مقاله

مقاله هائی که زير عنوان « نگاه سيّاره!» از  نظر شما می گذرد، طی بيست سال (۱۹۸۹ – ۲۰۰۹ميلادی) در خارج از کشور (فرانسه) و در فرصت و به مناسبت های گوناگون نوشته شده اند. شماری از اين مقاله ها در نشريات خارج از کشور به چاپ رسيده اند و شماری اندک برای نخستين بار در اين جا درج می گردند. بی ترديد در اين بيست ساله، زاوية نگاه نويسنده، درک و تلّقی و دريافت های او، توقع و انتظارات و باورهای او در زمينه های مختلف: هنری، فرهنگی، سياسی و ... به مرور زمان تغييراتی کرده، و با بالا رفتن سن و سال و کسب تجربه های تازه، نظر و  داوری های او در جاهائی تعديل شده است، گيرم اين تغيير و تعديل در متن مقاله ها اعمال نشده تا گذشته، مسير حرکت و رد پای نويسنده گم نشود. چون اگر گذشتة آدم ها را دستکاری کنيم و  يا اين گذشته را از آن ها بگيريم، چيز زيادی از حقيقت باقی نخواهد ماند.

در ایران، جدائی دین از دولت، پانسمانی است که عفونت را می پوشاند

یکی از عرصه‌های استراتژیک در فردای جمهوری اسلامی، تکلیف دین و نهادهای دینی است، چرا که بعد از جمهوری اسلامی، موقعیت مذهب شیعه و نهادهای اسلامی، چه بخواهیم و چه نه، بازگشت به وضعیت پیش از انقلاب نخواهد بود.

محمدرضا شفیعی کدکنی                      

زندگی عطار

در میان بزرگان شعر عرفانی فارسی، زندگی هیچ شاعری به اندازه زندگی عطار در ابر ابهام نهفته نمانده است. اطلاعات ما در باب مولانا صدبرابر چیزی است که در باب عطار می‌دانیم.

 برخی بررسی ها درباره جهان بینی ها و جنبش های اجتماعی در ایران

مهرپرستی   احسان طبری

  چو ذره گر چه حقیرم، ببین به دولت عشق/  که در هوای رُخَت چون به مهر پیوستم «حافظ»

یکی از کیش های کهن ایرانی که زمانی جهان گیر شد مهر پرستی یا میترائیسم است. چنان که طی این بررسی خواهیم دید این کیش باستانی در بسیاری از ادیان و جریانات فکری ایران و جهان اثرات ژرف باقی گذاشت.

کدام روز بود

که در دو بازوی من دو کبوتر مرد

در جمجمه‌ام

عقابی به ابر مبدل شد

و در حنجره‌ام

صدای زیباترین مرغ جهان یخ بست.  «کمال رفعت صفائی»

گذر از دنیای کمال، گذر از آتش و الماس و اندوه است. زمانی که چون شعلة آتش در باد می‌رقصید و مانند تیغۀ الماس سنگ خارا را می‌برید من او را نمی‌ شناختم. ولی روزگاری که در اطاقکی پر از دارو و دلتنگی، پیاده از شمال تا جنوب درد را می‌پیمود، ساعت‌ها در کنارش بودم و هر بار با بغضی در گلو و آتشی در سینه به خانه‌ام باز می‌گشتم.

شهاب برهان

طیف گسترده مخالفان انقلاب ۵۷، از سلطنت باختگان و سلطنت طلبان گرفته تا طرفداران پشیمان شده انقلاب که “رحمت به کفن دزد اولی” می گویند، در یک هماوائی جمعی از طریق وسائل تبلیغی متعدد و بس قدرتمندی که در اختیار دارند، همچنان و بیش از پیش چپ ها را مسئول به قدرت رسیدن خمینی و جهنم جمهوری اسلامی معرفی می کنند.

نقل از دویچه وله فارسی

"قلعه گالپاها" یادمانده‌های حسین دولت‌آبادی است از دوران کودکی. او در این اثر از زندگی سراسر رنج خود و مردم روستاهای حاشیه کویر می‌نویسد و از کودکان کار در مزارع و کارگاه‌ها. اسد سیف، منتقد ادبی، کتاب را بررسی کرده است.   

