bled*
نقل از دفتر یادداشت ها
.
گاهی که افسرده و دلتنگ بودم، از شهر و شلوغی بیرون میزدم، به قولآن همکار مراکشی، سیّارهام را درجلگهای خلوت و دور از آبادی رها میکردم، آرام آرام تا کاکل تپّهای بالا میرفتم و مدتی به تماشای دشت و دمن مینشستم. طبیعت حومة پاریس مانند تابلو زیبائی بود که هنرمندی ماهر روی توری و ململ نازکی نقاشیکرده بود.
نسیم خنک و فرحبخشی میوزید، توری ململ میلرزید و من از ورای این تابلو، دنیای دیگری را در آن سوی آبها، محو، کدر و گذرا میدیدم و مناظر متفاوت، نخلها و نارنجها و گلهای آفتابگردان دشت درهم میآمیختند و زادگاهم درآشفتگی خیال و واقعیّت گم میشد. حومة پاریس مانند اطراف ولایت ما کوهستانی نبود و آن میل سرکش و تمنای شدیدی که مرا به بالا رفتن و بالا رفتن هر چه بیشتر وا میداشت، هرگز ارضا نمیشد. گاهی که غمگین، دلگیر و پریشان بودم، این میل و یا هوس شدّت میگرفت، خوش داشتم مانند عقابی تا قلّة کوهها صعود میکردم و در آن بالا به آسودگی نفس می کشیدم:
سالها، ماهها و روزها از پی هم میآمدند و با سرعتی شگفت انگیز میگذشتند، میهن و آن روزگاری که در میهن گذرانده بودم، در روزمرگی و تکرار روزهائیکه مانند دانه های تسبیح همه به هم شباهت داشتند، به مرور رنگ میباختند و در غبار فرو میرفتند. واقعیّت بر رویاها و آرزوها چیره می شد، دلواپسیها و دغدغههای کار و زندگی درتبعید جای آنهمه را میگرفت، این گرفتاریهای بیارزش و سمج مانند ابرهای سیاه و سرگردان مدام چشماندازم را کدر میکردند و این آشفته بازار ملالآور، این فضای سنگین و تاکسی، آن قفس آهنی، جولانگاه خیال پریشانی میشد که مانند مرغی اسیر، سرگشته و سر درگم، هر دم به سوئی پر میکشید و باز به سر منزل اوّل بر میگشت. آری، تاکسی قفس آهنی خیال بی قرار من شده بود و همة حوادث رمانهایم زیرسقف کوتاه آن رخ میداد. روزها، گاهی چنان غرق تماشای صحنهها و آدمها میشدمکه زمان، مکان و موقعیّتام را از یاد میبردم، تاکسی، مقصد و مسافرم را فراموش میکردم، و گاهی، مسحور و محو، به مسیر و به راه اشتباهی میرفتم.
روزی که معراج یکی از شخصیّتهای اصلی رمان گّدار، گروهبان 3 موتوری، لباس تیمساری میپوشید، جیپ ارتشی را پایگاه می دزدید تا به خواستگاری فلک میرفت، چنان محو گفتگوی او و شاطر، پدر فلک، شده بودم که خروجی فرودگاه شارلدوگل را را رد کردم و شاید اگر به عوارضی اتوبان نمیرسیدم و به مانع بر نمیخوردم، به خود نمیآمدم و به این اشتباه مضحک و فاحش پی نمیبردم.
«میبخشید مادام، حواسم نبود، خروجی رو رد کردم»
« آها، مگه عاشقی مسیو؟ حواست کجا رفته بود؟»
« ولایت ... حواسم رفته بود به ولایت مادام!»
زن جوان با لبخندی تمسخرآمیز از پشت شیشه وراندازم کرد و لابد به خاطر رنگ پوست تیره، لهجه و قیافهام به عربیگفت: «ها، بِلِد؟»
با لهجة غلیظ تری جواب دادم:
« بعله، بِلِد»
دور زدم و برگشتم:
« بلِد ...bled»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*bled در عربی به معنی سرزمین، زادگاه و کشور است.