مهتاب و گل مينا!
ديوار بلند مه چشم اندازم را کور کرده بود، شعلة ميرائی در مه شبانه شناور بود و آواز امواج دريای خزر از راه دور به گوش میرسيد. دريا درخيالم می خروشيد ومن سر درگريبان برماسههای نرم و نمدار ساحل قدم می زدم و رو به آن پنجرة روشن می رفتم، میرفتم تا دختر ترکمن را از دار قالی پائين بياورم و با هم از درياها گذر کنيم. دريا، دريا! چشمهايم را می بستم و تا مرز خاطره های دوردست، تا دشت های پنبه می رفتم، می رفتم تا زير آفتاب دلچسب بهاری برکنارة کرتهای سر سبز پنبه و گلهای آفتابگردان قدم بزنم و چهره به نسيم خنک صحبگاهی بسپارم و سرخوشانه آواز بخوانم. زندگی، آیزندگی! جلوههای زيبا ورنگارنگ زندگی وسوسهام میکرد وتوسن خيالم بر دامنه های مه گرفتة البرز چهار نعل می تاخت، با سرخوشی به هر سو می تاختم و نا گهان به خودم می آمدم، رخش خيالم پی می شد و از زين به زمين می غلتيدم: « آی صابر، صابر، به منزل آخر رسيدی!»
مرگ، خيال مرگ يکدم رهايم نمی کرد، همه جا سايه به سايه ام مي آمد. اميد وآن رؤياهای خوش دوامی نمیآوردند، آن همه تابلو پرنقش ونگار پشت پلکهايم محو میشدند، از زين به زمينمی غلتيدم، پياده در شکارگاه می دويدم و کم کم به تيررس صيّاد نزديک می شدم. مرگ در انتظارم نشسته بود و من اين بار نمی توانستم به آسانی از دامش بگريزم. نه، هيچ معبری، هيچ راه نجاتی به جز ديوانگی وجود نداشت. ديوانگی؟ من که ديوانه نبودم؟ در دادگاه نظامی بارها هوار کشيدهبودم که ديوانهنيستم. کدام ديوانگی؟ آدم ديوانه که يازده شب در شبستان مسجد نمی خوابيد، آدم ديوانه که سلاح بر نمی داشت و در زير زمين سرکه سازی مخفی نمی شد و تن به زندگی مرتاضی نمی داد. نه، نه! من آگاهانه از ديوانه خانه گريخته بودم تا به چريک ها بپيوندم. گيرم به فصل شکار رسيده بودم و پياده، پياده در شکارگاه می دويدم، پياده! گردونه از مسير خارج شده بود و ما را تک تک به ته درّه پرتاب می کرد. مجيد و مريم پرتاب شدند و سماورساز پيش از اين که بتواند با سازمان تماس بگيرد، روی بام سرکار فدوی به خاک افتاد و من …
- بايد هر چه زودتر زير زمين رو خالی کنيم!
اطاقک زير زمينی جمال را از لوله و بوشن و زانو و سه راهی و وسايل لوله کشی ساختمان انباشته بوديم و سماورساز آخرهای شب می آمد، تلنگری به شيشة پنجره می زد، در حياط را آهسته برايش باز می کردم و تا سحر، نوبت به نوبت روی تخت فنري جمال ميرزا می خوابيديم.
- مگه اتّفاقی افتاده؟
- گلدون پشت پنجره نبود.
کدام پنجره وگلدان؟ پنجرة آن خانة نوساز و نيمه کاره که رو به دشت و کرتهای خيار وگوجه فرنگی دولاب باز می شد؟ فلک؟ خواهرم را يک بار به تصادف پشت پنجره ديده بودم. فقط يک بار! باران برجام پنجره می باريد و فلک پشت پنجرة چوبی، کنار گل های شمعدانی ايستاده بود و دانه های باران مثل شبنم اشک بر گونه هايش می لغزيدند. فلک به کجا خيره شده بود و در چه خيال بود؟ به چی فکر میکرد؟ به آن خانة سوختة رو به روی پادگان جی؟ به قتل عام رهبر و رهبری سازمان؟ به مريم ساروی؟ به جمال ميرزا؟ چرا از پلّه ها سرازير نمی شد و به ديدار برادرش نمیآمد؟ خانداداش را زير باران نديده بود؟ وانت را دور زدم و ريگی به جام پنجره پرت کردم: فلک! دستی از تاريکی بيرون آمد، پرده را کشيد و فلک پشت پرده گم شد.
- منظورت اينه که دستگير شدن؟
- نمی دونم. شايد فراموش کرده باشن. بايد امشب دوباره سر بزنم و چک کنم.
- جلال نشانی خونة کوچة شيوا رو می دونست؟
- تو چرا مدام پای اونو وسط می کشی؟
- به نظر من جلال بايد زنده دستگير شده باشه، به هرحال توی خونة ييلاقی کشته نشد.
- مطمئنی؟ اشتباه نمی کنی؟
- گفتم مجيد و مريم. من فقط اونا رو با چشم خودم ديدم. جلال رفته بود دنبال دکتر.
- کی گفت که جلال رفته سراغ دکتر؟
- مريم منتظر دکتر بود.
- تو از کجا می دونی که جلال لو داد؟
- من از زبون مجيد شنيدم. گفت به ما خيانت شد! آخه چه کسی غير از جلال آدرس خونة ييلاقی رو می دونست؟ گفتم که ما منتظر دکتر بوديم وقتی نيرو های امنيّتی…
- تو مطمئنی که رفيق خيانت کرده؟
- مگه تو مطمئنی که جلال با سازمان رابطه داشت؟ مطمئنی که نفوذی و مأمور نبود؟ مطمئنی که کفتر پر قيچی نبود؟
- کفتر پرقيچی؟ جلال کفتر پر قيچی؟
- اگه اين همه به اش اطمينان داری، چرا اثاث کشی می کنيم؟
- چون سرکار فدوی به تو مشکوک شده بود.
– من که يکی دو بار بيشتر اونو نديدم.
- ديروز به من می گفت: شاگردت توی خواب نعره می کشه، شب ها با خودش بلند بلند حرف می زنه، چه مرگشه؟ ملتفتی؟
- می خوای بگی نصف شب مياد پشت در گوش می ده؟
- سرکار فدوی از کجا می دونه که شاگرد من توی خواب حرف می زنه؟ ها؟ فدوی مظنون شده، ممکنه در غياب ما کليدساز بياره و در اين جا رو باز کنه …
- بگو بچّه ها دستگير شدن و ممکنه نتونن مقاومت کنن…
- در هر حال بايد انبارک مهمّات رو از اين جا ببريم.
- مگه جای مناسب تری پيدا کردی؟
- آره، مي ريم، می ريم اصفهان. منتها امشب پيش عمويحيی می خوابيم.
- چرا همين امشب راه نمی افتيم؟
– بايد دوباره به کوچة شيوا سر بزنم.
از کوچة شيوا گذشتيم، گلدان پشت پنجره نبود. جالی فلک در قاب پنجره خالی بود و مهتاب بر جام شيشه می تابيد. مهتاب!
مهتاب و گل های شمعدانی لب بالکن!
مهتاب ودختری که روی بالکن کاروانسرای حاجي سفيدابی ايستاده بود و به صدای زنجره ها گوش می داد. چه زود گذشتند آن سالها. آی کجا رفتند؟ کجا رفتند آن سال هائی که مست و بی خيال کوچه باغی میخواندم و خواهرم زير بازويم را می گرفت و از پلّه ها بالا می برد؟ دخترک هميشه جورکش و غمخوار ما بود ودنيا در قلب کوچکش جا می گرفت. خواهرم فرشته بود، فلک مثل فرشته ها پاک و دل نازک بود و مدام در پی کار مستأجرهای پابرهنه و يک لا قبای ممد شَرخَر می دويد، بار غم همه را به دوش میکشيد و می رفت تا اين دنيای وارونه را عوض کند. کی اين فکر به سرش افتاده بود؟ کی با سماورساز آشنا شده بود؟ کی دانشگاه و درس و مشق را کنار گذاشته بود و شبنامه به ديوارهای شهر می چسباند و شب تا سحر پشت دستگاه پلی کپی می نشست؟ نمی دانم! من خواهرم را فقط يک بار به تصادف پشت پنجره ديدم و اينآخرين ديدارما بود. فلک دستگير شده بود؟ گريخته بود و مثل ما آواره شده بود؟ به کجا می رفت؟ از کجاها گذشته بوديم و کی رسيده بوديم؟
- من الان بر می گردم.
مهتاب! مهتاببر تاکستانخزان زده میتابيد و تاپتاپ مداوم و يک نواخت مکينه از راه دورمی آمد. کجا بودم؟ شهريار؟ گذارم به شهريار افتاده بود، به ولايتی که پدرم سال های آخر عمرش را در آن موزار پرت و دور افتاده، با خرناسه های مداوم مکينه می گذراند. موتورچی! لابد شاطر هنوز درگوشهای از همان سرزمين چندک زده بود و به موزار خشک خيره نگاه میکرد: « می بينی پسرم؟!» بر گشتم و نگاهی به دور و برم انداختم. شاطر نبود. سماورساز رفته بود و من زير درخت نارون تنها ماندهبودم ودر جستحوی پدرم تاريکیهای باغ را می پائيدم. همهمة گنگی از انتهای باغ می آمد و کورسوی چراغ عمويحيی درلابه لای درختها چشمک میزد. در حاشية جاّدة خاکی راه افتادم. به کجا می رفتم؟ مگر تمام جادّه های شنی به موتورخانة شاطر ختم می شد؟ چرا، چرا ناخودآگاه راه افتاده بودم؟ بوی آشنای شاطر را احساس کرده بودم؟ توی خواب راه می رفتم؟ خوابگرد؟ « بر گشتی پسرم؟!» از نيمه راه برگشتم. در غياب من بند رختی را به تنة درخت نارون گره زده بودند، فانوسی از شاخة درخت آويخته بودند و زليخا طشت رخت ولباسش را کنار نهر گذاشته بود، جامه ها را يکی يکی آب می کشيد و روی بند پهن می کرد و گيره می زد. نهر آب زمزمه کنان از زير تخت چوبی می گذشت و پروانه ها بر گرد نور فانوس چرخ می زدند و زنجره ها بی خبر از دغدغه های سماورساز و دلتنگیهای من آواز می خواندند. دغدغه های ما خم بر ابروی آن شب آرام ومهتابی و ستارههايش نمیانداخت. طبيعت! مادرما طبيعت. استاد ديوانه خانه گاهی که سر دماغ بود در بارة انسان و طبيعت داد سخن می داد. به گمان او، طبيعت انگار از آغاز به سرنوشت آدميزاد بی اعتنا شده بوده و او را از خود رانده بود. به زعم استاد آدميزاد اولاد نفرين شدة طبيعت بود، آدميزاد به طبيعت و سرشت خودش خيانت کرده بود و تاوان آن را می پرداخت. جای استاد درآن شب آرام و کنار سفره خالی بود. روی تخت چوبی سفرة مختصری چيده بودند. لابد زليخا به سفارش سماورساز برايم غذا آورده بود؟ دو تا گرده نان تافتون، يک بشقاب گوشت کوبيده، يک کاسة کوچک ترشی، تره و ريحان. بهتماشای سفره پا سست کردم:« سلام!» زن روستائی جوابی نداد. زليخا عليل وکر ولال بود. دست و پايش مانند آدم های رعشه گرفته می لرزيدند و وقتی راه می افتاد، لمبر می خورد و به سختی تعادلش را حفظ می کرد. زن روستائی ملافة سفيد و بزرگی را روی بند انداخت و به پشت پرده که رسيد، زير لب جويده جويده و نامفهوم سلامی کرد و نا پديد شد. به کجا می رفت. با عمويحيی چه نسبتی داشت؟ آن زن عليل روستائی را چند بار جلو دکان عمو يحيی ديده بودم و رفتار و رابطة آن ها حس کنجکاويم را تحريک کرده بود. عمويحيی چکارهبود؟ چرا در آن باغ مخروبه، دور از شهر وآبادی دکّانیآجری و نيمه کاره ساخته بود و با آن زن جوان چلاق روزگار می گذراند؟ زليخا صبح تا شب روی سکّوی دکّان می نشست و به کورة ريخته گری و دست های پيرمرد خيره نگاه می کرد. عمويحيی دايم پای کوره عرق می ريخت و ترازوهای کوچک و بزرگ می ساخت و در دو پهلویدکّان رویهم میچيد و انگار هرگز آنها را نمی فروخت. چرا؟ چرا فقط و فقط ترازو می ساخت؟ دکّان نيمه کاره پر از ترازو شده بود و هر روز به تعداد آن ها افزوده می شد و پير مرد از سر ناچاری آلونکی علم کرده بود وحالا ترازو هايش را توی آلونک روی هم می چيد وبا سماجت به کارش ادامه می داد. آن پيرمرد آرام و کلّه طاس پريشانحواس که مدام زير لب با خودش گويه میکرد، چه نسبتی با سماورساز داشت؟ عمويحيی همان دوست قديمی شاطر نبود؟ چندسال پيش داستان مردی را شنيده بودم که شباهت نزديکی به روزگار عمويحيی داشت. اين شباهت مدام وسوسه ام می کرد. منتظر فرصت مناسبی بودم تا از سماورساز بپرسم. آن پيرمرد طاس ترازو ساز سنگرآخر سماورساز نبود؟ از درماندگی به او پناه نبرده بوديم؟
- دلم می خواد امشب زير نور ماه بخوابم.
سماورساز روی لبة تخت نشست، به آرنج هايش تکيه داد، به جلو خم شد و چنگ به موهايش انداخت:
- برای پيرمرد مهمون اومده، ناچاريم صبر کنيم. کدخدا…
سماورساز گره خورده بود و چنگ به موهايش انداخت. نور فانوس از پهلو بر او می تابيد: تکيده، خسته، ريش چند روزه و پريشان! مدّتی خاموش به گذر آب خيره شد. پرسيدم:
- بالأخره نگفتی عمويحيی چکاره ست و چرا شب و روز توی بربيابون ترازو می سازه؟
- چون عقلشو گم کرده.
- اون زن عاجز، زليخا چه نسبتی با پيرمرد داره؟
- دختر مالک قديمی باغ مخروبه ست، هنوز شوهر نکرده. گاهی مياد دستی زير بال عمويحيی می گيره.
- مگه عمويحيی کس و کاری توی شهر نداره؟
- چرا امشب به عمويحيی پيله کردی؟
- چون عمويحيی رفيق قديمی شاطره. می بينی؟ بگو شاطر با کدخدا داره قلقلی می کشه. بابام ترياکييه، من که ابائی ندارم.
- پيرمرد نمی دونه که تو پسرشاطری، نبايد به اين رابطه پی ببره. ما در وضعيّتی نيستيم که…
- دارم کم کم می فهمم.
- چی رو می فهمی نقره فام؟
- ترازو، شاهين ترازو، داستان جمال ميرزا!
– مگه جمال مال عمويحيي رو می شناخت؟
- جمال عالم وآدم رو میشناسه. لابد شاطر براشنقل کرده. قصّة ترازو رو تو قصرفيروزه برام خوند. جزئيّات داستان خاطرم نمونده، گيرم پيرمرد باز نشسته و ترازوهاشو فراموش نکردم. خيلی برام جالب بود چون طرف شب و روز توی زيرزمين خونه ش ترازو می ساخت. پيرمرد سال ها تو اسلحه سازی پرچين کار می کرده، آخر عمری به سرش می زنه. من نمی دونم جمال ميرزا اين داستان رو از کی شنيده و چطوری به هم بافته. به هر حال بی شباهت به روزگار عمويحيی نيست.
- کجای داستان جمال ميرزا به نظرت جالبه؟
- ترازوها! تشابه اين دوتا آدم خيلیجالبه. با هم مونمی زنن. پيرمرد قصّة جمال ميرزا بعد از عمری متوجّه می شه که زنش سال ها به اش خيانت می کرده؟ پی می بره که دخترش، تنها فرزندش تخم و ترکة يه مرد ديگه ست؟ دختری که پيش از ازدواج بيمار شده، يه بيماری غير قابل علاجی گرفته. گويا دختره به گردن هر مردی که از راه می رسه آويزون مي شه …
سماورساز مشتی آب به سر و صورتش پاشيد، برخاست و در حاشية جوی به راه افتاد. کوتاه آمدم و از روايت باقی قصه چشم پوشيدم. درقصّة جمالميرزا، داماد پيرمرد تاسحر کنارتخت نامزدش بيدار می ماند. در قصّة جمال ميرزا، نامزد شراره جوانکی بلند بالا و ترکه بود که روزهای جمعه با بطری عرق و شاخه گلی به گورستان ابن بابويه می رفت، کنار قبر نامزدش چهار زانو می نشست و جرعه جرعه می نوشيد. درآخر قصّة جمال، کپسول گاز میترکيد و زيرزمين ترازوساز آتش میگرفت. جوانک دواندوان از راه می رسيد، خودش را به آتش می زد، پيرمرد را از ميان دود و شعله های آتش بيرون می کشيد، از پلّه های زير زمين بالا می آمد، يک دم رو به روی زن و دکتر روانپزشک درنگی می کرد، تفی پيش پای آن ها می انداخت و عمويحيی را با خودش می برد. به کجا؟ خانه و کوره و ترازوها در آتش می سوختند و داماد ناکام و پيرمرد توی تاريکی فرو می رفتند. همين! ريزه کاری های قصّه را فراموش کرده بودم. از آن روزگار سال ها گذشته بود. سماورساز فرسنگ ها از آن جوانک حسّاس و زود رنج و عاشق دور شده بود. گيرم هنوز هر از گاهی سراغی از پيرمرد می گرفت و عمويحيی به جبران محبّت های بیدريغ داماد عزيزش کورة ريخته گری را نيمه های شب به کار می انداخت.
- تو تا حالا گريه کردی؟ بلدی گريه کنی؟
سماورساز انگار نشنيد، انگار دنبالة فکرش را با صدای بلند به زبان می آورد:
- ببين، ممکنه عمويحيی حواسش نباشه و تو را به جا نياره، نترس. بگو گل مينا براش آوردی. گل مينا …
- مگه اسم دخترش مينا بود؟
- مينا؟!