"قلعة گالپا ها» تازه ترین اثر چاپ شدة حسین دولت آبادی، نویسنده معاصر است که در سال 2020 میلادی  توسط نشر مهری در لندن، در 510 صفحه انتشار یافته است. قلعة گالپاها را در واقع می‌توان اتوبیوگرافی حسین دولت آبادی دانست که با در هم آمیختن دو شیوه بیان خاطرات و داستان گویی ارائه گردیده‌است. در این روایت، دولت آبادی همانند دیگر آثارش، مسئولانه و متعهدانه، در بستر بیان خاطرات، لایه های اجتماعی دهکده کوچکی را شکافته و در معرض دید خواننده قرار میدهد.

من آثار احمد کسروی، از جمله تاریخ مشروطیّت، را در جوانی خوانده‌ام، از او آموخته‌ام، قدر و ارزش آثار او را می‌دانم و ارج می‌گذارم؛ هر چند با همة افکار و عقاید و نظریات او موافق نیستم. باری، ‌کتاب «حافظ چه می‌گوید» کسروی را دیروز دو باره مرور کردم تا به یاد می‌آوردم چرا آرمان و آرزوی آن مرد پاک نهاد در امر پاکسازی ذهنیّت مردم از خرافات و نجات آن‌ها از بد بختی و فلاکت به ‌«کتابسوزان» منجر شده بود.

 روز آخر سنگ‌از سرما می‌ترکید، بوی ‌مرگ و سایة مرگ همه جا با ما بود، با بوی دود در هوایِ یخ زده می‌چرخید، همه‌ جا احساس می‌شد و من ‌آن را حتا در نگاه چند نفر ‌آشنائی که در پناه دیوار سنگی قبرستان، چشم به راه نعش‌کش سیاه ایستاده بودند می‌دیدم. مرگ هر دم در هیئتی در چشم این‌ آشناهای ماتمزده تجلی ‌می‌یافت و هرکدام به نحوی خیال مرگ را از خویشتن ‌خویش و از نگاه دیگری پنهان می‌کردند و هر کدام به شیوه‌ای‌از این ‌احساس‌گنگ‌و ناخوشایند می‌گریختند،‌ کسی‌چه می‌دانست، شاید آنها نیز مانند من یادِ تلخِ مرگِ ‌عزیزانی‌ را با سماجت از خود می‌راندند؟ شاید ...

کبودان پس از دو سال انتظار در چاپخانه، در اوایل سال ۱۳۵۷، در آن روزهای پر تب و تاب انقلاب بهمن، با‌کتابهائی که سالها در انبار انتشاراتیها و پشت دروازة سانسور مانده بودند، به بازار آمد و در زیر خروارها کتاب «جلد سفید» و دهها روزنامه و مجلة نو بنیاد و و ... گم و گور شد. بعد‌ از انقلاب، حکومت اسلامی بنگاه انتشاراتی امیرکبیر را مصادره کرد و اربابهای اسلامی و «مکتبی» ‌این رمان را « ضالّه‌ و مبتذل» ارزیابی کردند و از تجدید چاپ آن سر باز زدند.

 از ستيغ کدامين کُهستان

بهمن عشق پيچيده در من

کز زمستان اين خشکسالان

آب های بهاری روان است                                 

     با یاد «سعيد سلطانپور»  

کشتار روزنامه نگاران و کاریکاتوریستهای «چارلی هبدو» در پاریس، بار دیگر خشم و ‏نفرت انسانهای ‌آزادیخوا کشور ‌فرانسه و دنیا را علیه بنبادگرایان مسلمانان و بدوی برانگیخت و همه ‏به همدلی و همدردی فریاد بر آوردند:‏ ‏«ما همه چارلی هستیم» ‏
اگر با این شعار دردی درمان می‌شد، من نیز که از ایران و حکومت اسلامی‌گریخته‌ام، ولی ‏روی کاغذ و در شناسنامه‌ام مسلمان‌ام و عمری‌است که نام امام سوم شیعیان را یدک می‌کشم، من ‏نیز «چارلی» هستم، چارلی! ... ایکاش چارة درد به همین سادگی بود. ‏

