نقل از مجموعه داستان « ایستگاه باستیل»

دنیا را بر دیوار هشتی به میخ آویخته‌اند و ما، هر شب زیر طاق ‏کبود‌و چرک این‌جا، میان خرده شیشه‌ها، بطری‌های شکستة آبجو و ‏نوشابه‌های رنگارنگ، کاغذ پاره‌ها و ته سیگار و دود و غبار دور خودمان ‏می‌چرخیم و هر از گاهی در برابر این دنیای رنگ پریده و پاره می‌مانیم تا ‏وطنمان را پیدا کنیم.

نزدیک غروب که سایۀ درخت‌ها و درختچه‌ها بلندتر شده ‌بود و هر از گاهی نسیمی می وزید، مثل هر روز از پشت میزم برخاستم، از پله‌ها سرازیر شدم و پیاده راه افتادم. پیاده روی بهانه‌ای است تا روزها مدتی در راه‌هایِ شناخته شده و مسیرهای آشنا قدم بزنم تا شاید در راه، بار دلتنگی، افسردگی و این اندوه سمج را کمی سبک کنم و دوباره به خانه برگردم. گیرم بی‌فایده. اندوه در این سال‌های دوری و تبعید چرکمرد و کهنه شده و با هیچ ترفند و تمهیدی از جانم پاک نمی شود. دل‌ام دراین‌همه سال در سرزمین بیگانه و در میان مردم بیگانه، زنگار گرفته و هیچ نشانی از پیک نشاط و شادی نیست تا زنگار دل‌ام را بز‌داید.

خمپاره‌ای در خواب آفاق ترکید‎.‎
پیرزن سراسیمه سر از بالش برداشت و به آسمان بالای سرش ‏نگاه کرد. از سرخی‎ ‎خون و گرمای آتش و تالاب‌های انباشته از اجساد ورم ‏کرده اثری نبود. آن پردۀ‎ ‎هولناکی که سرتاسر شب تن و جانش را در ‏عذاب سوزانده بود، ناگهان پیش چشمش‎ ‎فرو افتاد. نفسش راست شد و با ‏ناباوری خیره خیره به اطرافش نگریست.

فصلی از « چکمۀ گاری»

تا به یاد داشتم، مادرم در ولایت صبح زود از خواب بیدار می‌شد، دو رکعت واجب را به‌ جا می‌آورد؛ مدتی سر سجاده دو زانو می‌نشست، زیر لب ورد می‌خواند، تسبیح می‌چرخاند و با خدایش راز و نیاز می‌کرد. بعد از مهاجرت نیز نماز و روزة او ترک نشد؛ هر روز پیش از آن که لب حوض وضو بگیرد و اقامه ببندد، مرا از خواب بیدار می‌کرد و انگار بنا به تجربه به سراغ پدرم نمی‌رفت

 مطابق تمام نظریات علمی موجود، تشکیل زمین و سایر سیارات منظومه شمسی همزمان بوده است، با تعیین سن این سنگ‌ها می‌توان سن واقعی زمین را بدست آورد. حداکثر سنی که تا به حال برای سنگ‌های آسمانی بدست آمده 6،4 میلیارد سال بوده است. یکی دیگر از عواملی که به تعیین سن زمین کمک می‌کند، نمونه‌هایی‌است که از ماه گرفته شده و بر اساس تجزیه نمونه‌های مذبور عددی نظیر عدد فوق برای آن‌ها حاصل شده است. بدین ترتیب می‌توان عدد 4،6 میلیارد سال را برای سن سیارة زمین در‌نظر گرفت.

دوران نخستین بار در سال1363خورشیدی، در شرایط بحرانی، شتابزده، آشفته و مغشوش نوشته شد. در آن زمان به اجبار جلای وطن کرده بودم و در آنکارا، به انتظار سرنوشت به سختی روزگار می‌گذراندم و اگر از چند روز بگذرم، هر روز می‌نوشتم. این دستنوشته نزدیک به سی و شش سال با سایر یاد داشت‌های سال‌های جوانی‌ام بایگانی شده بود و از یادم رفته بود. باری، در آغاز بحران جهانی کرونا، هنگام حانه تکانی، این دفتر کهنه و رنگ‌باخته را یافتم و تصمیم گرفتم تا در دوران قرنطینه و «تبعید مضاعف»، آن را باز خوانی، بازنگری و بازنویسی کنم.

 روز آخر سنگ‌از سرما می‌ترکید، بوی ‌مرگ و سایة مرگ همه جا با ما بود، با بوی دود در هوایِ یخ زده می‌چرخید، همه‌ جا احساس می‌شد و من ‌آن را حتا در نگاه چند نفر ‌آشنائی که در پناه دیوار سنگی قبرستان، چشم به راه نعش‌کش سیاه ایستاده بودند می‌دیدم. مرگ هر دم در هیئتی در چشم این‌ آشناهای ماتمزده تجلی ‌می‌یافت و هرکدام به نحوی خیال مرگ را از خویشتن ‌خویش و از نگاه دیگری پنهان می‌کردند و هر کدام به شیوه‌ای‌از این ‌احساس‌گنگ‌و ناخوشایند می‌گریختند،‌ کسی‌چه می‌دانست، شاید آنها نیز مانند من یادِ تلخِ مرگِ ‌عزیزانی‌ را با سماجت از خود می‌راندند؟ شاید ...

چهار زن- چهار گفتگو

نگاهی گذرا بر کتاب « از آنچه بر ما گذشت»

اثر طیفور بطحائی

در آخر دنیا، چهار زن که از چهار گوشه ایران مهاجرت کرده‌اند، با صداقت و صمیمیت از گذشته و حال خویش سخن می‌گویند و ما از این رهگذر از متن جامعه، خودمان عبور می‌کنیم و پی می‌بریم چرا و چگونه «زن» در چمبری گرفتار آمده که الیافش با باورهای مذهبی دیرینة مردم تنیده شده و با سرانگشت ماهر شریعتمداران گره خورده است.

در آن ولایتی که من به دنیا آمدم و بزرگ شدم، به مردمی که تا بیکار می‌شدند و تا دستشان از کار می‌افتاد، دهان‌شان از کار می‌افتاد، می‌گفتند: «دست به‌دهان». رعیت، مزدورها، فعله‌ها، در‌ یک کلام کارگرها از این قماش بودند من از دوران جره‌گی با این مفهوم و با معنایِ کار و رابطۀ آن با دهان آشنا شده‌ بودم. به همین دلیل بعد از فرار، به ‌هر شهری که وارد می‌شدم، پیش از هر کاری ‌سراغ پاتق کارگرهای نقاش و کارفرما را می‌گرفتم، در تبریز نیز تا از گرد راه رسیدم، پرسان پرسان به دفتر «نقش جهان» رفتم، تا از کار فرما می‌پرسیدم به کارگر نقاش نیاز داشت یا خیر.

‏... بیماری دراز به ‌دراز روی تخت بیمارستان افتاده بود؛ ملحفه‌ای سفید ( ملافه ای سفید) صورت و سرتا پای او را ‏پوشانده بود و هیچ عضوی از بدن‌اش پیدا نبود. پزشک‌ها، پرستارها، خویشان، دوستان، عزیزان و ‏فرزندان بیمار گرد او به تماشا ایستاده بودند و به دلسوزی و غمخواری، به پچپچه با هم حرف ‏می‌زدند. هر بار پزشک، پرستار یا درد آشنائی روی ملحفه انگشت می‌گذاشت، یا به عضوی از ‏اعضایش حتا اشاره می‌کرد، فریاد جگرخراش بیمار به ‌‌آسمان‌ها می‌رفت.

