لنج ناخدا عبيد مانند لاك پشت پيري كند و تنبل بر سينة دريا ميلغزيد و آرام آرام پيش مي رفت. دريا به صافي و زلالي آسمان بود و آفتاب و هوا ملايم بود و رخوت انگيز. تراب كنار جاشويي كه سّكان را چسبيده بود نشسته بود و ميخواست او را به حرف بياورد. راهي ميجست كه به زندگي آنها داخل شود. نميخواست او را به چشم غريبهيي و يا مولاي خودشان نگاه كنند. خوش نداشت او و چدني ساز را به يك چوب برانند. از نگاه هاي زير جلي جاشوها ناراحت بود. بايد به آنها ميفهماند كه مقامي نيست و فرقش با عمله ها فقط همان پيرهن سفيد و شلوار مخمل کبریتی است. ولي عبدالحميد دُم به تله نميداد. از او ميرميد. انگار عادت كرده بود كه از مردمي كه سر و لباسی دارند واهمه كند. چشم بزند. بوي غريب به دماغش خورده بود. نميتوانست و نبايد به اينجور آدمها اخت شود. طي سالها دريافته بود كه مهر و محبّت ظاهری و خندة اين قماش مردم بی طمع نبود. تراب در همه جا، اين واكنش را ديده بود و برايش چندان نامأنوس نبود. دير يا زود با او خو ميكردند.
لنج ناخدا عبيد مانند لاك پشت پيري كند و تنبل بر سينة دريا ميلغزيد و آرام آرام پيش مي رفت. دريا به صافي و زلالي آسمان بود و آفتاب و هوا ملايم بود و رخوت انگيز. تراب كنار جاشويي كه سّكان را چسبيده بود نشسته بود و ميخواست او را به حرف بياورد. راهي ميجست كه به زندگي آنها داخل شود. نميخواست او را به چشم غريبهيي و يا مولاي خودشان نگاه كنند. خوش نداشت او و چدني ساز را به يك چوب برانند. از نگاه هاي زير جلي جاشوها ناراحت بود. بايد به آنها ميفهماند كه مقامي نيست و فرقش با عمله ها فقط همان پيرهن سفيد و شلوار مخمل کبریتی است. ولي عبدالحميد دُم به تله نميداد. از او ميرميد. انگار عادت كرده بود كه از مردمي كه سر و لباسی دارند واهمه كند. چشم بزند. بوي غريب به دماغش خورده بود. نميتوانست و نبايد به اينجور آدمها اخت شود. طي سالها دريافته بود كه مهر و محبّت ظاهری و خندة اين قماش مردم بی طمع نبود. تراب در همه جا، اين واكنش را ديده بود و برايش چندان نامأنوس نبود. دير يا زود با او خو ميكردند.
- چه آبي، آدم هوس ميكنه شيرجه بره تو دريا!
جاشو اخمهايش را درهم كشيد، انگار دواي تلخي قورت ميداد، گويا به اين كار موافق نبود:
- سرد … خيلي سرد!
ميانه مردي بود كه از ستم آفتاب و دريا بسيار زود درهم ريخته بود و پير مينمود. چشمهايش آب مروارید آورده بود خوب نميديد. لب بالايش كوتاه مانده بود. لب پايين از بي حالي ول بود و دندانهاي گزارش سياهزرد و بدنما بيرون افتاده بود. سيب گلويش ميخواست پوست نازك گردنش را پاره كند. مثل نسناس خستهيي چمباتمه زده بود و سّكان را مانند چوب قپّان دو دستي چسبيده بود، همراه لرزش لنج همة بدنش ميجنبيد، ريشه هاي چفيهاش جلو چشمهايش تكان تكان ميخورد و چشم از دريا بر نميداشت.
غير از او، چهار جاشوي ديگر هم بودند: مرد چهارشانه، زمخت و تو پُري كه با طناب و سرب عمق آب را اندازه ميگرفت، برادر ناخدا عبيد بود. آشپز، جرهيي لاغر و دوك مانند بود كه نگاهش به صافي و بي گناهي نگاه برّه ميمانست. تركه، يك لا، زردنبو و آرام بود و توي دست و بال آنها ميپلكيد و براي ناخدا و چدني سازگهگاه چاي شكري ميآورد. اجاق را گيرا ميكرد، نان ساجي ميپخت و چون بي كار ميشد به خن فرو ميرفت تا به موتورچي كمك كند.
موتورچي، جوانكي سياهسوخته، فرز، اخمو و بسيار زيرك بود. كار به كار كسي نداشت. از خن بالا نميآمد، گاهي كه ناخدا با او كاري داشت، سرش را از دريچه خن بيرون ميآورد، دستور را ميگرفت و دوباره مثل موش كور به سوراخش فرو ميرفت.
دستيار موتورچي، قامت بلند و استخواني داشت. پوست سفيد و بي خونش به استخوان دراز صورتش چسبيده بود. قيافهاش مثل پوزة اسب سفيدي بود. دماغش تيغ كشيده بود و نگاهي ساده و احمقانه داشت و ناخوش احوال به نظر ميرسيد و كمي گيج بود و سري به حرف نداشت و دور اجاق كه حلقه ميزدند، اغلب خاموش بود.
