دو پاره از یادداشت های زندان
اشاره
من این یادداشت ها را حدود نیم قرن پیش (سال 1351 خورشیدی) در زندان ها و بازداشتگاه های ارتش، فقط یک بار، با سرعت، دور از چشم زندانی ها می نوشتم و با هزار و یک ترفند و تمهید به بیرون می فرستادم. چندی پیش که مجالی دست داد، آن ها را به همان شکل خام و دست نخورده تایپ کردم و در جاهائی که متن ناخوانا و یا مبهم بود، جمله و یا واژه ای توی پرانتز به آن افزودم.
.
اردیبهشت ۱۳۵۱ زندان
... زندان آن لحظههائی برایم مشکل میشود و واقعاً حس میکنم زندانی هستم که در تمام جهات فکرم خسته شده و به خودم برگشته ام، مثلاً از مطالعه و کتاب خواندن خسته شده ام، از نوشتن همینطور، بس که شطرنج بازی کردهام چشمها و پیشانیام درد گرفته اند و بسکه راه رفتهام دیگر توانی ندارم که سر پا بایستم، آن وقت است که نمیدانم چکار کنم. به هیچ کاری میل و کششی ندارم، سست و کرخ می شوم، دلم می گیرد، فکرم آشفته میشود، حوصلهام سرمی رود، دلم میخواهد بدوم، فرار کنم، به بیابان بروم، و در دشت و صحرا و میان سبزه زار قدم بزنم و هوای تمیز و سالم را استنشاق کنم و درست در این لحظهها است که خودم را محدود و محصور میبینم و میلههای زندان را، سردی و برودتش و تلخی و ناکامی را احساس میکنم و قلبم فشرده میشود.
باید کمتر به خودم فرصت این «وازدگی» و بیزاری را بدهم و اگر چه هر روز مرا مأیوس تر و نا امیدتر می کند. در این مدّت تنها دو روز دچار چنین احوالی شده ام یکی از آن روزها، روز جمعه بود، روز ملاقات ...
در اینجا، در زندان، با چنان احوالی که ذکرش در بالا آمد، اگر به زندان و زندانی کشیدن فکر کنی، اگر به آزادی و بیرون فکر کنی، اگر به هوای فرح بخش کوهستان، دامن سر سبز دشت و زمزة جویباران فکر کنی هر لحظه اش برایت ساعتی و هر ساعت آن ماهی میگذرد. اگر به محرومیّتها فکرکنی و غصهبخوری، اگر به روزگار خوشیکه مثل سراب از تو میگریزد بیاندیشی و پای دلت بنشینی و روی دیوار خط بکشی و رزوها، ماهها و سالها را بشماری، به قول معروف کارت زار است چون زندان به مثابه بار سنگینیاست که بر دوش زندانی گذارده شدهاست و مدت آن (زمان محکومیّت) راه ناهموار و پر سنگلاخیاست که زندانی باید از ثانیههای آن بگذرد و آزادی مقصد است که بار را از دوشزندانی بر میدارد. واقعاً زندان کشیدنی است، آدم قدم به قدم، لحظه به لحظه، در تمام دقایقش سنگینی این بار را بر تمام ذرّات وجودش احساس میکند. حال بستگی دارد به توانائی و قدرت آنکسیکه باید «بار زندان» را بکشد. هر چقدر ضعیفتر و نُنُر تر باشی، زودتر از پا در میآئی و خرد و خراب میشوی، هر چقدر قویتر باشی، دیرتر. اینجا پهلوانی و قدرت زور و بازو به درد نمی خورد، باید روحیّه و فکر زندانی قوی باشد. قوّة تخلیّت قوی باشد و یا به هر طریقی زیرکی داشته باشی و بتوانی شانه از زیر «این بار »خالی کنی. بعضیها این راه نجات را در مواد مخدّر می جویند و بنگ و حشیش میکشند و یا حّب و شیرة تریاک میخورند و از خود بی خود می شوند، جماعتی رو به قمار و بازی می آورند و بدینوسیله وقت میکشند و سرگرم می شوند و گذر زمان را که در زندان دیرتر از ماه رمضان میگذرد احساس میکنند. بعضیها ترجیح میدهند بیشتر و بیشتر بخوابند و صبح ها دیر از خواب بیدار شوند، البته عدّة کمی رو به کتاب و مطالعه می آورند و احیاناً چیزی ( زبان و درس و مشق) می آموزند. ولی یک عدّه اهل هیچ فرقه ای نیستند و واقعاً کلافهاند، نمیدانند (با زمان) چکارکنند و عذاب میکشند. صبح تا شب به سر و کول هم میپرند، داد و فریاد میکشند، پوزه به بالش میمالند، تیغ میکشند، چاقو می زنند، با این و آن دعوا میگیرند، و یا افسرده و خاموش، میله های دروازة زندان را می چسبند و از آنجا به دامنة کوهای دور دست خیره نگاه میکنند. در این هنگام، نگاهها و حالت آنها غم انگیز، یأس آور و ناامید کننده است.
