دوران نخستین بار در سال1363خورشیدی، در شرایط بحرانی، شتابزده، آشفته و مغشوش نوشته شد. در آن زمان به اجبار جلای وطن کرده بودم و در آنکارا، به انتظار سرنوشت به سختی روزگار میگذراندم و اگر از چند روز بگذرم، هر روز مینوشتم. این دستنوشته نزدیک به سی و شش سال با سایر یاد داشتهای سالهای جوانیام بایگانی شده بود و از یادم رفته بود. باری، در آغاز بحران جهانی کرونا، هنگام حانه تکانی، این دفتر کهنه و رنگباخته را یافتم و تصمیم گرفتم تا در دوران قرنطینه و «تبعید مضاعف»، آن را باز خوانی، بازنگری و بازنویسی کنم.
کتاب
فصلی از جلد دوم زندان سکندر
.
لودویک از حاشیة میدان والیبال همپای من راه افتاد: «واستا»
- سهند، «مرد رو به دیوار» دوباره کار دست خودش داد.
مرد رو به دیوار، توی آشپرخانة بند آب داغ رو سرش ریخته بود، خوشبختانه آب هنور کاملاً جوش نشده بود.
- مگه قرار نشد بچّه ها دیگه صفائی رو توی آشپزخونه راه ندن؟ حالا چی شده؟ حالش خرابه؟ سوختگیهاش عمیقه؟ اونو بردن درمانگاه؟
- نه، نه، طفلی حرفی نمی زنه، دوباره وایستاده رو به دیوار!
فصلی از «چکمه ی گاری»
آفرودیت شبهایِ تابستان روی پشت بام، زیر پشهبند میخوابید، روزهای جمعه خیلی دیر از خواب بیدار میشد؛ منتظر میماند تا پسرهای کربلائی عبدالرسول توی اتاق دوره سفر مینشستند تا نمایش هر روزهاش را با مهارت اجرا میکرد. پنجرة اتاقِ نَسَر ما به دنیائی پر از آفتاب و آسمانِ فراخ و آبی و به پشت بام خانة آفرودیت باز میشد.
چراغهایِ پايه بلند زنبوري را عصر بلند آورده بودند و بيخ ديوار، رو به روي در سلّول انفرادي گذاشته بودند و من سر تا سر شب از دريچة كوچك به آن ها خيره ماندهبودم. زمان ذرّه ذرّه در نگاهم مي سوخت و دم به دم به پايان راه نزديك تر مي شدم. سر انجام به منزل آخر رسيده بودم و مي رفتم تا درسحرگاه چوبة دارم را ببوسم.
قلعة گالپاها- فصل 27
شرنگ در فرهنگها به معنای زهر، سّم و هر چیز تلخ آمده بود، گیرم در قلعة گالپاها، شرنگ جشنی بیچیز و مردانه بود که نوجوانها و جوانها هر از گاهی در حیاط خاکی خانهای بر پا میکردند و شوبازی به نمایشی گفته میشد که بیشباهت به روحوضی نبود و مطربهای شهری، وقتی در قلعة گالپاها به عروسی دعوت میشدند، شبها، در فضای باز به روی صحنه میبردند. در این جشنها، دخترها و زنها حضور نداشتند و یا دورادور در تاریکی میایستادند؛ روشنائی را میپائیدند و جلو نمیآمدند.
قلعة گالپاها- فصل 25
کارفرماها، اربابها ... من در سرتاسر عمرم، به اندازة موهای سرم صاحبکار، کارفرما و ارباب داشتهام، گیرم از هیچکدام خاطرة خوشی به یاد ندارم، مگر صفدرآقا سایبانی و همسرش سارا. آن زن و شوهر مهربان انگار صاحب فرزندی نشده بودند، یا اگر فرزندی داشته بودند، از دنیا رفته بود و خانة درندشت آنها خالی بود.
هنر همیشه، هنر مردمانی خاص در مرحلة مشخصی از تحوّل تاریخی است «بلینسکی»
کمال رفعت صفائی، یکی از چهرههای درخشان شعر معاصر ایران در آغاز جوانی و در اوج شکوفائی، در انزوایِ تبعید، در اتاقکی پر از دارو و دلتنگی، با درد و رنجی مداوم و جانکاه، آرام آرام تکیده و تکیدهتر شد و پس از سه سال مقاومت در برابر بیماری سرطان، سرانجام در تابستان سال 1994 میلادی از پای در آمد و چشم بر جهان ما فرو بست.
