… باید چند سالی میگذشت تا آن تصویر و تصوری که از پاریس زیبا، رویائی و خیالانگیز به من داده بودند، به مرور زمان فرو می ریخت، تا چشم هایم به روی چهرۀ پاریس مهاجران و مردم حاشیه باز میشد، تا از نزدیک روزگار آن ها را می دیدم و همه چیز را باور میکردم. شاید اگر در شهر پاریس رانندة تاکسی نشده بودم، این اتفاق نمیافتاد و واقعیّت به این زودیها جای آن تصورّات توریستی و رمانتیک را نمیگرفت. تاکسی مرا با گوشه و کنار پاریس و حومه و با محلّههائی آشنا کردکه پای «جهانگردها» هرگز به آنجا نرسیده بود.
آری، بعد از چند سال رانندگی در «پاریس خیالانگیز!»، سرانجام آن تار عنکبوت هول انگیز را شناختم، در آغاز کار، پاریس برای من بمثابه تار عنکبوتی عظیم و گسترده بود، دامی که من مانند مگسی در آن گرفتار آمده بودم و دست و پا میزدم، هر روز، بیش از یازده ساعت، در راه بندان، آژیر مداوم آمبولانسها، پلیسها، آتش نشانیها و بوق ماشینها، در کوچه های تنگ و خیابانهای شلوغ جان میکندم و از این دام خلاصی نداشتم. در حقیقت من روزها، همة ثقل پاریس را روی شانههایم حمل میکردم و از آنجائیکه هنوز به زبان مردم بیگانه تسلط نداشتم، این سنگینی چندین و چند برابر میشد، چون تا پایان کار روزانه، صدها حرف و سخن بیهوده، لغز و لیچار مسافرها و رهگذران و موتور سوارها را بی جواب می گذاشتم و اعصابام مدام کش می آمد و روز به روز فرسوده، و فرسوده تر میشد. تا آنجا که به یاد دارم، احوال ام در هر محلّه و منطقة پاریس و حومه، و یا با شنیدن نام آن محلّه ها از زبان مسافر، تغییر میکرد. عصبی، وحشتزده، یا دچار دلشوره و حتا اضطراب میشدم. مسافرها اغلب به رنگ ناحیه بودند و من آنها را حتا از دور میشناختم: بورژواهای بر من مگوز و پرافاده که از بالا به رانندة تاکسینگاه میکردند، شهرستانیهای ساده و صمیمی که هنوز با راننده حرف میزدند و برای نخستین بار پایتخت را میدیدند، باجخورها، کارمندان بلند پایة دولت، سوداگران، دولتمردان، زنان تن فروش، ایرانیها و مردمی که از کشورهای عربی می آمدند و بوی عطرشان سرگیجه آور بود. من به مرور شاخصة عمدة هر مردمی و هر ملّتی را کم و بیش شناخته بودم، شاخصة عمدة ایرانیها، سراسیمگی، بی دقّتی و عدم اعتماد به نفس، ویتنامیها مهربانی، نرمخوئی و ادب، آمریکائیها سادگی، ولنگاری و صاحب اختیاری، ژاپنیها نزاکت و خشکی، چینیها، ظاهر مؤدب ولی آب زیرکاه، آفریقائیها خونسردی و بیتفاوتی، پاریسی شتابزدگیو بیادبی بود. هر چند این داوری، بی تردید شامل و کامل و در بارة همة آنها قابل تعمیم نیست، من به ندرت پاریسی جماعت را دیدم که تقّهای به شیشة تاکسی بزند و بعد در را باز کند، نه، آنها دستگیره را میگرفتند و چنان با غضب میکشیدندکه انگار قصد داشتند آن را از ریشه در بیاورند، و در تاکسی را چنان با خشونت میبستند که مخم در کاسة سرم میلرزید. من هرگز یک ویتنامی و یا ژاپنی را ندیدم که بیاجازه در را باز کند و سوار تاکسی بشود و یا لبخند نزنند و یک آفریقائی مقیم پاریس را ندیدم که مانند پاریسی های شتابزده، نشانی دقیق بدهد. ایرانیها در این مورد دست کمی از آفریقائیها نداشتند. پاریسی میگفت: تقاطع کوچة فلان و بهمان! آفریقائی می گفت: « متروی گامبتا یا بلویل». علّت این بود که آنها اغلب مترو سوار می شدند و نامکوچه و خیابان را به ندرت میدانستند. من به ایرانیها مجال نمیدادم تا تلاش کنند به انگلیسیحرف بزنند، چون آنها را از دور می شناختم و به فارسی می پرسیدم: «کجا تشریف می برید؟» و از شما چه پنهان بارها مرا مدتها سرگردان کردند، مهندس جوانیکه یک کامیونت سوغاتی خریده بود و زیر آنهمه بار عرق میریخت، نام و نشانی هتل چهار ستاره و حتا شمارة تلفن آن را نمیدانست، حتا کارت هتل را همراه نداشت:
« حالا برو، همین دور برهاست، برو، بپیچ … ببپچ، نه، بپیچ»
انگار همیشه شناخت به مرور و با رنج بسیار حاصل می شود.
