مطابق تمام نظریات علمی موجود، تشکیل زمین و سایر سیارات منظومه شمسی همزمان بوده است، با تعیین سن این سنگها میتوان سن واقعی زمین را بدست آورد. حداکثر سنی که تا به حال برای سنگهای آسمانی بدست آمده 6،4 میلیارد سال بوده است. یکی دیگر از عواملی که به تعیین سن زمین کمک میکند، نمونههاییاست که از ماه گرفته شده و بر اساس تجزیه نمونههای مذبور عددی نظیر عدد فوق برای آنها حاصل شده است. بدین ترتیب میتوان عدد 4،6 میلیارد سال را برای سن سیارة زمین درنظر گرفت.
یادداشت
... بیماری دراز به دراز روی تخت بیمارستان افتاده بود؛ ملحفهای سفید ( ملافه ای سفید) صورت و سرتا پای او را پوشانده بود و هیچ عضوی از بدناش پیدا نبود. پزشکها، پرستارها، خویشان، دوستان، عزیزان و فرزندان بیمار گرد او به تماشا ایستاده بودند و به دلسوزی و غمخواری، به پچپچه با هم حرف میزدند. هر بار پزشک، پرستار یا درد آشنائی روی ملحفه انگشت میگذاشت، یا به عضوی از اعضایش حتا اشاره میکرد، فریاد جگرخراش بیمار به آسمانها میرفت.
... از ده پائین آمدهام، از مهمانی برگشته ام، شب سرد زمستانی خاموشاست، همسر و فرزندم، کنار بخاری، با آسودگی خوابیدهاند و من در این فکر و خیالام تا شاید بتوانم چند سطری در بارة «ملا مصطفی» بنویسم. در ده پائین با کنایه و اشاره به «ملا مصطفی بارزانی» به او لقب «ملا مصطفی!!» داده بودم. پیش از نقل و انتقال به اینجا، دوسال با ملا همسایه بودم. این مرد از هر نظر به برادرم «علیحُر» شبیهاست. این برادر ما، در آن سالی که من در زندان قصر فیروزه بازداشت بودم، از دنیا رفت و خانوادهام مرگ او را از من پنهان کردند.
نفرت از حکومت اسلامی و آخوندها باعث این توهم شده است که گویا پیش از حملۀ اعراب به ایران و شکست یزگرد سوم، مردم ما زیر سایۀ شاهنشاهان هخامشی، اشکانی، ساسانی و دین زردشتی، در بهشت برین زندگی میکردهاند. اگر از مردم ساده لوح و کسانیکه با تاریخ بیگانه اند، بگذریم، شماری قلم به مزد آگاهانه به این توهم در میان جوانان دامن میزنند تا نظام شاهنشاهی را بستایند، تا چهرهای بزک شده و دلپذیر، وطن پرسن و رعیّت پرور از شاهان معاصر ایران ارائه دهند و آنها را با مهارت تطهیر کنند و «شازده» را با هزار ترفند، تمهید و تذویر بر «خت شاهی بنشانند،
در میامۀ روز به آشپزخانه رفته بودم تا یک استکان چای سبز دم کنم، دراین فاصله، قسمتی از برنامۀ تلویزیون را سرپائی دیدم. گزارشی مصور بود از مراحل مختلف قالبگیری، ریختهگری، حکاکی یک ناقوس کلیسا. کشیشی با لباس سفید فاخر و صلیبی در دست، کنار کورۀ ریختهگری ایستاده بود، خودش را آرام آرام تکان میداد و زیرلب ورد میخواند.
سی و هشت سال پیش در چنین روزی، (24 سپتامبر 1984 ) از فرودگاه استانبول به مقصد پاریس پرواز کردم. در سالن انتظار فرودگاه، جوانکی شیک پوش، به زبان انگلیسی شکسته، بسته پرسید: « شما به کجا می روید؟» و من که بیشتر از او به انگلیسی تسلط نداشتم، به اختصار عرض کردم: «می روم به پاریس!» جوانک با حسرت و حیرت آه کشید: «آه، پاریس؟ پاریس؟ سعادت». لابد او نیز مثل من هنوز پاریس را ندیده بود و تصوری رمانتیک و توریستی از این شهر و از شهرت جهانی آن داشت.
«یاداشت ها»
هرسال، آخر پائیز زاغچههای آشنای من میآمدند و روی شاخه های این کاج پیر پای پنجره مینشستند، مدتی به بازیگوشی جست و خیز میکردند؛ لای شاخ و برگها پر پر می زدند و هر از گاهی از پنجره به اتاقام سرک میکشیدند و به زبان پرندهها میپرسیدند:
« تو هنوز می نویسی میرزا؟ پیرمرد، خسته نشدی؟»
شکم گرسنه ایمان ندارد
دیروز غروب دو مرد شندری پندری بی خانمان را دیدم که در پیاده رو، کنار بولوار «سن میشل» پاریس، در سرمای استخوانسوز روی تشک مچاله شده و چرکی پریج کرده بودند و آهسته با هم حرف می زدند. یک دم پاسست کردم و عکسی از خرت و پرت های مختصر آنها که توی گاری سیمی، در درگاه خانه ای گذاشته بودند، گرفتم و سر به زیر گذشتم.