تا به جزيزة قِشم برسند. تراب قاطي شد و از آنها خيلي حرفها در آورد. در تمام مدتي كه چدني ساز زير سايه خوابيده بود، به همة سوراخ و سنبه هاي لنج سرك كشيد، توي خن با موتورچي چاي خورد و سر به سرش گذاشت. روي عرشه دور اجاق با آشپز نان ساجي پخت و برايش از پايتخت و نانواييهايش حرف زد. قليان كشيد و گوش به وراجيهايشان داد و يك دم سكان را از عبدالحميد گرفت و گذاشت سيگاري دود كند. روي جايگاه، كنار ناخدا عبيد نشست و از دريا و جزيره پرسيد و خيلي چيزها برايش روشن شد.
- ارباب، با خواست خدا به جزيره كه رسيديم، سهم خودم را ميدهم به ذكريا.
ناخدا خودش را باخته بود و دل پُري داشت. لنج را با ذكريا، داماد عمهاش شريك بود، كار پر دردسري داشت. وقتي باري را به مقصد ميرساند، بايد خرج موتور و تعميرات را بر ميداشت و باقي را نصف ميكرد، نصف را به صاحب لنج ميداد و نصف بقيّه را دوباره نصف ميكرد، يك سهم به ناخدا، يعني خودش ميرسيد و باقي را كه يك چهارم درآمد خرج در رفته بود، بين جاشوها به نسبت اهميت كارشان تقسيم ميشد: موتورچي دو سهم، كمك ناخدا دوسهم ديگران يكي يك سهم.
- به دردسرش نميارزد، معمار!
تراب به ناخدا گفت:
- جاشوها سهمي نميبرن. با اين حساب روزي سه تا چهارتومن بيشتر به آنها نمی رسه.
- آخر جاشو كه پولي به لنج نداده زاير…
آفتاب داغ جنوب گل وجود جاشوها را چنان پخته بود كه همه بيريخت و قناس از داش در آمده بودند. در همه هيكل آنها كه پيرهني بلند و گشاد پوشانده بود يك عضو ظريف، سالم و زيبا ديده نميشد. مسخ شده بودند انگار. چفيه ميبستند و گاهي لنگي به دورپاهاي سوخته شان ميپيچيدند و پا برهنه روي آجر و آهك و سمنت ميدويدند.
ناخدا سنگين و با وقار بال پيرهن بلند و خاكستري رنگش را گرفت، نيمبر شد، به باشچه لميد و از ميان پلكهاي نيمه باز به دريا چشم دوخت. كمكم آرامشش را باز مييافت و شيطان را از ياد ميبرد. خيالش به دريا و لنج و كارگرها مشغول شده بود. چشمهايش نه بسته بود و نه باز و چنان به نظر ميرسيد كه چرت ميزند، ولي بيدار بود.
كارگرها توي آفتاب يله شده بودند و سرخوش و سرزنده، مثل همة مردمي كه در منزل اول راه سفر هستند، از دريا و طوفان و موجهاي ديوانه و ماهي افسانه ميگفتند و با هم ميخنديدند. ولي در ته نگاهاشان ترسي گنگ خانه كرده بود كه جواني و غرور، مانع بروز و ابراز آن ميشد.
عبدالحميد به ديناي دور و برش كاري نداشت. روي لبه تخته نشسته بود و چوب قپّان را با پنجه پاي چپش چسبيده بود و با يك دست جلوي تابش آفتاب را گرفته بود و با دست راستش مدام لاي پاهايش را ميخاراند و يا با انگشت سبابه دماغش را ميكاويد و به بال پيرهن چركمردش ميماليد و در همه احول چشم از دريا بر نميداشت. راست به جلو نگاه ميكرد و آن دورها را ميپاييد، خسته كه ميشد پاهايش را عوض ميكرد و يا سّكان را ميداد به زير بغلش و با كف دست پاشنة ترك خوردهاش را ميگرفت و به عقب تكيه ميداد. تراب كنار او نشسته بود و حیران بود كه چه جور ميتوانست آن همه مدت خيره نگاه كند و حوصلهاش سر نرود. حركت كند و مداوم لنج، درياي پهناور و بي انتها، آفتاب و همهمة خواب آور لنج و صداي شكافتن آب و بازي بلمي كه افسارش را به دُمِ لنج بسته بودند و بر روي امواج ميسريد و ميآمد، ملال آور بود و سرش از اين سر و صداها سنگين كرخت ميشد.
- نگفتي اهل كدوم جزيرهيي؟
- هرمز، جزيرة هرمز.
لنج را از ميان مرغان دريايي كه سرگرم صيد ماهي بودند راند و چرخي زد تا شايد قلابهاي عقب لنج زير گلوي طعمةيي را بچسبد، كه نگرفت. مرغان سبز رنگ كه لنج را پاييده بودند، بالاي سر آنها به پرواز در آمدند و چند تايي روي دار بست، نزدیكي جايگاه ناخدا نشستند. گرسنه بودند. ناخدا عبيد آنها را تاراند و تراب كه سرگرمي تازهيي يافته بود ته ماندة سفره را به دريا ريخت و به تماشاي جنگ و گريز آنها نشست.
كمكم امتداد محو و حاشية تيرة جزيره از ميان آبها نمودار شد. ولي هرچه ميرفتند انگار جزيره پس ميرفت و لنج عبيد، مثل يابوي پيري خودش را ميكشيد و به سر منزل نميرسيد.
جزیرة «درگهان» از دور، محقر و خموده، كناره دريا قوز كرده بود و از آنجا خاموش و متروك به نظر ميآمد. بر بالاي خانه هاي گلي، بادگيرها سايه انداخته بودند و در ساية غروب، جريزه تنها، پرت و غريب مينمود. جزیره مثل زايري خسته بركنار دريا نشسته بود و حسرت غربت و خلوت دلگير غروب را برخود هموار ميكرد.
ناخدا عبيد در انحناي جزيره، نزديك به اسكلة نيمه كاره، لنگر
انداخت. جاشوها بَلَم را مهار كردند تا چدني ساز و ناخدا سوار شوند. عبدالحميد و جواني كه صورتش مثل اسب بود پاروها را به دريا انداختند و ناخدا، روي دماغة بلم، پاهايش را چپ و راست گذاشت و دستهايش را به كمرش زد و با لحن مقتدري فرمان حركت داد.
حركت پاروها، بالا كشيدنشان از ميان آبهاي سنگين و تلخ، عضلات چهرة جاشوها را در هم مي كشيد و هر دم خطوط قيافهشان تغيير ميكرد، در هم ميرفت، گره ميخورد، باز ميشد و عرق از شيارهاي پيشاني و نوك دماغشان مي جوشيد. عبدالحميد كه بنية همراهش را نداشت، در هر رفت و آمد پارو، چشمهايش توي صورتش محو مي شدند و چروك و چين پيشاني اش مانند رودة گوسفند جمع ميشد و دهانش باز ميماند، لبش را با غيظ گاز ميگرفت، مانند شلاق خشك و پوسيده ئي خم و راست ميشد، قامتش تاب بر ميداشت و دندانهاي گرازش چنان توي لبهايش فرو می رفت كه بی تردید تا به جزيره برسند لب و دهنش آش و لاش ميشد.
بلم را در پناه تخته سنگي كشيدند و درگوشهيي كزكردند و چدني ساز و تراب، از ديوارة سنگي اسكله بالا رفتند و رو به جزيره راه افتادند. جزيره سر وگوش انداخته بود و هواي دم غروب دم كرده بود و بوي گند ساحل و دريا دماغ را مي سوزاند. بوي نا و نم، زباله و پوسيدگي همه جا را پر كرده بود. كوچه هاي ناهموار، در هم و بر هم و بيريخت، درهاي قوزي، راه پله هاي نمور كه به دالاني تاريك ختم ميشد و زنها، موجودات سياهي بودند كه گه گاه در خم كوچه يي ميسُريدند و غيب ميشدند. مردي به چشم نميخورد. انگار زمين دهن واكرده بود و همه را بلعيده بود. نگو كه به نماز مغرب رفتهاند. بچه ها پاپتي، سوخته، کثیف توي ماسه ها بازي ميكردند. نگاهشان رميده بود و آنها را که ميديدند وا پس ميكشيدند و پا به فرار ميگذاشتند. چدني ساز پا سست كرد:
- انگار خودشه كه داره مياد.
«كرامت» يك هفتهيي ميشد كه چشم به راه آنها بود. بايد هر چه زودتر به جاي «ريش» به جزیره ميرفت و او را به بندر ميفرستاد. انگار در آنجا كارهاي اساسي شركت تمام شده بود و تتمهاش را هم آدمي مثل كرامت نیز ميتوانست جمع و جور كند.
- ديركردي معمار؟
نيشهايش باز بود و مانند بوقلمون چاقي، تاتي تاتي رو به آنها ميآمد. چاق ترشده بود انگار. سينهاش پهنا واكرده بود، پوست صورتش سفيد و گونه هايش مثل سيب سرخ بود. لبهاي قلوهيياش تر و تازه و زبانش به پهني ماله بود كه توي دهنش وا نميگشت و گل و گشاد حرف ميزد. تراب نخستین بار کرامت را توی دوج لکنته و در را بندر دیده و از آن روز چند ماهي ميگذشت، با اين همه، در يك نگاه او را شناخت و خنديد و كرامت با كنايه گفت:
- زيادم غريبه نيستي، رفيق.
رو به چدني ساز كرد و ادامه داد:
- چشم بزني برگشتم، يه تك پا ميرم اثاثيه مو بيارم.
رو به کوچه دويد و معمار پرسيد:
- از كجا باهات آشناس؟!
- چند ماه پیش، يكي دو روز هم سفر بوديم.
- بپا دمشو لگد نكني، ريشمون پيش این حضرت گيره.