۱۹ /۶/ ۱۳۵۱
زندان جمشیدیّه
... باز ظهر جمعه است، هوای گرم و دم کرده بوی عرق را در خود آبستن است. همه خوابیده اند، به جز سرباز اتاقدار که ظرفها را می شوید و صدای ریخت و پاش او از دستشوئی میآید و پاسداری ( نگهبان) که در راهرو قدم می زند. این روزها چه سخت و سنگین می گذرند، زمان مانند لاک پشت چلاقی حرکت می کند که سنگی سیاه بر پشت دارد و من در حاشیة روز، گامهای آرام او را در هر ثانیه می شمارم و چه راه درازی است چه بار سنگینی است و چه روز غم گرفته و انده باری است جمعه!
از صبح بار اندوهی قلبم را می فشارد، خموده و کسلم و همین باعث شده که گفته هایم مسموم و زهر آگین شوند و دوستم برنجد. او را تازه یافته ام و جوان خوبی است. بعدها از او مینویسم. در زندان همیشه شرایط برای نارحت شدن و از کوره به در رفتن مساعد است، همه چون انبانی عقده، حسرت و اندوهند، همة ارواح فشرده شده، مهار شده، و لگام زدهاند. فنری را در نظر آر که به زحمت و سختی فشرده شده باشد و سنگی عظیم، به عظمت زندان و تمام محدویتهایش بر آن نهاده باشند. تنها لغزش مختصری کافیاست که این فنر از جا بجهد و این بار را از کول ( دوش) خود بردارد. حتا یک حرف، یک کلام کافی است تا به هم بپرند، اشاره ای کافی است که ساعتها بر سرهم غرولند کنند و فحش بدهند، یک مسألة کوچک کافیاست که کینة هم را به دل بگیرند و من مستثنی نیستم، من هم آدمم، مخصوصاً که کمی هم از دیگران عوضیترم و به یا به عبارت دیگر حساس تر، زود رنج تر، و همین صفات باعث می شود که گاه از دیگران بیشتر عذاب بکشم. شاید اگر نمی ترسیدم ( ترس از کشف و لو رفتن نامهها و یادداشتها) با یک مسألة بزرگی می پرداختم ولی هنوز هم به آنچه مینویسم آنچنان باور ندارم و مطمئن نیستم که دیگران از آن مطلع میشوند یا نه. من دوست دارم در این نوبت، حتماً بعد از تمام شدن زندانام (محکومیّتم) سالم برگردم. بدون آن که جای ضربتی (شکنجه) روی بدنام باشد. ولی باید بگویم ( بنویسم) که در اینجا بعضی مسائل (رخدادها) روی من خیلی اثر میگذارد، چرا که خودم را به طریقی وابسته و همدرد احساس می کنم.
دو روز پیش در اینجا اتفاقی افتاد که واقعاً مدّتی رنجم داد. گمان می کنم افسردگی و خمودگی امروزم نیز به آن مربوط است.
جوانی را اعدام کردند ( مهدی رضائی، از سازمان مجاهدین خلق) و بعد در روزنامهها دو سطر درباره اش نوشتند و تمام شد.
غروب بود که همهمه ای در زندان پیچید و از میان هیاهو و سر و صداها شنیدم که می گفتند: « آوردنش!»
« یه اعدامی، یه اعدامی آوردن»
زندانی ها به طرف میلههای دروازة بند دویدند، پاسدار (کلید دار) آنها را عقب زد، عقب و باز هم عقب تر. من و دوستم از ته راهرو به تماشا ایستادیم. درآن سوی میلهها دو عدد چراغ زنبوری میسوخت. این علامت مرگاست و تنها وسیله ای است که بوی خون را به مشام ما میرساند. من به دوستم گفتم :
«امشب عمر کسی به سر می رسد.»
آن «کس» را آوردند، جوانی میانه بالا بود که بین دو مأمور با شهامت قدم بر میداشت، جوان بود، خیلی جوان، خیلی جوان. سراپا آبی پوش و با چهره ای گشاده. همهمه بالا گرفت که « خودشه، خودشه همون جوانیست که چند روز پیش توی دادگاه نظامی به مرگ محکوم شده» (زندانیها عکس او را در روزنامه ها دیده بودند) موضوع صحبتها عوض شد. رنگ چهره ها عوض شد، سکوتی سنگین همه جا را پر کرد، او را به سلول انفرادی بردند. دو پاسدار با دو تفنگ، دو چراغ زنبوری، دومأمور و صدها چشمی که او را می جست، ولی او را به سلولش بردند و ما پراکنده شدیم. تا شب صحبت از او بود و جنایت و جنایایتی که مرتکب شده بود. گاهی افسوسها و حسرتها بود بر جوانیاش و ابراز نفرتها بود از کردارش (خرابکار و تروریست) که از هر دهنی چه به میل و چه به بیمیلی بیرون میریخت. و من در سکوت، چون اسب عصاری در حیاط زندان دور می زدم، لبم را می جویدم و به گفته های دوستم گوش می دادم که صدایش می لرزید و اشک درچشمهایش حلقه زده بود. «اظهار نظر و حرفهای دوستم را محض احتیاط ننوشتهام». ما از اجتماعات میگریختیم (دوری میکردیم) ما از تف و لعنت کردنها بیزار بودیم.
شب برایش تشکی بردند و پیالهای غذا، ارشد (آجان کوهی) دوید و جویا و پرسا، یک سینی بزرگ میوه و چند پاکت سیگار، به نام اعدامی جمع آوریکرد و برای او (به قسمت انفرادی سیاسیها) برد. وقتی برگشت لبخندی پیروزمندانه به لب داشت و مفتخر و مغرور بود از این که توانسته بود او را از نزدیک ببیند و دو کلمه حرف بزند. ارشد زندان ( آجان کوهی) گفته های او را با شور و شوق برای زندانیها بازگو می کرد:
« هنوز نمی دونه که امشب اعدامش می کنن!»
سینی میوه و سیگار ها را گرفته بودو گفته بود:
«فردا قرار است پدر و مادرم بیان به ملاقاتم و لباس تمیز برام بیارن، چون فردا دادگاه دارم.»
مدّتی صحبت و بحث بر سر این درگرفت که آیا او ( اعدامی) از مرگ نزدیکی که در انتظارش است خبر دارد یا ندارد. دو جناح ( دو گروه) به وجود آمده بود و تا دیر وقت به مباحثه و مجادله مشغول بودند و در این میان (تا از یکدیگر عقب نمانند و سوءظنی ایجاد نکنند) هربار سیل فحش و ناروا نثار اعدامی جوان میکردند.
شب از نیمه گذشت و همه خوابیدند. گیرم دوست من (مثل من) بیدار مانده بود تا شاید بار آخر او را ببیند.
