشنایان نریمان از جا برخاسته بودند و با دهان باز و ناباور به من و ثریا نگاه میکردند، این نمایش برای آنها تماشائی بود.
« بله، نسیم، نسیم، شاعرهای که مو لای درزش نمیرود!»
« روشنفکری و شاعری تو رو عذاب نمیده ثریا جون، نه عزیزم، من از تو خوشهیکلتر و خوشگلترم، خیال میکنی اومدم اینجا شوهر تو رو بدزدم، واسة همین زجر میکشی و داری دق میکنی.»
چند قدمی از آنها فاصله گرفتم، دامن و بلوزم را درآوردم، مچاله کردم، روی ماسه ها انداختم و زیر دندان جویدم: «آکله!»
انگار این بار شنید و از جا پرید. جهنّم! به آب زدم و جواب ثریا را ندادم. نریمان فریاد میکشید: «برگرد…» کیتاش، دورتر از مردهای پشمالو زانو زده بود و از من عکس میگرفت. لج کردم، آگاهانه، در برابر مردهائی که در ساحل، با نگاه حریص و شهوتآلود به تماشا ایستاده بودند، هیکلام را به نمایشگذاشتم، مانند هنرپیشهها، موهای خیسام را توی صورتام ریختم، دست به کمرم زدم و رو به کیتاش گفتم: «حالا بنداز». بیتردید نریمان درجریان عکاسی او بود و عکسهای برهنة عاطفه قشقائی را لابد در تهران ظاهر میکرد. در این شکی نداشتم، گیرم تا آخر نفهمیدم چهکسی این عکسها را به ولایت برده بود و چرا به دست کلاغ کور افتاده بود.
« بیا، بیا جلو تر، بازم واسة پاپاجون و مامان جونت بنداز»
دامن و بلوزم را با غیظ چنگ زدم و رو به ویلا راه افتادم:
« آقا نریمان، من و شیوا امروز بر میگردیم!»
نریمان منتظر همسرش نماند و از پیمن دوید: «عاطفه واستا!»
ثریا او را صدا زد، بناچار برگشت و من، تا کیتاش برسد، دامن و بلوزم را پوشیدم و از سینهکشی تپة ماسهای با شتاب بالا رفتم تا هرچه زودتر بار و بنهام را میبستم و همراه شیوا، راه میافتادم. گیرم شیوا دیگر در باد دنیا نبود، دخترک کنار عروسکاش، روی آب استخر به خواب ابدی فرو رفته بود و سنجاقکی بالای سرش پرپر می زد:
« مهران، مهران بچّه م… بچّه م»
با این فریاد مهیب و جگر خراشکه از ژرفای جانام بالا آمده بود، تمام رمق و نیرویم ته کشید، تمام شدم و افتادم. مانند نعش کنار استخر از پا در آمده بودم و عزیزی را صدا میزدم که آنجا نبود، عزیزی که حضور نداشت، ولی همیشه در جان من و همراه من بود: « مهران…»
طاق آسمان روی سرم آوار شده بود، پی شده بودم و از جا جنب نمیخوردم و چشم از دخترک بر نمیداشتم. خواب بود یا کابوس؟! جنازة شیوا را از آبگرفتند، توی حوله پیچیدند و روح از تنام پرواز کرد، به پهلو غلتیدم، تمام شد، تمام. دنیا و مافیها در دریا غرق شد: «آی مهران..»
نریمان، ثریا و همسایهها با حیرت به دنبال مهران میگشتند و او را نمییافتند. آنها از این راز خبر نداشتند، گیج شده بودند و نمیفهمیدند چرا عاطفه با مهران بر مزار شیوا شیون میکرد و چرا نام مهران از زباناش نمیافتاد. کلاغ کور زبان بهکام گرفته بود و دم نمیزد. هراس برش داشته بود، او که مانند دیو سیاه خواباش برده بود، او که از شیوا غافل شده بود، از من میترسید و حتا از سایهام رم میکرد، به گمان او من دیوانه شده بودم، هربار که او را می دیدم، بیاختیار جیغ میکشیدم: «دیو سیاه!»
پیر زن از ترس با من همسفر نشد و مدتی در تهران ماند، تنها، با اتوبوس به ولایت برگشتم و این خبر را به گورستان اَلونی برای ماه منیر بردم، دم غروب بود، سر قبر او زانو زدم و بغضام ترکید:
« نشد، من لیاقت نداشتم، نشد که یادگار تو رو نگهدارم»
آخر شب از گورستان به آن خانة خالی برگشتم و زیج نشستم.
فصلی از « خونِ اژدها»