-
سفر
بیشتر بخوانید: سفرسفر، نقل از مجموعه قصه ایستگاه باستیل «چاپ اول» نقاشی روی جلد- ایوب امدادیان زیر نم نم باران از پی تابوت میرفتم. شعلة فانوسها در دامنة تپه سوسو میزد، بیابان پر از همهمه بود و جغدی در خرابههای قبرستان شیون میکرد.، زنهای شاهسون تابوت را زیر تک درخت خشکیدة کنار امامزاده گذاشتند. فانوسی را بر شاخة…ادامه “سفر” »
-
همزبان
بیشتر بخوانید: همزباننقل از مجموعه قصه ی «ایستگاه باستیل» التفات کردی همولایتی؟ از کسی پروا نداشت، مأمور دولت بود، شلتاق میکرد، منم آدم غریب، گفتم: « سرکار، به بابام ناروا نگو، تازه از دنیا رفته» التماس کردم، گفتم: «سرکار جان، به اینجام نزن، گوشهام عیبناکه» انگار با دیوار حرف میزنم، باد به گلو انداخته بود و یِکّه…ادامه “همزبان” »
-
مصاحبه با رادیو زمانه
بیشتر بخوانید: مصاحبه با رادیو زمانه1. آقای محمود دولت آبادی برادر بزرگ شماست. از نظر شخصی و خانوادگی، از همان کودکی، رابطه شما با او چگونه بود؟ برادرم محمود، هفت سال و چند ماه زودتر از من به دنیا آمده و در نوجوانی، اگر اشتباه نکنم، در هفده یا هژده سالگی از ولایت کوچ کرد، چند صباحی در…ادامه “مصاحبه با رادیو زمانه” »
-
نگاهی به مریم مجدلیه
بیشتر بخوانید: نگاهی به مریم مجدلیهرمان “مریم مجدلیه” آخرین اثر حسین دولتآبادی است که در سال 1397 توسط انتشارات “مهری” لندن منتشر شده است.داستان، روایتی است تکاندهنده با نثری شیوا و حاوی نوآوریهایی کم نظیر در ادبیات معاصر فارسی. نویسندهای مرد، حکایت زندگی یک زن را، از زبان و دیدگاه خودِ زن، بیان میکند و در این مسیر تابوهایی را…ادامه “نگاهی به مریم مجدلیه” »
-
چاهِ ویل
بیشتر بخوانید: چاهِ ویلگُدار ( سه جلد) فصلی از جلد نخست گدار جنازه ام را بار زدند و از قصر فيروزه بردند، پوستام را چكمة گاري كردند، لاشهام را به قناره كشيدند و از دخمه بيرون رفتند. نميدانم تا كي در كمركش تاريك چاه مي چرخيدم. نيمه هاي شب به هوش آمدم. از سوزش آتش سيگار به هوش…ادامه “چاهِ ویل” »
-
جنایتکاران قابل دفاع و دلسوزی نیستد، حتا اگر جنایتکاران دیگری آن ها را به قتل برسانند
بیشتر بخوانید: جنایتکاران قابل دفاع و دلسوزی نیستد، حتا اگر جنایتکاران دیگری آن ها را به قتل برسانندآسوده بر کنار چو پرگار میشدم/ دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت زنده یاد حمید مومنی، (م. بید سرخی)، در جلسهای به شوخی میگفت: « من بی طرفم، صد البته بیطرفی بیشرفیست.». همة کسانی که آن روز عصر به سخنان او گوش میدادند، میدانستند که حمید بیطرف نبود. شاهد: چندی بعد، شنیدم که کسی…ادامه “جنایتکاران قابل دفاع و دلسوزی نیستد، حتا اگر جنایتکاران دیگری آن ها را به قتل برسانند” »
-
اژدهای کور