از هم جدا شدند. تراب رفت تا براي كارگرها سيگار و قند بخرد و چدني ساز راه افتاد تا سري به كانتين شركت بزند. همة دّكه ها بسته بود. نا اميد برگشت و در راه به كرامت بر خورد كه دلناخوش و پكر از پي امنية جواني قدم بر می داشت و ميگفت:
- آخه سركار جون، كسي كه زيره به كرمون نمي بره.
- يعني چي؟ منظور؟
- جايي كه ما مي ريم راديو و اينجور چيزا نصفه قيمته.
- عجب؟! … راستي؟!
چمدان او را روي زمين وارونه گرفت و خرت پرتهايش را ولو كرد. تراب جلوتر نرفت، راهش را كج كرد: «سر از محكمي نميشكند» و او به اين اعتقاد داشت و هميشه به خودش ميگفت: «تو قبرستان كهنه نخواب تا خواب آشفته نبيني» و با آواز خواند:
- نه شير شتر ميخوام و نه ديدار عرب.
دورتر از بگومگوي آنها، روي اسكله، نزديك به اتاقك گمرك معلمهاي جوان جزيره با مرد بومييي كه لنگ زده بود حرف ميزدند. براي سرگرمي بهتراز تماشاي امنيّه و هارت و پورتش بود. پا سست كرد و سلام گفت و به آنها اشاره كرد و پرسيد:
- هميشه اينقدر سخت ميگيرن؟
معلم بلند بالايي كه لبا سهاي تميزش را پوشيده بود، كمي مكث كرد و لبخند زد. تراب به شوخي گفت:
- به مسواك و شورت آقا ميگه قاچاقه.
زبان آموزگار جزيره باز شد:
- نه اين خبرانيس. اين سركار تازه از گرد راه نرسيده ميخواد پوست جزيره نشينا رو قلفتي بكنه. ميدون رو خالي ديده، داره حسابي ميتازونه. خيلي ادا در مياره. ديشب به خونه ها شبيخون زده و دار و ندارشونو ضبط كرده. خب، اينا كه ممر درآمد ديگهيي ندارن. اگه جنس قاچاق نفروشن بايد سرشونو بذارن و بميرن.
- از بوميها حسابي زهر چشم گرفتن. اين روزا كسي جرأت نداره يه پاكت سيگار خارجي تو جيبش بذاره.
تراب كه نميخواست صحبت در اين باره كش پيدا كند، پرسيد:
- قشم چند پارچه آبادي داره؟
غافل گيرشدند و چون معلم بودند نخواستند خود را از تك و تا بيندازند، يكي راهي يافت و حاشيه رفت:
- قشم بزرگترين جزيره در خاورميانهس.
- از چه لحاظ؟
- ميگن حدود بيست و چهار فرسخ درازاشه.
- بايد خيلي بزرگ باشه.
پاپيچ آنها نشد و نمنمك راه افتاد. آهسته ميرفت تا چدني ساز به او برسد. هوا كمكم تاريك ميشد. گاوگم بود. همهمة گنگي از آبادي ميآمد. چدني ساز جلدي از او گذشت. قبراق ميرفت و چشمهايش مثل عقاب همه را ميجسبت و تراب نميتوانست حتا گردش را جمع كند. بين راه يناگهان ايستاد و دزدكي به اطراف نگريست. اسكله خلوت بود، تر و فرز خم شد، بيلي را كه از كارگرهاي شركت به جا مانده بود بر داشت و با خندة ساختگي به تراب گفت:
- بگير… بدردمون ميخوره.
راه ناهموار و سنگي بود. سنگهايي را كه با كاميون از كوه آورده بودند، توي دريا همين جور روي هم ريخته بودند. اسكله نيمه كاره بود، سنگها در تاريكي، مانندگله گاوي در شب، سايه داشتند و جاشوهاي ناخدا عبيد، بلم را به يكي از همين سنگها بسته بودند كه روي آب به دور خودش ميچرخيد. عبدالحميد، پيرمرد، داخل بلم پريج كرده بود و از سوز شمال شبانه ميلرزيد. مطلّب، جوانكي كه صورتش مثل اسب بود، در پناه تختة سنگي، مثل جغد ناخوشي كز كرده بود و فكهايش به هم ميخورد. گوش به زنگ بودند. صداي پاي آنها كه روي صخره هاي غلتيده در آب برآمد، مثل روباه، نرم و سبك از پناهگاه بيرون خزيدند و بلم را نزديك تخته سنگي كه صاف و هموار و چسبيده به خشكي بود، مهار كردند تا سوار شوند. كرامت روي اسكله ميدويد و داد ميزد. ناخدا كمك كرد و چمدانش راگرفت. کرامت شنگول بود،گويا راديو و مسواکش را از چنگ مأمور در آورده بود:
- ميدوني معمار، این یارو فتيلهش از قديم نم داشت، آخه ما به اينا باج نمي داديم.