 ... از ده پائین آمده‌ام، از مهمانی برگشته ام، شب سرد زمستانی خاموش‌است، همسر و فرزندم، کنار بخاری، با آسودگی خوابیده‌اند و من در این فکر و خیال‌ام تا شاید بتوانم چند سطری در بارة «ملا مصطفی» بنویسم. در ده پائین با کنایه و اشاره به «ملا مصطفی بارزانی» به او لقب «ملا مصطفی!!» داده‌ بودم. پیش از نقل و انتقال به این‌جا، دوسال با ملا همسایه بودم. این مرد از هر نظر به برادرم «علی‌حُر» شبیه‌است. این برادر ما، در آن سالی که من در زندان قصر فیروزه بازداشت بودم، از دنیا رفت و خانواده‌ام مرگ او را از من پنهان کردند.

شهاب برهان، مصاحبه با «نگاه»

سئوال اول: برای شروع این گفت‌وگو، خوب است در ابتدا نظر شما درباره‌ی خیزش شکوه‌مند جاری، که به ویژه زنان و دختران جوان در آن نقش برجسته‌ای دارند، را جویا شویم. این خیزش را چگونه می‌بینید؟ مهم‌ترین و برجسته‌ترین مُختصات آن از نظر شما چیست؟

نفرت از حکومت اسلامی و آخوندها باعث این توهم شده است که گویا پیش‌‌‌‌ از حملۀ اعراب به ایران و شکست یزگرد سوم، مردم ما زیر سایۀ شاهنشاهان هخامشی، اشکانی، ساسانی و دین زردشتی، در بهشت برین زندگی می‌کرده‌اند. اگر از مردم ساده لوح و کسانی‌که با تاریخ بیگانه اند، بگذریم، شماری قلم به مزد آگاهانه به این توهم در میان جوانان دامن می‌زنند تا نظام شاهنشاهی را بستایند، تا چهره‌ای بزک شده و دلپذیر، وطن پرسن و رعیّت پرور از شاهان معاصر ایران ارائه دهند و آن‌ها را با مهارت تطهیر کنند و «شازده» را با هزار ترفند، تمهید و تذویر بر «خت شاهی بنشانند،

در میامۀ روز به ‌آشپزخانه رفته بودم تا یک استکان چای سبز دم کنم، دراین فاصله، قسمتی از برنامۀ تلویزیون را سرپائی دیدم. گزارشی مصور بود ‌‌از مراحل مختلف قالب‌گیری، ریخته‌گری، حکاکی یک ناقوس‌‌ کلیسا. کشیشی با لباس سفید فاخر و صلیبی در دست، کنار کورۀ ریخته‌گری ایستاده بود، خودش را آرام آرام تکان می‌داد و زیر‌لب ورد می‌خواند.

 کارخانه،  فصلی از «دوران»  

آه، سرانجام خورشید از پشت ابرها بیرون آمد.

با سوزن و نخ به کنار پنجره، به آفتاب رفتم تا سوزن‌ام را نخ کنم. وای، چقدر چشم‌هایم در‌این مدّت کمسو و ضعیف شده‌اند. ایکاش عینک‌ام را می‌آوردم، فراموش کردم، در آن هول و هراس و شتابزدگی خیلی چیزها از جمله عینک‌ام را جا گذاشتم. باری، نزدیک به ده دقیقه کلنجار رفتم تا سرانجام موفق شدم. دیروز دکمه‌های کت‌ام توی خیابان کنده شدند و به یاد عزیزنسین و داستان کوتاه شیرینی افتادم که از او خوانده بودم،

فصلی از جلد اول رمان « گُدار»

خورشيد آرام آرام بر كاكل تپة بلند مي‌نشست و مادرم در غروب زندان، از جادة شني پائين مي‌رفت و خيالم را با خودش مي‌برد. مادرم پس از چند سال به ديدارم آمده بود و خودش را سرزنش مي‌كرد. پيشاني‌ام را به ديوارة سيمي بازداشتگاه قصر فيروزه چسبانده بودم و از گوشة چشم به تذكرة كهنه اي نگاه مي‌كردم كه منيرة عالي تبار برايم آوره بود: ميراث نبي دبّاغ!