درد آشنا
اگر اشتباه نکنم ماکسیم گورکی در جائی به نویسندگان جوان گفته است: «یک انسان بد از یک کتاب خوب بهتر است». نقل به معنی.این نویسندۀ بزرگ روس به انسان و انسانیّت باور داشت و رگههای انسانی و انسانیّت را حتا در وجود «واسکا سرخه»، باجخور شریر فاحشه خانه پیدا میکرد. غرض، من این سخن را در نوجوانی از نویسنده ای ایرانی که شیفتۀ گورکی بود، شنیدم و طرز نگاهام به آدمها عوض شد. شاید به همین دلیل شماری از آنها هنوز که هنوز است در خاطرم مانده اند. از جمله حسین دختر.
در این گوشة دنیا، در میان مردم بیگانه، به تجربه دریافتهام که هربار به معنای واژهای در موقعیت و در وضعیّت خاصی پیبرده ام، هرگز آن را فراموش نکردهام، مانند: « espion» (2) که گوئی با داغ و درفش توی مخ ام حک شدهاست. تا آنجا که به یاد دارم، این کلمه را سال هزار و نهصد و هشتاد و شش میلادی، از زیان رشید، کارگرِ الجزایریِ مسیو ژانتی شنیدم. در آن روزگار رشید به من کمک میکرد و «پِرسیینها persiennes » (3) از حوضچههای سیمانی پتاس در می آوردیم و با فشار آب داغ «کارشر karcher» میشستیم و با چنگه، به میلههای مخصوص میآویختیم تا خشک میشدند.
بیگانگی
نزدیک به سی و شش سال پیش از حومة شهر لیون به تصادف بهحومة پاریس آمدم و از آن زمان همراه خانوادهام در این شهر زندگی میکنم؛ فرزندان ما در این شهر تحصیل کردند، در این شهر قد کشیدند، پر آزاد شدند و از آشیانه رفتند. آناهیتا نفر آخر بود. آناهیتا گربهاش را برای ما به یادگار گذاشت و به مادرش گفت: «اینجا خانة آخرو عاقبت سوویتیاست».
تداعی
دیروز هوا آفتابی، گرم و تابستانی بود، از این رو، نزدیک غروب که سایة درختها و درختچهها بلندتر شده بود و هر از گاهی نسیمی می وزید، مثل هر روز از پشت میزم برخاستم و کنار به کنار همسفرم راه افتادم. پیاده روی بهانهای است تا روزها مدتی در راههایِ شناخته شده و مسیرهای آشنا قدم بزنم و در راه، بار دلتنگی، افسردگی و این ملال سمج را کمی سبک کنم و دوباره به خانه برگردم. گیرم بیفایده.
جاذبه ی قدرت
(سه یاد داشت)
مردم مجیزگو، متملق و نوکرصفت همواره و در همه جای دنیا انگار وجود دارند و همیشه گوش به زنگ و مترصد اند تا صاحب مقام و صاحب منصبی از راه برسد و به خوشخدمتی بال همت به کمر ببندند. من به تجربه دریافتهام که «قدرت» در هر هیئتی، در هر جمع و جامعهای مانند آهن ربا مردم حقیر و ریزه خوار، مردم متملق و چاپلوس را جذب میکند و جذب خواهد کرد. این مردم در ساختار، تداوم قدرت و حکومتها در دیار ما نقشی به سزا داشته اند، دارند و خواهند داشت.
عزیزی که به آن گوشة دنیا پرتاب شده بود و سالها از یار و دیار دورمانده بود، درنامه ای نوشته بود که هر روز غروب، با دو گیلاس شراب ناب از گردنههای دلگیر و مه آلود غروب گذر میکند و روز را به شب میرساند و آخر شب، شاهنامه را میبندد و به یاد مردمانی که حتا در دیار خویش بیگانه و غریب ماندهاند، سر بربالش میگذارد.
سه یادداشت کوتاه
پساز شکست هیتلر در جنگ جهانی دوم، متفقین دادگاهی در شهر «نورنبرگ» آلمان تشکیل می دهند و نازیهائی را که اسیر و زندانی شده اند، محاکمه میکنند. در آن روزها، یک نفر روزنامه نگار آمریکائی، (یا یکی از اعضای کنجکاو دادگاه) با یکیاز افسران ارشد هیتلر، اگر اشتباه نکنم «ردولف هوس»، مبتکر، مخترع و مسؤل کورههای آدمسوزی و اتاقهای گاز، گفتگو میکند.