24 اوت 2019 حومة پاریس

چند روز پیش همراه دو نفر از اعضای قدیمی کانون نویسندگان ایران «در تبعید» ( نعمت میرزا زاده- م. آزرم و حسن حسام) به گورستان «پرلاشز» رفته بودم. از شما چه پنهان، در این سی و چند ساله، ما یاران و عریزان زیادی را درتبعید از دست داده ایم و در این گورستان به خاک  سپرده ایم، از جمله، زنده یاد رضا مرزبان و زنده یاد کمال رفعت صفائی.

‏ « آیا در روزگارانِ تاریک می توان شعر سرود؟ ‏
‏ آری می توان، در بارۀ روزگارانِ تاریک.»
برتولت برشت‏‏ ...‏

چرا و چگونه از شعری و یا هر‌ «متنی» به این نام لذّت می‌بریم ‏و چرا از کنار پاره‌ای بی تفاوت و حتا گاهی با اکراه می گذریم؟

‏ خَلَد گَر به پا خاری، آسان بر آید
چه سازم به خاری که در دل نشیند؟

خرابیها و ویرانی‌های ناشی از جنگ و جدالها را شاید بشود روزی ‏آباد کرد، خانه ها و جاده‌ها و پلها را دو باره ساخت، ولی با زخمها، لطمه‌ها ‏و آسیبهای روحی انسانها، با تباهی فرهنگ و هنر و با ابتذال و انحطاط چه ‏می توان کرد؟ این پرسش برای پیرزنی یهودی پیش‌آمده بود و من بعد از ‏سالها از یاد نبرده‌ام. او یکی از بازماندگان اردوگاههای نازیها بود که علیه ‏جنایات فاشیستها ادعای جرم می کرد و به حق می گفت: ‏

‏«من هرگز نمی بخشم، چرا که آنها انسانیّت را در ما کشتند.»‏

دستنوشته‌ها نمی‌سوزند، اثر محمد رسول اف، اگر تنها فیلم سیاسی تاریخ سینمای ایران نباشد، ( من همة فیلم ها را ندیده‌ام) دست کم نوید بخش سینمائی است‌که از کنار مسائل حسّاس جامعه نمی‌گذرد تا با هنر نمائی اهل فرنگ را انگشت به دهان‌روی صندلیها میخکوب کند و جایزه بگیرد. در این فیلم انگشت اتهام به سوی‌حکومتی نشانه رفته‌است که دستهایش‌ تا مرفق به خون نویسندگان و اهل اندیشه و هنر آلوده است: جمهوری اسلامی!

این کلام دلنشین نیما وصف حال هنرمندان و انسان‌هائی بود که در روزگار پلشت و سیاه ناظر جامعه‌ای بودند که به رغم زرق و برق ظاهری‌اش تا مغز استخوان پوسیده بود و رو به تباهی و تجزیه می‌رفت. سردمداران مشاطه‌گر، شتابزده ویرانی‌ها را بزک می‌کردند و وسمه بر ابروی کور می‌کشیدند و سوار بر خر مراد، به گمان خود چهار نعل به سوی دروازه‌های تمدن می‌تاختند و هرگز نمی‌رسیدند. فصل، فصل چپاول و غارت بود و حاکمیت رذالت.

چهار زن- چهار گفتگو

نگاهی گذرا بر کتاب « از آنچه بر ما گذشت»

اثر طیفور بطحائی

در آخر دنیا، چهار زن که از چهار گوشه ایران مهاجرت کرده‌اند، با صداقت و صمیمیت از گذشته و حال خویش سخن می‌گویند و ما از این رهگذر از متن جامعه، خودمان عبور می‌کنیم و پی می‌بریم چرا و چگونه «زن» در چمبری گرفتار آمده که الیافش با باورهای مذهبی دیرینة مردم تنیده شده و با سرانگشت ماهر شریعتمداران گره خورده است.