شناخت ناحیههای بیستگانة پاریس و حومة آنکه اقیانوسی بود، با شناخت رفتار مسافرهایآن محلّهها بیربط نبود. شمال پاریس بر خلاف شمال تهران، quartier populaire (محلة مردمی) بود و این «پوپولاریته» تا حومةهای شمال و شمال شرقی ادامه مییافت و هر چه بالاتر میرفتی، محلّه ها و منطقه ها «مردمیتر!!» میشد که البته جامعه شناسان جسور گاهی حرأت میکردند و این حومه ها را ghetto «گتو» می نامیدند.
باری، برای مشاهدة پاریس «پوپولر» کافی بود به « Marché» آن ناحیه ها سری می زدی. روزهائی که نوبت « Marché»، بازار روز بود، در این حومه ها و یا محله های مردمی پاریس، محشر کبرا برپا میشد و گذر از آنجا دشوارتر و خطرناکتر از عبور از پل صراط مسلمین بود. اهالی این محلّه ها از چهار قارة دنیا، آسیا، اروپا، آفریقا، آمریکای لاتین و جزایر کارائیب (غرایب) به دنبال کار و نان به سرزمین زیبای «گلها» آمده بودند. گیرم اهل سیاست و پاچه ورمالیدههای بنگاه معاملات ملکی این محلة ها و نظایر آن را quartier populaire (محلة مردمی) مینامیدند. در این محلّهها، مردم هر دیاری با لباسهای بومی در کوچه و بازار پرسه میزدند و یا به سرکار میرفتند. زنهای درشت هیکل آفریقائی با پیراهنهای گشاد، اغلب گلبوته دار، رنگین و شاد، سربندهای چند اشکوبه و با شکوه، مانند مندیل سلاطین، خونسرد، با وقار و طمأنینه قدم بر میداشتند و انگار بر زمین و زمان منّت میگذاشتند، زنهای مسلمان عرب، الجزایری، تونسی، مصری یا مراکشی، با لبّادههای بلند و مشکی، قهوهای، سرمهای و رنگهای تیره، سرتاپا مستور، با مقنعهای که قُرص صورت آنها را قاب میگرفت، از سایرین متمایز بودند، دخترهای مسلمان که در اروپا چشم به دنیا گشوده بودند، با شلوار تنگ و چسبان، با روسری و یا شالی که فقط موهای آنها را از چشم نامحرم پوشیده نگه میداشت، حجاب اسلامی را با بیقیدی رعایت میکردند و از عشوهگری و دلربائی نیز غافل نمیشدند. مردهای عرب با دشداشه، چفیه و عرقچین دستباف، پاهای بیجوراب، با نعلین یا دمپائی پلاستیکی، ریشی انبوه، تسبیحی ارزانقیمت برسرانگشت و موبایلی در دست با خدا یا خلق خدا حرف میزدند و انگار هرگز شتابی برای انجام کاری نداشتند، زنهای چینی، کامبوجی و ویتنامی، با شلوار و پیراهن یقه آخوندی، موهای کوتاه، محجوب و سر به زیر، مانند مورچهها بی سر و صدا، پیگیر و سمج و مداوم میجنبیدند وکار میکردند. زنهای سبزة تیرة هندی با ساری بلند و ملیله دوزی، خالی سرخ در پیشانی، مانند طاووس خرامان میگذشتند و حقة ناف شان را به تماشا می گذاشتند، دو رگههای خپل، خوش خلق و آرام آنتیلی و گوادولوپی اغلب به قهقهه میخندیدند و فروشندهها و خریدارها در هم میلولیدند و با لهجههای متفاوت با هم به زبان فرانسه حرف میزدند و هرکدام کنار طبقی، جنسی و یا متاعی را با هیاهو میفروختند. در میان آنها، اینجا و آنجا، فرانسوی و سفید پوست نیز گاهی به چشم میخورد