چندی پیش از حاکمیت «کرونا دردنیا» گذرم به شهر مردگان افتاده بود و در جستجوی مزار عزیزی گورسنگها را میخواندم؛ نیمة تابستان بود؛ هوا به شدت گرم کرده بود و من که از پرسه زدن خسته شده بودم، یکدم روی جدول خیابان نشستم تا نفس میگرفتم و دراین فرصت نگاهی به دستنوشتهام میانداختم. مردی بلند بالا نزدیک من پاسست کرد و سایهاش روی سرم افتاد. برگشتم، شرة آفتاب مانع شد و چهرة راه گمکرده را ندیدم: برگههای کاغذ را تا زدم، توی جیبام گذاشتم.
«ببخشید، شما ایرانی هستید؟»
بی تردید دستنوشته و خط فارسی را دیده بود؛ سلام کردم، از جا بر خاستم و پرسیدم:
در روایتهای اسلامی آمده است: پس از آنکه ابراهیم بهدستور خداوند، همسر و فرزندش را در صحرا رها کرد، تشنگی بر آنها چیره شد، هاجر در جستجوی آب میان کوه صفا و کوه مروه میدوید و چشمه و چاهی نمییافت. سرانجام جبرئیل از آسمانها فرود آمد، بال یا پاشنه پای برزمین کوبید و «زمزم» از خاک بیرون جوشید؛ اسماغیل و هاجر از مرگ نجت یافتند.
در روزگار نه چندان دور، در کشورگل و بلبل ما، مردانی با عنوان «جاهل محلّه»، «گردان کلفت»، «بزن بهادر»، «لوطی» و «داش مشتی» بودند که قداره میبستند، زیر چهار سوق میایستادند، محله را قرق میکردند، عریده میکشیدند و «نفس کش» میخواستند و یا به تعبیر تعزیه خوانها «هل من مبارز» میطلبیدند.
در سالهای نخست مهاجرت چند صباحی به حرفة دوران نوجوانی و جوانیام، برگشته بودم و در حومة شهر پاریس پیستوله کاری و نقاشی میکردم. در آن روزها واژة « chantier» (شانتی یه) تازه به گوشام خورد و به مرور زمان به معنای آن پی بردم. در فرانسه به جا و مکانی «شانتی یه» میگویند که مهندسین، معمارها، کارگرهای فنی و کارگرهای ساده و و ... ساختمانی را تعمیر میکنند و یا میسازند. «شانتی یه» را نباید با «کارگاه» عوضی گرفت. محل کارگاه اغلب ثابت است، ولی «شانتی یه» هر بار تغییر میکند و جای دیگری تبدیل به شانتییه میشود.
نقل از دفتر یادداشت ها
.
گاهی که افسرده و دلتنگ بودم، از شهر و شلوغی بیرون میزدم، به قولآن همکار مراکشی، سیّارهام را درجلگهای خلوت و دور از آبادی رها میکردم، آرام آرام تا کاکل تپّهای بالا میرفتم و مدتی به تماشای دشت و دمن مینشستم. طبیعت حومة پاریس مانند تابلو زیبائی بود که هنرمندی ماهر روی توری و ململ نازکی نقاشیکرده بود.
پیش از مهاجرت اجباری، در ایران، هر کجا که بودم، حتا در بازداشتگاه و زندان، یادداشت بر می داشتم، سال ها بعد، درتبعید (سال 2013 ) هنگام تایپ یادداشت هایم، بنا به ضرورت کلمههائی به متن افزودم و واژه ها و اصطلاحات محلی را به اختصار توضیح دادم تا شاید از گنگی مطلب بکاهند. این کلمه ها و توضیحات را داخل پرانتز گذاشته ام. باری، یاد داشت « خانه» را سوم اسفندماه 1356 در روستای رامین نوشته ام. ح. د
اشاره
من این یادداشت ها را حدود نیم قرن پیش (سال 1351 خورشیدی) در زندان ها و بازداشتگاه های ارتش، فقط یک بار، با سرعت، دور از چشم زندانی ها می نوشتم و با هزار و یک ترفند و تمهید به بیرون می فرستادم. چندی پیش که مجالی دست داد، آن ها را به همان شکل خام و دست نخورده تایپ کردم و در جاهائی که متن ناخوانا و یا مبهم بود، جمله و یا واژه ای توی پرانتز به آن افزودم.
.
اردیبهشت ۱۳۵۱ زندان
نقل از دفتر «یاد داشت ها»
... باید چند سالی میگذشت تا آن تصویر و تصوری که از پاریس زیبا، رویائی و خیالانگیز به من داده بودند، به مرور زمان فرو می ریخت، تا چشمهایم به روی چهرة پاریس مهاجران و مردم حاشیه باز میشد، تا از نزدیک روزگار آنها را می دیدم و همه چیز را باور میکردم. شاید اگر در شهر پاریس رانندة تاکسی نشده بودم، این اتفاق نمیافتاد و واقعیّت به این زودیها جای آن تصورّات توریستی و رمانتیک را نمیگرفت. تاکسی مرا با گوشه و کنار پاریس و حومه و با محلّههائی آشنا کردکه پای «جّن و انس» به آنجا نرسیده بود.