بیشتر بخوانید: اژدهای کوررمان گدار، جلد سوم/ چاپ دوم- نشر مهری فصل «اژدهای کور» هلالِ نزارِ ماه و وزش مداوم باد منجيل و خروش هفت نارون؛ باغ متروک با بادها هم آواز شده بود، اشيا و اشجار جان گرفته بودند و از هر شيئی صدائی در می آمد. خار و خاشاک در باد می چرخيدند و شاخ و برگ درخت ها سرمست و صوفيانه پيچ و تاب می خوردند و به آهنگ و آواز باد می رقصيدند. قوام دست روی شانه ام گذاشته بود و ماهيچه های گردنم را به نرمی و مهربانی مالش می داد: «اخوی، اخوی» در لحن و نوازش های برادرانة او سرزنشی ملايم نهفته بود. کدخدای سابق تمامی ماجرای جوال…ادامه “ اژدهای کور” »
-
تحصیل در شغالآباد
بیشتر بخوانید: تحصیل در شغالآبادقلعه ی گالپاها- فصل 30 مردم قلعة گالپاها و آبادیهایِ دامنة کوه میش، از دو دروازه وارد شهر سبزوار میشدند؛ از دروازه نیشابور و دراوزه سبریز و از همان راسته و مغازههای اطراف اغلب نسیه و وعدة سرخرمن خرید میکردند. برادر بزرگ ما به مغازههای سبریز بدهکار شده بود، تا چند سال فقط از دروازه…ادامه “تحصیل در شغالآباد” »
-
بحرِ طویل
بیشتر بخوانید: بحرِ طویلقلعة گالپاها- 29 مردی را که شبانه توی نمد پیچیدند و باجیپ لکنتة خرده مالک به بیمارستان دولتی بردند، از طایفه و تبار «گوشیها» و از خویشان نسبی کَرَم کور بود. حُر گویا جنازة مثله شده و نیمه جان او را از معرکه به در برده بود و همراه خرده مالک تا شهر و بیمارستان…ادامه “بحرِ طویل” »
-
کینههایِ کور
بیشتر بخوانید: کینههایِ کورقلعة گالپاها- فصل 28 از ملامندلی شنیده بودم که اگر قتلی در ولایتی رخ میداد، مردم آن دیار به نفرین ابدی گرفتار میشدند و هرگز روزِ خوش نمیدیدند. این اتفاق در قلعة گالپاها افتاد؛ هواداران و رعیّت آن «مردکة کلّه پرگوشت!!» صولت را روی قبرستان کهنة آبادی به طرز فجیعی بهقتل رساندند. آن روز هوا…ادامه “کینههایِ کور” »
-
شعر مفید، شعر مضر
بیشتر بخوانید: شعر مفید، شعر مضرمن آثار احمد کسروی، از جمله تاریخ مشروطیّت، را در جوانی خواندهام، از او آموختهام، قدر و ارزش آثار او را میدانم و ارج میگذارم؛ هر چند با همة افکار و عقاید و نظریات او موافق نیستم. باری، کتاب «حافظ چه میگوید» کسروی را دیروز دو باره مرور کردم تا به یاد میآوردم چرا آرمان و…ادامه “شعر مفید، شعر مضر” »
-
شب و شرنگ و شوبازی
بیشتر بخوانید: شب و شرنگ و شوبازیقلعة گالپاها- فصل 27 شرنگ در فرهنگها به معنای زهر، سّم و هر چیز تلخ آمده بود، گیرم در قلعة گالپاها، شرنگ جشنی بیچیز و مردانه بود که نوجوانها و جوانها هر از گاهی در حیاط خاکی خانهای بر پا میکردند و شوبازی به نمایشی گفته میشد که بیشباهت به روحوضی نبود و مطربهای شهری،…ادامه “شب و شرنگ و شوبازی” »
-
کوچِ چلچلههایِ خانة ما
بیشتر بخوانید: کوچِ چلچلههایِ خانة ماقلعة گالپاها- فصل 26 … من درآن روزها نفهمیدم چه کسانی کربلائی عبدالرسول دلاک را به کدخدائی انتخاب و یا انتصاب کردند. تا آنجا که به یاد دارم، خانة ما دو باره شلوغ شده بود. رعیّت، هواداران دو ارباب، صولت و دولت، در سال چند بار با چوب، چماق، چاقو و قداره به جان هم…ادامه “کوچِ چلچلههایِ خانة ما” »
-
آدم کلوخیِ میامی