لنگر كوچك را بالا كشيدند و رو به سياهي لنج پارو زدند. هربار كه پاروها دل آب را ميدريد، انگار دم كاردي را تيز ميكردند و جرقههايي به هوا ميپاشيد كه در نور ستاره ها درخشش زيبايي داشت و تراب را به يادكلام زيباي آن مرد سيّاح ميانداخت كه گفته بود:
«فيروزگون دريايي كه شبا هنگام از آن آتش بر جهد!»
لنج در تاريكي به دور لنگرش ميچرخيد و بلم كوچك چون بزغالة شيطاني بالا و پايين ميپريد و دماغهاش را به پهلوي لنج ميكوبید و روي امواج جست و خير ميكرد. كارگرها از غروب چشم به راه آنها نشسته بودند و تكليف خودشان را نميدانستند. شب شرجی و سنگين بود. هواي شرجي صداها را ميبلعيد. ذرات ريز شرجي، مثل نمنم باران، در فضا معلق بود و به سر و روي آنها مينشست و لخت و كرختشان ميكرد. رطوبت اثر گذاشته بود و عضلات و بندبند شان كش ميآمد و درد ملايمي داشت. دريا، شرجي و تلاطم موجها كمي گيجشان كرده بود و هركدام درگوشهيي كز كرده، چلومبه شده، از دل و دماغ افتاده بودند. شبي كه از راه ميرسيد، دلواپسيها وگرسنگي به همراه داشت. همه يك لا قبا، لخت و چشم به دست معمار بودند. نه رختي و لباسي، نه پوشاكي و نه غذايي و لقمه ناني كه بشود سق زد و به نيشكشيد. همه با ريسمان پوسيدة معمار به چاه رفته بودند و حالا دور فانوس، در تاريكي، اينجا و آنجا، در كمین او نشسته و به حرفهايش گوش ميدادند. خاموشي دلگيري به آنها ظفر شده بود. يك جور نگراني، غم و ياسيكه گلوي آدمي را گه گاه ميچسبد. حيا مانع ميشد كه حرفي بزنند و بيم بيكاري، اين واهمه و هراس خانه زاد، آنها را به سكوت وا ميداشت. همين سبب شده بود كه وضع خودشان را با «چدني ساز» روشن نكنند. بيم، شرم و كم رويي و نجابت كه بيشتر ميان كارگرها و رعيت يافت ميشود، بر همة وجودشان، فكر و ارادهشان چيره شده بود. كدام يك از آنها دريدگي، صراحت كلام و جرأت اين را داشت كه در چشمهاي چدني ساز خيره نگاه كند و حرف خودش را بزند؟ مزدش را تعيين كند، وضعش را روشن كند و بداند به كجا ميرود و چه به سرش ميآيد؟ بين كارگرها، فقط «عمو» بود كه اگر لازم ميشد، يخهاش را ميچسبيد و واهمهيي از او نداشت. عمو هم كه خرجياش جدا بود و با گارسن و سبيل و اكبررودباري ريخته بود روي هم. روي تختگاهي خن، دور از چراغ پريموسحلقه زده بودند و چاي شكري ميخوردند. گارسن كه رفقايش او را به اين نام صدا ميزدند، مردي كاركشته، سفركرده و دنيا ديده بود و هيچ وقت ريشش را دست معمار نميداد. سمج و يك دنده بود و سخت بود. خورد و خوراك و پوشاك و وسايل خود و كارگرهايش را از بندر آورده بود و حالا به راحتي ميتوانست بلمد و سيگار دود كند. ديگران تجربة او را نداشتند. سفر دريا نرفته بودند و از سرماي شبانة دريا خبر نداشتند. خام بودند و از همان قدم اول دست زير سنگ معمار شدند و نمك گير او. نان و نمك حتا بيشتر از هراس بيكاري ميتوانست كارگرها را به زير اخيه بكشد. چدني ساز اين را بهتر از هركس ديگري ميدانست و ميدانست كه آنها هنوز از ريشه نپوسيدهاند و از سنن و اخلاق گذشتگان نبريدهاند كه به ولينعمت خود نارو بزنند و دست عسلي او را گاز بگيرند. آنقدر بي چشم و رو نشدهاند كه مثل گربة كور به روي صاحبشان ناخن بكشند. ميدانست و تجربه داشت كه آنها را ميتواند رام، سر به زير، مطيع، سپاسگزار و قدردان بار بياورد. روش مخصوصي داشت: خودش را هيچ وقت از كارگرها بالا نميگرفت. با آنها ميجوشيد. سر يك سفره مينشست، همكاسه ميشد و به درد دلشان گوش ميداد. ميگفت و ميخنديد و اطعام ميكرد. اعتقاد داشت اطعام تنگدستان پاداشي در روز جزا دارد. حتا اگر آن روز رستاخيز را هم از ياد ميبرد، بازكارگرهايش را گرسنه نميگذاشت. چون هم پيش خدا گم نميشد و هم در دفتر و دستك معمار. شايد خرج آنها را به روي كاغذ نميآورد، ولي خود به خود، همين چند كيسه آرد و سيب زميني توقع آنها را كمتر ميكرد و زبانشان را براي هميشه كوتاه. و او هم براي سخاوت و دلرحمياش از پروردگار پاداش ميگرفت و هم عمله ها را با مزدي مناسب به كار ميزد و خودش جلوهيي ديگر مييافت و درجلد مردي قديس و نوراني و متدين متجلي ميشد و بنّاها را به خود مؤمن و معتمد ميساخت. ميكائيل كه از لحاظ مذهبي با او شريك و هم راي بود، بسياري چيزها را ناديده ميگرفت و بد دهنيهاي او را به خاطر عشقي كه به مولا علي داشت برخود هموار ميكرد و به رو نميآورد. در نور فانوس برايش نهج الفصاحه ميخواند و تفسير ميكرد و او كه به بدنة لنج يله داده بود، با مهرباني لبخند ميزد و سرش را احمقانه ميجنباند. اوستا مسلم در تاريكي چندك زده بود، دستهايش را زير چانه گذاشته بود و سرا پا گوش بود. علي ايجي و غلام كتي روي گونيها پخش شده بودند. چاكر در آن گوشه كز كرده بود. عباس بلوچ مثل گربة گرسنهيي دور و بر آنها ميپلكيد و جمعه به فكر شام شب بود. زيرگوش تراب نجوا كرد:
- تو اون كتاب نوشته نشده كه شام چي بخوريم؟
ميكائيل شنيد و با غيظ به او چشم غره رفت. چدني ساز چشمكي زد و آهسته پرسيد: «چيه؟!»
- بر و بچه ها گشنهن.
- پاشو يه كاري براشون بكن!
برخاست و گوني سيب زميني را از زير كيسه هاي كاه بيرون كشيد. جمعه پريموس را گيراند و ديگ رويي را لبالب پركرد و روي بارگذاشت و نزديك چراغ چمباتمه زد. تراب گفت:
- وقتي پخت خبرم كن.
- كجا ميخواي بري؟
- بپا چراغ خاموشه نشه.
خودش را از روي كيسه هاي كاه بالاكشاند. تل آجرها را دور زد و
از روي سيمانها پريد تا به خن رسيد. گارسن و يارانش روي خن جا خوش كرده بودند. گارسن روي دفترچهيي خيمه زده بود. و حساب خرج شام و چاي و سيگار شب را به پاي آنها مينوشت. اكبررودباري، زانواهايش را بغل زده بود و تكه ناني را ميجويد و دريا را نگاه ميكرد. «عمو» به تيرك لنج لم داده بود و سيگار ميكشيد و سبيل ريز مخارج را ميشمرد:
- يك پياله چاي به من ميدين؟
«عمو» تكاني خورد و زير لب به كنايه گفت:
- تو جون بخواه!
نشست و ادامه داد:
- جون ميده، ولي پول معاذاله. جاكش شب و روز تو اين خياله كه صنّار سَرِ ما كلاه بذاره.
- بفرما بشين معمار.
تراب روي لبه خن نشست و زيرگوش عموگفت: «دمغي؟»
- پيرمردك چي ميخوونه؟ ياسين؟
- ميخواد زنگوله تو گردن گربه بندازه!
عمو چادر شبي به دورشانه هايش پيچانده بود و گهگاه، زير چشمي گارسن را ميپاييد و براي تراب حرف ميزد:
- امشب دلم بدجوري گرفته، نميدونم چرا.
- لابد ياد قديما افتادي؟
- نميدونم چه مرگمه.
- غريبي ميكني؟
- گاهي وقتا حوصلهم از اينهمه در به دري سر ميره.
- خسته شدي؟
- يه عمره دارم زمينو به آسمون ميدوزم. خودمو به آب و آتيش زدم، جونمو به خطرانداختم، حبس شدم، كتك خوردم، ولي نميدونم چرا؟ نميدونم چي ميخوام؟ مثل سگ شكاري هر روز دنبال يه چيزي ميدوم، مقصد و مقصودي ندارم. جايي رو ندارم، كسي رو ندارم. يه جا نمي تونم آروم بگيرم. دلم ميخواد … راستش نميدونم چي دلم ميخواد.
- سيگار داري؟
پاكت سيگار را جلوي تراب گذاشت و گفت:
- سي ساله كه عراق و عجم و جنوب و شمال و مغرب و مشرقو زير پا گذاشتم، خيلي كارا كردم، ولي گاهي به نظر ميرسه كه همة اين مدت سرمو به ديوار ميكوفتم. كله شقي. من هميشه چوب كله شقي مو ميخورم. نميدونم از كدوم ديوث به ارث بردم. شايدم روزگار بهام ياد داده. آخه من نميتونم به اين ذلت تن بدم. يواش يواش داره از همه بدم مياد. انگار مال باباموخوردن. بيخودي غيظم ميگيره و ميخوام با هركسي كه سر رام سبز شد،گلاويز بشم. خيلي چيزا برام بيارزش شده، بي علاقه و سست و بیحوصله شدم…
تراب آهسته زيرگوش او گفت:
- داري يواش يواش ناخوش ميشي.
