جاذبه ی قدرت

  جاذبه ی قدرت

(سه یاد داشت)

مردم مجیزگو، متملق و نوکرصفت همواره و در همه‌ جای دنیا انگار وجود دارند و همیشه ‏گوش به زنگ و مترصد اند تا صاحب مقام و صاحب منصبی از راه برسد و به خوش‌خدمتی بال ‏همت به کمر ببندند. من به تجربه دریافته‌ام که «قدرت» در هر هیئتی، در هر جمع و جامعه‌ای ‏مانند آهن ربا مردم حقیر و ریزه خوار، مردم متملق و چاپلوس را جذب می‌کند و جذب خواهد ‏کرد. این مردم در ساختار، تداوم قدرت و حکومت‌ها در دیار ما نقشی به سزا ‏داشته اند، دارند و خواهند داشت.

باری، در دوران کودکی و جره‌گی در ولایت این نوع رابطه را تجربه کرده بودم؛ ارباب‌ها و رعیّت را ‏از نزدیک دیده بودم و می‌شناختم؛ با طرز رفتار و‌ گفتار رعیّت با ارباب‌ها‌ آشنا بودم و از آن زمان ‏می‌دانستم که نوکر منشی، تملق، کرنش، چاپلوسی و مجیزگوئی رعیّت به چه دلیلی بود و این ‏‏«خوی و خصلت» از کجا آمده بود، چرا مانند درخت خر‌زهره تا اعماق وجود آن‌ها ریشه دوانده ‏بود، چرا در وجود آن‌ها جا خوش کرده بود و از کدام چشمه آب می‌خورد.‏

‏ راستی، مگر ما چند سال از دوران ارباب- رعیتی دور شده‌ایم؟

غرض، اگر در‌ حق نور و پروانه‌ها ظلم نمی‌شد و اهانت به‌زیبائی و روشنائی نمی‌بود، قدرت ‏را در هر هیئتی، در هر ریخت و لباسی، به نور و روشنائی تشبیه می‌کردم، نوری که در ‌‌‌تاریکی ‏شب‌‌ توجه پروانه‌ها، حشرات ریز و درشت را جلب می‌کند. گیرم مردم متملق، چالوس، مجیزگوی، ‏حقیر و فرصت طلب اگر چه درهمه جا مثل پروانه دور نور و قدرت می‌چرخند و جذب قدرت می‌شوند ولی‌از خون و‌ ‏خانوادة حشرات‌‌‌العرض‌اند و هیچ شباهتی به‌پروانه‌ها ندارند. ‏

نه حقارت با زیبائی خوانائی ندارد.‏

*

داروی بی دردی و بی عاری

دیروز در فصلی از «چکمه ی گاری» به مکان و زمانی رسیدم که به اجبار باید زیر باران خبردار می‌ایستادم و به سخنرانی امرای ارتش گوش می‌دادم. آن روز باران تندی می بارید و من صدای ضربه‌های مداوم دانه‌های باران را پس از سال‌ها، در این سر دنیا، بر جام شیشة پنجرة اتاق‌ام می‌شنیدم. باری، دست از کار کشیدم، چشم از این حعبة جادو برداشتم و نفهمیدم چرا و چگونه از مرکز آموزش‌های نیروی هوائی، از آن مراسم پر طمطراق، باران و صدای طبل و شیپور به مدرسه روستای صیرفی منتقل شدم و بیخ دیوار، توی آفتاب، کنار بیات ایستادم.

«من معافی گرفتم، دو سال مفتی خدمتت نکردم.»

 این اتفاق بارها افتاده است و من هنگام نوشتن ناگهان کسی را به یاد آورده‌ام که هیچ ربطی به داستان‌ام نداشته و بیش از نیم قرن او را فرامو.ش کرده بوده‌ام و در این مدت حتا نامی از او در جائی نبرده بودم. این‌همه اسرار پیچیدة دنیای درون و معجزة مغز آدمیزاد است. غرض، بیات در روستای صیرفی معلمی معمولی بود، شخصیت و شاخصه خاصی نداشت و در آن زمان تأثیری آن چنانی بر من نگذاشته بود، با این‌همه پس از سال‌های سال ناگهان از تاریکی بیرون آمده بود و در آفتاب رنگ پریده و بی رمق زمستانی، بیخ دیوار مدرسه ظاهر شده بود.

«دست وردار، تو پیغمبر شدی و غم امت می‌خوری، بی‌خیال؛ دنیا تا بوده، چنین بوده»

برخاستم، پشت پنجره به تماشای باران بهاری ایستادم تا شاید به‌این راز پی می‌بردم و می‌فهمیدم چرا به شهریار برگشته بودم و چرا به‌یاد همکارم، بیات افتاده بودم. چرا؟ بیات باغدار و خرده مالک بود، چند جریب باغ آباد و بیماری قلبی و فشار خون را از پدرش به ارث برده بود، روزها با موتور هوندا و با تأخیر به مدرسه می‌آمد، هیچ شور و شوقی به تدریس و علاقه‌ای به شاگردها نداشت، با دلسردی و بیزاری به سر کلاس می‌رفت و اگر چه هرگز به زبان نمی‌آورد، ولی از دور پیدا بود که فقط و فقط محض شاهی صنار حقوق آخر ماه به استخدام ادارة آموزش و پرورش در آمده بود.

