پس از سالها قلم زدن، به تجربه دریافته ام که هر بار کتابی را به پایان میرسانم، دچار احوالاتی میشوم که هنوز هیچ نامی برای آن نیافتهام، بارها از خودم پرسیدهام چرا این اتفاق میافتد؟ چرا دست و دلم به کار نمی رود؟ چرا مدتی آچمز میمانم و در محاصرۀ افکار تیره و تار بیهوده دور خودم میچرخم و میچرخم؟ چرا هر بار مأیوس، بی حوصله، دلزده و افسرده میشوم؟ اگرچه دغدغه و دلواپسی چاپ و نشر کتاب و سرنوشت آن در تبعید فکر و خیالم را مشغول میکند و مثل گل مژه آزارم میدهد، ولی اینهمه مزید برعلت است و علل اصلی و اساسی را باید درجای دیگری جستجو کرد. در کجا؟ در تفاوت دنیای رمان و دنیای واقعی؟ دنیای رمان هیچ سنخیتی با دنیای واقعی و ملا انگیز ندارد، نویسنده در دنیای رمان هر روز چیز تازهای کشف یا خلق می کند؛ در سرنوشت شخصیتهایِ رماناش شریک است و با آنها رنج می برد، با آنها میخندد و با آنها می گرید و هر روز صبح به این امید از خواب بیدار می شود تا زندگی با آنها را از سر بگیرد و ادامه بدهد، گیرم این راه روزی بهپایان میرسد و نویسنده بناچار با قهرمانهائی که آفریده است، وداع میکند و دفتر را میبندد. خدا نگهدار! خلاص! این جدائی، مانند هر جدائی دیگری سبب افسردگی، غم و اندوه میشود و نویسنده تا مدتی مانند قاصدکی در خلاء سرگردان میماند و از این جدائی رنج می برد. گاهی این دورۀ بحرانی یکی دو ماه به درازا میکشد و زمانی به آخر میرسد که «ایده» تازه ای در ذهن نویسنده نطفه ببندد، آرامآرام رشد کند و وسوسۀ نوشتن دوباره به سراغاش بیاید. تا آن زمان، تا روزی که در دنیای رمان به روی نویسنده باز نشود و قدم به این دنیای زیبا و سحرآمیز نگذارد، در دنیای واقعی با ملال و افسردگی روزگار میگذراند و عمر عزیزش را تباه و تلف میکند.