پاره‌ای از رمان «درآنکارا باران می باريد»

دل دریا کردم و دوباره از پله‌ها پائین رفتم. آن دخترک تکیدۀ سربی رنگ هنوز روی مبل فرسوده نشسته بود. مثل هر شب، کنار عروسکش چشم به راه عزیزی که نمی‌آمد خوابش برده بود و به نرمی خرنش می‌کرد. یکدم در درگاهی سرسرا پا سست کردم. موش های خاکستری از زیر میز پایه کوتاه بیرون دویدند و رو به زاویۀ تاریک سالن گریختند. لرزش خفیفی به زیر پوستم دوید و دهنم پرآب شد. چمدانم را دم در گذاشتم و آرام آرام به طرفش رفتم تا سوسک درشتی را که در انبوه موهای آشفته‌اش گیر افتاده بود و دست و پا می‌زد بردارم و او را روی کاناپه بخوابانم. زانوهایش تا خورد و زیر شکمش جمع شد و گره خورد. عروسکش را کورمال کورمال پیدا کرد و به سینه‌اش چسباند و آرام گرفت. خم شدم تا پیشانی‌اش را ببوسم و بروم. چشم باز کرد و گوشۀ لب هایش به لبخندی آشنا چین خورد و با آسودگی مژه‌هایش را بست. بند دلم لرزید و زانوهایم دوباره سست شد. مدتی در آن فضای نیمه تاریک و وهم‌آور دور خودم چرخیدم و بعد مدادهای رنگی و ورقه‌های مچاله شدۀ کاغذ را که این جا و آن جا پراکنده بود برداشتم تا زدم و روی میز پایه کوتاه گذاشتم. دیگر بهانه‌ای برای ماندن نداشتم. کافی بود چمدانم را بردارم و خودم را به کوچه برسانم و زیر باران راه بیفتم. نتوانستم. ویرم گرفت بنشینم و آخرین نقاشی های دخترک را تماشا کنم. باز همان دریای سبزی را کشیده بود با خورشید کوچک نارنجی اش که نرم نرمک در آب فرو می‌رفت و پرنده‌ای تنها در آن بالا بر کاکل سفید موج ها پرپر می‌زد و انگار می‌خواست خورشید را به منقار بگیرد و از میان امواج بالا بکشد. برخاستم، برگۀ کاعذ میان انگشت هایم می‌لرزید و نگاه شیشه‌ای عروسک آیلا همه جا با من بود و بی‌آنکه پلک بزند مدام مرا می‌پائید. چند بار تا دم در حیاط رفتم و دوباره به سرسرا برگشتم. نتوانستم خودم را از مسیر نگاهش کنار بکشم. پالتوم را درآوردم و روی شانه‌های لاغرش انداختم و دست به کمرم گرفتم و ار پله‌ها بالا آمدم تا در آن گوشۀ زیج بنشینم و به ریزش مداوم باران بر جام چرک پنجره نگاه کنم و در گلو بگریم. درمانده بودم. نه بنیه و جسارت رفتن داشتم و نه طاقت ماندن. زندگی در دور دست ها، خارج از آن دخمۀ نمور مانند تابلوئی باسمه‌ای از دیوارۀ ذهنم آویزان بود و شوقی برنمی‌انگیخت. تابلو رنگ و رو باخته‌ای که درخت ها در کنارۀ راهش خشکیده‌اند و پرندگان در آسمان چرکش سوخته‌اند و دره‌ها و دریاها و کوه ها گوئی چند لکۀ رنگ اند که دستی دیوانه سر بر بوم پاشیده باشد و من مانند تک درختی نیم سوخته، دورادور بدون هیچ احساسی نگاهش می‌کردم. تک درختی که مدام ضمیرش را مرور می‌کرد تا شاید روزی جوشش جوانه‌ای را بر پوست ترک خورده‌اش احساس کند. اما در آن جا جز بوی کپک‌زدگی، سوسک و صدای مکرر مؤذن و عوعوی سگی ولگرد چیزی نبود. ماه در آسمان آنکارا گم شده بود و از ابرهای زمخت و تیره خاکستر می‌بارید و دخترکی در انتظاری بیهوده ذره ذره آب می‌شد. دخترکی که بر سر راهم نشسته بود و کنار نمی‌رفت. یا که من با سماجت به او چسبیده بودم تا دوباره به زندگی بیاویزم. از روزها قبل زیر پایم خالی شده بود و من هیچ بهانه‌ای برای ماندنم نداشتم. شاید اگر به خاطر آیلا نبود هرگز به آن خانه برنمی‌گشتم. روزی که قاصدک از استانبول برگشت و خبر آورد با خودم گفتم تمام شد، همه چیز به آخر رسید. آخرین امیدم، تنها رشته‌ای که هنوز مرا به زندگی پیوند می‌زد بریده بود و من احساس می‌کردم در خلاء سرگردان مانده‌ام. سردرگم و بی‌خود. در کوچه پسکوچه‌های آنکارا پرسه می‌زدم و هر بار که باران تندتر می‌شد در پناهی کز می‌کردم تا دوباره و دوباره آن سیاهنامه را بخوانم. از نگاه های اریب و ناباور عابران می‌فهمیدم که با خودم بلند بلند حرف می‌زنم. می‌ماندم. صداهائی از دور می‌شنیدم برمی‌گشتم و به دور و برم خیره می‌شدم. هاج و واج می‌ماندم. از یاد می‌بردم برای چه زیر باران ایستاده‌ام و چرا دور خودم می‌چرخم و چرا با آدم هائی که در آن جا حضور نداشتند جرف می‌زنم. نگاهم به راه می‌رفت. از خودم دور می‌شدم. چهره‌هائی در رشته‌های باران می‌شکست. صدای مادرم توی سرم می‌پیچید. گریۀ نیلوفرم از تاریکی می‌آمد و بعد غباری تیره همه چیز را می‌پوشاند و گوئی در آن دیار، زندگی ام، گذشته‌ام و همه چیزهائی که می‌شناخته‌ام مفهومشان را از دست می‌دادند. گم می‌شدم و نمی‌دانستم چرا در آنکارا هستم. کی و چطور به آن جا رسیده‌ام و چرا در شهری غریبه ول می‌گردم و چرا در یک جا آرام و قرار نمی‌گیرم. خون در رگ هایم با شتاب می‌دوید، نفسم گره می‌خورد و طاق کبود آسمان روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد و دلم می‌خواست خودم را از تنگناها و دیوارهای بلند و معابر شلوغ و نگاه های سمج و بیگانه خلاص کنم و بر بام تپه‌ای بنشینم و در تنهائی و خلوت بگریم. تنها در حباب خیالاتم می‌چرخیدم و رو به دیوار خرابه می‌رفتم. مردی کنار صخره زانو زده بود و از زخم درشت سینه‌اش خون می‌چکید. این تنها تصویری بود که هر بار به روشنی می‌دیدم و جرأت نداشتم موهای بلندش را که بر پیشانی‌اش پریشان شده بود کنار بزنم. نمی‌خواستم مرگ او را باور کنم. اما سیاوش همه جا بود. در برابرم زانو زده بود. قامتش خمیده بود و هرگز برنمی‌خاست:

«حالا باور کردی مادر؟ سیاوش رو کشتن».

«ماچه سگ!»

یک دم ایستادم و ناباور به دور و برم نگاه کردم. هیچ کس نبود. نه دیوار خرابۀ سیمانی. نه صخرۀ خونی و نه سیاوش و نه مادرم. سگی ولگرد در آن طرف دیوار فرو ریخته سر از زباله‌ها برداشته بود و با دلواپسی و کرنش دم می‌جنباند. راهم را کج کردم و از دامنۀ تپه بالا پیچیدم. از کنار باجۀ تلفن به جلدی گذشتم تا خیالش را از سرم به در کنم. از روزی که به آنکارا رسیده بودم، بارها وسوسه شده بودم به مادرم تلفن بزنم. ولی هر بار به بهانه‌ای طفره می‌رفتم. جرأت نداشتم. آن احساس شرمندگی و گناهی که مثل زهر به خونم ریخته بود روز به روز بیشتر قوت می‌گرفت و مرا از پا در می‌آورد. کم کم باورم می‌شد که مادرم از آسایشگاه رفته است. به خودم می‌گفتم حتماً روزی از انتظار کشیدن بیهوده به تنگ می‌آید و دور از چشم پرستارها از دروازۀ آهنی بیرون می‌زند. می‌دانستم که سرانجام از آسایشگاه فرار می‌کرد. اما به کجا می‌رفت؟ ما که دیگر کسی را در آن شهر درندشت نداشتیم. لابد سراغی از همولایتی‌هایش می‌گرفت. یکی دو شب در گاوداری های حومۀ جنوب تهران می‌ماند تا فردایش چند شاخه گل و یک شیشه گلاب بخرد و به کافرستان برود و تا غروب روی قبرهای شکسته، روی مزارهای بی‌نام و نشان قدم بزند و بر خاک گورستان گلاب بپاشد و شاخه گلش را روی قبری که قبر عنایت نیست بگذارد. شاید اگر مزار برادرم را می‌شناخت همانجا خیمه می‌زد و باقی عمرش را بر سر خاک پسرش می‌گذراند. ولی مادرم هرگز جنازۀ عنایت را ندید و نفهمید کجا گورگُمش کرده‌اند. لابد بعد از تاریک شدن هوا پای پیاده راه می‌افتاد تا در صحن امامزاده‌ای و یا در رواق مسجدی بخوابد. یا که به ولایتش برمی‌گشت. مادرم تا بود در شهر ریشه نگرفت و هرگز موطنش را از یاد نبرد. مگر من می‌توانم از یاد ببرم؟ باید خودم دچار می‌شدم تا حال او را بفهمم. تا بی‌تابی ها و اضطراب مداوم او را در آن شهر بی در و پیکر درک کنم. تا بفهمم چرا هرگز دل نگذاشت و با مردم غریبه خو نگرفت و با کسی مونس نشد. حالا که خودم تنها مانده‌ام می‌فهمم که چرا پس از روزها خاموشی و سکوت ناگهان به سرش می‌زد و از جا برمی‌خاست و چادر مشکی‌اش را از صندوق چوبی قدیمی‌اش برمی‌داشت و راه می‌افتاد تا شاید در حاشیۀ شهر همزبانی، آشنائی پیدا کند. نمی‌دانم چطور هم ولایتی‌هایش را رد می‌زد و شبی پیش آن ها می‌ماند تا روضه‌خوانی راه بیندازد و به بهانۀ حسین شهید به غریبی و آوارگی خودش بگرید و بار دلش را سبک کند. مادرم به خاطر ما از ولایت کوچ کرده بود و تا روز آخر مدام هوش و حواسش به وطنش بود. روز آخر، پیش از آفتاب بیدار شد، تیمم گرفت و نمازش را نشسته خواند و از پلهها پائین رفت و تا غروب از زیر زمین بالا نیامد. هر بار که به حیاط میرفتم تا جای شلنگ آب را در باغچهها عوض کنم، از گوشۀ پنجره سرک می‌کشیدم و او را می‌دیدم که هنوز نشسته بود کنار صندوق چوبی‌اش و با کف دست خرده‌های نان و نرمه‌های چای را جارو می‌زد و در کرک زبر گلیم می‌مالید و با دل انگشت گلوله‌اش می‌کرد و توی زیر سیگاری می‌ریخت. گه گاهی دست از کار می‌کشید و نگاهش به جائی ناپیدا خیره می‌ماند و چانه‌اش با لرزش ملایمی می‌جنبید. زانو زده بود و دل از آن همه اثاث کهنه و درهم ریخته نمی‌کند. درمانده بود و من تاب درماندگی او را نداشتم. برمی‌خاستم و دوباره راه می‌افتادم و در سایۀ درخت ها قدم می‌زدم. چمدانم را سرشب بسته بودم و حالا پریشان حواس و سردرگم دور خودم می‌چرخیدم. پنجرۀ اتاق ها را وارسی می‌کردم. پرده‌ها را کیپ می‌کشیدم و تتمۀ کتاب های سیاوش را که هنوز روی میز کارش و کف اتاق پراکنده بودند، توی قفسه‌ها می‌چیدم و از این اتاق به آن اتاق و از راهرو به در حیاط می‌رفتم و باز می‌گشتم. خانه خالی و خاموش بود و بوی ویرانی از همه جا بر می‌خاست. خانه متروک شده بود، علف های هرزه بر کف حیاط و یال دیوارها خشکیده بود و نسیم سرد پائیزی برگ های خشک و کاغذ پاره‌ها را از این سو به آن سو می‌برد و در باغچه‌ها تلنبار می‌کرد. یک دم، کنار حوض بر لبۀ تخت چوبی نشستم و سیگاری آتش زدم. دهانم خشک بود و زبانم می‌سوخت و دود سیگار حالم را به هم می زد. مزه نداشت. هیچ چیزی طعم و مزۀ همیشگی را نداشت. زندگی رنگ باخته بود و من میان آن دیوارهای نیمه‌کاره‌ای که رو به خرابی می‌رفت سرگردان مانده بودم و حتی میل حرف زدن با مادرم را نداشتم. دلم بار نمی‌داد. شبانه همۀ گفتنی‌ها را برایش گفته بودم و او آرام و سر به زیر گوش داه بود کلۀ سحر به زیرزمین رفته بود و همان جا بست نشسته بود. قدیم ها، هر وقت از من می‌رنجید و یا از سیاوش به دل می‌گرفت همین جور بُق می‌کرد و در آهنی زیرزمین را از پشت می‌بست و به سرش می‌زد دوباره تنها زندگی کند. او که چند سالی در حاشیۀ زندگی ما مانند مهمانی پا به راه و معذب روزگار گذرانده بود و دستش به اکراه به سفرۀ دامادش دراز شده بود، مدام در پی بهانه‌ای بود تا خرجش را جدا کند و شب و روز در همان دخمه بماند تا چشمش به چشم سیاوش نیفتد. حالا که سیاوش و عنایت نبودند مادرم کمتر تنها می‌ماند و روز به روز بیشتر از تاریکی و اتاق های در بسته می‌ترسید و فقط در روشنائی روز به زیرزمین می‌رفت تا سراغی از صندوق چوبی‌اش بگیرد. این صندوق چوبی خلاصۀ زندگی مادرم بود. از سال ها قبل که جلای وطن کرده بود آن را از این خانه به آن خانه و از این گوشه به آن گوشه کشانده بود تا سرانجام ما هم صاحب خانه‌ای شده بودیم و عنایت زیرزمین بزرگ و آفتابگیری به نام او ساخته بود با توالت و حمام و دستشوئی تا مادرم که همیشه از پا درد می‌نالید مجبور نباشد شبی چند بار از پلّه‌ها بالا بیاید و همه را زابراه کند و اگر دلش