«من اول مثل تو بودم، هر چیزی من رو متأثر می‌کرد و غصه می‌خوردم، ولی حالا...»

مدرسة ما صد و اندی شاگرد داشت، من کم و بیش خانوادة آن‌ها را از دور و نزدیک می‌شناختم و اگر از چند نفر خرده مالک و چند نفر باغدار بی بضاعت بگذرم، باقی همه، کارگرهای روز مزد و به اصطلاح دست به دهانی بودند که از روستاهای اطراف همدان به دنیال کار، به مُلک ری مهاجرت کرده بودند؛ بچه های آن‌ها اغلب در‌نیمه راه از خیر تحصیل می‌گذشتند، ادامه نمی‌دادند و بندرت به دبیرستان راه می‌یافتند.

«بیات، تو مگه روز و روزگار این مردم و بچّه‌های پا برهنه رو نمی‌بینی؟»

بیات لبخندی زد و دوستانه، با ساده دلی اعتراف کرد:

«ببین، پارسال پزشک یه داروئی به من داد تا دیگه از چیزی متأثر نشم و غم و غصه نخورم، حالا اگه دنیا رو آب ببره، منو خواب می‌بره.»

«بگو داروی بیعاری و بی دردی؟ آره؟»

«به خدا این قرص‌ها معجزه می کنه، معرکه ست...»

«آخه بیات، اگه با دارو احساسات و عواطف ما کرخت بشه و چیزی احساس نکنبم، تبدیل به گیاه و علف هرزه می‌شیم، اون وقت تکلیف آدم و آدمیّت چی می‌شه؟»

«من چه می‌دونم، به من چه مربوطه؟ مگه من این توله‌ها رو پس انداختم؟ من جخ کلاه خودم رو دو دستی بچسبم تا باد نبره، به هر حال اگه بخوای آدرس دکتر رو بهت میدم»

«نه، ممنون، نه، انبانِ غم و غصة من هنوز پُر نشده»

بیات، همکار خرده مالک و باغدار ما، پیش از انقلاب جوانمرگ شد و من، چند سال بعد از انقلاب بناچار جلای وطن کردم و در دیار فرنگ و در سال‌های دراز دوری و تبعید او را از یاد بردم. باری، دیروز هرچه فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم و نفهمیدم چه چیزی باعث و بانی و تداعی شده بود و چرا به یاد بیات و آن مکالمة کوتاه افتاده بودم. چرا؟ در این چند روزة اخیر در هیچ‌کجا صحبتی از شهریار به میان نیامده بود و حتا زمانی که سرگذشت «مردی برای تمام فصل ها» را می‌نوشتم و معلم‌ها از منظرم می‌گذشتند، بیات غایب بود و انگار از حافظه‌ام پاک شده بود. اگر اشتباه نکنم، چند روز پیش، در منزل دوستی، اشاره‌ای به دوران، بارِ هستی، مشگل «اگزیستانسیال!!» کرده بودم. آن روز، سر میز ناهار حرف آدم‌هائی پیش آمده بود که از چشم دیگران «همه چیز» دارند و با این‌همه هرگز از زندگی راضی نیستند و با این دنیا به دشواری کنار می‌آیند. نمی‌دانم، مطمئن نیستم، شاید، شاید این مفهوم نا خودآگاه تداعی شده بود و مرا به بیات رسانده بود، به معلمی که اعصاب‌اش را با دارو مختل می‌کرد تا از زندگی غمبار مردم متأثر نمی‌شد و آسوده خیال و بی درد و غم، به زندگی‌اش ادامه می داد و از رنج و درد دیگران خم به ابرو نمی‌آورد.

*

در دریار ما زن گران است

من در دوران جوانی، ده سال در مُلک ری کار و زندگی کردم و در آن‌ سال‌ها، کارگرهائی فصلی و مهاجر افغان را این‌جا و آن‌جا، در باغ‌های شهریار و سر ساختمان‌ها می‌دیدم؛ در آن مدت با شماری از آن‌ها آشنا شده بودم و چند نفر را حتا از نزدیک می‌شناختم. در سال‌های آخر به فکر افتاده بودم تا خانه‌ای در روستای فردوس شهریار بسازم، از آن‌جا که به اصطلاح دست‌ام خالی بود و در زمان جنگ مصالح ساختمانی نایاب شده بود، دوسال به درازا کشید تا خانه از زمین سز شد. باری، من از معماری و بنائی کمی سر رشته داشتم، نقشة ساختمان را نیز خودم کشیده بودم و در آن مدت، دو نفر بنا و نیمچه بنا (دو برادر) و چند ‌نفر کارگر افغان، از جمله (دو برادر)، به من کمک می‌کردند؛ خانه ‌ام آرام آرام را می ساختم و چه شور و شوقی داشت ساختن. چه شوقی!

