نمایش روی تختبام خشتی همسایه
در آن دیاری که من به دنیا آمدم، درحاشیة کویر مردم اصطلاح «کم و کسر دادن» را به معنای «تحقیر کردن» یا «ناسزا گفتن» به کار میبردند. اگر اشتباه نکنم، یازده یا دوازده ساله بودم که هنگام تماشای نزاع و نمایش زنهایِ همسایه این اصطلاح را از زبان مادرم شنیدم و به معنای آن پی بردم. در آن سالها، در ولایت ما رعیّت با چوپ، ارجن، بیل و زنجیر دانه درشت خرکاری دعوا میکردند، در ته گودالها یا در بیابان و صحرا به جان هم میافتادند، اغلب چند نفر زخمی و ناکار میشدند و گاهی مجروح بیهوش را توی نمد میپیچیدند، به شهر، به بیمارستان میبردند.
در آن سالها بارها از نزدیک شاهد دعواهای رعیتِ اربابها بودم، حتا چند نفری را که در این دعواها به خاطر اربابها کور و کر و شل و معیوب شده بودند، به نام و نشان میشناختم. گیرم زنها که از بد نامی و رسوائی میترسیدند، به ندرت در ملاءعام با هم درگیر میشدند. در دشت و صحرا نیز دعوای زنها از کم و کسردادن فراتر نمیرفت و به کتک کاری و زد و خورد نمیکشید. باری، من اگر پس از سالها هنوز مرافعهی آن روز همسایهها را فراموش نکردهام، به دلیل شکل و شیوهی نمایشی آن بود: باری، همسایه رو به روئی ما همراه دو فرزند خردسالاش زیر آفتاب داغ، بربام شده بود، یوغی بر گردن بچّهها گذاشته بود، خیشی کوچک به یوغ بسته بود، زمینهای بایر را شخم می زد، گاوها «بچهها» را با ترکه میراند، همزمان با هیجان دست و بال میجنباند، فریاد میکشید و همسایة دیگر ما را، دختر شترعلی را کم کسر میداد:
«آهای، دخترِ شتر علی، یادته که بچههات رو توی صحرا اینجوری، مثل دوتاگوساله یوغ میکردی، شخم می زدی، هی، هی، بجنب حیوونی، هی هی...»
دختر شترعلی، روی بام رو به رو رجز میخواند، ادای سرچاقکن را در می آورد: چوبی را به جای نی وافور به دهان گذاشته بود و با سیخ به حقة وافور میزد:
«واخ، واخ، آی خدا، آی خدا، ببین کی ما رو کم و کسر میده، واخ، واخ... کسی که به ما نریده بود، کلاغ کون دریده بود، واخ واخ، دختر ربابه کچل، خوبه که همه ننهت رو میشناشن، ربابه کچل، ربابه کچل، سر چاقکن شیره کشخونه... آی خدا، ببین حالا دیگه کی واسة ما تیاتر در میاره، بکش، بکش، برات پختم، بکش...»
دختر ربابه کچل گاوها را روی پشت می چرخاند و شیار میکرد:
«هی، هی حیوون، هی، بجنب، یالا... ننه، هوا گرمه، ننه .... هی هی تکون بخور... ننه نزن، نزن، هوا گرمه ننه، آب... هی هی، برو، برین تا ته کرت...»
«واخ، واخ، ببین کی ما رو کم کسر میده، انگار بابا و ننة خودش یادش رفته. بذار بگم، بابات وقتی از پشت کوه بهقلعة ما اومد، تنبون به پا نداشت، آسیابونش کردن، شبها توی آسیاب، از گرسنگی توی تور میخوابید. همه میدونن که بچه هات هیچوقت کفش و تنبان به پا نداشتن، کون برهنه و پا برهنه با نون سرتنوری بزرگ شدن.»
«دختر شترعلی، بابای من هر چه بود بچه هاش رو یوغ نمیکرد، هی، هی حیوون... ننه، آفتاب می سوزونه، ننه هوا گرمه، ننه آب... هی هی حیوون، »
نمایش همسایه هایِ ما روی تختبام اجرا میشد، مردم توی کوچه و پشت بامها به تماشا ایستاده بودند، پچپچه میکردند و لبخند میزدند. دختر شترعلی و دختر ربابه کچل آن روز تا هفت پشت بالا رفتند، پتة جد اندر جد یکدیکر را روی آب انداختند وهیچ چیطی برای یکدیگر باقی نگذاشتند.
«خب، کم و کسر بدن، آخه چرا استخوون مردهها روی توی قبر می لرزونن»
در پردة آخر نمایش، همه فهمیدند که ایل و تبار آنها پابرهنه و یک لاقبا بودند و سال قحطی علف و گوشت خر مرده خورده بودند و برای من اصطلاح «کم و کسر دادن» روی تختبام خشتی همسایه معنا شد.