رمان

در آن ولایتی که من به دنیا آمدم و بزرگ شدم، به مردمی که تا بیکار می‌شدند و تا دستشان از کار می‌افتاد، دهان‌شان از کار می‌افتاد، می‌گفتند: «دست به‌دهان». رعیت، مزدورها، فعله‌ها، در‌ یک کلام کارگرها از این قماش بودند من از دوران جره‌گی با این مفهوم و با معنایِ کار و رابطۀ آن با دهان آشنا شده‌ بودم. به همین دلیل بعد از فرار، به ‌هر شهری که وارد می‌شدم، پیش از هر کاری ‌سراغ پاتق کارگرهای نقاش و کارفرما را می‌گرفتم، در تبریز نیز تا از گرد راه رسیدم، پرسان پرسان به دفتر «نقش جهان» رفتم، تا از کار فرما می‌پرسیدم به کارگر نقاش نیاز داشت یا خیر.

فصلی از جلد اول رمان « گُدار»

خورشيد آرام آرام بر كاكل تپة بلند مي‌نشست و مادرم در غروب زندان، از جادة شني پائين مي‌رفت و خيالم را با خودش مي‌برد. مادرم پس از چند سال به ديدارم آمده بود و خودش را سرزنش مي‌كرد. پيشاني‌ام را به ديوارة سيمي بازداشتگاه قصر فيروزه چسبانده بودم و از گوشة چشم به تذكرة كهنه اي نگاه مي‌كردم كه منيرة عالي تبار برايم آوره بود: ميراث نبي دبّاغ!

فصلی از جلد اول «گُدار»

فصلی از جلد سوم « گُدار»

در مملكت گل و بلبل  ما ورق بر گشته بود و آدم ها  جا و مقامی فراخور قد و بالا، نرمش کمر، بند و بست ها و پشتک و وارو زدن ها و کوتاه و بلندی «سََغّل ها» پيدا کرده بودند. «مکتبی بودن» شيوه و رسم روزگار شده بود و «انقلابی بودن!» خصلتی بود که جماعتی از شکم مادرشان آورده بودند و با اين «نشان» روی خشت افتاده بودند. من  که هرگز به «مکتب!» نرفته بودم، سلاّخ و نعش کش انقلاب اسلامی از آب در آمدم.

فصلی از رمان «زندان سکندر»

تبعید اگر چه دیوار و حصاری مرئی نداشت ولی از انفرادی زندان تنگ‌تر بود و زمان در این گوشة دنیا مفهوم تازه‌ای می یافت. در آن سالها هر روز و از هر پنجره ای‌که به میهن‌ام نگاه می‌کردم به جز تباهی، فاجعه، ظلم، درد و رنج چیزی نمی‌دیدم. انحطاط، مردم دوران ‌تیره و تار انحطاط را از سر می‌گذراندند، فجایع و مصائب مکرّر می‌شد، مدام خروار خروار اخبار پلشت و ناگوار از گوشه و کنار بر سرم می ریخت و بر روح و روان‌ام سنگینی می‌کرد.

  فصلی از جلد دوم « کبودان»

ميكائيل ذوق زده و پرشور، مي‌خواست هرچه زودتر خودش را به بندر برساند و از آنجا راه به راه ، بي‌معطلي به ولايت برود و ساماني به زندگي‌‌اش بدهد. اگر شد سفري به مركز بكند و سراغي از پسرش بگيرد و تكليف زن و بچه‌اش را روشن كند.

شبِ  اعدامِ  ببرِمازندران، پيامبر پرنده  را  در گوشة حيـاط زندان از ياد بردند و  با جنازة معدومين رفتند و تا آفتاب بر نيامد و  هوا روشن نشد، سراغی از من نگرفتند.  بعد از مراسم اعدام تب و لرز کردم،  توی جا افتادم و با مرگ همخانه شدم.  مرگ بختکی بود که در تمام آن سال ها تا مجالی می يافت پا بر گلوگاهم می گذاشت و  من مانند برّة ذبح شده ای در مسلخ می لرزيدم، دست و پا می زدم و سراسيمه و ليچ عرق از خواب می پريدم و کنار تخت سالار زانو می زدم و از مهتاب و  جوخة آتش و بوی شبدر حکايت می کردم:

     شبِ  اعدامِ  ببرِمازندران، پيامبر پرنده  را  در گوشة حيـاط زندان از ياد بردند و  با جنازة معدومين رفتند و تا آفتاب بر نيامد و  هوا روشن نشد، سراغی از من نگرفتند.  بعد از مراسم اعدام تب و لرز کردم،  توی جا افتادم و با مرگ همخانه شدم.  مرگ بختکی بود که در تمام آن سال ها تا مجالی می يافت پا بر گلوگاهم می گذاشت و  من مانند برّة ذبح شده ای در مسلخ می لرزيدم، دست و پا می زدم و سراسيمه و ليچ عرق از خواب می پريدم و کنار تخت سالار زانو می زدم و از مهتاب و  جوخة آتش و بوی شبدر حکايت می کردم:

  سردردهای مزمن‌را از پدرم به ارث برده بودم. میراث‌ دانش! بابا بعد از مرگ مادر تا سال‌‌ها از سر دردهای مزمن رنج  می‌برد و دایم از پا درد می‌نالید. دردها و بیماری ها همه جا با او بودند تا سرانجام در خانة کوی کلیسا از پا در‌آمد و در جمشیدآباد تهران تا آخر عمر زمینگیر شد. ‌با این‌همه تا زمانی که به دفتر خاطرات بابا دسترسی پیدا نکردم به ابعاد رنج بی پایان او پی نبردم: سوارکار پیاده!

- گلندام، این چیه که از سرشب داری می خونی؟ کور نشدی؟ 

آنا رو به چراغ آمد و نگاهی به دفتر انداخت: «ها؟»

        فصلی از «چکمة گاری»

من در ولایت با کار، زحمت و مشقّت بزرگ شده بودم و از کار واهمه‌ای نداشتم، با این‌همه ترجیح می‌دادم صبح تا شب سنگ و صخره به‌‌دوش می‌کشیدم و یا با کلنگ چاه می‌کندم، ولی سمباده نمی‌کشیدم. از سمباده زدن بیزار بودم؛ خش‌خش سمباده در طول روز رشته‌هایِ اعصاب‌ ضعیف و فرسوده‌ام را می‌تراشید؛ می‌خراشید و هر روز یک پیراهن گوشت تن‌ام می‌ریخت. سمباده خشک سوهان‌ جسم و جان‌ام بود و روزها رنج و عذاب‌ام می‌داد.

فصلی از جلد دوم زندان سکندر

.

لودویک از حاشیة میدان والیبال همپای من راه افتاد: «واستا»

- سهند، «مرد رو به دیوار» دوباره کار دست خودش داد.

مرد رو به دیوار، ‌توی آشپرخانة بند آب داغ رو سرش‌ ریخته بود، خوشبختانه آب هنور کاملاً  جوش نشده بود.

- مگه قرار نشد بچّه ها دیگه صفائی‌ رو توی ‌آشپزخونه راه ندن؟ حالا چی شده؟ حالش خرابه؟ سوختگیهاش عمیقه؟ اونو بردن درمانگاه؟

- نه، نه، طفلی حرفی نمی زنه، دوباره وایستاده رو به دیوار!

                                فصلی از «چکمه ی گاری»

آفرودیت شب‌هایِ تابستان روی پشت بام، زیر پشه‌بند می‌خوابید، روزهای جمعه خیلی دیر از خواب بیدار می‌شد؛ منتظر می‌ماند تا ‌پسرهای کربلائی عبدالرسول توی اتاق دوره سفر می‌نشستند تا نمایش هر روزه‌اش را با مهارت اجرا می‌کرد. پنجرة اتاقِ نَسَر ما به دنیائی پر از آفتاب و آسمانِ فراخ و آبی و به‌ پشت بام خانة آفرودیت باز می‌شد.

نویسنده :  حسین دولت آبادی

ناشر: نشر مهری

Mehri Publication Ltd <sales@mehripublication.com>

قطعه ای از «دوران»

‏¶ باران سر بند آمدن ندارد، مدام می‌بارد. این هم اذان نمازدیگر. ‏ مؤذن‌های مساجد این منطقه گوئی با هم مسابقه گذاشته‌اند. همه با چند ‏ثانیه پس و پیش، شروع می‌کنند و از بلندگوها اذان می‌گویند، و چه اذان ‏موجز و مختصری. مؤذن‌ها به یگانگی خدا و رسول‌اش شهادت می‌دهند و ‏امت مسلمان را به‌ نماز فرا می‌خوانند: «حی علی‌الصلوات!» اهل سنّت بر ‏خلاف شیعیان، به ‌همین مختصر کفایت می‌کنند و در شبانه‌روز، به هنگام ‏نمازهای پنجگانه، حتا در برف و باد و باران خدا و رسول خدا و نماز را به‌ ‏یاد امّت می‌‌آورند.

                                                                                                                                                                                                               چراغهایِ پايه بلند زنبوري را عصر بلند آورده بودند و بيخ ديوار، رو به روي در سلّول انفرادي گذاشته بودند و‌‌ من سر تا سر شب از دريچة كوچك به ‌آن ها خيره مانده‌بودم. زمان ذرّه ذرّه در نگاهم مي سوخت و دم به دم به پايان راه نزديك تر مي شدم. سر انجام به منزل آخر رسيده بودم و مي رفتم تا درسحرگاه چوبة دارم را ببوسم.  

فصلی از جلد اوّل «گدار»

چند صباحي در قصر فيروزه ترك دنيا و مافيها گفته بودم و پاي گنبد و بارگاه امام هشتم مجاور شده بودم. هربار كه با قرآن زركوب از دم سلول آن ها رد مي‌شدم، پسرشاطر ليچاري مي‌پراند: «بارلها كه گربه عابد شد!»

قلعة گالپاها- 29

مردی را که شبانه توی نمد پیچیدند و با‌جیپ لکنتة خرده مالک به بیمارستان دولتی بردند، از طایفه و تبار «گوشی‌ها» و از خویشان نسبی کَرَم کور بود. حُر گویا جنازة مثله شده و نیمه‌ جان او را از معرکه به در برده بود و همراه خرده مالک تا شهر و بیمارستان رفته بود:

«بابا، جایِ درست‌ قوم کَرَم دهن جیبشه، آش و لاش  شده، شک دارم زنده بمونه. مگه معجزه بشه.»

بابا روی پلة ایوان هشتی نشسته بود و سیگار می‌کشید:

«تازه اگه زنده بمونه، دیگه اون آدم سابق نمی‌شه»

قلعة گالپاها- فصل 27

شرنگ در فرهنگ‌ها به ‌معنای زهر، سّم و هر چیز تلخ آمده بود، گیرم در قلعة گالپاها، شرنگ جشنی بی‌چیز و مردانه بود که نوجوان‌ها و جوان‌ها هر ‌از گاهی در حیاط خاکی خانه‌ای بر ‌پا می‌کردند و شوبازی به نمایشی گفته می‌شد که بی‌شباهت به رو‌حوضی نبود و مطرب‌های شهری، وقتی در قلعة گالپاها به عروسی دعوت می‌شدند، شب‌ها، در فضای باز به‌ روی صحنه می‌بردند. در این جشن‌ها، دخترها و زن‌ها حضور نداشتند و یا دورادور در تاریکی می‌ایستادند؛ روشنائی را می‌پائیدند و‌ جلو نمی‌آمدند.

قلعة گالپاها- فصل 25

کارفرماها، ارباب‌‌ها ... من در سر‌تاسر عمرم، به اندازة موهای سرم صاحبکار، کارفرما و ارباب داشته‌ام، گیرم از هیچ‌کدام خاطرة خوشی به یاد ندارم، مگر صفدرآقا سایبانی و همسرش سارا. آن زن و شوهر مهربان انگار صاحب فرزندی نشده بودند، یا اگر فرزندی داشته بودند، از دنیا رفته بود و خانة درندشت آن‌ها خالی بود.

قلعة گالپاها- فصل 23

زن همسایه معتقد بود که در «نجف اشرف» خداوند به خانوادة ما رحمت آورده بود، معجزه شده بود و فرزند دلبند فاطمه از حادثه جان به ‌سلامت برده بود. زن همسایه مصر بود که دستی غیبی مرا در میان زمین و آسمان گرفته بود و از مرگ نجات داده بود. گیرم من آن دست غیبی را ندیده بودم؛ از شما چه پنهان، وقتی روی شن ریزه‌ها با ملاج فرود آمدم، پتکی آهنی را انگار به پیشانی‌ام کوبیدند و از شدت درد بیهوش افتادم و تا مدتی هیچ چیزی ندیدم و نشنیدم.

قلعه ی گالپاها- فصل 22

چندین سال پیش، با میانه مردی آشنا شدم که از پلیس سیاسی صدام حسین گریخته بود و به کشور فرانسه پناه آورده بود. نام آوارة عراقی قصیم و یا چیزی مشابه آن بود. قصیم درکوفه به دنیا آمده بود؛ در بغداد بزرگ شده بود و مثل من در این گوشة دنیا، در تنهائی و‌ تبعید آرام‌ آرام پیر و فرسوده می‌شد.

قلعه ی گالپاها «7»

شعرها و افسانه‌ها مانند سنگ نوشته‌های قدیمی و تاریخی بر لوح حافظه‌ام حک می‌شدند تا در بزرگسالی، در موقعیّت‌های باریک و مشابه به یاد دلاک تیزهوش می‌افتادم، شعری از خاطرم می‌گذشت، یا صحنه‌ای در منظرم جان می‌گرفت و تا سال‌های دور، تا قلعة گالپاها، تا دخمة فاطمه بیگم می‌رفتم و یا نور فانوس مسّن را روی برف‌های نرم دنبال می‌کردم، یک‌دم در آستانه مردّد می‌ماندم و بعد با او به زیر کرسی سرد می‌خزیدم.

قلعه ی گالپاها «5»

جشن ختنه سوری من ساده برگزار شد و تا آن‌جا که به یاد دارم، شور و شوق زیادی بر نیانگیخت. استاد کربلائی عبدالرسول اگر چه مدام تکرار می‌کرد که برایِ پولِ مردم کیسه ندوخته بود و با آن شاهی صناری که به این مناسبت جمع شده بود، تغییری در زندگی ما به وجود نمی‌آمد، ولی

ناشر: نشر مهری، انگلیس

Mehri Publication <info@mehripublication.com

فصلی از رمان مریم مجدلیه

من در صف تظاهرات و در عزاخانه بزرگ شدم

از کجا به کجا رسیده بودم.

پاره ای از رمان  « مریم مجدلیه»

از کجا به کجا رسیده بودم؟ چرا آن‌همه از همه نفرت داشتم، چرا دنیا ناگهان تنگ، تاریک و خفقان‌آور شده بود و چرا نمی‌توانستم به‌راحتی نفس بکشم، چرا از جوانک پرسیده بودم: جا داری؟! من که فاحشه نبودم،  انتقام؟ قرار بود از چه‌ کسی انتقام بگیرم، از مادرم، از آخوند عمامه مشکی، از حاجی‌آقا، از عادل‌آقا، از دنیا یا از خودم؟ راستی چکار می‌خواستم بکنم؟ کینه و نفرت مرا تا به کجاها برده بود. تا کجا؟

«خانم، اگه بازم به چیزی احتیاج داشتین، من...»

          بگذار‌‌ جُل و پَلاسم را از قصرفيروزه بردارم و پاي چراغ هاي زنبوري بنشينم و دو باره از اوّل شروع كنم. دوران تازه اي را از سر گذرانده بودم. دوراني كه مانند روز محشر پنجاه هزار سال طول كشيده بود. هاجركلانتر مي گفت: معراج، روز قيامت، روز پنجاه هزار سال است. مي گفت روز محشر خورشيد به سقف آسمان مي چسبد و از جا جنب نمي خورد. مي گفت همين كه سر از خاك بر داشتي، نكير و منكر نامة اعمالت را به دستت مي دهند و تو را مي فرستند ته صف تا منتظر نوبت بماني و از پل صراط بگذري. پل صراط مادرم از مويِ دم اسب باريك تر بود و ماهرترين بند باز ها هم نمي توانستند به سلامت بگذرند.

فصلی از رمان گدار ( جلد سوم)

 

تا به ولايت آنکارا برسم  و به رازِ شباهتِ مرغکِ مينا و فلک پي ببرم و رمز « گل مينا!» را کشف کنم، هفت سال  به درازا كشيد. هفت سال بعداز اعدام صابر نقره فام، نويسندة ميانه سال مهمانخانه پرده از رازها برداشت و سردار سرخ پوست را حيران به جا گذاشت. نويسنده را گويا جمال به استقبال ما فرستاده بود و خودش رو پنهان کرده بود.

...از خیر دریا و ساحل‌‌گذشتم و دست شیوا را‌گرفتم و همپای او از حاشیة باریکه آبی که از میان نیزار می‌گذشت، آرام آرام رو به دهکدة مجاور ویلا راه افتادم. طبیعت سر سبز شمال ایران و جنگل برای زنی که از جنوب آمده بود، تازگی داشت، جنگل دامنة کوه را تا قله، مانند مخمل سبزی پوشانده بود. آفتاب، هوای شرجی، ماسه‌های نرم و خنک و شیوا کافی بود تا سرشار و سبکبال، دامن پیراهن‌ام بالا می زدم و از آب و آفتاب و هوا لذّت می بردم. من تا آن روز پا برهنه، با دامن چین‌‌‌‌دار نازک، با موهای‌‌‌‌ آشفته و رها، آزاد و بی پروا پرسه نزده بودم.

فصلی از « خون اژدها»

نریمان انگار‌ «جغد عینکی» را اجیر‌کرده بود تا روز و شب‌ نزدیک هتل Lutia کشیک می‌داد و در‌ کوچه پسکوچه‌ها سایه‌ام را دورادور راه می‌برد. من تا روز آخر نام، نشان و منظور آن جوانک سمج را نفهمیدم و پی نبردم به چه نیّتی مرا همه جا تعقیب می‌کرد. خاطر خواه شده بود یا مزدور نریمان بود. من شب‌ها تنها بودم، ‌جوانک غروب‌ها تا سرسرای هتل می‌آمد، از آنجا تلفن می‌زد و می‌پرسید آیا به چیزی نیاز داشتم یا نه. چند ‌بار مؤدبانه به او جواب دادم، ولی وقتی سماجت و وقاحت را از ‌حد گذراند، تا صدای او را می‌شنیدم، گوشی را روی دستگاه می‌کوبیدم: «کَنِه!»

اشاره

چند سال  پيش از  ميان  مجموعه ياد داشت هائی که برای اين رمان برداشته بودم، مطلبی  زير عنوان  چوبين‌در تنظيم کردم که به همّت  ناصر مهاجر در کتاب زندان چاپ شد. عناصر اصلی آن داستان  به شکل و  شيوة تازه‌ای در  اين رمان ادغام شدند.

 نيازی به ياد آوری  نيست که در انتخاب اسامی آدمها هيچ فرد و يا خانوادة خاصی مورد نظر نويسنده نبوده است و مانند هر رمان ديگری، تشابه احتمالی نام ها تصادفی است.

شوکت بارها و بارها مشت به گودی سینه‌اش ‌کوبیده بود و رو به آسمان نفرین‌ام کرده بود: «الهی لالمونی بگیری دختر!» در آن زمان هنوز دختری نو ‌بالغ بودم و این بیماری لاعلاج را نمی‌شناختم. سال‌ها بعد که گذرم به زندان و سر و کارم به بازجوها افتاد، اگر چه به آه و نفرین باور نداشتم، ولی با الهام از او کر و لال شدم و مدتی لالمانی گرفتم.

« ببینم، کی بتو کاغد و قلم داد، ها، چی نوشتی؟»

زمان آرام آرام، بی‌سر و صدا می‌گذرد و فراموشی مانند ذرّات گرد و غبار بر‌خاطر آدمی می‌نشیند. زمان اگرچه زخم‌های ناسور جان را درمان نمی‌کند، ولی فراموشی به مرور زمان، مانند مرهمی‌آنها را التیام می‌بخشد. گیرم جراحت جان برخلاف جراحت جسم هرگز‌کاملاً بهبود نمی‌یابد، هر از گاهی، مانند آتش زیر خاکستر با وزش نرمه ‌بادی جان و جلا می‌گیرد، در‌‌ تاریکی‌های ذهن و خاطره می‌درخشد و باز قلب‌ات را به‌درد می‌آورد.

زمان آرام آرام، بی‌سر و صدا می‌گذرد و فراموشی مانند ذرّات گرد و غبار بر ‌خاطر آدمی می‌نشیند. زمان اگر چه زخم‌های ناسور جان را درمان نمی‌کند، ولی فراموشی به مرور زمان، مانند مرهمی ‌آن‌ها را التیام می‌بخشد. گیرم جراحت جان بر خلاف جراحت جسم هرگز‌ کاملاً بهبود نمی‌یابد، هر از گاهی مانند آتش زیر خاکستر با وزش نرمه ‌بادی جان و جلا می‌گیرد، در‌‌ تاریکی‌های ذهن و خاطره می‌درخشد و باز قلب‌ات را به‌درد می‌آورد.

همهمه‌ای از راه دور می‌آمد و من به سقف اتاق خیره شده بودم و در مرزهای رویا، خلسه و خواب پرسه می‌زدم و نمی‌فهمیدم چرا مانند قاصدکی در خلاء می‌چرخیدم، چرا سردرد، سرگیجه و حال تهوع داشتم و همه جا را تیره و تار می‌دیدم. حادثه در خلاء رخ داده بود، زمان یک‌دم از حرکت باز مانده بود، آن رشته‌ای که مرا به زندگی گره می‌زد، بریده بود و انگار تا دیارِ مردگان رفته بودم.

« آها، برگشتی؟ تو اون دنیا چه خبر بود؟»

چند کلمه در بارة رمان

« باد سرخ

 

 تبعید ‌را سالها بعد از تبعید به زندان‌اهواز و بعداز انقلاب بهمن در این‌گوشة دنیا، در‌ بن‌بست الکساندر تجربه‌‌کردم و سرمای ‌آن هرگز از تن‌ام بیرون نرفت. در روزگار نوجوانی و جوانی، تبعید مرا به یاد جزیرة خارک و آفتاب سوزان و‌گرمای طاقت فرسا می‌انداخت و سرمای سیبری به ندرت از خاطرم می‌گذشت.

 کسی در جائی دستگيرة ترمز اضطراری قطار را می‌کشد.

آن گلوله‌ای که در آشیانة عقاب به شقیقة نریمان پازندی شلیک کرده بودم، اگر‌ چه او را از مخمصه و دغدغه‌ نجات داده بود، ولی مرا مانند مگسی در‌تار عنکبوت به دام انداخته بود. باید شب‌ها و روزهای زیادی تنها می‌ماندم، به پرسش‌های بازجوها و گفتگوی شبانة میهمان‌ها می‌اندیشیدم تا سرانجام می‌فهمیدم که بالِ عقابِ بلند پرواز شکسته بود، در آن آشیانة متروک زندانی شده بود، به آخر راه رسیده بود و دیگر هیچ چیزی برایش ارزش و اهمیّتی نداشت. هیچ چیز، حتا عاطفة قشقائی!

« برو ای عطش کویر، برو، برو امشب سیرابت می‌کنم!»

صحرا روی سکّو ايستاده است و به رفتن قطار نگاه می کند.

قطار آرام آرام از  ايستـگاه راه آهن دور می شود و صدای تلق تلق چرخ های لوکوموتيو تا مدّت ها از راه دور به گوش می رسد. تنهائی و زوزة دلخـراش قطـاری که دور می شود. دور و دورتر! صـحرا در آن گوشـة دور افتـادة دنيـا تنها است، تنـهای تنـها! سرگشته بر لبـة سکّوی سمنـتی راه می رود و چشم ازبرف برنمی دارد: «به کجا می روی؟» ايستگاه نيمه ويرانه مانند خانة ارواح خالی است و در آن حوالی هيچ نشانی از آب و آبادی و آبادانی و آدميزاده به چشم نمی خورد.

از آن شهر بزک‌کرده بیزار شده بود و دیگر مانند روزهای اوّل به هیچ چیزی با شیفتگی و حیرت خیره نگاه نمی‌کرد. آثار با شکوه باستانی، معجزة معماری، زرق و برق چشمگیر ویترین‌ها، نمای زیبای ساختمان‌ها، آنهمه رنگ و روغن و نور و موسیقی پرده بر واقعیّت تلخی می‌کشیدند که به مرور آن را دریافته بود و از خواب خوش بیدار‌شده بود. نه، این پاریس افسانه‌ای و خیال‌انگیز هیچ ربطی به آن‌ها و نظیر آن‌ها نداشت و باید به نگاهی گذرا و حسرت‌بار رضایت می‌داد.

صفحه‌ها