مردی را به یاد دارم که سال ها پیش از سرزمین سرد سوئد برای دیدار دخترش به دیار ما آمده بود. سرگرمی و دلخوشی این مرد بلندبالای رنگ‌ پریده خوردن ودکای مراغه بود و تماشای ما مردم. هر روز نیمه‌ مست بر سر همان گذر شلوغ می‌ایستاد و یله به ستون سیمانی برق می‌‌داد و نم‌ نمک می‌خورد و با شگفتی در هم لولیدن ماشین‌های قراضه، دو چرخه‌ها، موتورسیکلت‌ها، گاری‌ها و آدم‌ها را نگاه می‌کرد و در حیرت بود که چرا در آن محشر کبری اتفاقی نمی‌افتاد و چطور مردم جان سالم به در می ‌بردند.

... «بادام‌های زمینی» مرا به یاد آن زن روسی و گابریل گارسیا مارکز انداخت. زنی که رمان صد سال تنهائی اثر نویسنده کارائیبی را از ابتدا تا انتها، کلمه به کلمه رونویسی کرده بود. وقتی روزنامه‌نگاری دلیل این کار را از او می‌پرسد، می‌گوید: «می‌خواستم بفهمم من دیوانه‌ام یا گابریل گارسیا مارکز!». حالا حکایت من است. اگر بال همت به کمر زده‌ام تا این مختصر را قلمی کنم به خاطر آن است که از عقل و هوش نسبی خودم دفاع کنم. من هفتۀ پیش، حتی تا همین یکی دو روز قبل هیچ مشکلی با زبان فارسی نداشتم و هر کتابی را به راحتی می‌خواندم و در حد فهم خودم می‌فهمیدم. بادام‌های زمینی مرا به شک انداخت.

هامون
کارگردان و سناریست داریوش مهرجوئی

 نگاهی به طوبا و معنای شب

دیری است که بسیاری از هنرمندان و نویسندگان به این باور رسیده‌اند که برای تعبیر هنرمندانۀ هستی و بیان واقعیت پیچیده‌ای که نامش زندگی و مضمونش انسان و همۀ مسائل درونی و بیرونی اوست ناچارند از مرزهای قدیمی و شناخته شدۀ واقعیت فراتر بروند و بند زمان تقویمی را که مانند عشقه به دست و بالشان می‌پیچید پاره کنند تا قدرت جولان بیشتری در عرصۀ خیال و اندیشه داشته باشند. چنین بود و هست که رمان، این هنر نجیب طی چند قرن همراه رشد علوم بر بستر تحولات اجتماعی تکامل یافت و سبک‌های متفاوتی بوجود آورد و آثار شگفت ‌انگیزی آفریده شد.

حاصل گفتگوی دراز مدت و یکسالۀ دو تن از هنرمندان ایران با محمود دولت‌آبادی، کتابی است حجیم به نام «ما نیز مردمی هستیم.» گفت و شنود که در فضائی دوستانه و با شیفتگی انجام گرفته، پایبند هیچگونه قاعده و قانون رایج مصاحبه نیست و ناگزیر دامنۀ گسترده‌ای در همۀ زمینه‌ها پیدا کرده است. با آنکه «امیرحسین چهل‌تن و فریدون فریاد» در آخر تلاش کرده‌اند نظمی و ترتیبی به گفته‌های نویسنده بدهند و آن را زیر عناوین مختلفی تدوین کنند، آشکارا پیداست که در برابر او عاجز مانده‌اند و هرگز نتوانسته‌اند بر کره اسب وحشی کلام و خیال نویسنده لگام بزنند و او را از بیراهه رفتن‌ها باز دارند.

با نگاهی به تاریخچۀ کانون نویسندگان ایران درمی‌یابیم که نطفۀ این نهاد روشنفکری در خلاء سیاسی روزگاری بسته شده است که رژیم پهلوی پس از سال‌ها رویاروئی و درگیری همۀ احزاب و گروه ها و جریان‌های مترقی سیاسی و اجتماعی و فرهنگی را به کمک دوستان اجنبی و خودی‌اش جارو کرده و پایه‌های نقره‌کار تخت طاووس را بر پشت خمیدۀ مردم استوار نموده و به قدر قدرت مملکت ایران و منطقه تبدیل شده است.