قلعه ی گالپاها «7»
شعرها و افسانهها مانند سنگ نوشتههای قدیمی و تاریخی بر لوح حافظهام حک میشدند تا در بزرگسالی، در موقعیّتهای باریک و مشابه به یاد دلاک تیزهوش میافتادم، شعری از خاطرم میگذشت، یا صحنهای در منظرم جان میگرفت و تا سالهای دور، تا قلعة گالپاها، تا دخمة فاطمه بیگم میرفتم و یا نور فانوس مسّن را روی برفهای نرم دنبال میکردم، یکدم در آستانه مردّد میماندم و بعد با او به زیر کرسی سرد میخزیدم.
قلعه ی گالپاها «5»
جشن ختنه سوری من ساده برگزار شد و تا آنجا که به یاد دارم، شور و شوق زیادی بر نیانگیخت. استاد کربلائی عبدالرسول اگر چه مدام تکرار میکرد که برایِ پولِ مردم کیسه ندوخته بود و با آن شاهی صناری که به این مناسبت جمع شده بود، تغییری در زندگی ما به وجود نمیآمد، ولی
ناشر: نشر مهری، انگلیس
Mehri Publication <info@mehripublication.com
فصلی از رمان مریم مجدلیه
من در صف تظاهرات و در عزاخانه بزرگ شدم
از کجا به کجا رسیده بودم.
پاره ای از رمان « مریم مجدلیه»
از کجا به کجا رسیده بودم؟ چرا آنهمه از همه نفرت داشتم، چرا دنیا ناگهان تنگ، تاریک و خفقانآور شده بود و چرا نمیتوانستم بهراحتی نفس بکشم، چرا از جوانک پرسیده بودم: جا داری؟! من که فاحشه نبودم، انتقام؟ قرار بود از چه کسی انتقام بگیرم، از مادرم، از آخوند عمامه مشکی، از حاجیآقا، از عادلآقا، از دنیا یا از خودم؟ راستی چکار میخواستم بکنم؟ کینه و نفرت مرا تا به کجاها برده بود. تا کجا؟
«خانم، اگه بازم به چیزی احتیاج داشتین، من...»
...از خیر دریا و ساحلگذشتم و دست شیوا راگرفتم و همپای او از حاشیة باریکه آبی که از میان نیزار میگذشت، آرام آرام رو به دهکدة مجاور ویلا راه افتادم. طبیعت سر سبز شمال ایران و جنگل برای زنی که از جنوب آمده بود، تازگی داشت، جنگل دامنة کوه را تا قله، مانند مخمل سبزی پوشانده بود. آفتاب، هوای شرجی، ماسههای نرم و خنک و شیوا کافی بود تا سرشار و سبکبال، دامن پیراهنام بالا می زدم و از آب و آفتاب و هوا لذّت می بردم. من تا آن روز پا برهنه، با دامن چیندار نازک، با موهای آشفته و رها، آزاد و بی پروا پرسه نزده بودم.
«ایستگاه باستیل»، بیشک از بهترینهای ادبیات مهاجرت است. این مجموعه شامل هفت داستان کوتاه است که به گفته خود نویسنده در بخش «اشاره» ، بین سالهای هزار و سیصد و پنجاه و چهار تا هزار و سیصد و هفتاد و دو نوشته شده. موضوع اصلی هر هفت داستان، تنهایی، آشفتگی، هجر و دوری و عشقهای از دست رفته است. دولتآبادی، با تسلط کامل به فن داستاننویسی، خواننده را با شخصیتهای داستانش همراه میکند.
نقل از مقاله تجربه تلخ مهاجرت « سانازاقتصادی نیا»
از اين مجموعه داستان آفاق و شاخه های شکسته را می توانيد در قسمت پاره هائی از رمان و داستان بخوانيد.
اشاره
چند سال پيش از ميان مجموعه ياد داشت هائی که برای اين رمان برداشته بودم، مطلبی زير عنوان چوبيندر تنظيم کردم که به همّت ناصر مهاجر در کتاب زندان چاپ شد. عناصر اصلی آن داستان به شکل و شيوة تازهای در اين رمان ادغام شدند.
