نامهها
از دفتر یادداشتها
ماه مه ۲۰۰۸ میلادی
... در سال های نخستين تبعید که زخمام هنوز تازه بود و از آن خون میچکيد، در آن سالهائیکه جسمام در اينجا بود و جانم مدام در کوه و دشت و دریا و آسمان وطنم پرسه میزد، در آن سال های نکبتِ دوری، تنهائی، اندوه و دلتنگی، صندوق پست تنها جائی بود که روزی چند بار از پلّه های ساختمان سرازیر می شدم و با تب و تاب و آسيمگی به سراغاش می رفتم: « ها؟ نامه نداشتيم حسين؟» نامه ای که از ميهن و از دوستان و عزيزانام می رسيد زيباترين و گرانبهاترين هدیه و تحفهای بود که آن روز دريافت می کردم. نامهها رشتة حياتی ما بودند و ما را به ميهن، به گذشته و به زندگی پيوند میزدند. صندوق پستیخانة ما مکان مقّدسی بود و من هربار و گاهی روزی چند بار، مشتاق، شيدا، آروزومند از کنارش میگدشتم و هربار عاشقانه نگاهی به آن می انداختم.
باری، سالها و سالها سپری شدند، هول و هراس و اضطرابها زنگار گرفتند و دلتنگیها چرکتاب و کهنه شدند و ما کم کم از يادها رفتيم و صندوق پستی ما پر شد از نامههای اداری و آگهی تبليغاتی. نامه هائی که من هيچ رغبتی به گشودن و خواندن آنها نداشتم و هنوز هم ندارم، چرا؟ چون اغلب فاکتور هائی بودند که از شرکتی و يا بانکی و يا سازمانی ارسال شده بودند و معمولاً مبلغی از ما مطالبه میکردند و معمولاً براي ما خط و نشان می کشيدند و مهلتی برای پرداخت مقرر میکردند. اين نامهها به مرور باعث اضطراب و دلواپسی و دلشوره و دلچرکی ام می شدند. آری صندوق پست که روزگاری معبد و معبود من بود، به دشمن خونی ام بدل شده بود که هربار با ترس، نفرت و انزجار پاورچين، پاورچين از کنارش رد می شدم تا مبادا نامه ای دست دراز می کرد و در تاريکی به طلبکاری بند يخه ام را می چسبید: «ها؟ کجا آقا؟ کجا؟»
باری چند سالی می شد که نامه نگاری را از ياد برده بودم. چون دوستان و عزيزان کوتاه می آمدند و اغلب نامه هايم بی جواب می ماند. اين بود تا به کشف « ايميل» نايل آمدم و با چند تن باب مکاتبه را باز کردم. کتمان نمیکنم، دلتنگی، تنهائی و غمباد مرا وامیداشت تا با عزيزی حرف می زدم. آری، بعد از گذشت سالهای سال، هنوز که هنوز است اين اندوه، دلتنگی و افسردگی سمج رهايم نکرده اند. شاید به همین دلیل روشن، دوباره، چند صباحی به صندوق پستی الکترونيکی دل بستم و عادت کردم به این که هر از گاهی نام يکی دو نفر از دوستان را روی اکران کامپيوترم ببينم. بله، عادت! اگر تأخيری پيش میآمد، اگر چه نه مانند روزگار قديم، ولی هنوز نگران و دلواپس می شدم و خيالام به هزار راه میرفت. باری، چند سال دیگر نیز گذشت و از شمار این دوستان نامه نگار نیز کاسته شد، سرانجام ملال و بی تفاوتی ظفر آمد و جای همه چیز را گرفت. آری، سعدی حق داشت: از دل برود هر آن که از دیده برفت! حالا، وقتی که این جعبة جادو را روشن میکنم، هیچ امیدی به زیارت نامهای ندارم، میدانم که مثل هر روز یک خروار «مطلب» و «مقاله» و ... از جانب کسانی که نمی شناسم به نشانی اینجانب ایمیل شده و میدانم که ناچارم چند دقیقهای به پاکسازی تبلیغات الکترونیکی بگذرانم و زیر لب نق بزنم:
«حالا این جماعت چه اصراری دارند».