فصلی از « چکمۀ گاری»

تا به یاد داشتم، مادرم در ولایت صبح زود از خواب بیدار می‌شد، دو رکعت واجب را به‌ جا می‌آورد؛ مدتی سر سجاده دو زانو می‌نشست، زیر لب ورد می‌خواند، تسبیح می‌چرخاند و با خدایش راز و نیاز می‌کرد. بعد از مهاجرت نیز نماز و روزة او ترک نشد؛ هر روز پیش از آن که لب حوض وضو بگیرد و اقامه ببندد، مرا از خواب بیدار می‌کرد و انگار بنا به تجربه به سراغ پدرم نمی‌رفت

«یاداشت ها»

هرسال، آخر پائیز زاغچه‌های آشنای من می‌آمدند و روی شاخه ‌های این کاج پیر پای پنجره می‌نشستند، مدتی به بازیگوشی جست و خیز می‌کردند؛ لای شاخ و برگ‌ها پر‌ پر می زدند و هر از گاهی از پنجره به اتاق‌ام سرک می‌کشیدند و به زبان پرنده‌ها می‌پرسیدند:

« تو هنوز می نویسی میرزا؟ پیرمرد، خسته نشدی؟»

فصلی از« قلعۀ گالپاها»

چند سالی به درازا کشید تا فهمیدم چرا پدرم شب‌ها به علی‌آباد می‌رفت و چرا مادرم هرگز، هرگز به‌سر جالیز نمی‌آمد. آه مادر، مادر! دوری مادر عذاب‌ام می‌داد. روزها دل‌ام برای مادرم تنگ می‌شد، بغض می‌کردم و ساعت‌ها گریه در گلو، بر بام خانه بند چشم به راه مادرم می‌نشستم و به سراب بیابان خیره نگاه می‌کردم. سگ‌های تشنة یزید در آن دور دست‌ها به دنبال آب می‌دویدند و قلب‌ من با مشاهدة پرهیب لرزان هر رهگذری در آن کوره راه خاکی، به تپش می‌افتاد: «آه مادرم، مادرم...»

چندی پیش از حاکمیت «کرونا در‌دنیا» گذرم به شهر مردگان افتاده بود و در جستجوی مزار عزیزی گورسنگ‌ها را می‌خواندم؛ نیمة تابستان بود؛ هوا به شدت گرم کرده بود و من که از پرسه زدن خسته شده بودم، یک‌دم روی جدول خیابان نشستم تا نفس می‌گرفتم و دراین فرصت نگاهی به دستنوشته‌ام می‌انداختم. مردی بلند بالا نزدیک من پاسست کرد و سایه‌اش روی سرم افتاد. برگشتم، شرة آفتاب مانع ‌شد و چهرة راه گمکرده را ندیدم: برگه‌های کاغذ را تا زدم، توی جیب‌ام گذاشتم.

«ببخشید، شما ایرانی هستید؟»

بی تردید دستنوشته و خط فارسی را دیده بود؛ سلام کردم، از جا بر خاستم و پرسیدم:

آن گلوله‌ای که در آشیانة عقاب به شقیقة نریمان پازندی شلیک کرده بودم، اگر‌ چه او را از مخمصه و دغدغه‌ نجات داده بود، ولی مرا مانند مگسی در‌تار عنکبوت به دام انداخته بود. باید شب‌ها و روزهای زیادی تنها می‌ماندم، به پرسش‌های بازجوها و گفتگوی شبانة میهمان‌ها می‌اندیشیدم تا سرانجام می‌فهمیدم که بالِ عقابِ بلند پرواز شکسته بود، در آن آشیانة متروک زندانی شده بود، به آخر راه رسیده بود و دیگر هیچ چیزی برایش ارزش و اهمیّتی نداشت. هیچ چیز، حتا عاطفة قشقائی!

« برو ای عطش کویر، برو، برو امشب سیرابت می‌کنم!»

شبِ  اعدامِ  ببرِمازندران، پيامبر پرنده  را  در گوشة حيـاط زندان از ياد بردند و  با جنازة معدومين رفتند و تا آفتاب بر نيامد و  هوا روشن نشد، سراغی از من نگرفتند.  بعد از مراسم اعدام تب و لرز کردم،  توی جا افتادم و با مرگ همخانه شدم.  مرگ بختکی بود که در تمام آن سال ها تا مجالی می يافت پا بر گلوگاهم می گذاشت و  من مانند برّة ذبح شده ای در مسلخ می لرزيدم، دست و پا می زدم و سراسيمه و ليچ عرق از خواب می پريدم و کنار تخت سالار زانو می زدم و از مهتاب و  جوخة آتش و بوی شبدر حکايت می کردم:

ناتورِکارخانه لولة سازی اگر چه بهبود نیافته بود، ولی ‌او را با یک کیسه قرص و شربت، از بیمارستان مرخص کرده بودند تا در آن بالاخانة کاهگلی، شب و روز از درد می‌نالید؛ به مرور کسر می‌کرد و سرانجام شبی از شب‌ها خاموش می‌شد. حیدر زمینگیر و منزوی شده بود و با این‌همه، گاهی که دل‌اش از تنهائی ورم می‌کرد و حوصله‌اش سر می‌رفت، آرام آرام از پله‌ها پائین می‌آمد، پشت‌خم پشت‌خم از بیخ دیوار می‌گذشت؛ به دکان سلمانی کربلائی عبدالرسول می‌رفت؛ مدتی روی صندلی آهنی می‌نشست  و قوز می‌کرد.

درد آشنا

اگر اشتباه نکنم ماکسیم گورکی در جائی به نویسندگان جوان گفته است: «یک انسان بد از یک کتاب خوب بهتر است». نقل به معنی.این نویسندۀ بزرگ روس به انسان و انسانیّت باور داشت و رگه‌های انسانی و انسانیّت را حتا در وجود «واسکا سرخه»، باجخور شریر فاحشه خانه پیدا می‌کرد. غرض، من این سخن را در نوجوانی از نویسنده ای ایرانی که شیفتۀ گورکی بود، شنیدم و طرز نگاه‌ام به آدم‌ها عوض شد. شاید به همین دلیل شماری از آن‌ها هنوز که هنوز است در خاطرم مانده اند. از جمله حسین دختر.

نقل از دفتر «یاد داشت ها»‏

‏... باید چند سالی می‌گذشت تا آن تصویر و تصوری که از پاریس ‏زیبا، رویائی و خیال‌انگیز به من داده بودند، به مرور زمان فرو می ریخت، ‏تا چشمهایم به روی چهرة پاریس مهاجران و مردم حاشیه باز می‌شد، تا از ‏نزدیک روزگار آنها را می دیدم و همه چیز را باور می‌کردم. شاید اگر در ‏شهر پاریس رانندة تاکسی نشده بودم، این اتفاق نمی‌افتاد و واقعیّت به این ‏زودیها جای آن تصورّات توریستی و رمانتیک را نمی‌گرفت. تاکسی مرا با ‏گوشه و کنار پاریس و حومه و با محلّه‌هائی آشنا کرد‌که پای «جّن و انس» ‏به آنجا نرسیده بود. ‏

‏نقل از مجموعه داستان «ایستگاه باستیل»

... جنازه‌ام بر سر دار تاب می‌خورد، جمجمه‌ام آرام آرام ترک بر ‏می‌دارد و باد در کاسة سرم زوزه می‌کشد، به آخر می‌رسم، انبوه جمعیّت، ‏آن بی شمار دهان‌هائی که به نفرینی ابدی باز مانده‌اند در غباری شنجرفی ‏فرو می‌روند، خرمگسی بال می‌زند و دور سرم می‌چرخد و صدایش مانند ‏خرده شیشه در گوش‌ام می‌شکند:‏

‏« گفتم که دارت می زنم، زندیق»‏

فصلی از جلد سوم « گُدار»

در مملكت گل و بلبل  ما ورق بر گشته بود و آدم ها  جا و مقامی فراخور قد و بالا، نرمش کمر، بند و بست ها و پشتک و وارو زدن ها و کوتاه و بلندی «سََغّل ها» پيدا کرده بودند. «مکتبی بودن» شيوه و رسم روزگار شده بود و «انقلابی بودن!» خصلتی بود که جماعتی از شکم مادرشان آورده بودند و با اين «نشان» روی خشت افتاده بودند. من  که هرگز به «مکتب!» نرفته بودم، سلاّخ و نعش کش انقلاب اسلامی از آب در آمدم.

فصلی از « چکمه ی گاری»

در مهرآباد، نزد همولایتی‌ها، به جرّه‌ای محجوب و مأخود به‌‌ حیا شهره شده بودم؛ اعتماد بنفس نداشتم، در میان مردم شهر وا‌نمی‌گشتم، با تلنگری دستپاچه و‌‌ سراسیمه می‌شدم؛ از همه‌ خجالت می‌کشیدم؛ از مردم می‌گریختم و تا آن‌جا که ممکن بود با زن‌ها رو به رو نمی‌شدم. کسی چه می‌داند، شاید اگر در قلعة گالپاها به‌دنیا نیامده بودم و با مردم حاشیة کویر بزرگ نشده بودم، شهر مرا آن‌همه مبهوت و‌‌ منکوب نمی‌کرد و طرز نگاه‌ام به‌ زندگی و آدم‌ها عوض می‌شد و شاید از انزوا بیرون می‌آمدم.

فصلی از رمانِ  «اَُلنگ»

فرّاش مدرسه چند بار از جلو خانة خالو‌ خداداد می‌گذرد؛ هربار به در‌ حیاط نزدیک می‌شود؛ یک‌دم مردّد پا به پا می‌مالد و باز راه می‌افتد. بار آخر نگاهی به دریچة گردِ بالاخانة همسایه می‌اندازد؛ کوبة در را کورمال کورمال پیدا می‌کند، دیوانه وار در می‌زند و منتظر و گوش به‌زنگ می‌ماند.

  مرد سالاری آیا به ضرر مردان است؟! (1)

گفته می شود: « زنان فقط با دستگاه حاکمه روبرو نیستند، بلکه نظام پاتریارکی ( پدر سالاری) حاکم، مردان را به استیلا جوئی بر زنان تشویق و وادار می‌کند. این روابط که مردان را بر زنان مسلط می‌کند، به ضرر اکثریت مردان جامعه است زیرا کلیت نظام استثمار و ستم طبقاتی را نیز تقویت می کند ...» این ادعا که روابطی که مردان را بر زنان مسلط می کند به ضرر اکثریت مردان جامعه است، بکلی بی پایه، غلط و گمراه کننده است.

دستنوشته‌ها نمی‌سوزند، اثر محمد رسول اف، اگر تنها فیلم سیاسی تاریخ سینمای ایران نباشد، ( من همة فیلم ها را ندیده‌ام) دست کم نوید بخش سینمائی است‌که از کنار مسائل حسّاس جامعه نمی‌گذرد تا با هنر نمائی اهل فرنگ را انگشت به دهان‌روی صندلیها میخکوب کند و جایزه بگیرد. در این فیلم انگشت اتهام به سوی‌حکومتی نشانه رفته‌است که دستهایش‌ تا مرفق به خون نویسندگان و اهل اندیشه و هنر آلوده است: جمهوری اسلامی!

به یاد هنرمندان و انسانهای آزادیخواه در بند:

جعفر پناهی،  محمدرسول اف و ...

زمستان می‌گذرد، رو سیاهی به ذغال می ماند.

جانم که تو باشی، این گفته‌ها بی تردید توضیح واضحات و تکرار مکررّات است، با اینهمه دوباره به اختصار به آن اشاره می‌کنم:

مردم ما قرن‌ها و قرن‌ها زیسته اند، از مصیبت‌ها، فاجعه‌ها و رنج‌ها و شادیها گذر کرده‌اند، تجربه‌ها اندوخته‌اند و در گذر زمان و زمانه فرهنگ‌ها و هنر‌ها آفریده‌اند. در این میان، فرهنگ شفاهی، فرهنگ توده ها، قرن‌ها سینه به سینه نقل شده و تا به امروز برای ما به یادگار مانده‌‌است. فرهنگ توده ها غنی، سرشار، پر بار و رنگارنگ است، زبان نویسنده اگر ریشه در این دریای  بی‌انتها داشته باشد، روز به روز بیشتر و بیشتر می بالد و هرگز بی رمق، پژمرده و نزار نمی‌شود و هرگز نمی‌خشکد:

شکم گرسنه ایمان ندارد

دیروز غروب دو مرد شندری پندری بی خانمان را دیدم که در پیاده رو، کنار بولوار «سن میشل» پاریس، در سرمای استخوانسوز روی تشک  مچاله شده و چرکی پریج کرده بودند و آهسته با هم حرف می زدند. یک دم پاسست کردم و عکسی از خرت و پرت های مختصر آنها که توی گاری سیمی، در درگاه خانه ای گذاشته بودند، گرفتم و سر به زیر گذشتم.

در این گوشة دنیا، در‌‌ میان مردم بیگانه، به تجربه دریافته‌ام که هربار به معنای واژه‌ای در موقعیت و در وضعیّت خاصی پی‌برده ا‌م، هرگز آن را فراموش نکرده‌ام، مانند: « espion» (2) که گوئی با داغ و درفش توی مخ ام حک شده‌است. تا آن‌جا که به یاد دارم، این کلمه را سال هزار و نهصد و هشتاد و شش میلادی، از زیان رشید، کارگرِ الجزایریِ مسیو ژانتی شنیدم. در آن روزگار رشید به من کمک می‌کرد و «پِرسیین‌ها persiennes » (3) از حوضچه‌های سیمانی پتاس در می آوردیم و با فشار آب داغ «کارشر karcher» می‌شستیم و با چنگه، به میله‌های مخصوص می‌آویختیم تا خشک می‌شدند.

در آن دیاری که من به دنیا آمدم، در‌حاشیة کویر مردم اصطلاح «کم و کسر دادن» را به معنای «تحقیر کردن» یا «ناسزا گفتن» به‌ کار می‌بردند. اگر اشتباه نکنم، یازده یا دوازده ساله بودم که هنگام تماشای نزاع و نمایش زن‌هایِ همسایه‌ این اصطلاح را از زبان مادرم شنیدم و به معنای آن پی بردم. در آن سال‌ها، در ولایت ما رعیّت با چوپ، ارجن، بیل و زنجیر دانه درشت خرکاری دعوا می‌کردند، در ته گودال‌ها یا در بیابان و صحرا به جان هم می‌افتادند، اغلب چند نفر زخمی و ناکار می‌شدند و گاهی مجروح بیهوش را توی نمد می‌پیچیدند، به شهر، به بیمارستان می‌بردند.

اشاره

در این سال‌های برق و باد، سالیانِ تولید و مصرفِ برق‌آسا، عده‌ای از اندیشه‌وران ایرانی از نارسایی‌های زبان فارسی می‌نویسند و دغدغه‌ی گسترش و گشایشی در آن دارند. جد و جهد درازآهنگ و عاشقانه‌ای در این امر داشته‌ و نتایجی نیز گرفته‌اند؛ خیرش به زیست‌جهانِ ایرانی رسیده و غبارش بر چهره و موی آنان در‌نشسته است.

در فرهنگ خودمان، نخستین کسی که مدّعی است ترجمة شعر محال است، جاحظ (متوفای ۲۵۵) است. وی در کتاب الحیوان می‌گوید:

صفحه‌ها