که با هم «آرگو» حرف میزدند، زبانی که مانند زبان زرگری برای بیگانه ها مفهوم نبود. این بازار آشفته و انباشته از انواع و اقسام پارچهها و لباسهای ارزانقیمت زنانه و مردانه، ابزار آلات و وسایل باسمهای منزل و باغچه، انواع میوهها، سبزیها، ادویهها، با رنگها، عطرها و طعمهایآشنا و نا آشنا، زیر آفتاب و یا زیر باران، مانند نمایش سحرانگیز و چشمگیری بود که بازیگران آن هر کدام از دیاری و سرزمینی آمده بودند و با خود تحفهای و نوبری به ارمغان آورده بودند. این مردم به ندرت سوار تاکسی می شدند، مگر زمانی که با هواپیما از «بلِد» bled برگشته بودند و یک کامیون بار با خودشان آورده بودند. اهالی محلّه های مردمی در فرودگاهها بیشتر و بهتر از هر جائی مشخص بودند. رانندة تاکسی که حدود دوساعت یا بیشتر به انتطار مسافر چشمهایش سفید شده بود، تا چنین مسافری را از دور میدید و نوبت به او می رسید، گوشش زنگ می زد ترش میکرد.
این مسافرها به رنگ آن مناطق و ناحیه ها بودند.
من در مقام رانندة تاکسی «کاسب» بودم و نمایشنامة «زن خوب سچوان» برتولت برشت را در سالهای جوانی خوانده بودم و می دانستم که دلرحمی و دلسوزی در کاسبی به ورشکستی کاسب منجر میشود و محلی از اعراب ندارد. آری، آنچه را که در کتاب خوانده بودم، روز به روز تجربه و احساس میکردم و از آنچه در وجودم رخ می داد، در حیرت بودم. من در تمام عمرم، قلمی و قدمی، همراه و همدل مردم حاشیه بودم و حالا از این که مسافری از آن قماش رو به تاکسی ام می آمد، دچار دلشوره می شدم. من همة عمر از بورژوازی انگل، پر مدعا و مفتخور بیزار بودم و حالا اگر یکیاز آن جماعت با کیف سامسونت رو به تاکسیام میآمد، رضایت خاطر دلپذیری و آرامش دلچسبی را احساس میکردم. من این تناقض را آشکارا می دیدم و از آن رنج می بردم، زندگی معیشتیام، دوام کار و تاکسی ام به رونق بازار سرمایه داری و به وجود آنها بستگی داشت، یا به تعبیر همکار خوش ذوق و بذله گوی فرانسویام:
« بورژوازی به ما کار و در نتیجه به ما نان می داد…»،
مشتریهای «نان و آبدار» تاکسی، از قماش مردم بر من مگوز بودند و مردم حاشیه، مردم محلّههای مردمی، اغلب رانندة تاکسی را به جاهائی می بردند که برهوت بود و باید مدتها بدون مسافر و توی راه بندان به شهر بر میگشت، وقت تلف می کرد، مجانی خسته می شد و حرص میخورد. بنا بر این اگر مسافری سر چراغ مرا به طرفporte de clignancour یا porte de st- ouen و یا Porte de la chapelle می برد، گوشام زنگ میزد و دلشوره اضطراب به سراغ ام می آمد، چون بنا به تجربه میدانستم که در آن ساعت از روز، به خاطر ترافیک سنگین، ناچار بودم به تعبیر فرانسویها در «ایستگاههای مرده» بمانم و باز بنا به تجربه میدانستم، که مشتری آن ایستگاهها از چه قماشی بودند و مرا به کدام سو می بردند، از استثناها که بگذرم، اغلب حدس وگمانام درست از آب در میآمد و مرا به گتوها می بردند، به جائی که تا به خانه بر میگشتم، خون جگر میشدم…
و امّا استثناء آن مسافری بود که به Porte de Passy میرفت. اگر زنی و یا مردی دم غروب از porte de st- ouen سوار تاکسی میشد و این آدرس را به من میداد، بیتردید و بدون هیچ شک و شبههای بجای پورت دوپاسی، سراز bois de boulogne در میآورد. این پارک درندشت جنگلی، در غرب پاریس، همجوار و مماس با پاریس شانزدهم بود، ناحیة اعیاننشین، یا به زبان علما، بورژوازی پیر فرانسه بود. این پارک جنگلی با آن دریاچهها، کوچههای پر پیچ و خم مشجر و با صفا و خیابانهای اسفالته، باشگاهها، ورزشگاهها، میدان اسب دوانی و رستورانهای مشهور، با شهرت جهانی، زیبا و با سلیقه آراسته و پیراسته شده بود، ولی بلافاصله جائی مانند « قلعه» را در روزگار شاه دراذهان تداعیمیکرد و زنها اغلب با اکراه نام آنجا را به زبان میآوردند، به ویژه اگر زنی و یا زنهائی قرار بود بروند و شب تا صبح در پناه درختهای آن «جنگل رویائی و خیالانگیز!!» کار کنند و در سرمای استخوانسوز پائیز و یا زمستان، در هوای مهآلود، برای جلب مشتری، نیمه برهنه، در تاریک و روشنی حاشیة خیابانها و زیر درختها با لوندی و ادا و اطوار قدم بزنند.
باز اگر از استثناها بگذرم، این زنها اغلب از کشورهای آمریکای لاتین و کمتر از آفریقا آمده بودند، ( بعدها دخترهای زیبای اروپای شرقی نیز به آنها افزوده شدند) زبان فرانسه را شکسته بسته و با لهجة غلیظی حرف میزدند، روزها تا عصربلند میخوابیدند، همیشه خسته و خواب آلود بودند و در طول راه آرایش میکردند، آرایشی غلیظ و زننده!! در میان این زنها حتا دانشجویانی بودند که برای تأمین هزینة زندگی تن بهکار شبانه داده بودند. این زنها به ندرت تنهائی سوار تاکسی می شدند، اغلب دو نفر، سه نفر و گاهی چهار نفر بودندکه به زباناسپانیائی با هم حرف میزدند و باز بنا به تجربه تا به «پورت دو پاسی» و یا « پورت دو لاموت» میرسیدم، رو به پارک جنگلی میپیچیدم و زنها با ادای چند کلمه فرانسوی مسیر را تعیین میکردند: «چپ، راست، بپیچ به چپ، برو، خب، استوپ»
یکبار، به جای آن زنها، مردی با دو تا کیسة برزنتی سوار تاکسی شد و با لهجة غلیظ اسپانیائیها، همان آدرسی را داد که من بارها از زبان آن زنها شنیده بودم. مرد به شکل و شمایل و به قد و قامت مانند مردان سرخپوست آمریکای لاتین بود و به اطوار و رفتار شبیه باجخورهای شهرنو یا « قلعه» زمان شاه. اگرچه آن مرد پاچه کوتاه و شکم کلفت بیش از چند جملة شکسته بسته به فرانسوی نگفت، ولی من که حسّاس و بدبین شده بودم، من که مسافرهایم را مانند سگ شکاری بو میکشیدم، آن روز نیز مانند همیشه، به طور غریزی او را شناختم و حدس و گمانه زدم:
« یارو باجخوره!»
به پارک جنگی رسیدم، مسافرم دستهایش را روی پشتی صندلی گذاشت، دستشرا جلو آورد و با انگشت راهی را نشان داد که میشناختم، مسیری که به محوطة خلوت و محل کار زنها ختم می شد: « استوپ!»
عصبی و خسته بودم، پیاده شدم و سیگاری گیراندم تا در حاشیة آن جادة خلوت و خاموش دودکنم. مسافرم کیسههای برزنتی را از صندوق عقب برداشت، کنار جاده گذاشت و مانند شکارچی ماهری که سگهایش را با سوت فرا می خواند، چند تا سوت بلبلی زد و روی پاشنه چرخید. یکدم بعد، از گوشه و کنار، از لا به لای درختها، زنهای نیمه برهنه، یکی یکی بیرون آمدند و باجخور، همانگونه که شکارچیها نوالهای پیش سگهایشان می اندازند، ساندویچها و قوطی کوکاکولاها و … را از کیسه بیرون آورد و روی زمین گذاشت تا بردارند، به جنگل ببرند و بخورند.
« مسیو، منو تا اونجا تا Boulogne می بری؟
این شهر چسبیده به غرب پاریس و به پارک جنگلی بود و نامش را به جنگل داده بود. از آنجائیکه زن سوار شد تا سیگارفروشی راهی نبود. با اینهمه، روز به آخر رسیده بود و باید به خانه بر میگشتم و بعد از او مسافر نمیگرفتم، از این گذشته، به خاطر آن یک ذرّه انسانیّت و آن تتمة رحم و مروّتیکه هنوز در زوایای وجودم باقیمانده بود، دلم سوخت و او را سوار کردم. زنکم و بیش برهنه بود و معذّب روی لبة صندلی نشسته بود. من اگر چه حوصله و دل و دماغ گفتگو نداشتم، ولی تا بیش اندازه عنق به نظر نمیرسیدم، از او پرسیدم که اهلکجا بود، کی به فرانسه آمده بود و از چه زمانی سیگاری شده بود …؟ زن اهلکلمبیا بود، بسختی فرانسه حرف میزد، گابریل کارسیا مارگز را نمی شناخت، اسم او را نشنیده بود، به شهر میرفت تا یک پاکت سیگار میخرید. جلو سیگار فروشی نگه داشتم، سر چراغ بود و چند نفر صف بسته بودند. کنارکشیدم، نیش ترمز کردم تا پیاه می شد و من بنا به قولی که داده بودم، به راه خودم می رفتم. تاکسیمتر را روشن نکرده بودم و از او کرایه نمیخواستم. زن پیاده نشد، به گوشة تاکسی خزید، مچاله شد و نیم زبان گفت:
« خوا … خوا، خواهش میکنم مسیو، ببخش، شما برو، من …»
چند نفر متوجة حضور او شدند و رو به ما برگشتند، زن بیشتر کز کرد، در خودش فرو رفت و اسکناس درشتی به من داد:
« مسیو، برادر، خوا … خواهش، التماش … من، با این لباس، برادر، شما بخرید، من، … من … من حیا میکنم …»
پاکت سیگار مالبرو و تتمة پول زن را دادم، دور زدم و او را به محل کارش، در جنگل بردم. زن کلمبیائی تتمة پولها را به قدردانی به من برگرداند، بیش از دو برابر کرایة یک مسیر معمولی بود، نگرفتم و در برابر نگاه ناباور و حیرتزدة او دستی تکانم دادم و بنرمی حرکت کردم.
« گراتسیاز مسیو، گراتسیاز …»
منزل ما در حومة جنوبی پاریس بود و من اگر مسافر آخرم را در آن جنگل پیاده می کردم، از کنار رودسن و کشتیهای کوچک و زیبائی که تبدیل به خانة مسکونی شده بود میگذشتم و از بالای پل شهر سرو رو به بالا میراندم. آنجا بخشی از پاریس رویائی و خیال انگیز بود که من از فرط خستکینگاه نمیکردم، به موسیقی ایرانیو اخبار نیز گوش نمیدادم، ذلّه، دلزده و از همه چیز بیزار بودم و تا به خانه برسم، چشم از چراغهای قرمز عقب ماشینهائی که دنبال همه قطار شده بودند و مانند مورچه، آرام آرام جلو می رفتند، بر نمیداشتم: «گراتسیاز…» زن نیمه برهنة کلمبیائی و رفتار او فکر و خیال ام را به خود مشغول کرده بود و مانند هرشب، در این خیال بودم تا آن رخداد را در گوشة دفترم یاد داشت کنم، به چراغ قرمز که رسیدم، تا از یاد نمی بردم، پشت بیجکی نوشتم: «حاشیه، حیا! »