نيازی به ياد آوری نيست که در انتخاب اسامی آدمها هيچ فرد و يا خانوادة خاصی مورد نظر نويسنده نبوده است و مانند هر رمان ديگری، تشابه احتمالی نام ها تصادفی است.
از آن شهر بزککرده بیزار شده بود و دیگر مانند روزهای اوّل به هیچ چیزی با شیفتگی و حیرت خیره نگاه نمیکرد. آثار با شکوه باستانی، معجزة معماری، زرق و برق چشمگیر ویترینها، نمای زیبای ساختمانها، آنهمه رنگ و روغن و نور و موسیقی پرده بر واقعیّت تلخی میکشیدند که به مرور آن را دریافته بود و از خواب خوش بیدارشده بود. نه، این پاریس افسانهای و خیالانگیز هیچ ربطی به آنها و نظیر آنها نداشت و باید به نگاهی گذرا و حسرتبار رضایت میداد.
«شهاب برهان: بعد از خواندن رمان «زندان سکندر»، جای تردیدی نمیماند که اثر تازه حسین دولت آبادی شاهکار وی و گواه اوج توانائی هنری و ادبی اوست. این اثر، رمان است، اما قصه و فسانه نیست؛ پرداختی خلاقانه و شیوا از زندگی هائی است که برای حسین دولت آبادی، عین رمان یا دست کم در خور پردازش رمانی بودهاند...»
«انسان تبعیدی و مهاجر، به همهچیز و حتا به لحن کلام میزبان و طرز نگاه او حساس و بدبین است، انسان تبعیدی و مهاجر انگار بر سر سفره بیگانه نشسته است و دستش به سختی به سفره دراز میشود، مدام از گوشه چشم صاحبخانه را میپاید و لقمه به سختی از گلویش پائین میرود.»
«- ای کاش گرگ، اللهوردی رو خورده بود، ای کاش توی برف و سرما سقط شده بود و ما رو این همه عذاب نمیداد. افسانه گرگ و شب سرد برفی و سگ جانی پدربزرگ را بارها از زبان آنا شنیده بودم، ولی به سختی باور میکردم. - اگه مادرش بند قنداق بچه رو شل نبسته بود... - آنا، آخه بند قنداق چه ربطی به بابابزرگ داره؟ - کاش گرگ اونو میبرد و من این همه عذاب نمیکشیدم. نه، هیچکسی باور نمیکرد که نوزادی لخت و عور چند ساعت توی برف و سرما دوام آورده باشد. گیرم پدربزرگ ما، از کام مرگ جسته بود و به همین خاطر نام «اللهوردی» به او داده بودند.
آخر سال سگ بود که خبر خسوف نابهنگام ماه و شایعهی شبح خرس و صداها در سرتاسر منطقهی چوبیندر پیچید...
کسی درجائی دستگیره ترمز اضطراری قطار را میکشد. سایش گوشخراش چـرخهای لکوموتیـو روی ریلهای زنگ زده. قطار با تکانهای شدیدی توقّف میکند. صحرا به پشت شیشه پنجره میدود. بیرون از قطارهوا غبارآلود و تیره و تار است. صحرا با کنجکاوی گردن مـیکشد. اشبـاحی در غبـار سرخ میچرخنـد و قطـار با کنـدی حرکـت میکنـد و اشبـاح دور و دورتر میشـوند. صـدای تلق و تلق چرخهـای لوکـوموتیـو که به مرور سرعت میگیـرد با صـدای رگبـار مسلسل در هم میآمیزد. صحرا به راهرو میدود، هیچکسی انگار صدای رگبار مسلسل را نشنیده است.
«اگر بخواهم تمام اسمهائی را که من و مشکی از اوّل تا آخر یدک میکشیدیم، دنبال هم قطار کنم، مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. نه، منظورم القاب و عناوین ما نبود. گیرم که این اسم و رسمها هرکدام داستان و تاریخچه جداگانهای دارند: گرگوارما سه سال ونیم از عمر عزیزش را تلف کرد تا از منصب «مشکی!» به مقام «ملیجکی!» رسید. من توی زندانهای شاه مثلمار پوست انداختم تا از لقب «خَرکُش!» به عنوان «دیو سپید!» ارتقا درجه یافتم. میبینی؟ از میان تمام اسمهائی که مثل بام روی سرم خراب شده بودند، سردارسرخ پوست بیشتر به دلم میچسبید.