فانوس را برداشت و رو به دکّان عمويحيی راه افتاد: بريم!
برگشتيم. ماه همه جا همپای ما می آمد.
سماورساز در سرتاسر راه زبان به کام گرفته بود و خيره به جادّه نگاه می کرد. به کجا می رفتيم؟ به بالاخانة دخترهاجر؟ به گاوداری حسن آباد؟ سماورساز هميشه می گفت « تا ضرورتی پيش نياد، نبايد از اين امکان استفاده کنيم.» لابد آن ضرورت کذائی پيش آمده بود؟ با اشارةسماورساز از وانتپياده شدم، پاورچين پاورچين تا پای پنجره رفتم وسرک کشيدم. چراغ گردسوز خديجه روشن بود و نور بی رمقی بر ديوارآغل همسايه می تابيد. مدّتی گوش تکاندم، هيچ صدائی نمی آمد.
- انگار مجبوريم يه شب ديگه با بوی سرکه بسازيم.
- مگه خديجه از سفر برگشته؟
- در حياط بازه، می خوای برم بالا سر و گوشی آب بدم؟
- سوارشو، اين کار خطرناکه. نبايد ريسک کنيم.
- شايد، شايد بچّهها به اوضاع مشکوک شدن و از اين امکان استفاده کردن؟
- شايد؟! شايد پليس به هويّت گلرخسارترکمن پی برده، رد خديجه رو پيدا کرده و توی اطاق منتظر ما نشسته، ها؟ بريم.
چند روز بعد که گذارم به گاوداری حسن آباد افتاد، پی بردم که فلک ازدام پليس گريخته بود و شب را در بالاخانة خديجه گذرانده بود. اگر آن شب از پلّه ها بالا می رفتم، بی شک خواهرم را می ديدم که دفترچه اش را روی زانويش گذاشته بود و در نور گردسوز برای جمال ميرزا نامه می نوشت. روزی که پيش خديجه برگشتم، نامة فلک را لای کتاب ويس ورامين پيدا کردم. خديجه نامه را با خط بچّگانهای رونويسی کرده بود: « نورچشمی جمال، به سلامت باشی. مدّت هاست برايت نامه ننوشتم. اگر دختر همساية قديمی ما به سمنان نمی آمد…» فلک به سمنان رفته بود.
- حالا کجا بريم؟
- يه سری به کوچة شيوا می زنيم.
دوباره به کوی شيوا برگشتيم. گلدان پشت پنجره نبود!
- اسم رمز که يادت هست؟ ها؟ اين شماره رو کُد کن!
دور زد و وانت را سرکوچه نگه داشت و گفت:
- اگه تا چند دقيقة ديگه از من خبری نشد به اين شماره تلفن می کنی و شبانه می ری اصفهان.
ساک دستی اش را به شانه انداخت و راه افتاد:
- يادت نره، بگو کسرا از بيروت برگشت!
مهتاب! شب آخر ماه همه جا همپای ما می آمد.
مهتاب و زمزمة دلنشين آب و زنی که لب جوی، زير درخت توت زانو زده بود و توی گودی کف دستش به بچّه آب می داد. از کنار درخت توت و زن گذشتم و رو به دشت رفتم. بوی خاک! مهتاب و بوی خوش علف وخاک نمدار و کرتهای خيار که دورادور کبودی می زدند. مهتاب وحلبیآباد و پاسبانی که رو به مادر و فرزند می رفت و با اشاره به وانت باری ما حرف هائی می زد. مهتاب و گرية بچّه که از ترس پاسبان به بال چادر مادرش آويخته بود: مامان! مهتاب و صابر نقره فام که در پناه گل های آفتابگردان ايستاده بود و ثانيه ها را می شمرد. پنج دقيقه! دست روی قبضة طپانچه ام گذاشته بودم و آرام آرام رو به وانت باری می رفتم. پاسبان، حضور پاسبان در شبی چنين زيبا، آرام ومهتابی مانند لکة چرک ابری خاطرآسمان را کدر می کرد. پاسبان در حاشية شهر چکار داشت؟ چرا دور وانت باری ما با شک و ترديد می چرخيد؟ بوی روغن اسلحه و نارنجک و مواّد منفجره به دماغشخورده بود؟ اجل دنبالش کرده بود؟ پا سست کردم، به خرابه پيچيدم و از نبش ديوار سرک کشيدم. سماورساز از تاريکی بيرون آمد و زير نور چراغ برق سينه در سينة پاسبان ايستاد:
- چی رو بو می کشی سرکار؟ دنبال مواّد می گردی؟
- بجنب، در عقب رو باز کن، بجنب!
- کليد پيش منه سرکار.
پاسبان بی اختيار رو به من برگشت. سماورساز امانش نداد و با ته طپانچه به گيجگاهش کوبيد. پاسبان تلوتلو خورد و کنار وانت به شانه غلتيد.
- چه خبر؟ بچّه ها دستگير شدن؟
- هيچ کسی توی خونه نيست، سوار شو.
سماورساز هراسان و سر در گم بود و با سرعت سرسام آوری می راند. گيج وگم! ضربههای پياپی او را گيج کرده بود، کم خوابی مداوم وخستگی مفرط مخش را انگار از کار انداخته بود و اغلب دچارفراموشی می شد. به همه چيز و همه کس بد بين و مظنون شده بود، خسته، درمانده و مستأصل شده بود گيرم درماندگي اش را نمی پذيرفت. سماجت می کرد، با شتاب از کوچه پسکوچه و خيابان های خلوت میگذشت و چهار نعل رو به مرگ میتاخت. مرگ، مرگ در کمين سماورساز نشسته بود، حضور مرگ را از مدّت ها پيش احساس کرده بود و باز با سماجت رو به زيرزمين سرکه سازی می تاخت. چرا؟ چون جای امن تری نمی شناخت؟ سرکار فدوی را از ياد برده بود؟
- نبايد به اين جا بر می گشتيم.
دست روی شانه ام گذاشت و پرسيد:
- چرا برگشتيم؟ ها؟
– من که چند بار گفتم زير مهتاب، توی وانت بخوابيم.
- خواب؟! بچّه ها، من نگران سرنوشت بچّه هام.
- ببين، فلک به اين سادگی ها دم به تله نمی ده، شايد به کسی مشکوک شده و خانه رو بی خبر ما خالی کرده؟
سرپا ايستاده بود و با سرانگشت پيشانیاش را می خاراند و انگار در ذهن پريشان و آشفته اش به دنبال خاطرة دوری می گشت. لامپ انباری خاموش بود و روشنائی مختصری از ورای شيشه های چرک و غبار گرفته بر چهرة مات و خستة سماورساز می تابيد.
- به نظرم پرده ها گاهی تکون می خورن.
- خيالاتی شدی؟ خونة رو به روئی ما خالی ست. همسايه ها رفتن زيارت شاه چراغ. خيالت تخت باشه. بيا، بيا بگير بشين و از بوی خوش سرکه لذّت ببر.
- استوار پياده نظام، چند روزه که سرکاراستوارفدوی پيداش نيست. رفته مأمورّيت؟
- می خوای امشب راه بيفتيم؟ ها؟ من رانندگی می کنم و تو يه چرتی توی وانت می زنی. ببين، تو چند شبه که نخوابيدی، اين جوری از پا می افتی. گوش می کنی؟
- سکوت، سکوت! اين لانة زنبور امشب خيلی ساکته. هيچ کسی جيک نمیزنه. حس می کنی؟ هيچ کسی از کوچه عبور نمی کنه. عادّی نيست. نه، نه عادّی نيست.
سکوت مرگ! آن سکوت مرگبار و سنگين سرانجام منفجر شد. خش خش مبهمی از زير زمين مردک سرکهساز برخاست. سماورساز سراسيمه از جا پريد، در چوبی و زهوار در رفتة انباری را به رگبار مسلسل بست و سکوتی را که آن همه آزارش داده بود، منفجر کرد. همهچيز در چند ثانيه اتّفاق افتاد و تا من به خودم بجنبم و طپانچه ام را بيرون بکشم، سماورساز به پاگرد راه پلّه رسيده بود و بی امان شليّک می کرد و زنی مانند سياهگوش جيغ می کشيد: « خدايا، بچّهم افتاد.» سماورساز به تاريکی زيرمين آتش گشوده بود، خمره های سفالی سرکه ترکيده بودند، بوی تند سرکه، بوی باروت و خون تازه در هم آميخته بود، هوش و حواسم زايل شده بود، از سماورساز جدا افتاده بودم، درتاريکی، روی سرکههای ريخته وخردههای سفال، دور خودم می چرخيدم و نمی توانستم تصميم بگيرم. به کدام سو می رفتم؟ دشمن کجا کمين کرده بود؟ کوچه يا پشت بام؟ « حوريا، تيرخوردم حوريا.» برگشتم، سرکارفدوی پشت در افتاده بود، دستی به شکمش گرفته بود وخون از لایانگشتهايش میجوشيد. دستگيرة درچوبی دراثر اصابت گلولهها قلوه کن شدهبود، درچوبی مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بود و لاشه اش روی لولا می رفت و می آمد و گوئی سرکار فدوی را باد می زد. رگبار مسلسل سماورساز بی شک همدست فدوی را به کوچه تارانده بود و من فقط چند ثانيه فرصت داشتم: «آدمفروش!» از روی تنة استوار پياده نظام پريدم و از پلّه ها بالا پيچيدم. گلوله ای در بناگوشم ترکيد، سقف راهرو را خراشيد و پوشال گچ و خاک را به سر و صورتم پاشيد. در خم دست انداز پلّه نشستموشليک کردم وآن زنهيستريک دوبارهجيغ کشيد. زن بيچاره بچّهاش را سقط کرده بود و توی سرسرا مشت به سرش می کوبيد. مناين صحنه را تا دم مرگ از يادنبردم. هرچند گذری نگاهی بهآن ها انداختم، هرچند يک لحظه بيشتردر برابرآن تودة سياهیکهدر سرسرا گرداگرد زن حامله حلقه زده بودند نماندم ولی نالههای جگرخراش زن و زنجمورة بچّه های خوابزده و ده ها چشم گشاد و ترسخورده که از حدقه به در جسته بودند و به طپانچة من خيره شده بودند، تا ابد توی ذهنم حک شد:
« به دادم برس حوريا!»
کابوس! کابوسی که با ته سيگار بر سمنت کف سلولم نقش زده بودم ونگاهم درميان نقشهایآشفته، سرگشتهمی چرخيد و شب به آخر نمی رسيد.
- کجا ئی تو؟ سرسام گرفتی؟
سماورساز در پاگرد خرپشته به ديوار چسبيده بود و نفس نفس می زد و با دست به تختبام اشاره می کرد:
- کولر آبی، کولر آبی…
سرکار فدوی کيسه های خاکه زغال، آجرهای شکسته، سطل آب و پيت نفت و خرت وپرت های بی مصرف، کهنه و اضافی را کنار سکوی سمنتی کولر روی هم انباشته بود وآنتن تلويزيون را کنار کولر کاشته بود.
- دارن از پلّه ها ميان بالا.
جدارة کولرآبی با رگبار مسلسل پارهپاره شد. لتههای حلبی، پوشال و خاکه ذغال و پشنگه های آب به هوا پريدند وآنتن سرکار فدوی روی تختبام افتاد.
- صابر، منتظر من نمي شی. فهميدی؟ در اوّلين فرصت فرار می کنی. من اونا رو سرگرم می کنم.
سماورساز ازدر خرپشته بيرون جست، روی شکم خوابيد و خودش را سينه خيز به هرّة بام رساند. پشتخم پشتخم تا کنار کولرآبی دويدم و بهرغم ميل سماورساز، تازمانی کهنارنجک منفجر نشد، ازجايم تکان نخوردم. سماورساز پشت هرّة بام کمين کرده بود و صدای چهچهةمسلسلش يکدم خاموشنمی شد. سماورساز به آتش دشمن که روی بام همسايه سنگر گرفته بود، يک تنه جواب می داد و من درپناه کيسهها بزخو کردهبودم، چشم به درگاهیخرپشته دوخته بودم وانگشتم روی ماشه می لرزيد. بخت ياری کرد و برق راهرو يکدم روشن شد، ساية بلندحريف روی تختبام افتاد. سماورساز رو به روشنائی برگشت. مجالشندادم. سايه خم بر داشت، تلوتلو خورد، زانو زد و پيشانی اش را روی ساعدش گذاشت و به سجود رفت، ناله ای کرد و به شانه غلتيد.
- گل مينا. اين خشاب آخرييه. منتظر چی هستی؟ برو!
ضامن نارنجک را کشيد، چنگ به هرّة بام انداخت، تابی به شانههايش داد ونيم خيزشد. خيزشزيبای سماورساز نيمهکاره ماند، گلوله ای سينه اش را شکافت وگل مينا در دستش ترکيد. نارنجک با غرّشمهيبی ترکيد، پيکر مثلهشدة سماورساز از جا کنده شد، مسلسل از دستش بيرون پريد، چرخی در هوا زد و نزديک لاشة کولرآبی به خاک افتاد. لخت و لمس و سنگين به حاک افتاد و خون داغش به سر ومويم شتک زد. لکّههای خون سماورساز تا دمآخر روی کتانی های کهنه ام باقی ماند و هرگز پاک نشد. آن لکّه های اخرائی خون تنها يادگاری بود که از سماورساز برايم باقی مانده بود. لکّه های خون و راز مينا! مهتاب و گل مينا! سماورساز در شبی سرد پائيزی به خاک افتاد واسم وراز «مينا»يش را با خودش بهگورستان برد: « آخ، مادر!» تا دممرگ حرفی ازگذشتهها و سرگشتگیهايش نزد. دمآخربه سختی دهان باز کرد، چشمة خون از دهانش جوشيد و آن واژة مقدس لخته لخته از ميان لبهاي لرزانش بيرون ريخت: « آخ، مادر!» چشم هايش را به روی دنيا بستم، بند مسلسلش را به شانهام انداختم و سينه خيز خودم را به هرّة بام رساندم. انفجار نارنجک آتش دشمن را موقتّاٌ خاموش کرده بود. مردم به کوچه ريخته بودند و هياهو می کردند و صداي آژيرآمبولانسی از راه دور میآمد. تک تيری در هوا ترکيد، از روی هرّه به پشت بام همسايه پريدم. بام به بام و ديوار به ديوار می پريدم ومثل باد صرصر میرفتم. پر درآورده بودم و رو به وانت مسقّف پرواز می کردم. اگر به خم خيابان سبلان می رسيدم جان به سلامت می بردم. وانت را دور از محلّه، رو به روی کارگاه کابينت سازی گذاشته بوديم. بام و ديوار کارگاه کوتاه بود و کوچة تنگ و باريکی صحن کارگاه را از خانه های همجوار جدا می کرد. مسيرم را درست پيموده بودم و حالا بر بام بلندی مشرف به صحن کارگاه نشسته بودم و نفس می گرفتم. کوچة بن بست تاريک و خلوت بود و نور بی رمقی از پنجره به دالان و دروازة گارگاه می تابيد و به سختی نيمرخ مردانی را که دم دالان ايستاده بودند روشن می کرد. همهة مردان به تماشای من کم کم بالا می گرفت. بايد هرچه زودتر بر شک و ترديدم غلبه میکردم. می بينی؟ سرعت عمل مغزآدميزاد حيرت آور و شگفت انگيز است. کی از بالای بام به گارگاه رسيده بودم؟ کی تصميم گرفته بودم و چرا مسلسلم را رو به گارگرهای افغانی نشانه رفته بودم؟ نمی دانم. تا مدّتی سر از رفتار و کردارم در نمی آوردم و ذهنم ازدرک آن عاجز بود. گوئی غرايزم در هنگامة خطر بر همه چيز پيشی می گرفت و مرا حيران به جا می گذاشت. با حيرت و شگفتی به چهره های آفتا بسوخته، خسته و خوابزدة آن همه آدمی که کنار به کنار هم روی گونی و کارتن چندک زده بودند و دستها را روی سرشان گذاشته بودند، نگاه میکردم و کلمهای به خاطرم نمی رسيد.
- شما مجاهدين سرور؟ تير بر داشتين؟ زخمتان کاريست؟
زمانی به درازا کشيد تا صدای پيرمردی که با سر انگشت ريشش را می خاراند، بشنوم. شايد اگر در موقعيّت ديگری می بودم روی چهار پايه ای می نشستم و چند تا طرح از آن کلبة نيمه تاريک و دود زده، چراغ گردسوز و ده ها گارگر آواره که مثل ساردين به هم چسبيده بودند، می زدم. مدّت ها بود که اين صحنه ها را فقط در ذهن و خيالم نقّاشی می کردم و روی هم می انباشتم، صحنه هائی که تا مدّت ها از پيش چشمم کنار نمی رفتند و همه جا پا به پايم می آمدند و دست از سرم بر نمیداشتند. صحنههائی که در شب آخر روی سمنت کف سلول و در و ديوار نقش می زدم.
- ما مهمان شما هستيم سرور، آزارمان به کسی نمی رسه.
- نترس پدر جان، فقط يه لطفی در حقّ من بکن.
- امر بفرمائيد سرور.
گارگرهایفصلی افغانی هرکدام ميخی بهديوارکاهگلی کوبيده بودند و رخت و لباس و بقچههاي نانشان را بالای سرشان به ميخ ها آويخته بودند. دستدراز کردم وشال، عرقچين، جليقه وتنبان کهنهای از گل ميخ برداشتم.
- نترس، مجانینمی خوام، بابتش پول میدم.فهميدی؟ بجنب. تا من لباس عوض می کنم تو اين قبيله رو می بری بيرون، توی پياده رو، کنار وانت. گفتم نترس. چرا می لرزی پدرجان؟ اگه عاقل باشين تلنگری به کسی نمی زنم.
- سرچشم سرور، سرچشم!
تا روزها جليقة تاجيک خوشدوز جوانک افغانی را می پوشيدم ودلم بهدور انداختن آن جليقة يادگاری بار نمی داد. می بينی؟ من از مهلکه به سلامت جسته بودم و زير دوش حمّام نمره به جليقة جوانک افغانی فکر می کردم و با خودم عهد می بستم که سر فرصت به کار گاه کابينت سازی برگردم و جليقه را به صاحبش برگردانم. گيرم چنين مجالی هرگز پيش نيامد.