خواست مستقل بماند و کاری به کار ما نداشته باشد. خانه که از زمین سبز شد، احوال مادرم تغییر کرد. دوباره جان گرفت. گونه‌هایش گل انداخت و به صرافت افتاد یخچال و پنکه و تلویزیون بخرد و کم و کسری هایش را فراهم کند. آن همه خرت و پرت کهنه و بی‌ارزش را که عمری به نیش دندان کشیده بود، دور و بر خودش چید و صندوق چوبی‌اش را در سه کنج دیوار گذاشت و قلیان تنباکویش را علم کرد تا روزها روی تشکچه‌اش بنشیند و به صندوق یله بدهد و قلیان بکشد. گیرم زندگی خوش و آرام و مستقل او چندان دوامی نیاورد. خانه ناگهان چنان خالی و خلوت شد که مادرم مانند پر کاهی در فضا معلق ماند و احساس مالکیت در اضطراب و دلواپسی‌های مداومش از یادش رفت. با فرار سیاوش و دستگیری عنایت، پای همه از خانۀ ما برید، هیاهو و سر و صداها خوابید و خانۀ نوساز نیمه کارۀ ما خود به خود واگذار شد و دیگر کسی دل و دماغش را نداشت به باغچه‌ها برسد وجین کند و توی کرت های کوچک و خوشقواره سبزی بکارد و غروب تابستان ها، بر شن ریزه‌های کف حیاط و شاخ و برگ درخت ها آب بپاشد و تخت چوبی را روی حوض وسط حیاط، زیر سایۀ بید مجنون بگذارد و بساط سماور و عصرانه را بچیند. تابستان و تابستان ها در خموشی و انتظار گذاشته بود و پائیز آمده بود و شب و روز باد نحسی می‌وزید و حصیرهای پوسیده و پاره را به در و دیوار می‌کوفت و کلاغ ها بر شاخۀ تنها سرو حیاط جیغ می‌کشیدند و همه روز از منارۀ مسجد همسایه نوحه پخش می‌کردند و یا در عزای شهیدی مرثیه می‌خواندند. فضای اتاق های خالی و برهنه، انباشته بود از بوی کهنۀ خاک و دواهای جورواجوری که مادرم می‌جوشاند و به خورد نیلوفر می‌داد. دواهای خانگی و دعا و عزایم افاقه‌ای نمی‌بخشید و اجنه از جسم دخترم بیرون نمی‌رفتند. شب ها هنوز از پادرد می‌نالید، کابوس می‌دید و گاه و بی گاه خیس عرق از خواب می‌پرید و هراسان به دور و برش نگاه می‌کرد. روز آخر، دیر از خواب بیدار شد. مدتی توی حیاط بازی کرد و بعد به زیرزمین رفت و کنار مادرم نشست. مادرم، مثل همیشه، گرۀ بقچه‌های رنگارنگش را یکی یکی باز می‌کرد و لباس های خوش دوخت قدیمی را بیرون می‌آورد و با دل صبر روی گلیم می‌چید تا باد بخورد و بید نزند. تا نیلوفرم بیدار بود کفنش را از صندوق برنداشت. چارقد ریشه‌دار بخارائی‌اش را روی دوش نیلوفر انداخته بود. عرقچین منجوق دوزی قشنگی روی کاکلش، کج گذاشته بود و برایش چهاربیتی می‌خواند تا دخترک خسته شد و به رختخواب پیچ‌ها یله داد و خوابش برد. مادرم هنوز با سرانگشت چین و چروک یل مخمل و دامن کوتاه قجری‌اش را صاف می‌کرد، دوباره آن ها را تا می‌زد توی بقچه می‌بست و در گوشۀ صندوق چوبی می‌چید. نوبت به کفنش که رسید، وقتی آن پارچۀ سفید متقال را با دست های لرزان باز می‌گذاشت، دلم طاقت نیاورد و سراسیمه از پله‌های زیرزمین پائین رفتم:

«دنبال چی می گردی مادر؟»

جوابم نداد. کفنش را تا زد و توی ساروقش گذاشت و گوشه‌های آن را گره زد.

«بریم بالا، داره شب می‌شه، من خودم وسایلت رو جمع می‌کنم.»

دست به زانو گرفت و به سختی از جا برخاست و گفت:

«گور و کفنم رو وردار جمیله».

«مادر، مادر، ما که به مرده‌شویخونه نمی‌ریم. اون جا آسایشگاهه. می‌فهمی؟ آسایشگاه».

«چه فرقی می‌کنه برهّ م؟ من که دیگه زنده از اونجا بیرون نمیام».

شانه‌اش را به دیوار تکیه داد و یکدم روبه رویم ایستاد و باز سرش را پائین انداخت و حرفش را خورد. در صندوقش را بستم و نخی از سوراخ کلید بزرگ قدیمی رد کردم و به گردن مادرم گره زدم. مدتی به کلید زنگ زده نگاه کرد و با شرمندگی و ترسی فروخورده گفت:

«کاش منو می‌بردی ولایت جمیله، می‌بردی به وطنم».

«می‌خوای بری ولایت چکار کنی؟ ما که کسی رو اون جا نداریم»

«هی، هی، همه رفتن، همه رفتن و استخوناشون لابد حالا خاک شده، همه رفتن ...»

شانه‌اش را از دیوار وا کند و برگشت و روی صندوق چوبی نشست و زیر لب گفت:

«چرا ملتفت نیستی دخترم؟ چرا ملتفت نیستی؟»

«آخه مادر، اون جا کی به‌ات می‌رسه؟ کی تر و خشکت می‌کنه؟»

«بابات خدابیامرز همیشه می‌گفت: مصیبت بود پیری و نیستی... مصیبت... »

«من نمی‌فهمم تو چی تو اون کلوخ آباد داری که هنوز ازش دل نکندی؟»

«هه، چی دارم؟ سر مرده‌هام اون جا خاکه».

«آخه آدم نمی‌تونه با مرده‌هاش زندگی کنه!»

«چرا ملتفت نیستی دخترم، آسایشگاه...»

تتمۀ حرفش را جوید و خاموش شد. کنار صندوق چوبی نشستم و سرم را روی دامنش گذاشتم. با سرانگشت موهایم را شانه می‌زد و به نجوا می‌گفت:

«آروم باش دخترم، می‌بینی؟ موهات داره یکسر سفید می‌شه. موهات تو اول جوونی سفید شده، خدایا چه زمانه‌ای. چه زمانه‌ای. باشه می‌رم. آروم بگیر، دلمو ریش می‌کنی، من که حرف بدی نزدم... ها؟»

با گوشۀ دامنش گونه‌هایم را خشک کرد و گفت:

«بچه رو بیدار می‌کنی مادر، من که حرف بدی نزدم، ها؟»

«بلندشو برو بالا، این جا آدم غمباد می‌گیره. بچه رو ببر بالا، منم می‌آم. الان می‌آم»

نیلوفر را بغل زدم و بردم و یکدم بعد برگشتم. مادرم هنوز همان جا نشسته بود و به جائی ناپیدا خیره نگاه می‌کرد.

«جات رو انداختم روی بالکن، پاشو سرجات دراز بکش».

«می‌گم کاش قفل این جا رو عوض می‌کردی. صد بار به عنایت گفتم جلو پنجره‌ها نرده‌آهنی بذار».

«غم این چیزها رو نخور مادر، بیا بریم بخواب».