در آن زمان گاهی روزل هیژده ساعت درکارگاه آهنتاب و سر ساختمان نو‌ ساز با شور و شوق کار می‌کردم؛ زمین را به ‌آسمان می‌دوختم، مدام سگدو می‌زدم و با این‌همه از امر آفرینش سرشار می‌شدم و به‌رعم خستگی مفرط، سرخوش و سردماغ بودم و احساس خوشایندی را‌ در‌آن روزها تجربه می‌کردم که بی‌سایقه بود و در‌ این سر دنیا هرگز به ‌سراع‌ام نیامد. بناها و کارگرها وقتی صمیمیت، همدردی، شور و شوق مرا می‌دیدند، با دل و جان کار می‌کردند. همسرم اگر چه آناهیتا را شش ماهه حامله بود، ولی هر‌روز برای کاگرها غذا می‌پخت، به‌ سرساختمان می آورد و من هنگام ناهار، سفره‌ای روی زمین پهن می‌کردم و همه دوره سفر یک زانو  می‌نشستند. بناها (دو برادر) از این‌‌که به ناچار با اهل سنت همسفره و همکاسه می‌شدند، دلچرک و دلخور بودند، هرچند به احترام (صاحبکار) اینجانب که زانو به‌ زانوی کارگرهایِ افغان‌ می‌نشستم و با آن‌ها ناهار می‌خوردم، به رو نمی‌آوردند و آشکارا اعتراض نمی‌کردند.

«سیف، تو چرا تا حالا زن نگرفتی؟»

روزها از هر دری می‌گفتیم، می‌خندیدیم و من اغلب سر به سر سیف می‌گذاشتم.

«آقا، در دیار ما زن گران است...»

بناها، به ویژه برادر کوچک، نیمچه بنا، نظر موافق و مساعدی به افغان‌ها نداشت، بهانه می تراشید، به آن‌ها نیش و کنایه می زند و اغلب سیف، برادر کوچکتر را می‌چزاند و برادر بزرگ در سکوت، از خشم دندان بر دندان می‌سائید و برخود هموار می‌کرد. یک‌روز برادر بزرگ آن میانه مرد کوتاه قد، چهار شانه، گُرد و کم حرف، یک دور چرخید و با دست هایش چند حرکت زیبانی رزمی انجام داد، میدان گرفت، نیم خیز ایستاد و در حالت حمله گفت: «بیا جلو لقمة حرام»

اگر کسی رقص چوپ مردم خراسان ( تربت جام و آن طرف ها) را دیده باشد، می تواند حرکات دست و پایِ افعان گُرد را تصور و تجسم کند؛ بی‌تردید رقص حماسی و شورانگیز مردم آن گوشة میهن ما، از جنگ با شمشیر الهام گرفته شده‌است. غرض، نیمچه بنا یکّه خورد. من اگر چه وسوسه شده بودم تا طرز و شیوة جنگیدن گُرد افغان را می‌دیدم، ولی پا در ‌میانی کردم و غائله را خواباندم. گیرم کینه‌ها دیرینه بود و به‌‌سادگی‌از دل‌ها بیرون نمی‌رفت. ازاین گرشته، ترس ‌از بیگانه‌ها، نفرت از دگراندیش‌ها و «سنّی‌ها» مزید بر علت بود. در آن زمان، (دراین زمان انگار) متأسفانه اکثر مردم ما نظر خوبی نسبت به‌افعان‌ها نداشتند، اغلب این مردم زحمتکش را که به دنبال کار به مملکت ما آمده بودند، خوار می‌شمردند، تحقیر می‌کردند و اگر پا می‌داد حق آن‌ها می‌خوردند و گاهی شایعه‌هائی می‌ساختند و علیه آن‌ها بر سر زبان ها می‌انداختند.

«آقا محض خاطر شما بود و گرنه جانش را می‌گرفتم»

دور نیفتم، خانه ساخته شد و من مدتی برادرهای بنا و برادرهای افعان را ندیدم، این بود تا روزی از روزها، همراه همسفرم، با مینی بوس از علیشاه عیوض (مهران شهر) به تهران می‌رفتم، مینی بوس در میدان انقلاب (بیست چهار اسفند زمان شاه) در آخر خط نگه‌داشت و من از جا بلند شدم تا کریه ام را به شاگرد راننده می پرداختم. گفت : «حساب شده آقا» پرسیدم چه کسی کرایه ما را حساب کرده، ما که دوست و آشنائی در مینی بوس نداشتیم؟ شاگرد شوفر با انگشت به پیاده رو اشاره کرد و و گفت: «اون افعانی!!». سیف، آن مرد سیاهچردة آبله رو، در پیاده رو ایستاده بود، لبخند می زد و دورادور برای ما دست تکان می‌داد.

غرض، من بیش از چند ماه در آن خانه زندگی نکردم و مجبور به جلای وطن شدم و به ترکیه گریختم. در آنکارا، نامه ای از همسفرم رسید، نوشته بود: برف سنگینی باریده بود، سیف افعان و برادر بنای همدانی آمدند و با مازیار برف‌های روی پشت بام را انداختند.