آفتابِ داغِِِ تموز و سگ‌هایِ تشنة یزید

فصلی از« قلعۀ گالپاها»

چند سالی به درازا کشید تا فهمیدم چرا پدرم شب‌ها به علی‌آباد می‌رفت و چرا مادرم هرگز، هرگز به‌سر جالیز نمی‌آمد. آه مادر، مادر! دوری مادر عذاب‌ام می‌داد. روزها دل‌ام برای مادرم تنگ می‌شد، بغض می‌کردم و ساعت‌ها گریه در گلو، بر بام خانه بند چشم به راه مادرم می‌نشستم و به سراب بیابان خیره نگاه می‌کردم. سگ‌های تشنة یزید در آن دور دست‌ها به دنبال آب می‌دویدند و قلب‌ من با مشاهدة پرهیب لرزان هر رهگذری در آن کوره راه خاکی، به تپش می‌افتاد: «آه مادرم، مادرم...»

گیرم هیچ زن و یا مرد الاغ سواری راه‌اش را به سوی بندهایِ ما کج نمی‌کرد؛ رهگذرها، با سراب، با سگ‌های یزید می‌رفتند، دور و دورتر می‌شدند و من دو باره زنخ بر آینة زانوها می‌گذاشتم و از ورای پردة اشک به دور دست‌ها نگاه ‌می‌کردم و انتظار می‌کشیدم، انتظار، انتظار، انتظار ...

سال‌هایِ کودکی‌ام در بیابان، چشم به راه مادرم گذشت. هر چند هرگز از ترس و یا شاید غرور به پدرم نگفتم و از مادرم شکوه نکردم. بارها از حُرّ دلاور شنیده بودم که: «مرد گریه نمی‌کند!» و حرف او حجّت بود. از این گذشته، در خانوادة ما، همه با تمسخر به نورالله می‌گفتند: «اشکش دَمِ مَشکِشه.» طنز و تحقیری در داوری آن‌ها بود که به‌مذاق‌ام خوش نمی‌آمد؛ گریه از نظر آن‌ها انگار عجز و درماندگی بود، عیب و عار بود، ننگ بود و من در موقعیّت‌های‌دشوار، لب‌ها وآرواره‌هایم را بر‌هم می‌فشردم، خودم را بسختی مهار می‌کردم،‌ جلو‌ ریزش اشک‌ام را می‌گرفتم تا‌مبادا مانند برادرم نورالله دلنازک قلمداد می‌شدم. پدر و برادرم، مثل ژاندارم مدام در ذهن و خیال‌ام حضور داشتند و مرا دورادور و از درون تاریکی می‌پائیدند. من حتا بالایِ بام خانه ‌‌بند، در‌ خلوت و تنهائی از آن‌ها خجالت می‌کشیدم، بغض‌ام را می‌خوردم و گریه نمی‌کردم. نمی‌دانم، شاید به همین دلیل مثلِ بت زهر مار تلخ، عنق و ترشرو شده بودم. من در آن سال‌ها، بالای بام آن خانه‌بند، چشم به راه مادرم، با‌ انتظار، رنج و اندوه آشنا شدم و به بیابان خو گرفتم. روزها بیابانِ خاموش غمگسار من بود و شب‌ها، ستاره‌های آسمانِ حاشیة کویر. کهکشان شکوهمند، شگفت انگیز، زیبا و بی‌انتهائی که مرا هر شب مجذوب می‌کرد و فکر و خیال‌ام را تا آن سوی راه شیری می‌برد.

« ننه می‌گفت پیغمبر از این راه شیری به معراج می‌رفته»

 برادرم نورالله با دنیایِ من بیگانه بود.

«بابا امشب نمیاد، بخواب، بگیر بخواب»

«نورالله، ماکوی حضرت فاطمه، ببین، اونجاست»

«آخه ماکوی حضرت فاطمه توی آسمون چکار داره»

«من که از خودم در نمیارم، ننه می‌گفت.»

برادرم نورالله به افسانه‌ها علاقه‌ای نداشت و بیابان حاشیة کویر پر  از راز و افسانه‌‌های راز‌آمیز بود. در آن دیار ستاره‌های آسمان هر کدام نام و نشان و سرگذشتی داشتند: خرس بزرگ از چشم مردم ولایت ما هفت برادران بودند که تابوت پدرشان را به گورستان دور افتاده می‌بردند، به باور آن‌ها، در این دنیا انسان‌ها و هر ‌موجود زنده‌ای ستاره‌ای در آسمان داشت که با زیبائی، اقبال و سرنوشت او گره خورده بود. حتا آن مار زخمی که به خانه بند ما گریخته بود. به گمان گالپاها تا ستاره روی مار نمی‌افتاد، حتا اگر صد تکّه شده بود، نمی‌مرد. مار بوآ، آتشمار، بزغاله مار، عقرب، رطیل جن و پری و افسانه‌های خوف‌انگیر مربوط به این موجودات سینه به سینه نقل می‌شدند و مردم عامی و ساده حتا باور کرده بودند که در حوض کهنه و متروک و مخروبة ناحیة کلاغستان مادر و دختری از سال‌ها پیش روزگار می‌گذراندند؛ مادر و دختری ناپیدا که شب‌ها با ساز و آواز خوش، رهگذرها و چوپان‌ها را از راه به‌ در می‌بردند، با حیله و تزویر به آن سو می‌کشاندند، از مردها کام می‌گرفتند و بعد آن‌ها را به طرز فجیعی در ته‌ حوض به ‌قتل می‌رساندند. بجز از این مادر و دختر هوسباز، پرنده‌ای عجیب و غریب بود که شب‌ها به سراغ مردها و زن‌های تنها می‌رفت و می‌پرسید:

«کورت کنم تا کونت کنم؟»

آن مرغ سحرآمیز اگر به مرادش نمی‌رسید، مرد و یا زنی را که در بیابان تنها خوابیده بود، با منقار کور می‌کرد.