«اگه عنایت می‌اومد این صندوقچه را می‌برد. می‌دونی، من این چیزهارو واسۀ نامزدش... »

«حالا که عنایت نیست، چند بار به‌ات بگم؟ دوباره از اون قرص ها خوردی؟»

«مگه نمی‌بینی؟ آخه خوابم نمی‌بره».

«بریم سرجات، خوابت می‌بره».

برخاست نگاهی گذرا به صندوق چوبی و گلهای پلاسیدۀ شمعدانی دم پنجره انداخت و دست به دیوار گرفت و آرام آرام رو به در راه افتاد. یکدم روی پلۀ آخر نشست و منتظر ماند تا در زیرزمین را ببندم.

«کاش به عنایت می‌گفتی یه قفل محکمتر بخره».

قرص‌ها کارگر شده بود و مادرم دوباره با چشم باز خواب می‌دید. از پله‌ها بالا آمدم بار و بنه‌اش را کنار تشکچه‌ای که هر شب می‌خوابید گذاشتم و به اتاق سیاوش رفتم. مادرم، مدتی دور باغچه‌ها و درخت ها چرخید و بعد چهار دست و پا از پله‌های بالکن بالا خزید و روی بالش نشست. دنبۀ سرش را به ستون آهنی تکیه داد تا بعد، نرم نرمک خودش را جا به جا کند و پتوئی روی شانه‌هایش بیندازد و چشم بسته به انتظار خوابی که مدت ها پیش از سرش کوچ کرده بود بماند. آفتاب از سر دیوار بلند همسایه پریده بود و باد هنوز در شاخ و برگ درخت ها زوزه می‌کشید. آسمان کم کم رنگ می‌گرفت و ستاره‌ها تک تک چشم باز می‌کردند. تا ماه نزار از چنگ دیوار بالا بیاید و مهتاب از لابلای شاخه‌های بید مجنون گل های شمعدانی را روشن کند، در تاریکی، پشت میز سیاوش نشستم و سیگارم را با سیگار آتش زدم و گوش خواباندم تا مادرم بخوابد. نخوابید. زیر مهتاب، زانوهایش را بغل گرفته بود و مانند شاخۀ خشک گندم در نسیم می‌جنبید و زیرلب زمزمه می‌کرد. صدایش خش‌دار و خفه بود و هر بار همان ملودی غم‌انگیز را از سر می‌گرفت یکدم خاموش می‌شد. آه می‌کشید و دوباره زیرلب مویه می‌کرد و مرا به یاد زن سرخپوشی می‌انداخت که سال ها پیش، در سحرگاهی مه‌آلود روی گورستانی متروک دیده بودم و هرگز جرأت نکرده بودم از پناه درخت ها بیرون بیایم و جلوتر بروم. زن سرخپوش، بالای تپه، مانند شعله‌ای در نفس نسیم تاب می‌خورد و با لهجه ‌ئی که نمی‌فهمیدم مرثیه می‌خواند و من دلم می‌خواست همانجا، در جنگل شبنم‌زده زانو بزنم و با او هم‌آواز شوم و بگریم. مادرم گفته بود زن بدبخت داغدیده است و حالا خودش، مانند همان زن تنها، گیرم سراپا سیاه، زانو زده بود و من احساس می‌کردم جگرم در سینه‌ام ذره ذره ورم می‌کند و دستی ناپیدا گلویم را می‌فشارد. از کنار شمعدانی‌ها برخاستم و پابرهنه راه افتادم و بی‌اختیار رو به آن باریکۀ نوری که از درز در دستشوئی می‌تراوید رفتم. نگاهم به آینه افتاد و از دیدن زنی ناشناس یکّه خوردم. دست هایم را به لبۀ دستشوئی گرفتم تا از پا نیفتم. زانوهایم هنوز می‌لرزید و نمی‌توانستم چشم از آن زنی که خیره خیره تماشایم می‌کرد بردارم. زنی تکیده با موهای خاکستری، چهره‌ای شکسته و بی‌رنگ. زنی که شبیه پیری مادرم بود. با همان چشم‌های آبی روشن، پیشانی کوتاه و ابروهای طاقدار و گونه‌های استخوانی، دهنی کوچک و نگاهی بیمزه و ناباور، مانند نگاه خوابگردها...

«شب به آینه نگاه نکن دخترم، غم می‌آره».

مشتی آب به آینه پاشیدم و نماندم تا صورت درهم شکستۀ خودم را ببینم. مادرم مانند سایۀ پرنده‌ای از کنارم سُر خورد و رو به پنجره سالن رفت. دوباره توی خواب راه افتاده بود و مانند آدم های کوکی دور خودش می‌چرخید. بسکه در این یک سالۀ اخیر از آن قرص های رنگارنگ آرامبخش خورده بود، روانش مختل شده بود. مدام منگ بود. زمان و مکان را گم می‌کرد و همه چیز را از یاد می‌برد. روزهای اول که هنوز کاملاً از پا نیفتاده بود، وقت و بی وقت، هر چه دم دستش می‌آمد می‌خورد و بالش و پتویش را برمی‌داشت تا در سایۀ بید مجنون بخوابد. با دستگیری پسرش و غیبت ناگهانی سیاوش و خالی شدن خانه، تعادلش را از دست داد. به آخر رسید و بیداری‌اش را، خودش را نمی‌توانست تحمل کند. خواب تنها دوائی بود که می‌شناخت و می‌خواست با زور قرص و دوا خودش را بخواباند و مخش را از کار بیندازد. تا شب صد بار جا عوض می‌کرد و از این گوشه به آن گوشه می‌رفت. غرولند می‌کرد و به در و دیوار ناسزا می‌گفت و پوزه به بالش می‌مالید و دم غروب با صورتی پف کرده و کهربائی، چشم های خشک و بی‌فروغ به روی بالکن برمی‌گشت و جایش را پهن می‌کرد و دراز می‌کشید تا نیمه‌های شب برخیزد و راه بیفتد. کمتر با من همکلام می‌شد. از روزی که از زندان برگشته بودم، هرگز نامی از سیاوش و یا عنایت نبرده بود و من هم از او نپرسیده بودم چرا سر تا پا سیاه پوشیده است و چرا شب ها، تنها، روی بالکن می‌خوابد. مادرم، حتی در پائیز، در شب های سرد و بارانی، همانجا مچاله می‌شد و نیمه‌های شب، بارها و بارها برمی‌خواست و مانند روح سرگشته‌ای در اتاق های خالی می‌پلکید و بلند با آدم هائی که نبودند و یا سال ها پیش مرده بودند حرف می‌زد. هر بار که پایش به چیزی می‌گرفت و یا با در و دیوار تصادم می‌کرد و مانند کندۀ خشکی زمین می‌خورد و صدا در فضای خانۀ خالی می‌پیچید و دخترم سراسیمه از خواب می‌پرید، بیدار می‌شدم، او را از روی زمین بلند می‌کردم و می‌بردم سرجایش می‌خواباندم یکدم بعد، دوباره دست به دیوار می‌گرفت و کورمال، کورمال مانند شبکورها در تاریکی برادرم را صدا می‌زد:

«عنایت، کله خر ، بیا سوزنم رو نخ کن.»

نیلوفر گردنم را دو دستی می‌چسبید. سرش را به سینه‌ام می‌فشرد و بی‌صدا می‌گریست.

«عنایت، مرتیکه، چرا نمی‌ذاری یه طاقه شال برا قاصدک ببرم؟ پیر شدی بدبخت.»

در تاریکی، با سرانگشت میز سیاوش را پیدا می‌کرد رو به روی مردی که نبود می‌ایستاد و مشت روی میزش می‌کوبید و داد می‌کشید:

«دست و پنجه‌ات درد نکنه سیاوش خان، خوب نونی تو دامن پسرم گذاشتی.»