سرتاسر شب خواب بهچشمم نيامده بود وبا وانت باری در خيابان های خلوت چرخ زده بودم. دمدمای سحر بهحمّام رفته بودم تا شايد چرتی بزنم. نتوانستم. نمی توانستم. سرم پر از صدای رگبار گلوله بود و اضطراب، هول و هراس يکدم رهايم نمی کرد. پيکر مثله شدة سماورساز از پيش چشمم کنار نمی رفت. سماورساز پيش پايم به خاک افتاده بود، قامت بلندش در خون غلتيده بود، جنازه اش را روی بام فدوی، زير نور مهتاب تنها گذاشته بودم و کم کم جای خالی او را احساس می کردم وبغض گلويم را می فشرد. پرده های هول تک تک از برابرم می گذشتند. بی هدف می راندم. به کجا می رفتم؟ از جادّة دماوند بر گشتم. شهر از خواب بيدار شده بود و بايد هرچه زودتر امانتم را به مقصد می رساندم. نزديک باجّة تلفن توقف کردم.
- الو، من کسرام، از بيروت برگشتم.
پيرزنی با لهجة خراسانی در جوابم گفت:
- آقا تشريف بردن سفر، تا يه هفتة ديگه بر نمی گردن!
تا شب چندبار تلفن زدم و هربار همانصدا تویگوشی پيچيد و همان جمله را مثل طوطی تکرار کرد. يک هفته! باقی داستان صابر نقره فام در همان يک هفته اتّفاق افتاد و روزهای آخر فقط به مرور مکرّر آن گذشت. داستان؟مگر زندگی ما داستانی نانوشتهنيست؟ مگر آدمهای قصّه عمری جاودانه نمی يابند؟ مگرهمين انديشه وسوسهام نکرد تا سرگذشت و زندگي مختصرم را تند و شتابزده بنويسم وآن دفترچة کاهیرا همراهکليدچمدانو نامهایبه دستدخترهاجر بسپارم؟ درآن نامه به گورستان مسگرآباد وسنگ قبر جديد گل عنبر و شعر حافظ اشاره کرده بودم. سنگ قبر مادرم را فردای قتل سماورساز سفارش دادم و بالای سر استاد نشستم تا آن شعرحافظ را کلمه به کلمه روی سنگ مرمر سفيد حک کرد: « آسمان بار امانت نتوانست کشيد، قرعة فال به نام من ديوانه زدند.» چمدانی فلزی از خيابان ناصرخسرو خريدم، عصربلند به گورستان مسگرآباد رفتم، سهراهی، مسلسلدستی، نارنجکها، مواّد منفجره و ابزار وسايل بمب سازی سماورساز و اسناد و مدارک را توی چمدان چيدم، در چمدان را قفل زدم، امانتم را به مادرم سپردم وبه تماشای قبر گلعنبر کمر راست کردم. گور گلعنبر بعد از سال ها سرانجام با سيمان و سنگ مرمر مرمّت و آباد شده بود،آباد!
- غم آخرت باشه، جوون.
پيرزنی بر سر قبر مادرم نشسته بود و فاتحه می خواند و من، تازه متوجّة حضور او می شدم. کجا بودم؟ در تمام مدّتی که ديوانه وار بيل می زدم، عرق می ريختم و گور مادرم را می شکافتم، کجا بودم و به چه چيزهائی فکر می کردم؟ به آن روز سرد و برفی و کلاغی که از بالای سرم می گذشت؟ به هاجر کلانتر که سرم را روی سينهاش گذاشتهبود؟ بهشاطر کهسرلک نشستهبودوسيگارمی کشيد؟ به سماورساز که مرده ريگش را به من سپرده بود؟ به آينده؟ به خواهرم که بی خبر رفته بود؟ نه، نه! فکر نمی کردم، تصاويری تکه تکه از منظرم می گذشتند و من نمی توانستم به آن ها سامانی بدهم. نمی شد. همه چيز دنيا از هم گسيخته و پاره پاره بود. واقعی نبود، واقعيّت نداشت و من نمی توانستم باور کنم. کابوس؟ دوباره دچار کابوس نشده بودم؟ چرا سرم وا می چرخيد و ساية قبرهای کهنه در نگاهم کج می شدند؟ چرا، چرا بيل و گلنگم را از سَرِخاک بر نمی داشتم و راه نمی افتادم؟ چرا به خودم نهيب نمی زدم و تصميم نمی گرفتم؟ شب در راه بود و من هنوز زير ديوارآن مقبرة مخروبه نشسته بودم به خورشيد خيره شده بودم. غروب! خورشيد شنجرفی کمانه کرده بود و آرام آرام در دود و غبار فرو می رفت و غروب می کرد. دود و گرد و غبار مثل لحاف چرکی روی شهرافتاده بودومن وخورشيد به سختی نفس میکشيديم. بغضی ديرينه توی گلويم گره خورده بود و احساس می کردم گونه هايم مثل خورشيد آتش گرفته اند.
- سماورساز مرد، مادر!
صدايم راهيچ کسی نشنيد. پيرزن رفته بود، مرده ها خاموش بودند و خرناسة کاميون های جادة خاوران يک دم نمی بريد. شب در راه بود و من هنوز توی قبرستان قدم می زدم. تنها مانده بودم، زير پايم خالی شده بود و اندوه مثل سنگ سنگين قبری روی قفسة سينه ام سنگينی می کرد. از گورستان بيرون رفتم و پشت فرمان وانت باری نشستم: « کجا می روی صابر؟»
به کجا می رفتم؟ به کجا می توانستم بروم؟ پياله فروشی ملکة آفاق؟ موتورخانةشاطر؟ ترازوسازی عمويحيی؟ گاوداری حسن آباد؟ کجا؟ آواره شده بودم و بی اراده توی خيابان ها دور می زدم وعقلم بهجائی قد نمیداد. بيابان؟ چرا بهبيابان های ورامين نمی رفتم وتا آخرهفته توی وانت نمی خوابيدم؟ آب و نان و چند قوطی کنسرو می خريدم، در گوشة پرتی پارک می کردم و روزها دور از چشم غير پرسه می زدم و شب ها توی وانت می خوابيدم. نان و آب؟ به جای آب يک بطری عرق کشمش دو آتشه خريدم و راهم را به سوی پل امام زاده معصوم کج کردم. صدای سماورساز توی گوشم زنگ زد:« تو تربيت سياسی نداری نقره فام.» تربيت سياسی؟ من بايد مخم را با عرق كشمش مختل می کردم و می خوابيدم. ضعف؟ من آدم ضعيفی بودم و هيچ ادعائی نداشتم. نه! به خودم دروغ نمی گفتم. بارها در آينة شکسته با خودم رو به رو شده بودم و ضعف هايم را بهتر از هرکسی می شناختم. راستی اگر ضعف های آدميزاد را حذف کنيم چه چيزی از او باقی می ماند؟ قهرمان؟ ها؟ گمان نمی کنم هيچ قهرمانی از چشم خودش قهرمان باشد وداوری ديگران را در خلوت باورکند. توجيه؟ شايد اگر سماورساز زنده می بود می گفت که ضعف هايم را توجيه می کنم. سماورساز مرده بود و من می رفتم تا در گوشه ای بيفتم و نم نم عرق بخورم. به کجا می رفتم؟ وانت باری را در سه راه آذری گذاشته بودم و پياده می رفتم. خديجه؟ سال ها بايد می گذشت تا ناگزير گذارم به خانة خديجه می افتاد و در گوشة قلب او پناه می گرفتم. دخترهاجر گويا تازه از حمام عمومی بر گشته بود، حوله و ليف و کيسه و رخت هايش را روی نردة چوبی بالکن انداخته بود، در آينة ديواری موهايش را شانه می زد و زير لب آواز میخواند. چراغ گردسوز لب طاقچه می سوخت و نور بر قزّاقی های کف بالکن می تابيد. بوی خوش عود و بوی غذا در هم آميخته بود و گرمای دلپذيری از در اطاق به بيرون می تراويد. دست به نردة چوبی گرفتم و تک سرفهای کردم. زمزمة خديجه بريد، رو به در چرخيد و شانه از دستش افتاد.
- خديجه منم، صابر!
دخترهاجر پای دار قالی زانو زد و دست روی قلبش گذاشت:
- خدايا، به دلم برات شده بود.
– در حياط باز بود، سرزده اومدم. می بخشی.
در دو لنگة اطاق را آهسته بستم، راديوی ترانزيستوری لب طاقچه را روشن کردم و پيچ آن را تا آخر چرخاندم:
- هيچ کسی نبايد بفهمه که برات مهمون اومده.
- به پيغمبر خدا قسم به دلم برات شده بود.
- خديجه، گوش می کنی؟ چرا ماتت برده؟ منم، صابر!
دست خديجه مانند دست کورها چيزی را می جست:
- چادرم، خدايا چادرمو کجا گذاشتم.
