Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

همسایه ها

Posted on 29 می 202529 می 2025 By حسین دولت‌آبادی

در این دیار، هرگز به برودت هوا، آسمان ابری و دلگیر، آدمگریزی همسایه‌ها و ‏«درهای بسته » عادت نکردم. تا سال ها از این‌همه رنج می بردم و بعدها که ‏گرفتاری‌ها و مشغله‌ام زیادتر شد، اگر‌ چه در‌گیر و دار کارهای روزمره از یاد ‏می‌بردم و زیر‌‌باران سمج و راه بندان، با ابروهای گره خورده، آرواره‌های بر هم فشرده در سکوت رانندگی می‌کردم، ولی‌اگر روزی از آپارتمان بیرون ‏می‌آمدم و به تصادف با همسایه‌ام رو به‌رو می‌شدم، همه ‌چیز دو باره جان ‏می‌گرفت و تا شب از هوا و آدم ها پکر و عصبی بودم و فکرِ درهایِ بسته ‏یک‌دم رهایم نمی‌کرد. همسایه‌ام، آن‌ مرد ریز نقش،‌ کوتاه قد و طاس، به ‏‏‌احتمال زیاد تحصیلدار و یا کارمند دون پایۀ اداره‌ای بود و سال ها، بله، ‏شانزده سال تمام، هر روز صبح، چند دقیقه زودتر از همسرش از آپارتمان ‏بیرون می‌آمد، پیپ‌اش را دم در‌آهنی با فندک روشن می‌کرد، جواب سلام ‏مرا از لای دندان‌هائی‌که دستۀ پیپ‌اش را گاز گرفته بودند، نیمزبان ‏می‌داد، از پلّه‌ها سرازیر می‌شد و بوی دود توتون پیپ در‌هوا معلق ‏می‌ماند.

در آن ‌شانزده سال هرگز در آپارتمان‌ آن‌ها به تمامی باز نشد و آن ‏مرد مرتب و اتو کشیده همیشه از‌ لایِ درِ ‌نیمه باز به بیرون می‌خزید و هر ‏بار موجی از سرما همراه او بیرون می‌آمد. این سرما گزنده‌تر از سرمای ‏هوایِ بارانی، ابری و پائیزی بود و من تا مدت‌ها گیج بودم و رفتار سرد و ‏بی‌تفاوت او را نمی‌فهمیدم. کم‌کم پی بردم که همسایۀ پیپی‌ام استثنائی و ‏مردمگریز نبود، بلکه من با فرهنگ دیگری، با تصور و انتظار دیگری با او ‏رو به رو می‌شدم و در نتیجه سَر می‌خوردم. من در حاشیۀ کویر و در روستا به دنیا آمده بودم و تا سیزده سالگی در آن ولایت زندگی کرده بودم و در شهریار نیز بیش از ده سال در روستاها معلم بودم، تصویر و تصور دیگری از همسایه و همسایگی داشتم و با این فرهنگ، در‌ مملکت آن‌ها پناهنده شده بودم، ‏به گمان خودم، مهمان آن‌ها بودم؛  تا مدت‌ها به‌همسایه‌ام و سایر ‏فرانسوی‌ها به چشم میزبان‌ام نگاه می‌کردم. از این گذشته، شرم شرقی و ‏مشکل ‌‌زبان نیز تا مدت‌ها مانع می‌‌شد و هرگز به آشنائی پیشقدم ‏نمی‌شدم و متوقع بودم آن‌ها پا جلو می‌گذاشتند و مانند مردم دیار ما «تعارف» می‌کردند. اگر اشتباه نکنم در آن شانزده سال یک بار همسایۀ طبقۀ چهارم، ما را به شام دعوت کرد و چندی بعد از آن جا به حومۀ دور دست پاریس رفت. آن مرد تونسی پیمانکار و نقاش ساختمان بود، من چند روزی برای او کار کرده بودم و آشنائی ما از آنجا شروع شده بود و خیلی زود پایان یافته‌ بود.