- سر به سرم نذار.
- همة آدماي دنيا بدنيستن رفيق. مردم با هم فرق دارن، اگه بتوني بشناسيشون، حتماً از يه عده خوشت مياد. من و تو اگه دوست و دشمنمونو از هم تشخيص نديم از ترس به همه بدبين مي شيم و ناچار از همه بدمون مياد.
- كه چي؟
- باشه تا بعد به هم برسيم. يا حق.
از روي لبه خن برخاست. گارسن سرش به حساب و كتاب بند بود. زلفهاي حنايي و بلندش روي پيشاني سوخته و كبودش ريخته بود و چشم از كاغذ بر نميداشت. اكبر چرت ميزد و دورتر از آن ها جاشوهاي ناخدا عبيد دور اجاق چوبي نشسته بودند و بلند بلند حرف ميزدند. شعله آتش اجاق، روي قيافههاي تكيده و خسته آنها ميرقصيد و نالة قليان، گرمي مجلسشان را بيشتر ميكرد. عبدالحميد روي تاوه نان ميپخت و آشپز جُرّه،گاهي يك سيني چاي براي ناخدا و چدني ساز ميبرد و زود بر ميگشت. ناخدا از روي جايگاه به پايين خم شده بود تا احاديث ميكائيل را بشنود. كارگرها دور ديگي كه روي پریموس غلغل ميجوشيد حلقه زده بودند و بوي خوش سيب زميني كه همراه بخار بيرون ميزد همة شيريني و لطف كلام ميكائيل را از ميان ميبرد. گوششان به او بود و هوش و حواسشان به ديگ و هر دم حلقه تنگ و تنگ تر ميشد. تراب باد پريموس را خالي كرد و مكائيل كتابش را بست و مسلم به اين سو خزيد تا به آنها كمك كند: به هركدام يك گردة نان و پنج تا سيب زميني رسيد و بند یقه شان بسته شد. دور و بر چدني ساز را خلوت كردند و او موذيانه سرش را از زير پتو درآورد و به تراب چشمك زد و فهماند كه همين حالا، موقعش رسيده. تراب اشارة او را دريافت و سفره انداخت. كرامت كه تا به آن موقع توي پالتوش كز كرده بود، با ديدن چلومرغ و مخلفات ديگر از جا كنده شد و بي تعارف آمد و كنار سكان نشست:
- ماشالا چقده خوراكي ور داشتين.
ذوق زده شده بود. چدني ساز آهسته گفت:
- تا دير نشده بيا جلو.
- برامنم والدة بچه ها چند تا تخم مرغ آب پز…
حرفش را بريد:
- بيا جلو مرد، بذارش برا چاشت، بچسب كه خنك ميشه.
به عبيدتعارف كرد:
- بيا پايين ناخدا، بيا هم نمك بشيم.
ناخدا عبيد پايين آمد، ولي سر سفرة آنها ننشست.
- نمك پروردهايم ارباب، ممنون.
نور بي رمق فانوس كه در شرجي هوا حل شده بود بر سفرة رنگين آنها ميريخت و همة نگاه هاي كارگرها را كه در تاريكي كز كرده بودند به آن سو ميكشيد. انگار جيرة شبانه كفاف نداده بود. كم كم زمزمهيي برميخاست و به هم سقلمه ميزدند تا شايد يك نفر حيا را بشكند و حرفي بزند. عباس بلوچ كه هميشه نانش را برسفرة خودش ميخورد، آهسته توي تاريكي به راه افتاد. مانند گربة گرسنهيي توي دست و پا ميپلكيد و چشمهاي تراخمي و سرخش را از سفره بر نميداشت. لقمهها را ميشمرد و نگاهش چنان گرسنه، حقير و پرخواهش بود كه به وجدان چدني ساز نيشتر ميزد. زير لب غريد وجويده جويده چيزهايي گفت كه عباس واپس رفت و تراب از او پرسيد:
- مگه سير نشدي بچّه؟
- خيرارباب، از ديشب چيزي گيرم نيامده.
نواله يي پيچيد و به دست عباس بلوچ داد. جوانك آن را در هوا قاپيد، لبخندي زد و شمد چرك و مچالهاش را به دور كتفهايش كشيد و دورتر از آنها، درگوشهيي چمباتمه زد و چشم به سفره دوخت. ميكائيل كه از اوّل حواسش به معمار و تراب بود، نتوانست خودش را نگهدارد. نرم و سبك برخاست و بي تعارف و تكليف كنار كرامت نشست و مشغول شد. مسلم دورادور او را ميپاييد و سر ميجنباند و حرص ميخورد. چدني ساز كه اينجور ديد زير لب خنديد وگفت :
- بفرما اوستا، چرا غريبي ميكني؟
جمعه سفره را برچيد و يك دور چاي ريخت و فانوس را به دكل بست و رفت تا ظرفها را بشويد. كرامت لبهاي پرگوشت و چربش را با تكه نان نرمي تميز كرد و به آن سوي سّكان خزيد و خودش را در پتو پيچيد و لم داد. ميکائيل برخاست، به جاي اولش برگشت وكنار كارگرها دراز كشيد. گارسن و سبيل واكبر روي خن خوابيده بودند، عمو بر بالاي سرشان سيگار ميكشيد و به دنيا فوت ميكرد. جاشوها مثل جن غيب شده بودند. ناخدا روي جايگاهش به بالش يله داده بود و دريا و هوا را سبك و سنگين ميكرد. هوا شمال داشت و او نميخواست شبانه راه بيفتد. مثل گرگي تيز هوش بركاكل لنجش نشسته بود و همه جا را بو ميكشيد. گويي بوي ناخوشي به دماغش ميخورد. واهمه داشت لنگر بكشد و در سياهي شب به دريا بزند، اگر افسار باد رها ميشد و دريا خيز بر ميداشت، استخوان پوسيدة لنج زير فشار بار و موج درهم ميشكست و همه از ميان ميرفتند.