 «داداش، آخه مرغ مگه می‌تونه حرف بزنه»

«مرغ جادوگره، به شکل مرغ در میاد. من خودم چند روز پیش از زبون غلام چوپون شنیدم.»

«بخواب، بخواب نترس، من چند‌بار قل هوالله خوندم، دور خوابگاه خط کشیدم؛ نترس، مرغ جادوگر طرف ما نمیاد»

در آن شب‌ها از ترس آن پرنده، تا کهکشان‌ها بالا می‌رفتم، در راه شیری پیغمبر خدا پرسه می‌شدم تا آرام ارآم خوابم می‌برد.

«جائی‌نری، ممکنه بابا امروز بیاد، من الان بر می‌گردم»

نورالله اغلب روزها مرا تنها می‌گذاشت، به‌سر آسیاب می‌رفت و در تنوره‌ای که آب قنات در آن‌ جمع می‌شد و با فشار به آسیاب می‌ریخت، با رفقایش آببازی می‌کرد و گاهی تا غروب به سر جالیز بر نمی‌گشت. من در آن روزها، از دلتنگی رویِ بام خانه‌ بند چندک می‌زدم و چشم به‌راه مادرم می‌ماندم. تابستان‌ها طولانی و یکنواخت بود و در چشم اندازم هیچ چیزی تغییر نمی‌کرد. بیابانِ خاموش، خانه بندهای پراکنده، آن کوره راه بی‌عابر که در آن‌سوی نیزار، از دامنة تپه ماهورها می‌گذشت، پیچ و تاب می‌خورد تا به علی‌آباد می‌رسید؛ کاکلی‌ها، کلاغ‌ها و سگ‌های تشنة یزید که در دور دست‌ها می‌دویدند و هرگز به‌آب نمی‌رسیدند و پسرکی شش یا هفت ساله که دم غروب، پا برهنه و هراسان، به هر سو می‌دوید، کلاغ‌هایِ تشنه را از آسمانِ جالیز می‌راند، نفس نفس می‌زد و عرق می‌ریخت:

«هیلاغ، هیلاغ، هیلاغ ... هی، هی...هیلاغ.»

گذر از روزهایِ گرم، بلند و ملال‌آورِ تابستان نفسگیر بود و من تا روزی را به شب می‌رساندم، جان به‌ لب می‌شدم. با این‌همه، در آن سال‌ها به مرور زمان به‌بیابان انس و الفت گرفتم و بعدها که از ده کوچ کردم و به شهر رفتم، بعدها که هراز گاهی به کوه، جنگل و کنار دریا می‌رفتم، مانند دیگران و به اندازة دیگران لذّت نمی‌بردم؛ بلکه در حسرت و آرزوی صحرا، بیابان و کویر، در آرزوی معشوق آه می‌کشیدم؛ بعدها فهمیدم که با کویر و سکوت مرموز بیابان همذات شده بودم و در‌جائی احساس آرامش می‌کردم که کوه، تپّه و جنگلی در برابرم نبود و چشم اندازم تا افق خالی بود.

«کجا بودی تا حالا، تو که گفتی زود بر می‌گردی؟»

«چیه، ترسیدی تنهائی گرگت بخوره»

کارهای جالیز در میانة تابستان کم شده بود؛ جالیزبان‌ها، بچّه‌ها، جرّه‌ها روزها هر بار در خانه‌ بندی جمع می‌شدند و بازی می‌‌کردند، نورالله با آن‌ها بُرخورده بود و هر روز سر جالیز یکی از همسایه‌ها می‌رفت. یک‌بار دل دریا کردم و از سر‌ کنجکاوی تا خانه‌بند سیّدها رفتم و دلزده برگشتم. در آن سن و سال، بازی بچّه‌ها به ‌‌نظرم مشکوک آمده بود و نمی‌فهمیدم چرا پشت سر ‌‌هم، روی کف خاکی خانه بندِ سیدها به ‌شانه می‌خوابیدند و در آن هوایِ گرم، از پشت به ‌‌هم می‌چسبیدند. مبتکر آن بازی سید نورا، پسر سیّدها، همسایة زاله به‌زاله و هم ‌مرز ما بود؛ جرّه‌ای که از سایر بچّه‌ها بزرگ‌تر بود و عملیات را رهبری می‌کرد. بازی مشکوک در سکوتی مرموز و گاهی با زمزمه‌ها و خندة فرو‌ خورده‌ بچّه‌ها ادامه می‌یافت و هیچ چیز جالبی نداشت. من از سایر بچّه ها کوچک‌تر بودم و اگر چه هنوز عقل‌ام قد نمی‌داد و سر از بازیِ آن‌ها در ‌نمی‌آوردم، ولی احساس می‌کردم که خدعه و نیرنگی در کار سید نورا بود و به بهانة بازی به مرادش می‌رسید.

«بیا، چرا اونجا واستادی، بیا پشت ممد دراز بکش»

ته صف، پشت سر نفر ‌آخر مدتی به شانه دراز کشیدم، خیلی زود حوصله‌ام سر رفت، بی سر و صدا از جا برخاستم و سر به زیر و خیالاتی به خانه بند برگشتم. اگرچه هنوز برایم روشن نبود چرا، ولی از برادرم دلخور و دلچرک شده بودم؛ از این که نورالله از جرّة سیّدها فریب خورده بود و به ‌آن بازی مشکوک و مشمئز‌کننده تن داده بود، رنج می‌بردم؛ کنفت شده بودم و در تنهائی لگد به خاک و خلور می‌زدم و خود خوری می‌کردم و تا چند روز آن صحنه‌‌هائی که از نزدیک دیده بودم توی سرم چرخ می‌زد؛ از سید نورا و رفتار پلشت او، بیزار و متنفر شده بودم و حرص می‌خوردم. من مادر زادی «خود خور» یا به تعبیر مادرم «پُک ‌پُکی» و «حرص و جوشی» بودم. چرا؟ پُک پُکی؟ وقتی دیگی روی آتشِ تند به‌ جوش می‌آمد، قُلقُل و پُک‌پُک می‌کرد. مادرم حق داشت، من «پک‌پکی» و زود رنج بودم؛ به زبانِ مادرم، زود از ته پیراهن به ‌در می‌رفتم و اگر شرم و محذورات اخلاقی مانع می‌شد و یا بنا به‌‌‌ملاحظاتی هوار نمی‌کشیدم، به‌گوشه‌ای پناه می‌بردم و در تنهائی خود خوری می‌کردم. من بر‌ خلاف نورالله که آرام، نرمخو، خوش‌ اخلاق، منفعل و انعطاف‌پذیر بود و زندگی را سخت نمی‌‌گرفت، چغر، عنق، زمخت، گوشت تلخ، تندخو و قلنبه‌گو بودم و دوستان‌ام را بدونِ بدخواهی و بی‌آن که قصد و نیّت بدی داشته باشم، می‌رنجاندم. من از دوران کودکی تاب و تحمل قیل و قال و جیغ و داد بچّه‌هایِ همسن خودم را حتا نداشتم و زود عصبی می‌شدم. به نظر مادرم عصبیّت من ارثی بود و از کربلائی عبدالرسول دلاک ارث برده بود. گیرم بعدها در فرانسه فهمیدم که دو تا از مهره‌های گردن‌ام به‌ هم نزدیک شده بودند؛ گویا این ایراد مادر زادی بود و مهره‌ها به رشته‌هایِ اعصاب‌ام فشار می‌آوردند و مرا عصبی می‌کردند؛ به این دلیل و یا به‌ دلایل ناشناختة دیگر، باز هم به زبانِ مادرم، من کژ بحث و از خلق خدا به دَر بودم. بچّه‌هایِ همسایه‌هایِ پشت آو، شب‌ها در خانه ‌بند ممد‌کلاه بلند، نزدیک بندهایِ ملا ابوالقاسم می‌خوابیدند، مانند سگ و گربه به‌ جان هم می‌افتادند و تا دیر وقت شوخی و جیغ و داد می‌کردند و تا نیمه شب آرام نمی‌گرفتند. من که با وز وز زنبوری بی‌خواب و عصبی می‌شدم، در ‌آن وضعیّت خواب‌ام نمی‌برد و شب‌ها سر درد می‌گرفتم. گیرم هیچ کسی اهمیّت نمی‌داد و حال زارم را نمی‌فهمید. سرانجام شبی با پسر ممد کلاه بلند دست به یقه شدم و او را از خانه بند بیرون انداختم. فردای آن شب، ممدکلاه بلند نعره زنان از راه رسید، جل و پلاس‌ام را از خانه بند بر داشت، روی دوش‌ام گذاشت و یک خروار لیچار بارم کرد:

«گمشو نکبت، گُه لوله خودشو نجس نمی‌دونه، گمشو از این‌جا، یالا، یالا، گمشو، برو به درک، چه گنده گوزی‌ها، شازده بی‌خواب می‌شه»

من پس از عمری هنوز قیافة منفور و کریه کلاه بلند، لحن هتّاک و لیچارهای گزندة او را فراموش نکرده‌ام و هرگز فراموش نخواهم کرد. تا آن روز هیچ کسی مرا مانند توله سگ کچله گرفته‌ای از در خانه‌اش نرانده بود و آن‌همه لیچار نثارم نکرده بود. آن روز تا مغز استخوان‌‌ام تحقیر شدم، در راه با خودم عهد بستم تا در آینده، وقتی زورم به او رسید، در فرصتی مناسب با بیل به‌ملاج‌اش بکوبم و مخ‌اش را توی دهان‌اش بریزم. شگفتا که کلاه بلند، عصر همان روز به ‌سرجالیز ما آمد، در سایه خانه ‌بند، رو به‌روی کربلائی عبدالرسول سرلک نشست، خربزة نصرآبادی خورد و همان واقعه را با مقداری چاشنیِ بی‌مزّه و با خنده و شوخی روایت کرد:

«این شازده پسر تو انگار نوبر گیلاسه!»

کلاه بلند، عمویِ زنِ برادرم بود و در ‌‌عالم خویشاوندی انگار تنبیه و تربیت بچّه‌هایِ فامیل از جانب بزرگ‌ترها مجاز بود. من آن روز صبح زیر نگاه بچّه‌هائی که به‌ تماشا ایستاده بودند و به من پوزخند می‌زدند، خوار و تحقیر شدم و نشان به آن نشان که تا روز آخر، تا زمانی‌که در قلعة گالپاها بودم با کلاه بلند همکلام نشدم؛ تا روز آخر، هر بار او را در جائی می‌دیدم، خونسرد و بی‌اعتنا می‌گذشتم و حتا به‌او سلام نمی‌کردم. انگار نه‌ انگار. من از دوران کودکی، از زمانی که به‌ یاد دارم، همیشه و همه جا سریع‌الانتقال و حاضر جواب بودم و اگر کسی به من نیش می‌زد، بلافاصله واکنش نشان می‌دادم و او را بی‌جواب نمی‌گذاشتم و اگر این‌کار مقدور نبود، تکلیف‌ام را با او روشن می‌کردم: «تو آن‌ طرف جوی، من این طرف!» من دو دوزه باز و اهل مماشات و مصالحه نبودم؛ بلکه صریح، رُک و اغلب بی‌ملاحظه بودم. هر‌چند در آن روزگار خودم را نمی‌شناختم و به این موضوع نمی‌اندیشیدم. نه، من سال‌ها بعد با حیرت پی بردم که گذر زمان و یک عمر تجربه، هیچ تغییری در رفتار، کردار و خوی و خصلت‌ام به ‌وجود نیاورده بود و در سن هفتاد و یک سالگی هنور همان پسر بچّه‌ای بودم که هیچ حرفی را به خانه نمی‌برد و هرگز توهین، نیش، کنایه و متلک هیچ‌کسی را زیر ‌سبیلی در نمی‌کرد. من اگر بنا به‌دلایلی نمی‌توانستم سنگ‌هایم را با حریف حق کنم و اگر تا تنور داغ بود نان را نمی‌چسباندم، شب تا صبح مانند مارگزیده‌ها به خودم می‌پیچیدم؛ به خودم نیش می‌زدم؛ مدام از این شانه به آن شانه می‌غلتیدم و حرص می‌خوردم و تا جواب مناسبی نمی‌یافتم و کفِ دستِ «حریف» نمی‌گذاشتم، آرام و قرار نمی‌گرفتم. منتها وقتی جواب می‌دادم، نفسی به‌ راحتی می‌کشیدم و به راه خودم می‌رفتم و همه‌ چیز را به زودی از یاد می‌بردم. شاید به ‌همین دلیل موجودی کینه‌ شتری از آب درنیامدم و از دشمنانِ مردم که بگذرم، هرگز به کسی کینه‌ نورزیدم.

«حسین، دم غروب کجا می‌خواستی بری؟ ها؟ مگه برارت شب‌ها سر جالیز نمی‌خوابه؟»

چرا شب به آن باغ نیمه ویرانة اربابی رفته بودم و آن زن مهربان چه نسبتی با من داشت، نمی‌دانم؛ لابد آن زن مرا تنها توی جاده دیده بود و به خانه باغ برده بود، شاید مانند خوابگردها گذرم به باغ افتاده بود و یا شاید از تنهائی و دلتنگی به آن‌جا پناه برده بودم و صبح سر سفره نشسته بودم و سر به زیر، نان و پنیر و گوجه فرنگی می‌خوردم. من در آن‌جا، کنار بچّه‌های قد و نیمقد‌‌ غریبه بودم، به‌ رغم غمخواری، مهر و محبت بی‌شائبة آن زن خجالت می‌کشیدم و سرم را بلند نمی‌کردم.

«غصّه جو نکن برّه‌م، بخور، بخور، بذار راحت از گلوت پائین بره»

درخت‌هایِ میوة باغ خشکیده بودند و به جای آن‌ها، کنار جویچة آب، خربزه و هندوانه کاشته بودند و آن زن و فرزندانش بی‌تردید جالیزبان ارباب بودند. هر چه بود، و یا هر که بود، من و برادرم را می‌شناخت:

«نورالله، برارت کجا رفته، ازش خبری نداری؟»

راستی نورالله کجا رفته بود؟ شاید ناخوش شده بود؟ شاید همراه محمود به سبزوار رفته بود؟ شاید پدرم او را به دنبال کاری فرستاده بود و من سر‌جالیز تنها مانده بودم و انگار به همین خاطر مدتی‌آواره شده بودم و شب پیش همسایه‌‌ها می‌خوابیدم. هر چه بود، لبخند و صورت آفتابسوختة آن زن دلسوز و مهربان، آرامش‌بخش بود. صبحانة آن روز صبح، زیر سایة درخت‌هایِ سنجد، کنار جویِ آب و باغچه‌هایِ فلفل سبز، کدو، بادمجان و گوجه، نسیم خنک، همهمة برگ‌ها و زمزمة جوی آب مانند رویائی زیبا در

حافظه ام حک شد و مانند خاطرة خوشی به‌‌‌ یادگار ماند.

«برفتی برِّه‌م، گیوه هات رو کجا گذاشتی؟»

پابرهنه رو به‌بندهایِ پشت آو راه افتادم، انگار آن‌همه را به ‌خواب دیده بودم، خواب خوشی که در آن بیابان هرگز تکرار نشد. نورالله آن روز و روزهای بعد به سرجالیز بر نگشت و من دو ‌باره بر بام آن خانه بند، با بیابان خاموش و سگ‌هایِ تشنة یزید تنها ماندم؛ تنها، تنها ....

تحمل تنهائی در آن سن و سال ساده نبود، گاهی بغض می‌کردم، نفس‌ام گره می‌خورد و به سختی بالا می‌آمد؛ در آن روزها اگر آدمیزادی نمی‌دیدم و با او حرف نمی‌زدم، غمباد و سرسام می‌گرفتم. باری، معجزه‌ای رخ داد و مفری در بیابان پیدا شد: علی‌‌سیرضا، همسایة ته بن بست محله، آن مرد عنقِ زن مرده، با رادیوی ترازیستوری‌اش به‌ پشت‌آو آمد و جل و پلاس‌اش را در خانه بندِ نزدیک نخ شیرین پهن کرد. علی سیرضا جانشین جالیزبان ناخوش ارباب شده بود. من آن همسایة چغر، کم حرف، نجوش، بَدَوی را از دیر ‌باز می‌شناختم و زن آزرده، خوش‌ذوق و طنّاز او را هنوز از یاد نبرده بودم. قصة نیش زنبور و نفس متوّرم مرد غریبه یادگار زنی بود که مانند برگ خشکی شبانه از شاخه افتاد و باد او را برد. علی‌سیرضا بنا به دلایلی که هنوز روشن نبود، به پدرم احترام می‌گذاشت و گوشة چشمی به من داشت و بر‌خلاف زن مَسّن تاهو، حساب مرا انگار جدا نگه می‌داشت.

«بوی پیازداغ برخاست و باز سر و کلة  تختِ مشک پیدا شد»

گلنار، زن درشت هیکل و پت و پهن مَسّن تاهو، مادر دوستِ من عبدالوهاب و همسرِ دوستِ کربلائی عبدالرسول بود. علی ‌سیرضا از این که همسایه‌اش هر روز پیش از ناهار به ‌سراغ او می‌رفت و رویِ زمین به انتظار ناهار پهن می‌شد، به تنگ آمده بود و آشکارا به میهمان ناخواندة هر‌ روزه، نیش و کنایه می‌زد. هر چند بی‌فایده. قوروت جوش علی‌ سیرضا خوشمزه بود و زن مَسّن تاهو دل نمی‌کند و از رو نمی‌رفت. من اگر ‌چه مانند گلنار شکمباره و سورچران نبودم و به‌ هوایِ رادیو، ساز و آواز و فرار از تنهائی سر ظهر و هنگام ناهار به آن‌جا می‌رفتم، ولی وقتی غرولند صاحب سفره را شنیدم، به طراز قبایم بر خورد و تا سوء تفاهمی پیش نمی‌آمد، از قوروت جوش چشم پوشیدم و از خیر ساز و آواز گذشتم.

«کجا راه افتادی؟ مگه ناهار نمی‌خوری؟»

«میام، میام...»

من اگر ‌چه از طرز نگاه و بشرة علی‌ پی برده بودم که مزاحم او نبودم و روزهائی که به ‌آن‌جا می‌رفتم، باعث مَسرّت خاطرش می‌شدم، ولی از غرولند او رنجیده بودم و روزها دندان روی جگر می‌گذاشتم و تنهائی را تا غروب بر خودم هموار می‌کردم. همسر ‌علی سیرضا بچّه‌دار نشده بود و من به فراست دریافته بودم که از حضور بچّه‌ای در آن خانه بند خاموش و فضای محنت زده لذّت می‌برد. گیرم آن آدم پشمالو، عنق، زمخت و بدوی که در عصر حجر منجمد شده بود، از بیان عواطف و ابراز احساسات‌اش عاجر بود و در طول روز به ندرت لب باز می‌کرد. همزیستیِ ما به‌ خلق و خوی بیابان شباهت داشت: کندی، آرامش، سکون و سکوت!

علی‌سیرضا، هر روز، نزدیک ظهر، چند تکّه قوروت خشک و سفت از کیسه بر می‌داشت، توی کاسة آب خیس می‌کرد و حدود یک ساعت و یا بیشتر، با صبر ایوبی قوروت‌ها را بر‌ هم می‌سائید و می‌سائید و می‌سائید تا آب به مرور رنگ می‌گرفت و شیری می‌شد. در ‌آن روزها من از حوصلة آن مرد و زن تعجّب می‌کردم و اگر رادیو خاموش بود، طاقت نمی‌آوردم و از خانه بند بیرون می‌زدم. گلنار در تمام مدت که علی قوروت می‌سائید از جا جنب نمی‌خورد و یک‌دم چشم از کاسه و دست او بر نمی‌داشت. گلنار به پُر خوری و شکمبارگی مشهور بود و مردم ولایت داستان‌های زیادی در

بارة اشتهای او نقل می‌کردند. از جمـله این که شوهرش، مَسّن تاهو، گویا

یک بار خربزه از سر جالیز به خانه برده بود و فردای آن شب، از آبیاری بر

گشته بود و به همسرش گفته بود:

«زن، وردار یه خربزه بیار، از تشنگی هلاکم.»

«کدوم خربزه؟ دیگه خربزه نداریم، میوه‌ها تموم شد»

«تموم شد، یه بار خربزه رو یک شبه خوردی؟»

«نه، یه دونه‌ش قل خورد رفت زیر تخت، دستم بش نرسید»

گلنار به غرولند و نیش و کنایه‌های علی سیرضا اهمیّت نمی‌داد و اگر اشتباه نکنم، آن مرد زمخت و ترشرو تا از شر میهمان ناخواندة سمج راحت می‌شد، به ناچار از خیر قوروت جوش گذشت و آشپزی و آشپزخانه را چند صباحی تعطیل کرد:

«آخه هرکاری کردم، خرس کون سوراخ از رو نرفت»

انسانِ قوروت ساب عصر حجر سرانجام دهان باز کرد و مهمتر از این، رازش را در خلوت به من که هنوز پسر بچّه‌ای بیش نبودم، گفت:

«گفتم همسایه برو نان‌‌ت رو سر سفرة خودت بخور»

قوروت ساب عذر زن مسّن تاهو را خواسته بود؛ پای گلنار از خانه‌ بند کوتاه شده بود و علی‌سیرضا مانده بود با رادیوی ترانزیستوری فیلیپس. علی آخر شب، آن عزیز دلبند را مانند بچّة شیر خواره‌ای قنداق می‌کرد؛ با خودش به رختخواب می‌برد و رو انداز را چنان ماهرانه می‌پیچید و آنکادر می‌کرد که اگر رندی هفت خط به نیّت دزدی به خوابگاه او می‌‌آمد، ناچار می‌شد رادیو و علی سیرضا را با هم به سرقت می‌برد و یا با تخماق به ملاج صاحب رادیو می‌کوبید و بعد با کارد رو انداز را از چهار سو می‌درید و رادیو ترانزیستوری فیلیپس او را که به جان و جسم‌اش بسته بود، می‌دزدید.

 «انگار باطری‌ها دو باره ضعیف شدن، رادیو خرخر می‌کنه»

گفتگوی من و علی سیرضا هرگز از چند جمله و گاهی یک یا دو کلمه تجاوز نمی‌کرد و بیشتر روزها لب از لب بر نمی‌داشت. آن مرد زمختِ عنق و زن مرده، انگار مرا از یاد می‌برد، اغلب به جائی ناپیدا خیره می‌ماند و گویندة رادیو به جای ما حرف می‌زد یا مرضیه، دلکش و یا پوران آواز می‌خواندند. گیرم این هم نشینی همیشه میسّر نبود: باطری‌ها خیلی زود ضعیف می‌شدند و علی سیرضا با تأخیر می‌خرید. من پایبند جالیز و نگران هجوم ناگهانی و غافلگیرانة کلاغ‌ها ‌بودم و به ناچار روزها تا دم غروب تنها در سایة خانه بند می‌نشستم و یا به تماشایِ بیابان و سگ‌های یزید، از بام خانه بند بالا می‌رفتم. کلاغ‌هایِ تشنه، دم غروب‌، سرِ راهِ کوهستان، توی جالیزها فرود می‌آمدند و خربزه‌ها و هندوانه‌ها را سوراخ می‌کردند و از این بدتر، آن موجودات منحوس به‌یکی یا دوتا قانع نبودند و به سادگی رضایت نمی‌دادند. اگر جالیزبان غایب بود، توی بندها به بازیگوشی پر‌پر می‌زدند، با فراغ بال از این بوته به آن بوته می‌پریدند و دلی از عزا در می‌آوردند.

«کلاغ مردارخواره، واسة همین دویست سال عمر می‌کنه!»

«حرف مفت نزن. پس چرا کلاغ خربزه و هندونه می‌خوره»

جایِ برادرم نورالله خالی بود و من هر روز، دم غروب‌، با دغدغه و اضطراب منتظر می‌ماندم و گذرکلاغ‌ها را در آسمان جالیز تماشا می‌کردم. وقتی پرنده‌های سیاه و زشت نزدیک می‌شدند و قار‌قار آن‌ها را می‌شنیدم، از جا می‌جستم، توی بندها به این سو و آن سو می‌دویدم و فریاد می‌زدم:

«هیلاغ، هیلاغ، هیلاغ، هی هی هی ... هیلاغ!»

هنگامی‌که آخرین کلاغ رو به‌‌ تک درخت دامنة تپّه‌ها می‌رفت و خطر رفع می‌شد، رو به خانه‌بند علی سیرضا پر می‌کشیدم. گیرم روز واقعه با صدای سحرآمیز  پوران جادو شدم و کلاغ‌ها را از یاد بردم.  

«... برو با یار بگو یار تو آمد / گل نرگس خریدار تو آمد

برو با یار بگو چشم تو روشن/  همان یار وفادار تو آمد...»

روز واقعه، دم غروب، آواز دلنشین پوران زیر طاق آسمان پیچید، در بیابان موج بر‌داشت و پوست تن‌ام از شادی و شوق مور مور ‌شد. صدایِ خواننده مانند آواز ‌خوش پری دریائی راه کشتی‌بان را کج کرد و کشتی را به‌ گرداب انداخت. من مجذوب و مسحور آواز پوران شده بودم، بی‌خبر از همه جا، سرخوش، شاد و شنگول، رو به خانه بند علی سیرضا می‌دویدم و رخش لنگ پدرم را در کوره راه دامنة ماهور نمی‌دیدم و قار قار کلاغ‌ها را نمی‌شنیدم. غافلگیر شدم، مصیبت همزمان از آسمان و زمین فرارسید و تا به خودم آمدم و از نیمه راه به سر جالیز برگشتم، کار از کار گذشته بود.

«آی خدا، به دادم برس، آی خدا...»

کلاغ‌ها هنوز با وقاحت توی جالیز پر‌پر می‌زدند، کربلائی به زمین و آسمان فحش می‌داد، به طرف آن‌ها خاک و کلوخ می‌انداخت، خربزه‌ها و هندوانه‌های آسیب دیده و سوراخ شده را از بوته‌ها می‌چید و گله به گله این‌جا و آن‌جا تلنبار می‌کرد: فاجعه!! یک خروار خربزه و هندوانه، در مدت کوتاهی سوراخ سوراخ، مثله و نفله شده بود و من به خطای نابخوشودنی‌ام پی‌برده بودم، آرام ‌آرام قدم بر می‌داشتم و با ترس و تردید جلو می‌رفتم و از آن‌جائی که حال زار پدرم را دریافته بودم و واکنش او را حدس می‌‌زدم، پا پس می‌کشیدم. گیرم بی‌فایده! کربلائی عبدالرسول سر برداشت و مرا در حاشیة بندها دید و ناگهان نعره کشید:

«نکبت، چرا مثل کیر گدا اونجا واستادی، بیا جلو»

صدای پدرم دو‌رگه شده بود و از خشم و نفرت می‌لرزید، زانوهایم سست شد، نتوانستم قدم از قدم بردارم:

«مگه فلج شدی نکبت؟ گفتم بیا جلو، بیا ببین»  

من تا آن روز غروب پدرم را آنچنان خشمگین و برافروخته ندیده

بودم. فاجعه‌ای رخ داده بود و‌کربلائی عبدالرسول از خشم و نفرت منفجر شده بود و کفِ مذاب و لیچار از دهان‌اش بیرون می‌ریخت، زنجیر خرکاری را دور سرش می‌چرخاند و رو به ‌من می‌دوید. خطر در چند قدمی بود، اگر دیر می‌جنبیدم با آن زنجیر دانه درشت کبود و کباب‌ام می‌کرد. نه، تأمل و تفکر و تردید جایز نبود، می‌باید هر چه زودتر می‌گریختم و از دسترس آن مرد خشمگینی که رو به من خیز بر داشته بود، دور می‌شدم. خوشبختانه کربلائی عبدالرسول سیگاری و معتاد بود، نفس نداشت و به اصطلاح خیز گربه تا کاهدان بود. گیرم آن روز غروب پدرم انگار بال درآورده بود و مانند  عقابی بالایِ سرم پر می‌زد:

«بیا نکبت، بیا ببین چه گلی کاشتی.»

زنجیر دانه درشت کربلائی عبدالرسول بالای سرش چرخی خورد، زوزه کشید و فرود آمد؛ «آی، سوختم!» اگر چه به سرعت به سمت راست پیچیدم و جا خالی دادم، ولی نُک زنجیر خرکاری به ‌پشت‌ام رسید و مانند عقرب نیش زد: «آی سوختم!» این دو کلمه از دهان‌ام بیرون نمی‌آمدند، بلکه در حال فرار، مدام توی سرم مکرّر می‌شدند: «آی‌سوختم». از سوزش و درد دانة زنجیر چشم‌هایم پراشک شده بود، همه‌جا را تار می‌دیدم و رو به ‌جوی آب و نیزارِ «کندوا» می‌دویدم: «آی سوختم». زنجیر دانه درشت خرکاری دوباره بالا رفت و زوزه کشید، گیرم این‌بار به‌پشت‌ام نرسید؛ پدرم چند بار سکندری خورد؛ به نفس ‌نفس افتاد و از من‌ که مثل شکار زخمی می‌دویدم چند قدمی عقب ماند. فاصلة ما دم به دم بیشتر و بیشتر می‌شد و کربلائی که انگار ذلّه و نا امید شده بود، فریاد کشید:

«آهایِ نکبت، کثافت، کجا فرار می‌کنی، کجا؟»

راستی به‌ کجا فرار می‌کردم؟ هوا رو به ‌تاریکی می‌رفت و شب در آن بیابان هیچ جائی و هیچ کسی نبود تا به‌‌ او پناه می‌بردم. به جز مادرم حامی و پشتیبانی نداشتم و می‌باید به قلعه می‌رفتم. سر برگرداندم. پدرم برگشته بود؛ نزدیک جوی آب و  نیزار «کندوا» یک‌دم پا سست کردم و به زمزمة آب و‌ خش‌خش برگ‌ها گوش خواباندم: «دیوها...» اگر اشتاه نکنم، «کندوا» تلفّظ محلّی «کندوی دیوها» بود و یا در ذهن کودکانة من این مفهوم جا خوش کرده بود و با هول و هراس از دیوها گره خورده بود. من تا آن شب، تنهائی و در تاریکی گذرم به آن‌سو نیفتاده بود و روزها حتا با ترس و لرز به نیزار و کندوا نزدیک می‌شدم. گیرم در آن شب هیچ چاره‌ای نداشتم، دیوی مجسم با زنجیری دانه درشت سر جالیز دندان بر دندان می‌سائید و منتظر بود تا زهرش را به من می‌ریخت؛ در میان نیزار، دیوی کریه‌المنظر چشم به راه آدمیزاد شیرخام خورده نشسته بود تا او را به ‌بند می‌کشید، به ته چاه تاریک می‌برد تا موهایِ چرک و چرب‌اش را شانه می‌زد و شپش‌هایش را می‌جست و بین دو ناخن می‌کشت.

«نترس، دیوها دخترها رو می برن به ته چاه، نترس...»

باری، خوان اوّل را چشم بسته گذشتم، دورخیز کردم، از‌جوی آب پریدم و تا یک کلّه فریاد از نیزار و دیوها دور نشدم، یک نفس دویدم و دویدم. خوان دوم «رِگ مُرده» بود و گذر از آن ناحیه دلِ شیر می‌خواست. در آن ولایت به تپة ماسه‌ای «رِگ» می‌گفتند که تلفظ محلی«ریگ» بود. راه خاکی از کنار «رِگ مرده» می‌گذشت و به قلعة گالپاها می‌رسید. وقتی «کندوا»، هول و هراس دیوهای نیزار را پشت سر گذاشتم، تازه به‌ یاد رگ مرده و قتل فجیعی افتادم که چند سال پیش در آن جا رخ داده بود. واقعه از این قرار بود: دو نفر در سبزوار زاغ سیاه مردی را که از بانک پول گرفته، چوب می‌زنند و در راه ششتمد، با او همراه و همسفر می‌شوند؛ در بین راه او را به پشت تپّه‌هایِ ماسه‌ای می‌کشانند و با ریسمان موئی خفه می‌کنند. جالیزبانی گویا فریادهای عاجزانه و ملتمسانة آن‌مرد را از راه دور می‌شنود، گیرم جرأت نمی‌کند، قدم از قدم بر نمی‌دارد و به داد او نمی‌رسد. فردای آن شب، جنازة باد کردة مقتول و ریسمان موئی را پشت تپّه پیدا می‌کنند و میّت را همان‌جا به خاک می‌سپارند. به باور مردم، روح آن مرد بی‌گناه و بیچاره، شب‌ها در آن منطقه پرسه می‌زد و رد قاتل‌ها را می‌جست و من، مانند سایر بچّه ها از آن روح سرگردان می‌ترسیدم: «آی سوختم»

دانه‌هایِ زنجیر پدرم کتف‌ام را زخم کرده بود و گز‌گز می‌سوخت؛ خاری به پاشنة پایم خلیده بود و آزارم می‌داد و من لنگ لنگان نه چندان دور از نخ شیرین رو به ‌آسیاب می‌رفتم و به‌گذر از رگ مرده می‌اندیشیدم. در این خیال بودم که پرهیب آسیاب از دور پیدا شد.  پدر خوانده و یا قیّم «مسّن یتیم»، رفیق و همسایة ما آسیابان قلعه بود؛ پدرم را می‌شناخت و من همراه مسّن چند بار به‌آسیاب او رفته بودم. آن آسیاب کهنه تنها جایِ امن و پناهگاهی بود که از ترسِ روحِ سرگردان مُرده به عقل‌ام رسید و جانِ دردمندم را نجات داد: « قربانعلی... قربانعلی!»

برج و باروی تپیدة آسیاب آبی از دور سیاهی می‌زد و قلب‌ام در سینه‌ام می‌تپید. آن آسیاب آبی را چند قرن پیش مانند قلعه ساخته بودند و در دو لنگة آن بزرگ‌تر از در قلعة خیبر بود. از آن‌جا که آسیاب با آب می‌چرخید، تا آب تنورة بلند با فشار روی پره‌ها می‌ریخت، بنایِ آسیاب را بنا به ضرورت، گودتر از سطح زمین ساخته بودند؛ راهرو با شیب ملایمی تا غرفه‌های نیمه تاریک و جوال‌های گندم و آرد ادامه می‌یافت و در انتها به دخمة آرد آلودی می‌رسید که سنگ زبرین بر سنگ زیرین می‌چرخید و دانه‌هایِ گندم را آرام آرام خُرد می‌کرد. از چرخش یک‌نواخت و سایش مداوم سنگ‌ها و صدایِ خرد شدن دانه‌ها، خرخری کرکننده و گوشخراش بر‌می‌خاست و گوش‌های آسیابان‌ها به‌‌مرور زمان سنگین می‌شد. گوش‌های پدر خواندة مسّن اگر‌ چه سنگین بود، ولی هنوز کر نشده نبود و می‌شنید. با اینهمه هر‌‌چه فریاد می‌کشیدم و با مشت به‌در آسیاب می‌کوبیدم، جواب نمی‌داد. دوباره هراس برم داشت. شاید کسی در آسیاب نبود؛ شاید خسته شده بود و سر شب خوابیده بود؛ شاید از دزدها می‌ترسید و شب‌ها درِ را به ‌‌روی کسی باز نمی‌کرد. چرخی دور ساختمان آسیاب زدم و همه جا را وارسی کردم. نه، هیچ رخنه، منفذ و سوراخی نیافتم تا مثل روباه به درون آسیاب می‌خزیدم. برج و بارو و بام ‌اتاق‌ها بلند بود و قد و قامت من کوتاه. نا امید و وحشتزده به جلو دروازه برگشتم؛ پاره سنگی برداشتم و این‌بار محکم‌تر به قپّه‌های فلزی در کوبیدم و همزمان فریاد کشیدم:

«آهای، قرانعلی، قربانعلی، منم، حسین کلب عبدالرسول»

«اومدم برّه‌م، اومدم، گلو جر نده، در رو از پاشنه در نیار»

آسیابان فانوس را بالا گرفت، نگاهی به من انداخت و نپرسید چه اتفاقی افتاده بود و چرا شبانه به آن جا رفته بودم. نه، با انگشت جوال‌های آرد و گندم را نشان داد و با فانوس رو به دخمه‌ رفت تا آردها را توی جوال می‌ریخت. از سکوی غرفة بالا رفتم و روی جوال گندم دراز کشیدم. نور بی رمقی از درگاهی دخمه می‌تابید و به ‌سختی غرفه‌ها، خشت‌های دود زدة سقف و دیوارها را روشن می‌کرد. اشباح موذی در تاریکی به کمین نشسته بودند و خرناسه‌ای که از دخمه می‌آمد، یک‌دم نمی‌برید و من به‌ مرور گیج و منگ می‌شدم و خواب آرام آرام به‌سراغ ام می‌آمد. خرناسه حتا در خواب آشفته و در کابوس‌های من ادامه می‌یافت و هر بار با خرخر گوشخراش از خواب می‌پریدم و نگاهی وحشتزده و ناباور به اطراف می‌انداختم و دو باره روی جوال گندم مچاله می‌شدم و مثل چنبر گره می‌خوردم.

«کجا بودی برهّ‌م، من که تا صبح خون جگر شدم»

گیج و منگ، پایِ پیاده به قلعه برگشته بودم؛ تلو تلو می‌خوردم و

هنوز به اهمیّت خطائی که مرتکب شده بودم، پی نبرده بودم و نمی‌دانستم

پدر و مادرم آن شب را باهول و هراس، دغدغه و اضطراب به صبح رسانده

بودند و چشم مادرم تا سحر حتا یک‌دم گرم نشده بود.

«برگشتی نکبت، ها؟ بالأخره برگشتی؟»

کربلائی عبدالرسول مانند شمر ذوالجوشن تویِ هشتی ظاهر شد؛

سر راه، تنورة سماور ذغالی را از قهوه‌خانه بر داشت و از پله‌ها پائین دوید، گیرم این بار مادرم،  سپر بلا، بین ما بود و با پدرم گلاویز شد:

«چه خبرته، بچّه‌م خونِ کلاغ  که نکرده»

کربلائی تنورة سماور را در هوا تکان داد و نعره کشید:

«برگرد، یالا برگرد، تا هلاکت نکردم برگرد سر بندها...»

پا برهنه، تشنه و گرسنه راه به‌راه، به پشت‌آو برگشتم. آفتاب چند قد بالا آمده بود و از آسمان آتش می‌بارید. ماسه‌های جاّده داغ شده بودند و کف‌پاهای برهنه‌ام را می‌سوزاندند. از بی‌خوابی، کابوس‌ها، خستگی، هول و هراس آن شبِ غوزی ‌کرخت، گیج و منگ‌ام شده بودم؛ انگار توی خواب راه می‌رفتم و به سختی پلک‌هایم را باز نگه می‌داشتم. شاید اگر ماسه‌ها آن‌همه داغ نبودند، سَر‌ِپا خواب‌ام می‌برد و کنار راه می‌افتادم. چند فرسخ از قلعه دور شده بودم؛ با اینهمه هنوز هراز گاهی با امیدی واهی به عقب بر می‌گشتم، هنوز منتظر مادرم بودم. گیرم بی‌فایده. مادرم ترسیده بود به دنبال من نیامده بود و به ‌سر‌جالیز نمی‌آمد. با این وجود، آن روز و روزهای بعد، ساعت‌ها بر بام خانه بند چشم به راه او می‌نشستم و به دور دست‌ها، به سگ‌های تشنة یزید خیره نگاه می‌کردم.