تا سیاوش بود، مادرم هرگز به اتاقش نمی‌رفت و به چشم‌های دامادش نگاه نمی‌کرد اگر حرفی داشت با گوشه و کنایه می‌گفت و یا در خلوت به دلم نق می‌زد که شوهر سایه خشکت بالاخره سامان ما را به باد می‌دهد و روزگار پسرم را سیاه می‌کند. دلش از سیاوش پرخون بود و مدام دندان جر می‌داد و جز جگر می‌زد که این خرمهره، این وصلۀ ناجور، معلوم نیست از کدام آسمانی مثل بلا نازل شده و به خاطر کدام گناه مرتکب نشده‌ای خداوند او را سر راه دخترش قرار داده است. در همۀ آن سال ها که دسته دسته می‌آمدند و پشت درهای بسته بحث می‌کردند، کسی به نک و نالۀ او اعتنائی نمی‌کرد، سیاوش شانه بالا می‌انداخت و عنایت لبخند می‌زد و به ما می‌گفت به کردارش نکنیم و زخم زبان ها و کنایه‌هایش را نادیده بگیریم. عنایت او را بغل می‌زد و مثل بچّه‌ها دور خودش می‌چرخد و آن قدر سر به سرش می‌گذاشت و مزاح می‌کرد تا اخم های مادرم باز می‌شد و کمی آرام می‌گرفت. شاید اگر به خاطر عنایت نبود، مادرم هرگز دندان روی جگر نمی‌گذاشت و داماد سرخانه‌اش را تحمل نمی‌کرد. مادرم، به خاطر دل خوشی عنایت تن به هر کاری می‌داد. هر بار که گرهی در کار ما می‌افتاد، برادرم پا درمیانی می‌کرد و دل او را به دست می‌آورد و کارها رو به راه می‌شد. ار روزی که پای سیاوش به خانۀ ما باز شد، گوش های مادرم زنگ زد و سگرمه‌هایش درهم رفت. برادرم دوباره پا جلو گذاشت و آن قدر زیر گوش مادر خواند تا سرانجام به ازدواج دخترش با مرد غریبه‌ای که نمی‌شناخت رضا داد. اما پدر و مادر سیاوش که ما را در شأن خودشان نمی‌دانستند، حاضر نشدند به خواستگاری بیایند و او را از همان اول بدگمان و زخمی کردند. این جراحت هرگز التیام نیافت و مادرم برای جبران حقارتی که بر خود هموار کرده بود، هر روز لقب تازه‌ای برایشان می‌تراشید تا سرانجام کلمۀ دلخواهش را یافت و آرام گرفت. به مادر سیاوش می‌گفت: «زنکۀ سُرخابی» و اگر صحبت پدرش به میان می‌آمد ابرو درهم می‌کشید و می‌گفت: «مداد شیر نشان» سیاوش می‌شنید و خودش را به کرگوشی می‌زد و یا توجیه می‌کرد:

«غریزۀ طبقاتی، عزیزم، مادرت حق داره».

حالا که سیاوش نبود، مادر همۀ آن چه را که روی دلش تلنبار شده بود، بی‌پروا بیرون می‌ریخت:

«آهای نکبت سایه خشک، میرزا بنویس، مگه کری؟ دارم باهات حرف می‌زنم. کرم کتاب، جوابم رو بده، بگو پسرم رو کجا فرستادی؟ آهای چار چشم لب لتّه... دارم... »

برق اتاق سیاوش را روشن کردم و پشت میز نشستم:

«مادر، با کی داری حرف می‌زنی؟ ببین، سیاوش نیست، یک ساله که رفته. می‌فهمی؟ کسی تو این اتاق نیست... نیست».

«شجاعت، فرزند مداد شیرنشان. مارو تنها گذاشت و فلنگو بست».

«بیا بریم سرجات، بچّه رو می‌ترسونی. بگیر بخواب، فردا صبح زود باید راه بیفتیم. بخواب!»

«دستم رو ول کن، می‌خوام برم پیش عنایت».

«عنایت نیست مادر، چند هزار بار به‌ات بگم؟»

«می‌دونم... می‌دونم... اگه عنایت بود».

دخترم بی‌خواب شده بود و پا به پایم می‌آمد و دامن پیراهنم را رها نمی‌کرد. خوابش خیلی سبک بود و با کمترین صدائی از جا می‌پرید و مثل شب های زندان از پا درد می‌نالید. مادرم خیال می‌کرد نیلوفر توی زندان جنّی شده و باید برایش سرکتاب باز کنند و یا برود دنبال جن‌گیری که در حاشیۀ شهر می‌نشست و در یک چشم برهم زدن جن‌ها را می‌گرفت و توی شیشه می‌کرد. به داد و بیداد من محل نمی‌گذاشت. حرف به گوشش فرو نمی‌رفت. چند بار از ملای محله دعا گرفت و توی عزایم دوخت و به گردن دخترم انداخت. افاقه‌ای نبخشید. از دعا و دوا که نا امید شد او را به شیرۀ تریاک بست. به جز تریاک هیچ دوای دیگری را قبول نداشت. اگر خودش آن همه قرص می‌خورد به همین خاطر بود. چون گمان می‌کرد همۀ قرص‌ها و شربت‌ها را با عصارۀ تریاک درست می‌کنند. دور از چشم من، سوخته‌هائی که از قدیم ذخیره کرده بود می‌جوشاند، شیره‌اش را می‌گرفت و با شربت سینه قاطی می‌کرد و تا غافل می‌شدم به بچه می‌داد. شربت‌ها که ته کشید، درد پای دخترم دوباره شروع شد...