چادر گلدار خديجه روی نيمکت افتاده بود ولی دخترهاجر از جا نمی جنبيد و آن را بر نمی داشت. پردة پشت پنجره را کشيدم:
- نترس همسايه، منم. صابر، پسر شاطر.
خديجه آهی به رضايت خاطر کشيد و زير لب گفت:
- بالأخره بر گشتی عزيز دلم، بالأخره پيش خديجه برگشتی صابر. به قرآن قسم به دلم برات شده بود.
به دخترهاجر نگفتم که اگر گلدان شمعدانی را پشت پنحره می گذاشتند، هرگز گذارم به آن بالا خانه نمی افتاد.
- آره، جای امن تری سراغ نداشتم.
– خوش آمدی، به خانة خودت خوش آمدی.
- خانه ی خودم؟
– خواب ديدم صابر، خواب ديدم و بی خبر از ولايت پياده راه افتادم. سميرا دنبالم می دويد و می گفت کجا مي ری دختر، صبر کن تا اتوبوس برسه. گفتم قرارهبرام مهمون بياد. خواب ديدم سميرا، حتماً برام مهمون مياد. گفتم، گفتم عزيزدلم توی راهه.
خديجه سرگشته و بی هدف به پستو می رفت و بر می گشت و مدام حرف می زد، مدام آن طرة موی تر را به دور انگشت می پيچاند و باز رها می کرد.
- بگو، بگو کجا رفته بودی خديجه؟ بگو ببينم از فلک چه خبر داری؟ تازگی اونو ديدی؟
نگاه خديجه رو به پيش بخاری چرخيد:
- فلک يه نامهای واسة آقاجمال نوشته، امروز که از پستکان بر گشتم، لب طاقچه ديدم.
نامة فلک را از لای کتاب ويس و رامين بر داشت و به دستم داد. نگاهی گذرا به نامه انداختم و خيالم راحت شد:
- رفتهبودی پستکان؟ تو اين مدّت کسی سراغی ازت نگرفته؟ صاحبخونه چيزی به ات نگفت؟ پليس اين طرف ها نيومده؟
- چته صابر؟ مگه اجل دنبالت کرده؟
- من از اجل باکی ندارم، تو، تو داری دور خودت می چرخی.
- رفتم به غذا سر زدم. بگو چه اتّفاقی برات افتاده؟ رفيقت کجاست؟ خدای ناکرده بلائی که سرش نيومده؟
- همسايه، همساية فضول نداری کهدماغشو هر جا فرو کنه؟ روزها کسی پيشت نمياد وراجی کنه؟
- به صاحبخونه گفتم مي رم زيارت امام هشتم. خيالت تخت باشه، تخت. کسیآدرس منو نمیدونه. پرنده اين طرفها پر نمی زنه. دلواپس نباش، بيا بشين. اين جا امن و امانه. اين لباس ها رو در بيار. خدا رحم کرد صداتو شناختم، داشتم، داشتم تو رو با يه جوون افغانی عوضی می گرفتم.
- اين جليقه مال من نيست. امانته.
چشم خديجه به لکه های خون روی کتانی هايم افتاد:
- کاش يه جفت پاپوش هم ازش امانت میگرفتی، خون …چی شده صابر؟ بگو چه اتّفاقی برات افتاده؟
- هنوز زندهم، هنوز اتفاقی برام نيفتاده. تا آخر هفته فرصت دارم. تا آخر هفته …
- با کی حرف می زنی؟ با ديوار؟
- اين دور و برها باجّة تلفن پيدا مي شه؟
- نه، تا سه راه آذری … مگه میخوای امشب تلفن کنی؟
- نه، فردا، فردا، گلدون، بايد مطمئن بشم …
- کدوم گلدون؟ فصل گل گذشته صابر، بگو چی می خوای؟
- فردا، فردا به ات می گم چکار کنی.
- چرا کفش هاتو از پات در نمی آری؟ چته صابر؟
کتانی هايم را تا دم مرگ از پايم در نياوردم.
- می خوای صدای راديو رو کم کنم؟ دارم کر مي شم.
- من ناچارم تا آخر هفته بمونم، نمی خوام همسايه ها …
- همسايه ندارم، اطاق صاحبخونه ته حياطه. صدا نمی رسه.
خانه، زن، زندگی! گرمایمطبوع زندگی. بوی خوش عود توی اطاق توفالی خديجه پيچيده بود، قابلمة کلّه پاچه روی چراغ سه فتيله میجوشيد، مرضيّه چهچهه میزد وهول و هراسم آرام آرام ته نشين می شد. روی نيمکت قالی بافی نشستم و سيگاری گيراندم. خديجه به پستو دويد و برايم زير سيگاری آورد. خانة خودم؟ نگاهم روی دار قالی و ديوارهای کاهگلی می دويد و همه چيز به نظرم مأنوس وآشنا می آمد، گليم کهنة شاطر، ته قليان بلوری گل عنبر، رختخواب پيچ چهارخانه، دستباف و خوشرنگی که مادرم از مشهد سوقات آورده بود، پوسترهای هنرپيشههائی که درنوجوانی بهديوار اطاقم می چسباندم، جام پيروزی و عکس بزرگی که روی رينگ انداخته بودم، جعبة منبّت کاری وقاب عکس. قابعکسم را لب طاقچه، کنار جام نقره ای گذاشته بود. صابر نقرهفام دست زير چانهاش گذاشته بود وبا تمسخر به من لبخند میزد. خديجه، کانون محبّت! مهر و محبّت دخترهاجر مثل عطر خوشايندی می تراويد وبا رشته های نازک عود در فضای مأنوس اطاق می چرخيد. لبخند شوق ديدار يار و برق آن چشم های سرشار از شادی وشعف، آرامشیملکوتی به همراه می آورد. آرامش کلبهای پرت و دور افتاده، پرت و دور از هياهوی شهر و رگبار مسلسل و دغدغده های مرگ. پناهگاهی امن و آرام که با عشق ساخته شده و عاشق بر درگاهش به تماشای من ايستاده بود. همه چيز مثل خديجه ساده، صميمی، خودمانی، زلال و بیپيرايه بود و من احساس می کردم به خانةخودم وارد شدهام. انگار سال ها زيرآن سقف توفالی در کنار خديجه زندگی کرده بودم. نمیدانم. بیترديد خديجه سال ها در خيال و رؤيا با قهرمان بوکس و درآرزوی وصال محبوب روزگار گذرانده بود، اطاقش را با نشانه ها و ياد بودهای من تزئين کرده بود و همو اين احساس خوش و دلپذير را به من منتقل می کرد. احساس خوش دلپذير مردی که از سفری طولانی به خانه و كاشانهاش بر گشته بود و به آسودگی نفس می کشيد.
- گفتی چشم به راهم بودی؟
حلقة مويش را هنوز دور انگشت می پيچاند.
- غذا حاضره، مغز پخت شده. هر وقت بخوای می آرم.
- من عجله ندارم. اول موهاتو خشک کن …
دست روی سرش گذاشت و دوباره به ياد چادرش افتاد.
- هوا می خوره خودش خشک می شه.
- حالا چرا دست به سينه جلو من ايستادی؟ مگه من اربابم؟
بيخ ديوار نشست و زانويش را بغل گرفت.
- دست و پامو گم کردم. هنوز باورم نمی شه.
- می خوای يه دهن آواز بخونم تا باور کنی؟
خديجه نگاهش را دزديد و زير لب گفت:
- يادش به خير. می دونی؟ من شب ها بيدار می موندم تا به کاروانسرا بر گردی و آواز بخونی.
ابراز عشق؟ لبخندی زد و گونههايش گل انداخت.
- خديجه، طپانچه پيش تو امانت بود؟ چطوری جرأت کردی؟ چطوری جرأت کردی به تيمارستان بياری؟
سؤالهايم رندانه بود و دخترهاجر را قدم به قدم جلومی برد و به هدف نزديکتر می کرد.
– جرأت؟ تيمارستان که سهله، اگه لازم می شد تا قلّة قاف می رفتم و طپانچه رو برات می آوردم.
از جا برخاستم و مدّتی به تماشای در و ديوار ايستادم.
- اطاقتو مثل موزة عکس درست کردی دختر، اين همه عکس رو از کجا گير آوردی؟
– همه رو از فلک گرفتم.
به پستو رفت و با مجری فلّزی قديمی برگشت و قفل از در مجری کهنه برداشت.