- هوا ناخواهر معمار، شب خطر ناكست رفتن.
چدني ساز با او مدارا ميكرد و گوش به حرفش ميداد:
- هر جور خودت صلاح ميدوني ناخدا.
- انشاءاله سحر حركت ميكنيم.
كرامت كه از سرشب نتوانسته بود او را راضي كند كه به خانهاش برود، مثل بوقلمون سيري سرك كشيد و غر زد:
- تو كه نميخواستي شبانه لنگر بكشي، چرا منو از خونهم كشيدي بيرون؟
عبيد گفت:
- معلوم نيست زاير. شايد نيمه شب رفتيم. بسته به هوا و درياس.
با وجود غرو لند كرامت و جر و بحثهاي او، ماندگار شدند. كمكم پچ پچ و نجواها ميبريد و همه را خواب با خود ميبرد. حالا، تنها تك سيگار ناخدا بود كه دامن سياه شب را ميسوزاند و قژ و قيژ دردمند لنجي كه زير هشاد تن بار ميناليد و مانند آدم بدخوابي، مدام اين پهلو و آن پهلو ميشد. شب آرام ميگذشت و صداي پاي شب در خروش امواج گم ميشد، ماه آهسته، نرم و سبك، پريده رنگ و نزار از پشت نخلهاي جزيره بالا ميآمد و لنج به آرامي ننوي طفلي كه ديگر به خواب رفته باشد، برگردة ناهموار امواج دريا تكان ميخورد.گاهي قطرة سرد آب دريا كه از كاكل موجي بازيگوش شتك زده بود، تراب را از جا ميپراند و ميلرزاند. خواب از چشمش رفته بود. دريا در شب عظمت خوف انگيزي داشت. بر هم غلتيدن امواج، خواب نهنگان و ماهيها، بيكرانگي، وهم و خروش مداومش و مردي كه در تاريكي سيگار ميكشيد، كارگرهايي كه روي تيرآهنها، آجرها، بالا و پايين به راحتي بچه يي خفته بودند، لنجي كه به آرامي ميجنبيد، آسمان و ستاره هاي بي رنگش كه بر دريا خيمه زده بودند، ساحل دور جزيره و نخلهايش را كه در نور مردة ماه، موهوم و تاريك به چشم ميآمدند. همه و همه او را به شوق ميآورد و دامنة خيالش همچون درياي بيكرانه، بر همه جا سينه ميمالاند و از درياها و آسمانها ميگذشت و به دور دستها ميرفت و او را با خود ميبرد.
خواب از چشمش گريخته بود. موجهاي نوپا خيز بر داشته بودند و نسیم تند تر و سرد شده بود و موجها را بر هم ميغلتاند و ميمالاند و به موج شكن ميكوفت. صداي درهم شكستن آب در شرجي شب خفه ميشد و مبهم و گنگ، مثل نجواي دلدادگان، در شبي خيال انگيز، به گوش ميرسيد. هرچه از شب ميگذشت هوا سردتر ميشد. كرامت سردش شده بود. به شانه غلتيد و غر زد و به زنش بد و بيراه گفت كه برايش پتو نگذاشته بود. تراب پالتو كهنهيي به او داد وگردن كشيد: سياهي ميكائيل را روي تيرآهنها ديد. پير مرد بر خاسته بود و سنگيني سرش را روي آينه زانوها گذاشته بود و چرت ميزد. سختي تيرآهنها با دنده هاي لاغر او جور در نميآمد.
- سيگار داري بابا؟
ميكائيل سرش را از روي زانو بر داشت و به تراب نگاه كرد: گيج خواب بود. نديد، نشنيد، دو بارهگردنش كج شد و سرش افتاد. تراب بازوي او را گرفت، خواب و بيدار آورد پايين و روي تختههاي صاف كف لنج خواباند. ميكائيل مانند عروس دريايي كه از آب به خشكي افتاده باشد، دست و پايش را به زير شكمش كشيد، پالتو كهنه سربازي اش را به خودش پيچاند و زيرگونيها چلومبه شد.
شب خسته و پاكشان ميگذشت!
انتشارات امیر کبیر، سال 1357 خورشیدی