«نامه‌های بزرگ علوی به باقر مؤمنی»
مؤلف: باقر مؤمنی

عزیزی را در ایران می‌شناختم که هر بار قصه و یا رمانی می‌خواند، در صفحه سفید آخر کتاب دریافت‌ها و تأثراتش را به اختصار و با خط خوش می‌نوشت و کتاب را کنار می‌گذاشت. در واقع تا از فضای کتاب و موضوع بیرون نیامده و حس‌ها و ادراک‌ش غبار نگرفته بودند. این پروانه‌های خوشرنگ و بازیگوش را با مهارت شکار می‌کرد و برکاغذ نقش می‌زد. آدمی بودکه بر ذهن وخیال و افکارش تسلط شگفت‌ انگیزی داشت و در بیان آن ها به ریخت و قواره دلپذیر و منسجم و قالب مناسب سرآمد استادان سخن بود.

مدت‌ها پس از حملۀ حزب‌الله و به تاراج رفتن خانۀ کانون به دست عناصر جمهوری اسلامی ایران، اعضای هیئت دبیران، جلسات خود را مخفیانه در خانه‌های اعضا برگزار می‌کردند. در یکی از همین نشست‌ها تصمیم می‌گیرند منوچهر هزارخانی را به اروپا راهی کنند تا به نمایندگی آن‌ها و همیاری اعضایی که به ناچار جلای وطن کرده بودند، کانون نویسندگان ایران را در خارج کشور تشکیل دهد. در پی همین تصمیم، منوچهر هزارخانی به فرانسه می‌آید و با دوستانی که به این کشور پناهنده شده‌اند دیدار می‌کند و در یک شب فرهنگی ـ هنری که در پاریس برگزار می‌شود، در حضور جمع، کانون نویسندگان ایران «در تبعید» موجودیتش را اعلام می‌کند:

در دریای فرهنگ و اندیشۀ بشری احکام مذهبی به صخره‌های خزه بسته می‌مانند که در ژرفاها به گل نشسته‌اند. یادگار دوران‌های دور سپری شده، یادگار باران‌های بهاری که روزگاری از آسمان تیره فرو باریده‌اند تا شاید گل پژمردۀ آدمی سر از گریبان به درآرد و شادمانه بر خاک ببالد و سبکبار و آسوده خاطر از دنیا برود. باران‌های رحمت اما سیلاب شدند و تا به دریا برسند خس و خار و خاشاک را با خود بردند و به مرور زمان آرام آرام در اعماق رسوب کردند و دم به دم سخت‌تر جان سخت‌تر شدند.

 

 

 

 

 

 

 

 

به یاد سعید سلطانپورکه،

در 31 خرداد 1360 تیرباران شد.

منکوب دنیای بیگانه، تنها و مضطرب، در راهروهای پیچاپیچ مترو پرسه می‌زدم که دوباره او را در برابرم دیدم که از پشت میله‌ها به جهان لبخند می‌زد. به یادم نمانده تا کی رو به رویش ایستادم و از ورای ململ نازک پرده‌های اشک نگاهش کردم. حتی نمی‌‌توانم گوشه‌ای از آن همه را که در یکدم از ذهنم گذشت در این جا بیاورم.

نقل از: «نگاهِ سیّاره» مجموعه ی مقاله ها، 

سال 1987 میلادی، محفلی فرهنگی - هنری در پاریس به وجود آمده بود و بهانه ای شده بود تا آخر هر ماه در منزل یکی از دوستان اهل هنر دور هم جمع می‌شدند و در بارة هنر و ادبیات بحث و گفتگو می کردند. من اگر چه تا آن زمان هرگز به این‌گونه محفل‌ها نرفته بودم، ولی پیشنهاد باقر مومنی را پذیرفتم و‌ به‌ جمع آن‌ها پیوستم و چند صباحی در حلسه‌ها  شرکت می‌کردم.