- تو انگار يک عمره که داری ساية منو راه می بری؟
سالها بايد میگذشت تا به راز آن مجری کهنه وعشق ديرينة خديجه پی می بردم. می بينی؟ دختر کوچکة هاجرکلانتر، سال ها با خاطرهها و عکسهای من زندگی کرده بود، عکسهای سياه و سفيدی که درکاروانسرای سفيدابی انداخته بودم، عکسهای رنگی که خبرنگار ورزشی روی رينگ مشت زنی از من گرفته بود، گزارشهای مفصل مفسّر ورزشی، بريدههای روزنامهها ومجلاّت، تسبيح کهربائی دوران نوجوانی، دستمال گردن ابريشمی وهر چه که نشانی از صابر داشت، همه و همه را طّی سالها گرد آورده بود و توی مجری روی هم چيده بود ومثل گنجينهای ازآنها حفاظت ميکرد. خاطرههای صابرنقرهفام توی مجری بود و دخترهاجر به هر کجا که میرفت گنجينهاش را با خودش می برد. مجری خاطرههای صابر از کاروانسرای سفيدابی تا بالا خانة کاهگلی گاوداری حسن آباد، منزل به منزل سفر می کرد. خديجه قفل ازدرآن قلعة سحرآميز بر داشته بود و من در معابر غبار گرفته وآشنای آن، با شيفتگی روزگار جوانکی را دوره می کردم که مثلآهو بر بام ماشين دودی رو به مرگ می دويد، جوانکی که سر از رينگ بوکس در آورده بود، جام افتخار و پيروزی را دودستی بالا برده بود و به گوشة سالن خيره شده بود. راستي به چه کسی نگاه می کردم؟ بهجيران آتشي؟ جيرانتوی عکس رنگی روزنامه نبود ولی من هنوز او را می ديدم، می ديدم که شادمانه کف می زد و به رويم می خنديد. تا از صحن کاروانسرای سفيدابی به جيران آتشی برسم و در گوشة ديوانه خانه روی سکّو کز کنم عمری انگار گذشته بود. گم شده بودم، در کوی و گذر جيرانآتشی گم شده بودم و خديجه را از ياد برده بودم. دخترهاجر هيچ جائی در آن گذشته نداشت. خديجه سال ها در تاريکی می نشست و مانند شبحی از درون تاريکیهای شترخوان حاجی سفيدابی، از پشت دارقالی مرا می پائيد.
- سديّک ارمنی با تو عرق می خورد صابر؟
غافلگيرشدم. راستی خديجه از کدام طايفه بود؟خيال دخترک تا کجا رفته بود و از کجا می آمد وچرا به جيرانآتشی اشاره می کرد؟ جا پای جيران میگذاشت؟ چرا، چرا لبخند می زد و چشم از من بر نمی داشت؟ پس و پشت پيشانيم را می خواند؟ خوانده بود؟ خديجه سفره انداحته بود، چهار زانو کنار سفره نشسته بود، خيره خيره نگاهم می کرد و من پی به منظورش نمی بردم.
- خدا خودش از سر تقصيراتم بگذره، من …
- کدوم تقصير؟
سرش را پائين انداختهبود، با کف دست زانويش را می ماليد و با حجب لبخند می زد.
- بگو چه شاهکاری انداختی؟
- به خاطر تو چند بار لب زدم. به خاطر تو، ملتفتی؟
- به خاطر من عرق خوردی؟
- دو تا ته استکان بيشتر نخوردم، فقط می خواستم مزّه شو امتحان کنم. خيلی تلخه.
- خديجه، مگه خل شدی؟
- مگه دختر ارمنی با تو عرق نمی خورد؟ ها؟
- تو با جيرانآتشی فرق داری خديجه. ادای اونو در نيار.
- آخه نمی دونم چکار کنم که تو خوشت بياد؟
- بشين برام يه رج قالی بباف، من از صدای شانة قاليبافی خيلی خوشم مياد.
- بازم قالی ببافم؟ من بيست ساله که پشت دستگاه نخ قالی گره می زنم، می خوای امشبم قالی ببافم؟
- لابد خيال داری امشب با من عرق بخوری؟
- اين بطری عرق رو واسة کی خريدی؟ ها؟ نترس، گناهش به گردن من، جهنّم، بذار روز قيامت منو بفرستن تو غرفة ارمنیها. شايدم رفتم پيش ابرام جهود که تو زيرزمين خونه ش عرق می کشيد.
- روزقيامتی درکار نيستدختر، مندلواپس همين دنيا هستم، دلواپس روزی که من نباشم و تو … من مسافرم خديجه، مسافر. دلم نمی خواد زندگی و آيندة تو رو خراب کنم. من، من آخر هفته از اين جا می رم و معلوم نيست …
- امشب که هستی، تا آخر هفته خدا بزرگه. بعداٌ توبه می کنم. توبه، در توبه هميشه بازه. خدا از سر تقصيراتم می گذره.
- آره، ظلمه اگه خدا از سر تقصيرات دختر قاليباف نگذره.
- نترس، وجدانت راحت باشه، گفتم که من گناهشو گردن میگيرم، بهشترو میبخشم به سيّداولادپيغمبر، من بهشت نمی خوام. ببين صابر، من که ديگه بچّه نيستم. بالغم، عاقل و بالغ. عقلم سر جاشه، می دونم دارم چکار می کنم. از عاقبتش نمی ترسم. می بينی؟ من برات اسلحه آوردم. اگه لو میرفتم و گير می افتادم، سرمو به باد می دادم. جهنّم. من به خاطر تو حاضرم حتّی آدم بکشم.
- ما آدمکش نيستيم خديجه، يادت نره. دشمن تهمت می زنه!
– می دونم، فلک همه چی رو برام گفته. می دونم چرا تفنگ ورداشتی و ياغی دولت شدی.
از جا برخاست و تا پشت دستگاه قالی بافی رفت و دست روی گلبوته ها کشيد:
- می خوای برات ببافم؟ پشت دستگاه بشينم و تا آخر هفته برات ببافم؟ تا آخر هفته؟
- عرق نخورده گر گرفتی، گونه هات گل انداخته.
- بالاخره به خديجه نگاه کردی!
- حق داری. من تو رو اوّلين بار توی تيمارستان ديدم و شيفتة جسارت و دلاوری دخترهاجر شدم. تو برام يک دنيا رنگ و اميد آوردی. دراين مدّت بارها به ات فکر کردم. اون روز همين شليته رو پوشيده بودی.
- يادمه چه جوری به شليته نگاه می کردی. امشب اين شليته رو به همين خاطر تنم کردم.
– به ات مياد، شکل دخترهای ترکمن شدی خديجه. باورکن.
روی نيمکت قالی بافی نشست و پرسيد:
- مگه دختر های ترکمن صحرا زشتن؟
- نه، با نمک وجذّابن. يه جور زيبائی وحشی و خاصی دارن.
- وحشی؟ دارم بی شرمی می کنم صابر؟ خيلی پر رو و بی حيا شدم؟ اگه خوشت نمی ياد بگو. بگو لب به عرق نمی زنم.
اين دختر دلاور و بی باک و شيدا در کجای وجود خديجه پنهان شده بود که من سال ها نديده بودم؟
خيالی شيرين مانند شهاب در تاريکی های ذهنم درخشيد:
- نه، بلند شو آب ليمو و شکر بيار تا برات ودکا لايم بسازم.
- آب ليمو ندارم، با نارنج و شکر مي شه يه چيزی درست کنی که راحت از گلوم پائين بره؟
دست به زانو گرفت و از جا برخاست به پستو دويد و با سينی ميوه بر گشت. نارنج و انگور و انار! انارها را دانه کرده بود، توی ظرف بلوری ريخته بود و کاسة بلوری را با چند انار شکسته تزئين کرده بود.
- سر راه خريدم، انار ساوه ست.
- امشب انگار حسابی تدارک ديدی؟
- به موت قسم منتظر بودم. پلک چشمم مدام می پريد. ببين، پرکاه رو پلکم گذاشتم.
زانو به زانويم نشسته بود، ليوان ودکا لايم را دم دستش گذاشته بود، تا آخرشب نمنم می خورد ويکدم زبان بهکام نمی گرفت. الکل بند از زبانش برداشته بود و خديجه، ساده وبی پروا، از آرزوها و رؤياهايش می گفت که سال ها بر تار قالی گره زده بود، از شب های بی شماری می گفت که عکسم را بغل می گرفته و توی تاريکی اشک می ريخته، از قاليچة کوچک ابريشمی می گفت که دور از چشم مادرش بافته بود. قاليچة کوچک و ظريف ابريشمی را پيش رويم پهن کرده بود و با دل انگشت موهای تصوير قاليچه را نوازش می کرد:
- شاهکاره، بی نظيره دختر، بی نظير!
- دوسال طول کشيد تا دزدکی بافتم.
- من که سقفی روی سرم ندارم که شاهکار تو رو به ديوار اطاقم آويزون کنم؟
نگاه خديجه روی تصوير قهرمان بوکس ميخ شده بود:
- حق داری، اين اطاق کاهگلی قابل تو نيست.
- اشتباه می کنی دختر. من توی کلبه به دنيا اومدم.
قاليچة ابريشمی را به ديوار کاهگلی اطاق آويختم. اشک در چشم های دخترهاجر حلقه زد.
- من آخرهفته ميرم خديجه. اگه زندهبمونم دوباره به همين اطاق توفالی بر می گردم، خانه و کاشانة من اين جاست، قلب تو از هر کاخی زيباتر و با شکوه تره. تو تجسم مهر و ايثاری.
- کاش منم از اين حرفای قشنگ بلد بودم. بگو عزيزم، بازم بگو. تا صبح برام حرف بزن، تا صبح. تا آخر هفته…
- حرف قشنگ لق لقة زبونه دختر، بايد کار قشنگ انجام داد. همة حرفای قشنگ دنيا به پای اين قاليچه زيبا نمی رسن، چه حرفی قشنگتر از اين قاليچه که با تار و پود دلت بافتی؟
- بگو عزيز دلم، بگو. من هزار هزار تا چهار بيتی واسة تو خوندم و هیآه کشيدم. نخ گره میزدم و هی اشک می ريختم تا شايد زبون واکنی و برام حرف بزنی. بگو، تا آخر هفته حرف بزن …
- کافيه، در اين سالها به اندازه کافی اشک ريختی، حالا بذار يه داستانی برات تعريف کنم تا يه ذرّه بخندی.