ساعت سه بعد از نیمه شب، «قاضی عسکر» رسید، صدا زدند «قاضی عسکر» و ما شنیدیم. لاشخور پیر مثل همیشه به در سلول میزند و او را بیدار می کند. لابد جوانک از جا میپرد و عزرائیل را بالای سر خود می بیند. به او می گویند:
« بلند شو نمازت را بخوان، وصیّت کن و آماده باش»
فریاد زدند و قرآنی از مسجد آوردند ( ما باز این صدا را شنیدیم) مدتی بعد او را از سلول بیرون بردند. من صداها را میشنیدم ولی او را نمی دیدم. باری، به راویتی دو نفر زیر بغلهایش را گرفته بودند و در بیرون از زندان کامیون و گروه اسکورت (جوخة اعدام) منتظر او بود. ارشد زندان می گفت که اعدامی روی پاهای خودش محکم ایستاده بود و با شجاعت قدم بر میداشت و به استقبال مرگ میرفت. روایت دو تاست، گروهبانی که او را اسکورت کرده بود میگفت:
«جوان پر دل و با شهامتی بود، « لُر» بود و نمی ترسید. تمام راه، از تهران تا چیتگر شعار می داد، سحرگاه او را به تک درخت چیتگر بستند و صدائی که می گفت « درود بر تو ای سرباز، ای پایة ارتش ایران» در گلو خفه کردن. گروهبان سه ارتش می گفت:
« من تیر خلاص نزدم، من تا به حالا دوتا بیشتر نکشتم و از اون شب ببعد چون خواب وحشتناکی دیدم (کابوس) آره تا یک ماه هر شب سراسیمه از خواب می پریدم، از اینکار دست کشیدم. ولیاوّل خیلی جرأت داشتم، من مثل بقیّه عرق نمیخوردم و همینطورمعمولی شلیک میکردم، حالا، شب اعدام بچّهها مست میکنن و بعد میبندن به رگبار... آخه خیلی سخته، بعضیهاشون خیلی مادرجندهن و مدام تو کامیون فحاشی میکنن و شعار میدن. یه شب، به یکی که زیاد شعار می داد و فحاشی می کرد گفتم: « به من فحش نده، نامزد دارم» دوباره فحش رکیکی به نامزدم داد. منم از کوره در رفتم، هفت تیرم رو کشیدم و « ترق، ترق» دو تا گلوله تو شقیقهش خالی کردم. تمام! اینکار غیر قانونی بود. باید اونو به درخت میبستیم و با مراسم اعدامش میکردیم. ولی من اونقدر خونم به جوش آمده بود که نتونستم تحمل کنم و مثل تگزاسی ها هفت تیر کشیدم و مخش رو داغون کردم و مثل ملات چسباند به طاق کامیون. سرهنگ پرسید: « سرکار، چرا اینکار رو کردی؟» گفتم «به به شاهنشاه و به ناموسم توهین کرد» می دانی سرهنگ چکار کرد؟ پنجاه تومن به من (دستخوش) داد و گفت: « ده روز هم برو مرخصی» ولی من از آن شب به بعد تا یک ماه خواب و خوراک نداشتم. حالا گذاشتم کنار دیگه تیر خلاص نمی زنم ...»
گروهبان (جوخة آتش) حرف زیاد داشت، چون آنها را گویا یک روز قبل از مراسم اعدام احضار میکنند و خیلی اذّیت میکنند و شب تا صبح بی خوابی می کشند و صبحدم تمام خشم و نفرت و انزجارشان را با گلوله در سینة محکوم خالی می کنند و راحت می شوند...
باری، سربازی که صبح زود برای تمیز کردن سلول اعدامی رفته بود برگشت و تعریف کرد:
« از همة میوههائی که براش برده بون فقط دو تا هلو خورده بود، بیشتراز دو تا هستة هلو کف سلول نبود، ولی تقریباً نود تا ته سیگار و مقدار زیادی خاکستر کف سلول ولو بود.»
زندانیها می گفتند: «بیچاره، خیلی جوان بود، هنوز بچه بود.»
گروهبانی ( عضو جوخة آتش) که این حرفها را می شنید گفت:
« ولی خیلی زبل و مادرقحبه بود، به سن و سالش نگاه نکنین!»
پیرمردی که تازه وارد زندان شده مظنون همه را زیر نظر داشت و مثل روباه حیله گری که نقاب بره به صورت زده باشد در گوشه و کنار گوش فرا می داد. سر پیرمرد طاس و مثل لبو قرمز بود و صورتش مثل جغد بود و نمی دانم چرا در ته قلب از او نفرت داشتم.