در نیم قرن اخیر (از کودتا تا انقلاب بهمن و چند سال بعد از انقلاب) مردم میهن ما شاهد حوادثی تاریخی و سرنوشت ساز بودهاند. قهرمانهای رمان گدار در این برهه از تاریخ میهن ما و در کاروانسرای حاجی سفیدابی چشم به دنیا میگشایند و با کوله باری سنگین از متن جامعه و تاریخ میگذرند.
"... زندگی در دور دستها، خارج از آن دخمه نمور مانند تابلوئی باسمهای از دیواره ذهنم آویزان بود و شوقی برنمیانگیخت. تابلو رنگ و رو باختهای که درختها در کناره راهش خشکیدهاند و پرندگان در آسمان چرکش سوختهاند و درّهها و دریاها وکوهها گوئی چند لکه رنگند که دستی دیوانه سر بر بوم پاشیده است و من مانند تکدرختی نیمسوخته، در اين تابلو از ياد ها رفتهام تا بدون هيچ احساسی به اين دنيای ويرانه نگاه کنم..."
... قلمستان نام باغیاست که «چلمرد» پس از عمری کار، زحمت و ذلّت درخت های آن را به بار آورده است. حوادث نمايشنامه در اين باغ و حوالی آن و خانة چلمرد اتفاق میافتند. چلمرد در آن دیار بیگانهاست و سالها پیش، پس از مرگ همسر جواناش، همراه فرزند خردسالاش «بمان» به از روستاهای همدان به آنجا آمده و قلمستان مخروبه را طی سالها آباد کردهاست. «رندان» برای تصاحب اين باغ و عروس زيبای او دندان تيز کرده اند؛ در تاريکی به کمین نشستهاند، منتظرند تا پیرمرد از پا بیفتد. پسر چلمرد با امام امت بیعت کرده و با همسرش «توبا» که مخالف قتل و آدمکشیست، دچار مشکل شدهاست.
ايستگاه باستيل مجموعة چند داستان کوتاه است که از سال ۱۳۵۷ تا سال ۱۳۷۳ در ايران و خارج از کشور نوشته شده اند. از اين مجموعه داستان آفاق و شاخه های شکسته را می توانيد در قسمت پاره هائی از رمان و داستان بخوانيد.
آدم سنگی داستان زندگی و مبارزه سه برادر و دوستان و همکاران آنها است که چند سال پيش از آذربايجان به تهران مهاجرت کردهاند. اين سه برادر ناتنی سابقه فعاليّت سياسی دارند و بعد از شکست حزب هر کدام به دنبال بخت خود میروند. برادر بزرگ بر سر پيمان میماند و مانند قديم به خاطر تحقق آرزوها و آرمانهايش سماجت میکند، برادر ميانه پيمانکار میشود و برادر کوچک الکلی و لات و چاقوکش از آب در میآيد. نمايش در پنج پرده نوشته شده و جهانبخت «آدم سنگی» و خانواده او (همسر لال، سهراب که در درگيری با پليس کشته شده، سودابه که زندانی است) جانمايه اين داستان را تشکيل میدهند.
کبودان داستان زندگی و شرح شور بختی خيل کارگرانی است که در آرزو و جستجوی کار و نان ( هرکاری) از همه جای ايران به سوی بندر عباس و جزاير جنوب سرازير شده اند. دريا، لنج ها، بندرها وجزيره ها بستر و زمينة رمان را می سازند و مردم بومی جزاير و بنادر و ناخداها، جاشوها، نظامی ها، «چتربازها»، فواحش و کارگرهای فصلی و ... بازيگران اصلی اين اثرند که بر محور و در مسير حرکت و فرار پر فراز و نشيب تراب ( قهرمان اصلی رمان) شکل می گيرد. کبودان نمائی کلّی و همه جانبه و تصويری واقعی از جنوب ميهن ما و مردم ميهن ما است در سال های ۴۹- ۵۰ خورشيدی ...