دلم مانند دانة گندم به نيش آمده بود و داشت می ترکيد. الکل و اندوه در هم آميخته بودند و من تا به هق هق نيفتم به غم ميدان نمی دادم. لودگی می کردم و تا آخرشب برايش از عبيد زاکانی آيه میآوردم. لطيفه میگفتم و مزّه میانداختم. خديجه نرم نرم می خنديد وبا کف دست به شانهام می کوبيد:
– بد جنس. بد جنس.
به لطيفه هاي عبيد، از خود بیخود می خنديد و درميان خنده اشک می ريخت.
- شوخی نمی کنم خديجه، به سيّد اولاد پيغمبر چی گفتی؟
- پشت دست اون نا سيّد رو با انبر داغ کردم.
- چی بهاش می گفتی؟ وقتی با جامه کوب دنبالش می کردی، چی بهاش می گفتی؟ جان صابر بگو!
- بد جنس، از کی شنيدی؟
- ليلی قد دراز. می بينی؟ من اونقدرها که تو خيال می کنی بی خبر نبودم. بيا، بيا زير گوشم بگو. جان صابر بگو!
با شرم و شادی در گلو می خنديد و مانند گربه لاله گوشم را می ليسيد: « بدجنس!» لب هايش گرم و نرم و نمدار بود و بی تابم می کرد. تمنّا شعله ور شده بود و از عمق وجودم زبانه می کشيد و بالا می آمد و با دردی خوشايند رگ و پی و پوستم می سوزاند. موهای بلند دخترهاجر روی شانه ام ريخته بود، سرم را بغل گرفته بود و لب از لاله ی گوشم بر نمی داشت.
– دختر ترکمن، تو که تنبان نمی پوشی تا بندشو واسة پسر شاطر باز کنی؟ ها؟
- بد جنس، از کی شنيدی؟
- ببينم دختر، ببينم چی زير بلوزت برام قايم کردی؟ ها؟ دو تا قمری؟ چه دل دلی می زنن.
پستان گرم و نرم خيجه مثل دل قمری توی مشتم می طپيد. دخترک ريسه می رفت، مثل شاخة بيد در نسيم پيچ و تاب می خورد، لبش را به دندان می گزيد و ناله می کرد.
– چراغ … چراغ …
چنگ به سر شانهام انداخت و به سختی از جا برخاست. تلو تلو خورد و رو به گرد سوز لب طاقچه رفت.
- به چراغ دست نزن، دختر.
فتيلة گردسوز را کمی پائين کشيد، دست به دار قالی گرفت و روی لبة نيمکت افتاد:
- آخ، دکمه های بلوزم قلوه کن شدن.
- دست هاتو وردار، قمری ها دارن خفه می شن.
- نه، خجالت می کشم. نه صابر، تو رو خدا نه. چراغ، بذار چراغ رو خاموش کنم.
- از جات جنب نخور دخترترکمن، تابلو منو خراب می کنی. جنب نخور، می خوام تماشات کنم.
سرش را بالا برد و موهايش را دور گردنش ريخت.
- بالاخره به خديجه نگاه کردی؟
- نمیخوای قمریها رو ازقفسآزاد کنی؟ دارن پرپرمی زنن. هی دختر، دست هاتو وردار، جان صابر وردار.
دختر هاجر روی قاليچة ترکمنی نشسته بود و نگاهش به راه رفته بود. با چشم باز خواب می ديد و گوئی در رؤيائی شيرين رها شده بود، گم شده بود. انگشت هايش بی اختيار بر دکمه های صدفی بلوزش می لغزيدند و به ميل جادوگری که در دود و غبارمی چرخيد، برهنه می شد. کنار چشمة جادو برهنه می شد.
- بگو بمير، می ميرم.
چشم های کوچک، اريب و ترکمنی دختر هاجر به طرز غريبی درخشيدند. گونه هايش گر گرفتند. لبخند مرموزی بر لب هايش نقش بست. آستين های بلوزش را به نرمی بيرون کشيد، بلوزش را مچاله کرد و دورانداخت، بال دامن گلدار گشادش را بالا کشيد، دست هايش را مانند دو بال پرنده گشود، انگشت ها و مچ دست هايش را چند بار از لابلای تارهای سفيد گذراند، خودش را به دار قالی مصلوب کرد و پلک هايش را بر هم گذاشت:
- می بينی؟ فلک می گه منو به دار قالی مصلوب کردن، يعنی به خاج کشيدن، به خاج مقدّس!
دخترهاجر بهدار قالی آويخته بود، پيشانیاش عرق کردهبود، چند طره مو به دانه های عرق روی پيشانیاش چسبيده بود و خسته از جانی که کنده بود نفس نفس می زد. نور بی رمق گردسوز بر دختر ترکمن می تابيد و رشته های نازک و چرخان دود عود، باکرة مصلوب را متبرّک می کرد. وهم؟ ديوارهای گاهگلی اطاق و تابلوهای باسمه ای روی ديوار، سقف توفالی و حصيرهای زرد و تيرهای کهنة چوبی، بالشچة نيمدار و قاليچة ترکمنی روی نيمکت، دار بزرگ قالی که تا نزديک سقف اطاق بالا رفته بود، کلاف های رنگی نخ قالی که مثل گوشواره از گوشه های دار قالی آويخته بودند، گليم کهنه، نارنج های لهيده و ته ماندة ودکای دره گز، همه و همه چيز وهم انگيز به نظر می رسيد. وهم! گوئی اجزای پيکر خديجه را با نخ ترياکی رنگی بر تارهای سفيد قالی بافته بودند، گوئی نيمتنة برهنة دخترهاجر وآن پستان های گرد و کوچک و خوشقواره را بر تارهای سفيد قالی نقش زده بودند دختر مصلوب! دختری که چشمهايش را ازشرم بسته بود، پلکهايشمیلرزيدند، اشک وسرمه ازگوشه چشمهايش می جوشيدند و بر گونهاش می لغزيدند. دختری که تب کرده بود، عطش داشت و بی تابانه منتظر بود تا حقة ناف و غنچة شکفتة پستان هايش را ببوسم و طلسم و جادو را باطل کنم. کجائی صابر؟ دست دور کمر باريک دختر ترکمن حلقه کردم و او را از متن قالی بيرون کشيدم. خديجه از وهم بيرون آمد، چنگ به موهايم انداخت و صورتم را به سينه اش چسباند:
- من بهشت نمی خوام، تو بهشت منی صابر.
روینيمکت قاليبافی افتاديم و درهم گرهخورديم. دخترهاجر مثل عشقه در من پيچيده بود، دنبة سرش را بی تابانه به بالشچه می ماليد و با درد و لذت می ناليد:
- من بهشت نمی خوام …
بهشت؟ پس از مدّتها درحلقة بازوی خديجه آسوده و سبک به خواب رفتم. خوابی عميق و بی کابوس.
- خواب ديدم صابر، تو ديگه پيش من بر نمی گردی.
مهتاب از پنجره می تابيد، خديجه پای دار قالی نشسته بود، نگاهش به راه رفته بود و گوئی برای خودش حرف می زد.
- خدايا چه زود گذشت.
- نه دختر ترکمن، بر می گردم، بر می گردم، می خوام ببرم دريا رو نشونت بدم. دريا، جنگل، کوه، کوير…
- قاليچة حضرت سليمان. می بينی؟ اين لکّه رو می بينی؟ روی اين قاليچه زن شدم. روی اين قاليچه همه جای دنيا رو سياحت کردم. منو با خودت تا اون سر دنيا بردی. مگه يادت نمی ياد؟ هربار منو باخودت میبردی وتو يهگوشة دنيا بغلم میکردی، روماسه های ساحل، زير درخت های جنگل، زير ستاره های کوير. آی که تو چقدر شيرين زبونی صابر. تو، تو از پيشم مي ری ولی من اين قاليچه رو تا آخر عمر نگه می دارم، تا دم مرگ. وصيّت می کنم، وصيّت می کنم منو توی اين قاليچه بپيچن و دفن کنن. میبينی؟ چهزودگذشت. خدايا چقدر زود گذشت.
- نامه يادت نره خديجه.
- خدايا چقدر زود گذشت!
از جا پريد و به پستو دويد:
- آب؟ خدايا کاسة آبو کجا گذاشتم؟
با کاسة آب به روی بالکن آمد، دست به نردة چوبی گرفت و پشت سرم آب پاشيد. خديجه به نرده يله داده بود و من آرام آرام از پلّه ها پائين می رفتم. پلّه ها، پله های مار پيچ و بی شمار! پلّه ها انگار تا ابديت ادامه می يافتند، مهتاب انگار سرتاسر شب می تابيد، ماه هرگز غروب نمی کرد و گيسوی بلند و نمدار خديجه مدام در نسيم شبانه تاب می خورد، تاب می خورد …