 باری، پس از شانرده سال و اندی به ‌آپارتمان دیگری در‌ همان کوچه نقل مکان کردیم، در های شش آپارتمان به سرسرای کوچکی باز می شد و دیدارهای گاهگداری با همسایه در آن‌جا و به ندرت در آسانسور اتفاق می افتاد و از سلام و علیک فراتر نمی رفت. بیرون از خانه، در پیاده روی‌ها گاهی به زن و مردی بر می‌خوردم که سال‌ها پیش با آن ها آشنا شده بودم، زن و شوهر هردو عضو حرب کمونیست فرانسه بودند؛ زن و شوهر در هر دیدار مرا به صحبت می‌گرفتند و قدم زنان به در خانۀ آن‌ها نزدیک می‌شدیم، این اتفاق بارها و بارها افتاد و آن‌ها حتا یک‌بار «تعارف» نکردند. گیرم مسیو گی، چند بار لب تر کرده بود و گفته بود که قرار است شبی ما را به شام دعوت کنند، مسیو گی هربار من یا همسفرم را در کوچه و خیابان می‌دید، این جمله را تکرار می‌کرد، از شما چه پنهان سی سال گذشت، بازنشسته شدند، از این شهر به جنوب فرانسه رفتند و مراد «دعوت» آن‌ها بر نیامد. غرض، چندین و چند سال به درازا ‌کشید تا سرانجام فهمیدم که واژۀ تعارف و «بفرما» ‏در فرهنگ لغات فرانسه وجود ندارد. اگر از مادام اُدوان، آن پیرزن اسپانیائی مهاجر بگذرم، در این ساختمان پنج طبقه که پنجاه و شش خانواده زندگی می کنند، در این‌همه سال حتا یک نفر‏ به ما «بفرما» نزد و ما را به یک یپاله چای تلخ یا یک فنجان قهوه ‌مهمان نکرد. آن پیرزن اسپانیائی مهربان در دوران کودکی، در زمان فرانکو به فرانسه آمده بود و تبعید را در کشور بیگانه تجریه کرده بود. از این گذشته در سرزمین آفتاب و مهربانی، دراسپانیا به‌ دنیا آمده بود و با همسفر من که به جای دختر او بود، اُخت و ایاق شده بود. افسوس و صد افسوس، مادام اُدوان از این‌جا به شهرستان رفت تا سال‌های آخر عمرش را کنار دریا بگذراند و آپارتمان آن‌ها چند بار دست به دست شد تا سرانجام به دست خانواده‌ای فرانسوی رسید. زن و مرد چاق و تنومندی که دست کم، جواب سلام ما را با خوشروئی می‌دهند و بعد در آپارتمانشان را با لبخند دلپذیری می‌بندند. این درهای همیشه و همواره بسته، مثل درهای سلول‌های بستۀ انفرادی غم‌انگیز است. اغلب روزها به شب می رسد و من کسی را  در سرسرای نمی‌بینم و هیچ دری باز نمی‌شود. چندی پیش زنجموزۀ ملتمسانۀ گربه‌ای را در سرسرای این طبقه شنیدم، آخر شب بود، در را باز کردم و سرک کشیدم، گربۀ ملوسی پشت در آپارتمان «روس‌ها» نشسته بود و میومیو می‌کرد. گیرم بی فایده. زنگ در آپارتمان آن ها را زدم، زن بلند قد روس، در آستانه ظاهر شد و خیلی زود فهمید چرامزاحم شده بودم. سری به قدردانی تکان داد و در را بست.

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: هم نشین خزر
Next Post: ماه، آیتِ شب و محوِ آن

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • خاطرات منتشر نشدۀ محمود دولت آبادی و برادرش حسین
  • گفتگوی نیلوفر دهنی با حسین دولت آبادی
  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme