حمله از درون

 

کسی که هنوز به منزل آخر نرسیده، بندرت به عقب بر می‌گردد و با حسرت به آغاز راه و به منزل‌هائی می‌اندیشد که از آن‌ها شتابزده گذر کرده‌است. میل بازگشت به گذشته و بازبینی و مرور سال و ماه عمر سپری شده، اغلب در ‌آستانة پیری و در منزل آخر به سراغ رهرو و مسافر این راه دراز می‌آید و او را به فکر وا‌میدارد: « از کجا به کجا رسیده‌ام؟»

 نمی‌دانم، شاید این پرسش برای دیگران پیش نیاید و یا تا آخر عمر چنین فرصتی پیدا نکنند، ولی من هر بار به ایل و تبار کربلائی عبدالرسول می‌اندیشم و «تخم و ترکة» او را در چهار گوشة این دنیای وارونه به ‌یاد می‌آورم، بی‌اختیار به وطن بر می‌گردم و نگاه‌ام تا مدتی راه می‌رود:

«آه چه زمانه‌ای، چه روزگاری!» امروز صبح که به سرنوشت و پایان کار هر کدام از تبار «قُرپشت‌ها» و «کلّه سفیدها» و خانواده‌هایِ مشابه ما فکر می‌کردم، به یاد «حسنین هیکل ‌افتادم و سخن ژرف او از خاطرم گذشت. روزنامه نگار و نویسندة معروف مصری، در سال‌های اول انقلاب بهمن در مقاله‌ای یاد آور شده بود: «خمینی گلولة توپی‌است که از چهارده قرن پیش به‌‌زمانة ما شلیک شده‌است». این نویسنده و روزنامه نگار تیزبین و هشیار در آن روزگار به درستی پیش‌بینی کرده بود که این‌‌‌‌‌‌گلولة ملتهب توپ سرزمین ما و منطقه را به خاک و خون می‌کشید و ویرانی‌هائی در‌ همة شئونات اجتماعی، فرهنگی، هنری و اخلاقی به‌ بار می‌آورد که تا آن زمان بی‌سابقه بود؛ تباهی و خرابی‌هائی که می‌باید قرنی به‌ ‌درازا می‌کشید تا شاید مرمت می‌شد و یا نمی‌شد؛ آری، چنین فاجعه‌ای در هیچ دورة تاریخی ایران نظیر و مانند نداشته‌است و مردم ما حتا در سیاه‌ترین دوره‌های تاریخی خود چنین سرنوشت اندوهبار و شومی را تجربه نکرده‌اند. درست به‌ خاطر دارم، در همان روزهائی که حکومت میخ‌های چادرش را در سرزمین ما می‌کوبید و مستقر می‌شد، زنده یاد ابراهیم یونسی، آن مترجم پرکار‌ گرانقدر، در‌‌جمع یاران و سوته ‌دلان می‌گفت: «این‌بار عرب‌ها با پرچم سیاه اسلام از دورن به ما حمله کردند!». آن گرامی معتقد بود: «آخوندها بی‌اخلاق‌اند....» او نیز مانند هر «روشنفکری» پیش بینی می‌کرد که اصحاب کهف، این مبشرین جهل و خرافات همه ارزش‌های انسانی را از درون فاسد و تباه می‌کنند، جامعة ما را به ‌انحطاط می‌کشانند و مردم ما را به ‌قهقرا می‌برند. غرض، حمله‌ای که این‌بار از درون صورت گرفته بود، خطرناک‌تر و مصیبت بارتر از حملة اعراب در چهارده قرن پیش بود. در آن روزگار، در حملة اعراب بدوی، مردمی‌که تسلیم نشدند؛ به ضرب و زور شمشیر اسلام نیاوردند، یا از ایران به سوی هندوستان گریختند و یا به جُرم زردشتی بودن، ناچار به‌ پرداخت جزیه شدند. بازماندگان زردشتی مهاجر هنوز در گجرات و شهرهای دیگر هندوستان وجود دارند؛ این مردم، «پارسیان»، نخستین مهاجران ایرانی بودند که «آتش مقدس» را از ایران به آن‌ کشور بردند؛ مراسم و مناسک دیرینة پارسی را تا به امروز حفظ کرده‌اند. اگر اشتباه نکنم، سلمان رشدی در رمان «شَرم» به ‌پارسیان هند اشاره کرده‌است. باری، کسی نمی‌داند چند هزار نفر در آن زمانة تیره و تار از راه کوه و دریا ترک یار و دیار وجلای وطن کردند و بناچار به ‌خواری از ایران رفتند، ولی ما این روزها کم و بیش می‌دانیم که بیش از ‌پنج میلیون ایرانی از خفت و خفقان و اختناق، از حکومت ننگ و نفرت و نکبت اسلامی گریختند و در چهار گوشة دنیا پراکنده شدند. این مهاجرت عظیم در تاریخ ما بی‌نظیر است و به گمان من آثار و آسیب‌های ناشی از این «جا به‌ جائی تاریخی اجباری» تا سال‌هایِ سال بر جان و جسم مهاجرین و بر‌جامعه باقی خواهد ماند. باری، مهاجرین ایرانی از تیغ حکومت اسلامی جان به‌ در بردند و کام ناکام، در گوشه‌‌ای از این دینا سکنا گریدند و جاگیر شدند؛ گیرم جایِ آن‌ها مانند جایِ تمام عزیزانی که در این سال‌ها به جوخة اعدام سپرده شدند، خالی ماند و به حکومت جهل و جنایت و اعوان و انصار آن‌ها مجال و میدان داد تا زیر لوای اسلام و بنام الله بر این مرز و بوم حکم برانند، بی‌‌پروا قتل و غارت کنند و ثروت ملی را به تاراج ببرند. بماند، برگردم.

باری، بررسی همه جانبة این مهاجرت تاریخی و آسیب‌‌ها و عوارض مثبت و منفی آن از عهدة یک نفر ساخته نیست، بلکه کار گروهی و تلاش مستمر جامعه شناسان و پژوهشگران و اهل فن‌است که شاید چندین و چند سال به درازا بکشد، نه، من به این نیّت شروع نکردم، صداقتش پراکندگی و آوارگی خانوادة ما که نتیجة شلیک آن گلولة توپ است، مرا به یاد همة آن عزیزانی انداخت که دراین گوشة دنیا تباه شدند؛ عزیزان با استعدادی که اگر مقدور بود و در میهن خویش می‌ماندند، بی‌تردید منشاء اثری می‌شدند. مانند برادرزادة من، دوست من و دیگران و دیگران...

در خاتمه، استاد پورداوود اشعار زیر را در وصف حال ایرانیانی سروده است که سیزده قرن پیش بناچار جلای وطن کرده و در هند (بهارات ) سکنا گزیدند.

زساسانیان واژگون گشت تخت/ ز ایرانیان نیز برگشت بخت

زکین و ز بیداد تازی سپاه/ کسی را به کشور نمانده پناه

گروهی پراکنده در کوهسار/ دل افسرده از دشمن نابکار

در آن کوه و بر هم پناهش نماند/ بناچار بر مرز بدرود خواند

فرو شد ز کوه و به دریا شتافت/ به هرمز روان گشت و آرام یافت

دو چشمان پر اشک و لب افسوس‌گوی/ سرودی چنین موبد نیک خوی

«توی ای کشور پاک ایران ما/ توی ای سرزمین نیاکان ما

«مرنج ار ز تو روی برتافتیم/ سوی کشور هند بشتافتیم

سپاس و درود تو داریم پاس/ ترا نیک خواهیم و هوده شناس

به یاد تو یک شعله روشن کنیم/ بنام تو یک گوشه گلشن کنیم

درود فراوان ز ما بر تو باد/ هماره اهورات یاری کناد