بیشتر بخوانید: آدم کلوخیِ میامیقلعة گالپاها کارفرماها، اربابها … من در سرتاسر عمرم، به اندازة موهای سرم صاحبکار، کارفرما و ارباب داشتهام، گیرم از هیچکدام خاطرة خوشی به یاد ندارم، مگر صفدرآقا سایبانی و همسرش سارا. آن زن و شوهر مهربان انگار صاحب فرزندی نشده بودند، یا اگر فرزندی داشته بودند، از دنیا رفته بود و خانة درندشت آنها…ادامه “آدم کلوخیِ میامی” »
-
زغال اختهیِ ایوانِ کی
بیشتر بخوانید: زغال اختهیِ ایوانِ کیقلعة گالپاها- فصل 24 شاید اگر کربلائی عبدالرسول به یاد وطن نمیافتاد و ما را سر راه، به «ایوانِکی» نمیبرد، زیر دست رحمان دماوندی، بلورساز میشدم. شاطر شکراللهِ خیرخواه، به همین نیّت ناخنام را در کارخانة بلور سازی بند کرده بود و من فرسنگها دور از قلعة گالپاها، درس و مشق و مدرسه را از…ادامه “زغال اختهیِ ایوانِ کی” »
-
روئین تنِ جاّدة ری
بیشتر بخوانید: روئین تنِ جاّدة ریقلعة گالپاها- فصل 23 زن همسایه معتقد بود که در «نجف اشرف» خداوند به خانوادة ما رحمت آورده بود، معجزه شده بود و فرزند دلبند فاطمه از حادثه جان به سلامت برده بود. زن همسایه مصر بود که دستی غیبی مرا در میان زمین و آسمان گرفته بود و از مرگ نجات داده بود. گیرم…ادامه “روئین تنِ جاّدة ری” »
-
بارانِ بهاری و ناودانِ طلا
بیشتر بخوانید: بارانِ بهاری و ناودانِ طلاقلعه ی گالپاها- فصل 22 چندین سال پیش، با میانه مردی آشنا شدم که از پلیس سیاسی صدام حسین گریخته بود و به کشور فرانسه پناه آورده بود. نام آوارة عراقی قصیم و یا چیزی مشابه آن بود. قصیم درکوفه به دنیا آمده بود؛ در بغداد بزرگ شده بود و مثل من در این گوشة…ادامه “بارانِ بهاری و ناودانِ طلا” »
-
-
-
-
باد و بیرق و بیتوته
بیشتر بخوانید: باد و بیرق و بیتوتهقلعه ی گالپاها – فصل21 «یا سیدالشهدا…!» با ناله و استغاثة دردمند میانه مرد شاره دلبری و صدای رگه دار شاگرد راننده که از زوّار «گنبد نمائی» طلب میکرد، از خواب بیدار شده بودم، در جستجوی گنبد و گلدسته و بارگاه به هر سو گردن میکشیدم و نمییافتم. اتوبوس زوّار آخر شب به مقصد رسیده…ادامه “باد و بیرق و بیتوته” »
-
گذر از جنگل مولا
بیشتر بخوانید: گذر از جنگل مولاقلعه ی گالپاها- فصل 20 سفر دور و دراز آغاز شده بود و معلوم نبود کی به پایان میرسید. در آغاز راه، مسافرها، همه هیجانزده، سرخوش، سر دماغ بودند و همهمه میکردند. چاووش، آن آخوند عمامه سفید کنار راننده، دم به دم چاووشی میخواند و زوّار به درخواست شاگرد شوفر، پی درپی صلوات میفرستادند. مدتی…ادامه “گذر از جنگل مولا” »
-
منزل ششم
بیشتر بخوانید: منزل ششم(فصلی از رمان باد سرخ) سوت ممتـد آن قطـار لکنته که از دلِ شبِ تاريک میگذرد، به نالة انسانی شباهت دارد که زير شکنجه از درد بی طاقـت شده است. آری، زوزة ممتد قطار همواره درد و رنج انسانی ستمديده را به ذهن صحرا متبادر میکند، بغض بيخ گلويش را میفشارد و اندوهی عميق به…ادامه “منزل ششم” »
-
سری به نیزه، به خواهر نظارهای دارد (1)
بیشتر بخوانید: سری به نیزه، به خواهر نظارهای دارد (1)قلعة گالپاها- فصل 19 سالها پیش از این که گذرم به زندان بیفتد و زمان پشت میلهها از حرکت بماند و نفسام ناگهان در سینهام گره بخورد، به وجود زمان و به خیره سری و لجاجت آن پیبرده بودم. در سرجالیز، روزهای بلند تابستان تا شب میشدند، یک قرن بر من میگذشت و جانام به…ادامه “سری به نیزه، به خواهر نظارهای دارد (1)” »
-
-
رویاهایِ پیش از سفر
بیشتر بخوانید: رویاهایِ پیش از سفرقلعه ی گالپاها- فصل 18 کربلائی عبدالرسول دلاک اگر چند بستی شیرة تریاک میکشید و یا اگر یک ماش شیره بالا میانداخت، نشئه و سر دماغ میشد، با صدای دلنشینی آواز میخواند و یا با سرخوشی شعری را زیر لب زمزمه میکرد. شعرها همیشه به مناسبت بودند و خبر از اتفاقی میدادند که در گذشته…ادامه “رویاهایِ پیش از سفر” »
-
بنشین بر لبِ جوی و گذرِ عمر ببین
بیشتر بخوانید: بنشین بر لبِ جوی و گذرِ عمر ببینقلعة گالپاها فصل «17» من چپ دست بودم؛ علیحُر، یکبار سر سفره بهمن سیلی زده بود و چکنی با ترکة نمدار انار کف دستام را کبود کرده بود، گیرم سیلی برادر و تنبیه معلم افاقهای نبخشیده بود؛ «چپ دست» باقیمانده بودم و از این گذشته، با پایِ چپام تُپُق میزدم. من هر سال، در…ادامه “بنشین بر لبِ جوی و گذرِ عمر ببین” »
-
لوکِ مست و حُر دلاور
بیشتر بخوانید: لوکِ مست و حُر دلاورفصلی از «قلعه یِ گالپاها» علیحُر، چندی پیش لوکِ سیاهرنگی از طاهر شتردار خریده بود و چون شترخوان نداشت، حیوان را به خانة ما آورده بود و در خرابة گوشة حیاط رها کرده بود. لوکِ حُرّ دلاور مست شده بود، هر روز صبح زود جلو پلّههایِ هشتی میایستاد؛ بدمستی میکرد، عربده میکشید و مانع عبور…ادامه “لوکِ مست و حُر دلاور” »
-
آفتابِ داغِ تموز و سگهایِ تشنة یزید
بیشتر بخوانید: آفتابِ داغِ تموز و سگهایِ تشنة یزیدقلعة گالپاها چند سالی به درازا کشید تا فهمیدم چرا پدرم شبها به علیآباد میرفت و چرا مادرم هرگز، هرگز بهسر جالیز نمیآمد. آه مادر، مادر! دوری مادر عذابام میداد. روزها دلام برای مادرم تنگ میشد، بغض میکردم و ساعتها گریه در گلو، بر بام خانه بند چشم به راه مادرم مینشستم و به سراب…ادامه “آفتابِ داغِ تموز و سگهایِ تشنة یزید” »
-
خوابگاهِ خاکی و دغدغة مارِ زخمی
بیشتر بخوانید: خوابگاهِ خاکی و دغدغة مارِ زخمیقلعة گالپاها «14» تا سینه از خاک برداشتم، تابستانها به سَرِ جالیز و یا سَرِ بندهای پشتآو میرفتم و شبها با برادرم نورالله، توی خوابگاه، نزدیک «خانهبند» میخوابیدم. ما هر سال، با خاک نرم تختگاهی درست میکردیم؛ دمِ غروب لحاف و تشک کهنه و مندرسمان را از خانه بند و از سایه بر میداشتیم؛ روی…ادامه “خوابگاهِ خاکی و دغدغة مارِ زخمی” »
-
گذر از قلعة سیّدها و دیدارِ یاور
بیشتر بخوانید: گذر از قلعة سیّدها و دیدارِ یاورقلعه ی گالپاها «13» سکنة قلعة سیّدها سالها پیش کوچ کرده بودند و آن خانههای دو اشکوبه متروک مانده بود. سقف اتاقها و دیوارهای طبقة دوم تپیده بود و به مرور مخروبه شده بود، ولی اتاقهای طبقة همکف آسیبی ندیده بودند و از گزند برف و باران درامان مانده بودند. من تا مدتها از ویرانههای…ادامه “گذر از قلعة سیّدها و دیدارِ یاور” »
-
چوولی چِغَر و بچّههایِ گرگ
بیشتر بخوانید: چوولی چِغَر و بچّههایِ گرگقلعه ی گالپاها «12» خواهرم آخر بهار، در یک روز گرم و آفتابی به دنیا آمد و من در آن روز با چلچراغ، همسر برادر بزرگام محمدرضا، عروس زیبای کربلائی عبدالرسول آشنا شدم و قهقهة خندة شاد او را هرگز از یاد نبردم: «زن دائی، این چیه به دنیا آوردی؟» من آن روز روی پلّه،…ادامه “چوولی چِغَر و بچّههایِ گرگ” »
-
اینجا برقص
بیشتر بخوانید: اینجا برقصزیباترین شعر حسن حسام، سر پر شور و زندگی شورانگیز اوست! اینجا برقص اثر تازهی «حسن حسام» شامل سه دفتر شعر است که به گمان من، براساس جوهر، محتوا و فضای شعرها نامگذاری شدهاند: دفتر اوّل: زخمهها، دفتر دوم: شعرهای خیابانی، دفتر سوم: آن سوی پرچین. نام کتاب: «اینجا برقص» نیز بنا به ادعایِ شاعر،…ادامه “ اینجا برقص” »
-
-
-
کهکشانِ سرخ و وَلوِلة ستارهها
بیشتر بخوانید: کهکشانِ سرخ و وَلوِلة ستارههاقلعه ی گالپاها «11» اربابهای قلعة گالپاها از مدتها پیش به شهر کوچ کرده بودند و خانههای درندشت آنها واگذار شده بود. اربابهای قلعه در مقام مقایسه با ملاکین بزرگ ایران که هرکدام چندین و چند پارچه آبادی داشتند، خرده مالک به حساب میآمدند. با اینهمه، در آن ولایت به کسانی خرده مالک میگفتند که…ادامه “کهکشانِ سرخ و وَلوِلة ستارهها” »
-
گوساله به بویِ سبزه میگردد باز
بیشتر بخوانید: گوساله به بویِ سبزه میگردد بازقلعه ی گالپاها «2» قلعه روز بهروز در چشم من بزرگتر میشد و جای بیشتری توی ذهنام باز میکرد. همسایههای ما به مرور از تاریکی و ابهام بهدر میآمدند و هر کدام نام و نشانی مییافتند و اسمها، شکل، شمایل و قیافهها و رفتار آدمها کم کم در خاطرم نقش میبست تا سالها بعد، در…ادامه “گوساله به بویِ سبزه میگردد باز” »
-
روز آخر
بیشتر بخوانید: روز آخرروز آخر سنگاز سرما میترکید، بوی مرگ و سایة مرگ همه جا با ما بود، با بوی دود در هوایِ یخ زده میچرخید، همه جا احساس میشد و من آن را حتا در نگاه چند نفر آشنائی که در پناه دیوار سنگی قبرستان، چشم به راه نعشکش سیاه ایستاده بودند میدیدم. مرگ هر دم در…ادامه “روز آخر” »
-
در بندر کویر، دیمی بزرگ شدم
بیشتر بخوانید: در بندر کویر، دیمی بزرگ شدمقلعه ی گالپاها «3» در آن دیار، بذر دیم را به امید پروردگار روی زمین میپاشیدند و چند ماهی دل به آن خوش میکردند. رشد گندم و جو یا خربزه و هندوانة دیم بستگی به سال داشت. اگر آسمان حاشیة کویر کَرَم میکرد و زمستان برف و بهار باران میبارید، گندم یا جو سر از…ادامه “در بندر کویر، دیمی بزرگ شدم” »
-
نخ شور، نخ شیرین، خَرِ اربابی
بیشتر بخوانید: نخ شور، نخ شیرین، خَرِ اربابیقلعه ی گالپاها «10» … به باور مادرم، اگر کربلائی عبدالرسول تارکالصلات نبود؛ اگر از خدا رو برنگردانده بود، اگر مثل همة مردم نماز میخواند، لابد صبح زود از خواب بیدار میشد، دو رکعت واجب را به جا میآورد و بعد، سر فرصت به کارهایش میرسید. مادرم انگار متوجه نشده بود که کربلائی از آنجا…ادامه “نخ شور، نخ شیرین، خَرِ اربابی” »